رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۲

4.2
(5)

برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم صدام رو صاف کردم و گفتم:

_ به خانواده ام گفتم شب میام، باید زود تر برم بهزاد…

دوباره روی سرم رو بوسید و گفت :

_ واسه شام نمی مونی؟

_ نه اصلا! اینجوری دیگه بهم اعتماد نمی کنن جایی برم، گفتم شب میام،  باید شب خونه باشم.

بالاخره رضایت داد ازش جدا بشم و با اخم حرفم رو تایید کرد.

دوست داشت که بمونم ولی نمی شد… حتی اگه خانواده ام رضایت داشتند بیشتر از این صلاح نبود کنار این مرد باشم.

لباس هام رو پوشیدم و خودش گفت من رو می رسونه…

از اون شبی که توی بغل بهزاد بودم تا آخرین امتحان دیگه هیچ ارتباط جنسی باهاش نداشتم.

همه چیز فقط درس بود و درس؛ حتی گفته بود سر کار هم نرم و عمیق مطالعه کنم.

آخرین امتحان رو هم دادم و توی حیاط دانشکده ایستاده بودم و با بچه ها صحبت می کردم.

با حس لرزش گوشیم، اونو بیرونش آوردم و وقتی اسم بهزاد رو دیدم ابرو هام بالا پرید.

” عصر بیا دفتر کلی کار داریم”

این طور که مشخص بود هیچ تایم و فرصتی واسه استراحت برام تعیین نمی کرد.

البته از بهزاد کمتر از این هم انتظار نداشتم؛ اون نمی خواست من حتی  یک ثانیه از وقتم رو هم هدر بدم.

از بچه ها خداحافظی کردم تا حداقل بتونم تا عصر یکم بخوابم.

با اینکه هنوز سیر از خواب نشده بودم و این مدت امتحانا حسابی خسته ام کرده بود

ولی دل از رخت خوابم کندم و حاضر و آماده رفتم توی آشپز خونه مامان با دیدنم اخم کرد و گفت:

_ کجا به سلامتی؟

نگاهی به قابلمه روی گاز انداختم و همینطور که برای خودم غذا می کشیدم، گفتم:

_ استادم گفته امروز باید برم دفتر، این مدت هم به خاطر امتحاناتم نمی رفتم.

سرشو به نشونه تایید تکون داد و را به روم نشست.

_ این استادت با این سن چرا هنوز مجرده؟

با شنیدن سوالش چنان سرم به طرفش برگشت که صدای شکستن مهره های گردنم رو هم شنیدم.

_ وا! من چه می دونم چه سوالهایی می پرسیا…!

شونه اش رو بالا انداخت و لاقید گفت:

_ به نظر من که این استادت یه کرمی داره، پرونده طلاقت رو دست گرفت، کلی زحمت کشید حالا هم بهت کار داده…

حواسش به درس و مشقته و از اون بهاری که بودی ۱۸۰ درجه تغییرت داده

تو خودت نفهمیدی این استادت چه می دونم… علاقه ای چیزی بهت داره؟

چشم هام دیگه بیشتر از این گرد نمی شد و متعجب به مامان نگاه کردم.

نا خواسته رفتار خودم رو مورد آنالیز قرار دادم که نکنه جایی سوتی دادم و مامان متوجه شده!

ولی هرچی فکر‌می کردم کمتر به این نتیجه می رسیدم…

این فقط یه حدس ساده بود که هرکس ممکنه بزنه، فقط همین!

لقمه توی دهنم رو قورت دادم و با شک گفتم:

_ نمی دونم…!! حتی اگه اینجور باشه من کاری به حس و احساسش ندارم، واسه من آینده ام مهمه مامان!

می خوام یه وکیل موفق بشم و این فقط و فقط در کنار استاد بهراد ممکنه؛ هیچ کس رو به اندازه اون توی این کار قبول ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا