رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برا سقوط پارت ۵

5
(3)

چشمانم از طرز صحبت صدرا بیشتر از این گرد نمی‌شد و متوجه‌ی خنده‌های پر از مقاومت عاطی شدم.
از کی صدرا اینگونه مؤدب شده بود؟!

– بله بله…حتما خدمت می‌رسیم، سلام برسونید خانواده رو!…..قربان شما، خدانگهدار!

گوشی که قطع شد، خنده‌ی من و عاطی به هوا رفت و صدرا با تعجب نگاه‌مان کرد.

– چِتونه؟

– وای صدرا خداشاهده اِنقدر مؤدب حرف زدی که اصلا نشناختمت!

صدرا جعبه‌ی دستمال کاغذی را به سمت عاطی پرت کرد و من کم کم خنده‌ام آرام گرفت.

– چیشد؟ چی گفت؟

نفس عمیقی کشید و گوشی را روی میز قرار داد.

– گفت که مشکلی نداره و فردا ساعت هفت تایمِش خالیه…تو مشکلی برای فردا نداری؟!

– نه اما…به مامان‌اینا می‌خوای چی بگی؟

لبش را متفکر به دهان کشید که پیشنهاد عاطی حسابی ذوق به دلم انداخت.

– می‌گین آمین اومد پیش من…تازه حمید هم نیست، از اون ور بیاین پیشم!

***

– نه خیر…امروز اصلا استرس ندارم چون از قدیم گفتن مرگ یه بار شیون هم یه بار…این قضیه بالاخره باید بسته شه، من هر جور که شده تلاش می‌کنم راضیش کنم که از

این خواستگاری دست بکشه…شده هزار تا دلیل هم بیارم…ببین من منطقی باهاش حرف می‌زنم حالا…تا ببینم خدا چی می‌خواد!

دست زیر چانه گذاشت.

– اینجور که تو محکم می‌خوای حرفت رو بزنی، امیدوارم واقعا جواب بده، فقط…حواست باشه تو دام نیفتی!

ابرو بالا انداختم و روی نیمکت چهار زانو نشستم. این مقنعه‌های نَزار دبیرستان، اعصاب نداشته‌ام را بدتر می‌کرد!

– تو دام چی؟!

چشمکی زد که ابرویی بالا انداختم.

– تو دام عشق و عاشقی!

برو بابایی نصیبش کردم و نگاه اجمالی به حیاط مدرسه انداختم. محدثه زیبا بود…مخصوصا با آن چشمان رنگی‌اش!

صورت سفید و چشمان سبز رنگش زیادی در دید بود و اما من…تنها ویژگی صورتم می‌توانست چشمان درشت و مژه‌های بلندم باشد.

– ولی خدایی با این لباسای مدرسه بری طرف رو تهدید کنی خیلی زشت نیست؟

مشتی به ران پایش کوبیدم.

– تو هم به این چیزا فکر کن فقط…حالا چرا تهدید؟!

ابرویی بالا انداخت و دست‌هایش را تکیه گاه تنش کرد.

– آخه چنان محکم حرف زدی و گفتی اِل می‌کنم بِل می‌کنم گفتم انگار می‌خواد چیکار کنه!

چشم غره‌ای نصیب این حرفش شد که زنگ کلاس خورد و دانش‌آموزان به سمت کلاس‌ها روانه شدند.
متأسفانه زنگ آخر، کلاس ادبیات و معلم نچسبی که اوضاع این درس را بدتر می‌کرد را گذراندیم.
بالاخره زنگ اتمام مدرسه خورد و اینبار من مصمم‌تر برای رقم زدن آینده‌ام قدم برداشتم.

– گفت تو این پارکه نشسته…کنار حوض آب فقط یه نیمکت هست که اونجا نشسته، بری می‌بینیش…می‌خوای منم باهات بیام؟

نگاهی به صدرا انداختم.

– نه نیازی نیست خودم می‌تونم!

صدای پر از خنده‌ی محدثه در اتاقک ماشین پیچید.

– دلاور نمی‌خوای فامیل آقای دکتر رو بدونی؟! آخه نیازت می‌شه بخوای صداش بزنی!

صدرا خنده کنان دستی دور دهانش کشید که من با فحش زیر لبی که نثار محدثه کردم از ماشین پیاده شدم.

– آمین؟

برگشتم و به صدرا نگاهی انداختم که شیشه‌ی سمت شاگرد را پایین آورده بود و مرا صدا کرده بود.

– بله.

– فامیلش طلوعیه محض اطلاع!

خنده‌ام گرفته بود از این وضع مزخرفی که دچارش شده بودم. با همان لبخند محو روی لبانم به سمت آدرسی که صدرا داده بود، رفتم.
حوض آب را پیدا کردم و آن صندلی مورد نظر!
یک مرد که پشتش به من بود.
دست درهم پیچاندم و جلوتر رفتم. روزنامه‌ای در دست گرفته بود و مشغول بود.

– آقای طلوعی؟

روزنامه‌ی در دستش، کنارش نشست و تنش از روی نیمکت بلند شد و به سمت صدا چرخید.
منتظر دیدنش بودم و او سر گرداند.
صورتی کاملا مردانه و تیپی که مخالف این زمانه بود!
چشم و ابروی سیاه رنگش در یک کلام…محشر و گیرا بود!
نگاهی به سر تا پایم انداخت و منِ لعنتی با مانتو و شلوار نَزار مدرسه سر قرار آمده بودم.
اخمی کردم.

– بفرمایید!

– اِم…آمین هستم…خواهر صدرا!

ابرویی بالا انداخت و با بهت مرا نگاه می‌کرد.

– اما من با خودِ آقای محمدی قرار داشتم!

دست از جیب جدا کردم و کلافه لب باز کردم:

– این قرار در اصل برای من چیده شده.

سردرگم دستی به صورتش کشید و من دست به سینه شدم.

– اومدم حرفام رو باهاتون بزنم…همونطور که خودتون هم خبر دارین، پدر من با پدر شما یه قراری با هم گذاشتن که من مخالف اون قرارم!

او هم متقابلاً دست به سینه شد.

– من هم مخالفم!

با خوشحال دست از تنم دور کردم و چشمانم از این اتفاق برق می‌زد.

– چقدر خوب…پس چرا مخالفت نمی‌کنین؟

پوزخندی زد و ابرویی به بالا فرستاد.

– خودت چرا مخالفت نمی‌کنی؟

با حرص لبی گزیدم و این مرد پیراهن چهارخانه پوش چرا حرفم را نمی‌فهمیدم هر چند در زمان ما، پوشیدن پیراهن چهارخانه نماد تحصیل در رشته‌ی پزشکی بود!

– من اگر می‌تونستم مخالفت کنم، عمراً برای دیدن شما می‌اومدم!

دستانش پایین آمد و پوزخندی زد.

– منم اگر توانایی مخالفت داشتم، می‌تونستم این قرار رو کنسل کنم!

از شدت عصبانیت دستانم مشت شد و این مرد با این لحن، از من چه چیزی طلب داشت؟!
دهانم از این حجم از پررویی باز مانده بود!

– حرف آخرتون اینه که نمی‌تونین مخالفت کنین یا نمی‌خواین؟!

نگاهِ بی حوصله‌ای روانه‌ام کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا