رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۶۹

5
(3)

پفک را جویدم و پفک بعدی را آماده‌ی بالا بردن کردم.

– گفته بودی رضا چی می‌خونه؟

– جراحی عمومی!

سپس انگشت اشاره‌اش را جلو آورد و نوک بینی پفکی‌ام را فشار داد.

– اِنقدر هله هوله نخور شکم درد می‌گیری عزیزدلم!

بیخیال سرم را به شانه‌اش تکیه دادم و پفک بعدی را درون دهان فرستادم.
لرزش شانه‌هایش نشان از خنده‌اش می‌داد.

– آسمون می‌آد جای زمین اگر شما به حرف من گوش بدی؟

امان از آن نیش چاک خورده‌ای که میل به بیشتر کشیده شدن داشت و نگاه فراز بیشتر تحریکش می‌کرد.

– چته اینجور نگام می‌کنی؟

– هیچی فقط خودت‌و اذیت نکن راحت بخند!

بلند خندیدم که دستش دور کمرم حلقه شد و مرا به بزم آغوشش دعوت کرد.
کمرم را به سینه‌اش لم دادم و پایم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم.

– حالا اگر من پام اینجا بود که جیغت پدر گوشای من‌و درمی‌آورد!

با تخسی شانه‌ای بالا انداختم.

– چقدر حرف می‌زنی فراز!

ندیده می‌توانستم قیافه‌ی شوکه و ابروهای بالا رفته‌اش را تجسم کنم و شانه‌هایم به ریز خندیدنی دعوت شدند.
دستش را دورم محکم‌تر کرد و مرا به خودش فشرد.

– بنظرم اون کُتکِه ارزید!

با تعجب سرم را بالا گرفتم و از پایین چشمانش را دید زدم.

– کتک چی؟

خنده‌ی کوتاهی زد و من کنجکاو دست از نگاه کردنش برنمی‌داشتم.

– بابا قبل از خواستگاری یه سیلی کوبوند تو صورتم!

هینی کردم و ناباور چشمانم گرد شدند.
بسته‌ی پفک را روی گل میز گذاشتم و کمی تنم را جابجا کردم تا دیدن صورتش برایم راحت‌تر شود.

– چرا؟!

– چون مخالف ازدواج بودم یه سیلی زد تو صورتم موافق شدم…الان که فکرش‌و می‌کنم می‌بینم اگر اون سیلی رو نخورده بودم الان تو بغلم لم نداده بودی و برام زبون درازی نمی‌کردی!

خندیدم و ردیف دندان‌هایم را نشانش دادم.

– همینه که جرأت نداشتی چیزی بم بگی…ای خدا چه سوژه‌ی جذابی گیرم اومد!

با خنده و چشمانی که از شیطنت براق شده بودند به سمت بسته‌ی پفکم برگشتم.
صدای خنده‌اش به گوشم می‌رسید و همین نیش گشادم را گشادتر می‌کرد.

– کی درس تو تموم شه من بابا بشم؟

با فکر به یک عضو جدید خانواده قلبم قیلی ویلی رفت و لبم را گزیدم.

– وای فراز فکرش‌و کن…یکی هی مامان صدات کنه بابا صدات کنه!

بینی‌اش روی موهایم نشست و صدای نفس عمیقش بلند شد.

– سختم می‌شه بخوام با کسی شریکت بشم!

با لبخند عمیقی سرم را به سینه‌اش چسباندم.

– یعنی اِنقدر عاشقمی؟

صدای زمزمه‌ی آرامش پای مرا به خلسه‌ی شیرینی باز کرد.

– یعنی من می‌میرم برات!

***

– آمین؟ آمین؟ آمین کجایی؟

با صدای بلند برخورد چیزی به میز تنم تکان شدیدی خورده و مغزم گویی تازه به زمان حال برگشت که شوکه شده اطرافش را می‌پایید.
بیرون آمدن از آن خلسه‌ی شیرینی که درَش غرق بودم به شدت سخت بود!

– خوابی؟! دوساعته دارم صدات می‌زنم!

دستی به پیشانی‌ام کشیدم و لبخند نرمی زدم.

-ببخشید…تو فکر رفته بودم اصلا حواسم اینجا نبود!

چشم غره‌ای به سمتم رفتم و لیوان چایی را مقابلم قرار داد.

– کاملا مشخص بود ولی…چرا چشمات حالت گریه داره؟!

باید حتما فحشی نثار این چشمان بی‌صاحابم می‌کردم که همیشه و همه جا باید مرا لو می‌داد.
سری به زیر انداختم و خودم را مشغول چایی کردم.

– نه بابا گریه چیه!

سنگینی نگاهش همچنان روی سر و تنم سنگینی می‌کرد اما فعلا توان بالا بردن سرم را نداشتم. این چشمان من همیشه با من سر جنگ داشتند که درونم را زودتر از همه چیز لو می‌دادند.

– حالا واسه چی رفته بودی تو فکر؟

با یادآوری رضا چشمانم را محکم بهم فشردم.

نفسم را کلافه فوت دادم.
به حدی غرق در خاطراتم شده بودم که اصل کار فراموشم شده بود.

– چیز مهمی نبود.

سپس با بی‌میلی بدون آنکه باقی اسامی را بخوانم برگه را به سمتش گرفتم.

– این‌و پیش خودت داشته باش هر وقت دکتر احسانی رو دیدی بهش بده!

چشم ریز کرده تن به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه شد.

– چرا خودت بهش نمی‌دی؟

مردمک در حدقه چرخاندم که متوجه‌ی حرکت عضلات گوشه‌ی لبش شدم که چشم غره‌ای به سمتش روانه کردم.

– خندیدی نخندیدیا؟

دست مشت‌ شده‌اش را چند باری جهت جلوگیری از خنده‌اش به لبش کوبید که حرصی پوفی کردم.

– خانم دکتر بالاخره چندتا چندتا؟ اول اون عاشق سینه چاک هوشمندی دوم این فضایی عاشق احسانی!

تمایل شدیدی به بلند خندیدن به جمله‌ی دومش داشتم و سعی کردم جلوی خنده‌ام را جهت پررو نشدنش بگیرم.

– آنا! کاری که بهت گفتم رو انجام بده…بَده هی منم گیر بدم الیاسی زیادی تو نخته؟

آرنجش را روی میز گذاشت و مشتش را تکیه گاه چانه‌اش کرد.

– ولی از حق نگذریم منم زیادی تو نخشم!

چشم گرد کرده مات و مبهوت این اعتراف صریحش شدم. این دختر پاک از دست رفته بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. قضیه اون محدثه که گوشیشو جواب نمیداد چیشد؟ من متوجه نشدم
    حس کردم از ی جا پریده شد ی جای دیگه اخه یهو رفت رو قسمت اینکه محدثه و امین و انا رفتن بیرون

  2. این رمان عالیه و من از اولش دنبالش میکنم و مشتاقانه منتظر پارت بعدیشم و از نویسندش هم ممنونم
    اما بنظرم یسری چیزا ضد و نقیضه باهم
    مثلا الان خود فراز اعتراف کرد چق عاشقشه و بعد موقع طلاق آمین ب محدثه میگف فراز عاشق من نشده و من دچار عشق یطرفه هستمو اینا
    یچیزم ک واسم مشخص نشدع اینه ک چراا فراز تو اون مهمونی وقتی اسم بچه رو اوردن قیافش رفت توهمಥ_ಥ⁩💔

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا