رمان بهار

رمان بهار ( پایان فصل اول)

3.4
(11)

_ طلاق وقتی اتفاق میفته که دو نفر به بن بست بخورن، اما وقتی دری قفل باشه کسی طلاق نمی گیره…

مطمئنم که اگر تو زندگی آینده ما، جایی قفل بود تو دنبال کلیدش می گردی و یه  بن بست نمی بینیش…!

سرم رو تکون دادم و حرفش رو تایید کردم.
درست می گفت…

من اگر از فرزاد جدا شدم به خاطر این بود که اون هیچ رقمه با من جور نبود ولی بهزاد چی؟

به قول خودش توی این مدت زیاد باهم بودیم و چفت  هم شده بودیم…

_ باز هم هست!

تای ابروش رو بالا داد و با تفریح بهم نگاه کرد:

_ خب بگو… می شنوم!

_ من حضانت بچه هارو هم می خوام!

این بار اخم نکرد که هیچ… گوشه چشمش پر از چروک شد و کم کم این چروک ها به لب هاش رسید!

لبخند پهن  و شیرینی روی صورتش نشست و نفسش رو آروم بیرون داد.

_ همین که به این فکر کردی از من چه ای داشته باشی واسه من ته خوشبخیه،

چه فرقی داره حضانتشون  مال کی باشه؟

من قرار نیست با تو بجنگم… هرچی خواستی توی شرایط ضمن عقد امضا می کنم… قول می دم بهت!

از حرفی که زد گر گرفتم و سرم پایین افتاد! تصور بچه هایی مشترک بین و من اون…

من هم ناخواسته لبخندی روی لبم نشست و آخرین ترسم روهم به زبون آوردم: 

_ اینکه بگم می خوام درس بخونم و کار کنم خیلی احمقانه است

چون کسی که حمایت کرد منو خود تو بودی… پس اصلا حرفش رو هم نمی زنم ولی …

_ولی می خوام آخرین چیز هم بهت بگم…
بهزاد تو از من ۱۵ سال بزرگ تری، یعنی وقتی من به دنیا اومدم تو یه جوون بالغ بودی

و حالا در آستانه میان سالی هستی و من توی اوج جوانی.. ‌ از این اختلاف سنی می ترسم!

با شنیدن حرفم، دستی به ته ریشش کشید و صادقانه گفت :

_ منطقی می گی و من هم بهش فکر کردم ولی نظری ندارم…

تو هر جا دوست داشتی بری من هم دوست داشتم بیام!

هر تفریحی که داشتی منم توش شریک بودم و اتفاقا ازش لذت برم!

نمی دونم آینده چی می شه ولی تا همین امروز از نظر من کاری نبوده که بچگانه باشه

نمی دونم شاید من کاری کردم که از نظر تو خیلی بزرگونه بوده!

از لحنش خنده ام گرفت و گفتم: 

_ نه هیچ کدوم ولی من از آینده می ترسم…

بهزاد دوباره روی میز  خم شد و گفت: 

_ آینده که هنوز نیومده …من می تونم در مورد اونچه تا این لحظه اتفاق افتاده بهت اطمینان بدم… 

اطمینان بدم که پای همه تفریح هاتت هستم، هیچ وقت هم شبیه بابا بزرگ ها نبودم و همین بهزاد هم  می مونم!

من و تو کلی با هم زندگی کردیم دختر، نیازی به قسم حضرت عباس نیست !

لبخندی بهش زدم و چشم هام  رو بستم.

بهزاد همیشه وقت هایی که از چیزی می خواست اطمینان بگیره  این رو مثال می زد.

حتی سر کلاس ها هم گاهی می گفت سر این   مسئله می شه قسم حضرت عباس خورد!

سر این مسئله نمی شه….

چشم که باز کردم با لبخندش مواجه  شدم و اون با اغواگری پچ زد: 

_ خب…! حالا خانوم من رو به غلامی می پذیزن؟

شقیقه ام از استرس عرق کرده بود و نمی دونستم باید چی بگم! 

همه ابهامات رو به خوبی جواب داده بود طوری که نمی تونستم نپذیرم…

همه چیز بدیهی بود و درست می گفت اما من به خودم مطمئن نبودم!

به اینکه نکنه باز تصمیم اشتباهی بگیرم…

بهزاد متوجه تردیدم شد، دستش رو جلو آورد و دست های عرق کرده ام رو آروم فشرد و گفت: 

_ نترس دختر قشنگم… نه من تنهام  و نه تو! ما همدیگه رو داریم!

زندگی مشترک یعنی همین، نمی تونم بهت بگم همه چی را بسپر به من چون تو هم قسمتی از ماجرا هستی…!

بهت می گم ما با هم با کمک هم،  همه چیز رو پیش می‌بریم ،

از زندگی جلو می زنیم و ته خوشبختی  رو می‌بینیم… اگر با هم باشیم! 

_تو اگر پشت بدی به پشت من، اگر دستت توی دست های زمخت من باشه و ظرافتت رو ذره ذره به این مرد تشنه بچشون

بهت نشون می دم که هیچ چیز نمی تونه تخریبم کنه…

نمی تونه چون پشتم به زنانگی های تو گرمه! تو بهار…

به صورتش دقیق نگاه کردم و هر قسمتیش رو از نظر گذروندم  تا به چشم هاش رسیدم…

چشم هایی که حالا از همیشه صادق تر بود و رنگ قهوه ایش داشت دلم رو قرص می کرد.

لبم رو به دندون گرفتم و بهزاد تک خنده ای کرد و از توی جیبش جعبه ای کوچولو و مخمل جلو روی گرفت و گفت: 

_ می‌دونم که سلیقه خیلی خوبی دارم چون تورو انتخاب کردم! امیدوارم از این یکی سلیقه ام هم خوشت بیاد.

چیزی نگفتم و   وقتی در جعبه رو باز کردم، ناخودآگاه بغض کردم!

انگشتر سفید رنگ و ظریفی  که تک نگین ساده ای روش داشت… ظریف و دلبر!

لبخندی بین همون بغض  زدم و بهزاد  انگشتر  رو توی دستم انداخت. 

_ به زندگی این هیولا خوش  اومدی عزیزم!

میون گریه هایی که نمی دونم از کجا سر و کله اش پیدا شده بود،  زدم زیر خنده و اون با گرمی گفت :

_ جان… جان!

پشت دستم رو آروم و طولانی  بوسید و من به نام اون مرد شدم…

زندگی…! 

جایی که همیشه عجیب ترین داستان هارو می سازه…

از اون هایی که متفری، فرشته هایی به وجود میاره که روزی هزاران بار از تنفر خودت شرمنده می شی

فرشته های زندگیت رو طوری به لجن می کشه که از احساسات گذشته ات منزجر می شی…!

حالا من… بعد از ده سال توی قله ای ایستاده ام که به زندگی لبخند می زنم و از تنفر  گذشته ام شرمنده ام نه منزجر!

جایی ایستاده ام که قله های خوشبختی رو می بینم و از ته دل خداروشکر می کنم…!

سر سبز شد مسیر این زندگی پر از سیاهی… سفید شد خاطره های تاریک نا امیدی

.و حالا…؟! هیولا برای همیشه از بین رفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. واقعا عالی، بود و مشتاقانه منتظر فصل بعدش هستم
    این قلم زیبات که توی نویسندگی استفاده میکنی واقعا آدم رو به وجد میاره…

  2. تو یکی از بهترین نویسنده ها هستی
    جملات خیلی زیبایی به کار می‌بری
    امیدوارم همیشه موفق باشی
    راستی فصل دوم از کِی شروه میشه ؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا