رمان بالی برای سقوط پارت 133
– من…من…من واقعا نمیفهمم…یعنی چی که بودن دکتر طلوعی براشون یه تهدید بزرگ بود؟
پلک محکمی زد و دم عمیقی کشید.
– خانم دکتر…ایشون اطلاع داشتن که شما قبلا یه ازدواج ناموفق داشتید و با بچهتون تنهایی زندگی میکنین!
نفهمیده اخمی کردم.
– بازم نمیفهمم!
– خانم دکتر…ایشون فکر میکردن با برگشت آقای دکتر احتمال ازدواج مجددتون وجود داشته باشه.
از تعجب ابرو بالا انداخته و دست جلوی دهان گرفتم.
این حرفها چه معنی میداد؟
– مثل اینکه…دچار مشکلات روحی و روانی بود و این عشقش به شما اونو تبدیل به یه آدم غیرقابل کنترل کرد که میتونست دست به هر کاری بزنه!
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
دستی به صورتم کشیدم.
چهرهی افراد حاظر در سالن پذیرایی زیادی خوب هم از آب در نمیآمد.
– راستش…نگران دخترتون نباشید حالشون خوبه.
هول زده از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم که صدرا جلویم آمده و بازویم اسیر دست محدثه شد.
– دخترم کجاست؟ تو از کجا میدونی دخترم سالمه؟ راجب دختر من چی میدونی؟ جواب منو بده!
جملهی آخرم را همراه با اشک فریاد زدم که صدرا نگران مرا به آغوش کشید.
– حرف بزن لعنتی!
فراز اخم کرده از این حالتم به سمتم آمد و هنار هم نگران از روی مبل بلند شده بود.
– یواش عزیزم…آروم هیچی نیست…مهلت بده بذار حرفشو بزنه!
مهلت دادم که با صورتی قرمز منتظر شدم لب باز کند. مهلت دادم که صبر را جایگزین دست به یقه شدنش کردم. مهلت دادم که فقط با چشمانی اشک ریزان نگاهش میکردم.
من سگ جان بودم که هنوز هم زنده مانده بودم!
– دقیقا روزی که از صحبتها و استرسای آنا فهمیدم دخترتون دزدیده شده متوجهی رفتارای مشکوک سعید شدم…و خب…اونقدری برام شک برانگیز بود که تلاش کنم تو کاراش سرک بکشم و حتی…تعقیبش کنم!
فراز نیم نگاهی به چهرهی بهت زدهی صدرا انداخت و سپس با صدایی رسا لب باز کرد:
– خب؟
– فهمیدم که…خودش دخترتونو دزدیده!
گویی چیزی زیر پایم را خالی کرد که ناتوان روی زمین افتادم…محدثه و صدرا هم آنقدری در بهت فرو رفته بودند که اصلا توجهی به حال خرابتر من نداشتند.
– همین که فهمیدم اول آدرستون رو با کلی منت پیدا کردم و بعد اومدم اینجا…از این سمت مطمئن باشید که حال دخترتون خوبه!
فراز با اخمی درهم به سمتم آمد و بازویم را به دست گرفت و منِ بهت زدهی اشک ریزان را سعی میکرد بلند کند.
با حالی بد زمزمه کردم:
– بچهم پیداش شد…بچهم پیداش شد!
– آمین…بلند شو…بلند شو بریم رو تختت دراز بکش حالت خوب نیست.