رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۶

4
(3)

یه راند دیگه بازی کردیم و توی خنده ها و اعصاب خوردی های من گذشت…

واسه خودش هم عجیب بود که چطور تونستم تا این مرحله پیش برم و ازش جلو بزنم…

داشتم به تهش نزدیک می شدم و توی یه حرکت دوباره به ماشینش کوبیدم و از خط رد شدم!

دسته رو ول کردم و از ته دل جیغ کشیدم و شروع کردم به بپر بپر کردن…

_ دیدی؟؟؟ دیدی برنده شدم!!! وای خدا آخ جون!!!! آخخخخخخ جوووووووون!!!!

چشم های بهزاد ریز شده بود و با کمی حرص گفت: 

_ هنوز مونده بشین یه دور دیگه!

می خواست باختش رو جبران کنه ولی من موزیاته ابرو بالا دادم و گفتم:

_ نچ!!! نمیام! دیگه خسته شدم می خوام شام درست کنم.

عصبی دستی به موهاش کشید و گفت:

_شام سفارش دادم ولوله، بیا دیگه قربونت اذیتم نکن..!

به سمتش رفتم و بی هوا روی گونه اش رو بوسیدم و جلوی چشم های شوک زده اش با لحن پر از افسوسی  گفتم:

_ می دونم که سعی داری باختت رو جبران کنی ولی نه آقاپسر! من دم به این تله نمی دم!

کم کم اخم هاش باز شد و با اخم ترسناک به نیش شل شده من زل زد.

آروم از جا بلند شد و توی یه حرکت غافل گیرانه جست زد و محکم من رو گرفت.

جیغم به هوا رفت و توی اوج نامردی شروع کرد به قلقلک دادنم…

زدم زیر خنده و خودم رو تکون دادم تا از دستس راحت بشم ولی ممکن نبود!

این قدر خندیده بودم که اشک داشت از چشمم میومد و با التماس گفتم:

_ تو..نور.. توروخدا … تورو…خداااااا…. بسه…مردم! توروخدا جون …جون من بهزاد!

با شنیدم قسمم،  خسته کنار کشید و دستشو توی موهای  عرق کرده اش فرو کرد.

دلم درد گرفته بود از زور خنده؛ به نفس نفس افتاده بودم.

_ خیلی نامردی بود !

این بار اون بود که لبخند موذیانه ای زد و گفت:

_ بدتر از اینا حقته توله! 

تایم با شوخی و خنده گذشت و بعد از شام  هر دو روی تخت بودیم و توی بغلش خوابیده بودم.

بهزاد روی سرم رو بوسید  و توی گوشم گفت:

_ خسته شدی دختر قشنگم؟

عاشق این چیز هایی بودم که بهم نسبت می داد! دختر قشنگم..‌ بهار قشنگم! دختر کوچولوم!

سرم رو روی سینه اش جا به جا کردم و بی حال اوهومی زیرلب گفتم.

بهزاد دوباره سرم رو بوسید و با دستش موهام رو لمس کرد و نوازش کنان گفت: 

_ به حرف هام فکر می کنی دیگه؟ آره عزیزم؟

این قدر با هم خوش گذرونده بودیم که پاک یادم رفته بود و

خواب به کل از سرم پرید با شنیدن سوالش…

از روی سینه اش بلند شدم و با چشم های خمارم زل زدم بهش.

گوشه چشمش جمع شد و با شیفتگی نگاهم کرد…

این چشم ها هیچ وقت دروغ نمی گفت! بهزاد به من علاقه مند شده بود ولی من چی؟

من فقط باهاش اوکی بودم… نمی خواستم تجربه ای تلخ دوباره تکرار بشه… دیگه نمی خواستم.

_ فکر می کنم… ولی باید به جوابم هرچی که بود احترام بذاری!

با شنیدن حرفم اخم کرد و گفت:

_ شرط گذاشته بودم دستت بهار! گفتم هر جوابی که داری اگر منفی بود باید با دلیل باشه؛

باید با دلیل باشه که اگر من نتونم اون دلیل رو به هر نوعی پاسخ بدم تو برنده ای و جوابت رو می پذیرم…

ولی این که بیای و فقط بگی نه! این رو نه نمی تونم قبول کنم…

حرف هاش منطقی بود.

مثل همیشه به طرز بی رحمانه ای منطقی بود و نمی شد جلوی این همه استدلال دری وری های صد من یه غاز گفت!

_ باشه…

چشم هاشو بست و به سینه اش اشاره کرد؛

سریع منظورش رو گرفتم و آروم روی سینه اش خوابیدم.

انگشت هاشو لای‌ موهام کشید و توی همین نوازش ها هر دومون کم کم به خواب رفتیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا