رمان
-
رمان شوگار پارت 42
داریــوش: همه چیز طبق برنامه پیش میرفت… بستن قرارداد به آن بزرگی… شراکت در سهام کارخانه ی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 18
نامدار نمی دانست که هاتف جیک و پوک داریوش را میداند،اما داریوش الان حوصله ی بحث های…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵
با توقف آسانسور مچ دستمو گرفت و کشید. از ترسش جرات هیچ واکنشی نداشتم، در واحدی رو باز کرد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 41
-دم پنجره چکار میکنی…؟ به سر تا پایش نگاه میدوزم… لباسهایش سیاه است… دور چشمانش هم سیاه……
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 17
اعصابم از دست آوا خُرد شده بود، نمی دانم دلیلِ این همه عصابنیتم چه بود ؟اما دوست…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۴
اگه خواهر و برادری این وسط بودند، قطعا منو میذاشت سر راه! لباس مناسبی پوشیدم و بی حرف پشت میز…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 40
آفرین با غمزه نگاه از شیرین میگیرد و به صورت داریوش میدوزد… مردی که شگفت زده است…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 16
طلا +اون لباسه چطوره؟ -شبیه گونیه +عزیزم من گونیم بپوشم بهم میاد -آره…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۳
خودمو منقبض کردم و قبل از اینکه دیر بشه نالیدم: _ تورخدا استاد، تورخدا! _ ببر صداتو منفرد، تنهای صدایی…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 39
حُکم میکند و شیرین به یک باره پلک هایش را باز میکند… چشم در چشم که میشوند ،…
بیشتر بخوانید »