رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۳

4.7
(3)

اون کلافه نگاهی به سقف خونه انداخت و نفسش رو با شدت بیرون داد

_ چیزی شده بهزاد؟ داری می ترسونیم!

با شنیدن حرفم، نگاهش بی قرار تر شد و زیر لب گفت:

_ اه! گندش بزنن…

واقعا نمی فهمیدم داره چه اتفاقی میفته و هدف بهزاد از این رفتار هاش چیه!

کمی من و من کرد و در نهایت چشم هاشو تیز بهم دوخت و یه نفس گفت:

_ باید خوب به حرف هام گوش کنی و حق نداری هیچ جای صحبتم بپری، حتی اگه تا فردا صبح بخوام حرف بزنم!

با چشم های بیرون زده نگاهش کردم وفقط سرم رو تکون دادم!

این مرد می خواست تا فردا صحبت کنه و می گفت بین حرفش نپرم؟

همین مردی که جواب جمله های صد خطی من رو با تکون دادن سرش می داد

انگار برای هر واژه ای که می خواست بگه؛ میلیاردها پول خرج می کرد که زورش میومد حرف بزنه…؟!

همین مرد؟

نگاهی به چشم های درشت شده ام انداخت و شروع کرد به گفتن…

_ روزی که اومدی توی اتاقم و ازم خواستی تا وکیل پرونده طلاقت بشم،

حس عجیبی بهم دست داد! تو اولین نفری نبودی که از من کمک خواستی ولی من اولین درخواست بی شرمانه رو به تو دادم!

چرا از گذشته ها صحبت می کرد…؟!

سوالم رو از توی چشم هام رو خوند و با پوزخند تلخی ادامه داد:

_ خب بقیه ماجرا و اینکه من چه مشکلی داشتم و دارم رو خیلی خوب می دونی….

نیازی نیست همه رو واست مرور کنم ولی یه چیزی لازمه که بدونی!

دستم رو گرفت و نگاه گیجم به دست های بزرگ و مردونه اش کشیده شد..‌

شصتشو نوازش وار پشت دستم کشید و  همونطور ادامه داد:

_ لازمه بدونی از وقتی حضورت این قدر
پررنگ شده توی این زندگی عجیب من…

از وقتی دارم حست می کنم و هیچ زور و اجبار و نامردی توی کار نیست؛

از وقتی تو… این قدر خانمانه ناز می ریزی و رنگ چایی های خوش رنگت شده قاب دلخوشی زندگی من…

از وقتی زن من شدی؛ دیگه هیچ فکر مسمومی توی ذهنم نیومده!

نه این که به ضرب و زور و با بدبختی نه….! خودش نیومده بهار!

ذوق زده از حرف هاش دهنم باز کردم تا خوشحالیم رو بهش نشون بدم که دستو بالا آورد وبا اخم کم رنگی ‌ گفت:

_ قرار شد هیچی نگی تا من ادامه بدم!

مطیع سر تکون دادم و اون کمی بهم نزدیک تر شد.

چه حرف دیگه ای مونده بود؟ همین خوشحال کننده ترین خبری بود که می تونستم بشنوم…

همین که دیگه بهزاد  مشکلی نداشت و مثل یه آدم عادی شده بود….

چه چیزی بهتر از اینکه دیگه نیازی نبود این طور با شدت بجنگه  با خودش و اذیت بشه…؟!

برای من هیچ چیز مهم تر از این نبود ولی بی قراری های عجیب بهزاد

تکون مردمک چشم هاش، داشت کنجکاوم می کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا