رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۴

5
(2)

چون حال و هوای این روزهایم مخلوطی از عشق دیوانه‌وار و تنفر بدتر از آن بود و من خودم در درک خودم عاجز بودم چه برسد به باقی!

– عشق؟

نگاه یخ زده و بی‌حال و حوصله‌ام به دیوار سفید رنگ روبه‌رویم بود.

– آمین؟ داری چیکار می‌کنی؟

پوزخندی زدم.
از همان‌ها که می‌شد تا ته قضیه را فهمید.

– نمی‌بینی؟ بدبختی!

– تو با چه جونی تو اون بیمارستان کوفتی موندی هنوز؟

صدای بغض‌دار و نالانش بود که به گوشم رسید.
این دختر گویی حال و احوالش کم کم رو به نابودی می‌رفت!

– محدثه!…بیخیال من.

– چی چی بیخیال من؟ با همین بیخیال گفتنا خودت‌و زنده زنده کشتی دلت خوشه به این بیخیال گفتنا؟

– محدثه ولم کن خب؟ الان اصلا خوب نیستم که بخوام به سرزنشات و حرفات ذره‌ای گوش بدم!

به سرعت از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون زد.
قهر کرده بود؟ در حال حاظر هیچی برایم مهم نبود.
بهتر بود بگویم در بی‌حس‌ترین حالت ممکن به سر می‌بردم که حتی درکی از وجود خودم هم نداشتم.

چشم به سقف دوختم. میگرن بلایی به سرم آورده که حتی تصور گریه کردن هم به سرم نمی‌زد.
خسته بودم؟ از ته دل می‌گویم حتی جوابی برای این سؤال نداشتم.

من در حال حاظر به یک مرده‌ی متحرک بدل شده بودم که توانایی فکر کردن هم از من سلب شده بود.
کم کم سر و صداهای بیرون به گوشم واضح می‌شد اما نصف و نیمه.

پلکی بهم فشردم و برای بار هزارم تصویر امروز از پیش چشمانم گذشت.
یک دیدار پدر و دخترانه پس از پنج سال و بی‌خبر از نسبت هم!

سخت بود؟
شاید چیزی فراتر از سخت بودن و امروز درهم شکستم. از آن شکستن‌ها که فکر کنم ترمیم شدنش کار حضرت فیل باشد.

– هِنال (هنار) مومونی چلا همش خوابه؟

– مومونی یکم مریضه آوینا خانم!

«بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی‌شود»
(مولانا)

سر روی بالشت گذاشتم و آرام پلک روی هم گذاشتم.
لبانم بی‌اختیار از خودم جنبیدند:

– بی تو به سر نمی‌شود.

***

– والا این بیمارستان جدیداً خیلی عجیب شده…راه به راه هر کی با هر کی دعوا می‌کنه…اون از دکتر الیاسی و هوشمندی…اونم از دکتر جعفری و طلوعی…اینم از دکتر طلوعی و هوشمندی! معلوم نیست چه خبره اصلا.

ابروهایم با تعجب بالا پریدند و با دهانی باز به پرستار جدیدی که با من هم شیفت شده بود نگاهی انداختم.
دعوای فراز و هوشمندی دیگر چه صیغه‌ای بود؟

– تو از کجا می‌دونی اینارو؟

با غروری که از چشمانش به صورت خنده‌داری شره می‌کرد چانه بالا انداخت.

– این خبر از سمت کی به دستم رسیده که بماند اما این‌و دیگه کل بیمارستان فهمیدن فکر کنم.

سرم را در برگه‌ی پیش رویم فرو بردم تا چشمان گشاد شده و دهان بازم کمتر جلب توجه کند.

– حالا خبر نداری سر چی دعوا می‌کنن؟

– دقیق مشخص نیست اما از کسی که این خبرارو گرفتم می‌گه سه تا دعوا روی یه دختر بود!

بزاق دهانم در گلویم پرید و به سرفه افتادم.
دخترک انترن کناری‌ام تندی دست به کمرم کوبید و از آن ور درخواست آب می‌کرد اما کی بود که فک باز مانده‌ی مرا این وسط جمع کند؟

قلپی از آب خوردم و به آرامی تشکری از یاری رسان‌های اطرافم کردم.

– آره…خلاصه که داشتم می‌گفتم اینا همه دعواشون سر یه دختر بود اما برای من عجیب اینه که چطور همدیگرو می‌شناسن که بخوان سر یه دختر دعوا کنن؟

– شاید اینجا هر سه نفر عاشق یه دختر شدن!

انگار داستان داشت به جاده خاکی می‌خورد و من این سمت باید برای جلوگیری خودی نشان می‌دادم.

– بیخیال بابا از این بحثا چی به آدم می‌رسه!

– آخه تنها کنجکاوی و سرگرمی‌مون اینجا فقط همینه!

لبخند مزخرفی زدم و انگار حرفم آنچنان برو نداشت که باز با اشتیاق فراوانی این بحث را ادامه دادند.

و بدبخت منی که تمام این صحبت‌ها و بحث‌ها به سمت خودم برمی‌گشت.

– شایدم قبل این چیزا سه نفر باهم آشنایی داشتن!

– نچ…نمی‌خونه با این داستان!

جل و پلاسم را جمع کردم و آرام از کنارشان گذشتم.
خدا عاقبت این قضایا را فقط به خیر کند.
در حال راه رفتن سردر گوشی فرو بردم و لیست مخاطبینم را گشتم.

– دکتر محمدی؟ کارتون داشتم!

به سمت صدا برگشتم اما برگشتنم همانا و بالا پریدن ابروهایم از تعجب همانا!
گوشه‌ی لبش خط باریکی از زخم را گرفته بود و سمت چپ صورتش سرخی کبودی خاصی را گرفته بود.

– چیشده؟

دهانم باز شده بود و اصلا همه چیز را فراموش کرده بودم که اینگونه بی‌هوا حرفم را زدم.
با اخمی از کنارم گذشت و در یک قدمی‌ام لب زد:

– منتظرتم!

با کمی مکث گوشی را در جیب انداختم و پشت سرش روانه شدم.
دقیقا به محل پاتوق همیشگی‌ام رفت و عجیب بود که کم کم همه اینجا را حفظ می‌شدند.

پشت تنه‌ی درخت ایستاد و با نگاهی منتظر دست به سینه شد.
سری به معنای چته تکان دادم اما انگار نه انگار!

– چیه اینجور نگام می‌کنی؟ حرفت‌و بزن کار دارم باید برم!

– با دکتر هوشمندی سَر و سِری داری؟

با بهت نگاهش کردم.
با چه رویی این سؤال را پرسیده بود؟ قدمی به جلو برداشتم و با فاصله‌ی نزدیک‌تری روبه‌رویش ایستادم.

– به تو چه؟

– ها؟

– واضح دارم می‌گم…به تو چه؟ داشته باشم هم باز به تو چه؟
من ربط این قضیه رو به تو نمی‌فهمم واقعا!
اینکه چجور به خودت این اجازه رو دادی که این سؤال‌و بپرسی حقیقتا برام جای سؤاله!

خنده‌ی عصبی کرد و من بلد بودم تمام اویی را که یک روز امید تک تک نفس‌هایم بود.
دست در جیب فرو برد و او هم یک قدم به من نزدیک شد.

– دلت‌و خوش کردی به چی دختر خانم؟ چی واسه خودت الان رویا بافتی که فکر می‌کنی من بهت برمی‌گردم؟ فکر کردی بعد اون تهمتا و اون حرفا می‌تونم نگات کنم؟

دو جمله‌ی اولش در صفر صدم ثانیه قلب شکسته‌ام را خورد و خمیر کرد اما جمله‌ی آخرش آن آتیش همیشه خاموش درونم را روشن کرد.

– آهان باز رفتیم سر پله‌ی اول نه؟ که باز حتما من مقصر اون طلاق بودم!
چرا نمی‌فهمی من حاظر نبودم با یه آدم خیانتکار زندگی کنم؟ کجاش برات سخته دقیقا؟

از حرص پره‌های بینی‌اش باز و بسته می‌شد.
به خودم افتخار می‌کردم که بدجور در کاسه‌اش گذاشته بودم که الان اینجور به تقلا افتاده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا