رمان بهار
-
رمان بهار ( پایان فصل اول)
_ طلاق وقتی اتفاق میفته که دو نفر به بن بست بخورن، اما وقتی دری قفل باشه کسی طلاق نمی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۱۱
چند ثانیه سکوت کرد و بعد از مکث گفت: _ این ترس، فقط ترس تو نیست بهار… ترس خود منم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۱۰
_ باهاش صحبت کن… هیچ فکر دیگه ای نمی شه کرد جز اینکه باهاش وقت بگذرونی، صحبت کنی و اینطوری…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۹
_ چی بگم والا! می گه من یاد ندارم این چیزارو … بابا بود دیگه؛ بابای اسطوره لج بازی و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۸
_ گناه من فقط اینه که دیگه نمی خوام پدر باشم، دیگه نمی خوام توی این جسم لعنتی باشم خانم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۷
_ فکر خودت در مورد پرونده این ترنس چیه؟ نگاهش به جاده بود ولی مخاطب سوالش من بودم… _ خب…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۶
یه راند دیگه بازی کردیم و توی خنده ها و اعصاب خوردی های من گذشت… واسه خودش هم عجیب بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۵
_ الهی قربون اشکات بشم؛ چرا گریه آخه ؟ مگه قراره اینجا اسیری بیای؟ بریز دور همه فکر های مسوم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۴
_ حالا امشب ازت خواستم بیای اینجا تا مهمترین خواسته زندگیم رو بهت بگم! کنجکاو بهش نگاه کردم و دل…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰۳
اون کلافه نگاهی به سقف خونه انداخت و نفسش رو با شدت بیرون داد _ چیزی شده بهزاد؟ داری می…
بیشتر بخوانید »