رمان بهار

رمان بهار پارت ۲۱

5
(1)

این بار شلیک خنده استاد به هوا رفت و دکتر دلخور ‌گفت:

_ عادت مسخره ای داری‌تو که من هرچی‌میگم؛ پای زن حروم زاده ام رو میکشی وسط.

_چیزی که عوض داره گله نداره.

دکتر با حالت قهر به سمتم اومد و خواست شلوارم رو پایین بکشه که استاد مانع شد و گفت:

_ خودم انجام میدم.

از خجالت سرمو توی تخت فرو کرده بودم و رو نداشتم دیگه به هیچ کدوم نگاه کنم.

حین معاینه از خنده های ریز ریز استاد می فهمیدم که هنوز داره دوستش رو اذیت می کنه.

ولی نمی تونستم چهره هاشون رو هم ببینم.

_ خیله خب، من برای فردا بهش نوبت میدم، برای پرونده هم هیچ نگران نباش خودم حلش میکنم ولی…!

استاد سرشو تکون داد و سوالی پرسید:

_ ولی چی؟!

انگار‌معذب بود برای گفتن…
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ شما می تونین بیرون باشین!

وحشت زده بهش نگاه کردم و بالاخره آوایی از لب های خشکم بیرون اومد:

_ چرا؟ اتفاقی برام افتاده؟

_ نه، من فقط باید با بهزاد در مورد لیرز صحبت کنم!

استاد موشکافانه به دکتر زل زده بود و با صدای محکمی‌گفت:

_ جلو خودش بگو، این قدر بزرگ شده که بتونه حرف های یه دکتر رو بشنوه.

ب سمت من برگشت و کش دار ادا کرد:
_ مگه نه بهار؟

سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و دکتر نفسشو کلافه بیرون داد.

_ خانومت تنگی‌مقعد داره، به دیواره های مقعدش فشار زیادی اومده و رگ های خونی اش پاره شده!

به چشم هام زل زد و پرسید:

_ تا حالا موقع اجابت مزاج خون دیدی؟
_ نه!

خیلی عادی به طرف استاد برگشت و از اون پرسید:

_ توچی بهزاد؟ حین رابطه خون ندیدی؟

آخ که دوست داشتم اون لحظه زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.

سرمو تا خرخره توی یقه ام فرو کرده بودم و رو نداشتم به هیچ کدوم نگاه کنم.

_ چرا اتفاقا هر بار می بینم!

_ خب وقتی هر بار می بینی؛ چرا اذیتش میکنی؟ اتفاقا این لیزر براش خوبه، ترمیمش‌می کنه ولی از این به بعد این رابطه برای شما دو نفر ممنوع! تو با این جایگاه علمی که داری، هنوز نمی دونی این رابطه چقدر پر خطره؟

هیچ کدوم حرفی نمی زدیم…
دکتر نفسشو پر صدا بیرون داد و ادامه داد:

_ خانومت سنی نداره بهش سخت نگیر، مثل من و تو پیر نیست؛ تو اوج جوونیه؛ با این کار هم به جسمش ضربه میزنی هم روحش!

استاد توی حرف دکتر پرید و با لحن عصبی گفت:

_ پیاز داغشو زیاد نکن مهرداد.

_ من هیچ وقت حریف تو نمی شم مرد، چیزی که وظیفه ام بود رو گفتم دیگه خود دانی!

حرف هاش منو به فکر فرو برده بود.

راست می گفت ضربه ای که از روحم دریافت می کردم خیلی بدتر از جسمم بود.

با استاد از مطب خارج شدیم ولی هر دومون ساکت بودیم.

اون کلافه و پر سرعت رانندگی‌می کرد….

من هم مغموم و افسرده به شیشه ماشین تکیه داده بودم.

تا رسیدن به خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم.

جو خیلی سنگین بود؛ اخم های استاد انگار باز شدنی نبودند.

کتشو با خشونت بیرون کشید و همینطور که از پله بالا می رفت، زیر لب غر میزد….

_ بگو آخه به تو چه؟ تو معاینتو بکن!

سرشو تکون داد و زیر لب فحش میداد و غرغر می کرد.

مخاطب همشون هم دوستش بود؛ انگار خیلی بهش برخورده بود.

بلا تکلیف کنار شومینه ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم.

خداروشکر می کردم که این اتفاق باعث شد منو یادش بره وگرنه در حالت عادی من بیچاره هم الان توی اون اتاق لعنتی بودم.

روی مبل ها نشستم و منتظر شدم تا استاد بیاد.
چند دقیقه ای طول کشید تا با یه شلوار راحتیِ مشکی و تیشرت سفید پایین بیاد.

کماکان اخم داشت و من توی دلم اعتراف می کردم به جذابیت فوق العاده این مرد!

حتی موهای جو گندمی و رنگ گرفته کمی که کنار شقیقه و اطراف چونه اش سبز شده بودند؛ جذابیتش رو بیشتر میکرد.

به خودم اومدم دیدم دارم‌بروبر نگاهش می کنم؛ سرمو محکم تکون دادم تا این افکار رو پس بزنم…
من حق نداشتم از بهزاد تعریف کنم.
نباید توی چشمم شیرین میومد!

_ چیه چرا اینجوری منو نگاه میکنی؟ نکنه توهم نصیحتی، حرفی، چیزی داری؟ بگو راحت باش!

انگار یه چیزیش‌میشد…
یکی دیگه زده تو برجکش، با من سر لج داره!

_ من که چیزی نگفتم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا