رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 113

2.9
(7)

 

 

در واقع حس نزدیکی و‌ دوستیه بینمون اینقدر قوی بود که وقتی کنارش بودم حس امنیت و مهم بودن میکردم و این حس رو تنها پیش اون داشتم

با لبخند خیره هم بودیم که با شنیدن صدای سرفه کسی اونم دقیق کنار گوشم به خودم اومدم و دستپاچه نگاهم رو به اطراف چرخوندم

بابا بود که داشت پشت سرهم الکی سرفه میکرد تازه توجه ام بهشون جلب شد که همه با لبخند معنی داری گوشه لبشون خیرمون شده بودن وااای آبرمون رفت

_با شما بودیم بابا جان نظرتون در مورد گرفتن مراسم کوچیک توی باغ خونه خودمون چیه ؟!

با این حرف بابا به سمتش چرخیدم این بار میترسیدم قبول کنم و جورج ناراحت بشه پس نیم نگاهی سمتش انداختم که منظورم رو فهمید و بلند خطاب به جمع گفت :

_خیلی ممنون از لطفتون ولی من تدارک یه جشن بزرگ توی هتل لویس رو دادم

چی ؟؟ هتل لویس؟؟
چشمام گرد شد و با تعجب نگاهش کردم
یعنی واقعا میخواست توی همچین هتل بزرگ و مجللی عروسی بگیره ؟؟

فکر میکردم به یه عقد ساده راضی باشه
ولی جورج داشت هر ثانیه با کاراش به وجدم میاورد و سوپرایزم میکرد

امیرعلی با تعجب نگاهی بهش انداخت و گفت :

_ولی فکر نمیکنی اون هتل زیادی مجلله و برای جشن کوچیک ما خوب نیست ؟؟

جورج با غرور پاشو روی اون یکی پاش انداخت و درحالیکه نگاهش رو بین پدر و‌مادرش میچرخوند جدی گفت :

_کی گفته جشن ما کوچیکه ؟؟
مهمونای ما تعدادشون خیلی بالاست مگه نه ؟!

پدر و مادرش با لبخند سری در تایید حرفش تکون دادن ، توی همین چند دقیقه مهر خانواده اش به دلم نشسته بود واقعا آدمای مهربون و ساده ای به نظر میومدن

مخصوصا مادرش که هر چند دقیقه ای یه بار با مهربونی نگاهی بهم مینداخت و میدیدم چطور چشماش از خوشی برق میزنن و از شادی توی پوست خودش نمیگنجه

با این حرفش امیرعلی با تعجب ابرویی بالا انداخت و سکوت کرد ، هه لابد فکر کرده جورج قصد جشن گرفتن نداره و فقط اینکه من رو همینطوری قبول کرده از سرمم زیادیه

بابا که اوضاع رو خیط دید سری در تایید حرف جورج تکونی داد و جدی گفت :

_هر جور میل خودتونه !!

نگاه جورج روی من نشست

_میل من اینه که دوست دارم بهترین چیزا رو برای آیناز فراهم کنم

بابا با تحسین نگاهی به جورج انداخت

_خیلی هم خوب ….حالا که حرفامون رو زدیم و تاریخ مشخص کردیم دیگه خیالم از بابتون راحته !!

 

یکدفعه جورج خودش رو جلو کشید و خطاب به بابا جدی گفت :

_میشه یه خواهشی ازتون داشته باشم ؟!

بابا با تعجب سری تکون داد

_بله بفرمایید !!

جورج نیم نگاهی سمت من انداخت و یکدفعه چیزی گفت که با چشمای گشاد شده خیره اش شدم
وااای خدای من این حرفا چین که میزنه ، نکنه دیوونه شده

_میخوام این مدت آیناز پیش خودم زندگی کنه !!

چشمای بابا گرد شد

_چی ؟!

آب دهنم رو وحشت زده قورت دادم و درحالیه با چشم و ابرو اشاره ای به جورج میکردم دستپاچه گفتم :

_بعدا با هم صحبت میکنم باشه ؟!

جورج انگار نه انگار دارم بهش هشدار میدم که سکوت کنه و دیگه چیزی نگه ژ بی اهمیت به من سمت بابا برگشت و با اصرار گفت :

_گفتم اگه اجازه بدید آیناز بیاد پیش خودم تا راحت تر بتونیم بریم دنبال کارامون و ب….

امیرعلی با پوزخندی گوشه لبش توی حرفش پرید و حرصی گفت :

_دلیلی بچگانه تر از این نبود ؟؟

چشمامو حرصی روی هم فشردم که جورج سمتش برگشت و جدی گفت :

_هر حرفی میزنم فقط و فقط بخاطر آرامش آینازِ و بس !!

امیرعلی حرصی دندوناش روی هم سابید

_یعنی میخوای بگی پیش ما آرامش نداره ؟!

جورج دستاش رو به سینه گره زد و درحالیکه به پشتی مبل تکیه میزد با حالت خاصی سر تا پای امیرعلی از نظر گذروند و گفت :

_نمیدونم این رو دیگه شما باید جواب بدی!!

یکدفعه امیرعلی انگار دیوونه شده باشه صداش رو بالا برد

_میفهمی داری چی میگی م…..

بابا توی حرفش پرید و هشدار آمیز اسمش رو صدا زد

_امیرعلی !!!

امیرعلی با دست های مشت شده به سمت بابا برگشت

_آخه مگه نمیبینی چی میگه بابا !!

هه این یه کلمه حرف جورج اینقدر بهش فشار آورده و عصبیش کرده بود اصلا مگه چیزی غیر از این بود و من اینجا توی‌ این خونه آرامشی داشتم ؟!

با غم نگاهمو بینشون چرخوندم که نگاهم توی نگاه عصبی بابا گره خورد نمیدونم چی تو نگاهم دید که یکدفعه عصبانیتش یکباره دود شد و به هوا رفت

 

و خطاب به امیرعلی آروم لب زد :

_هیس….نمیخوام این بحث بیشتر از این کش بیاد !!

امیرعلی که صورتش از خشم قرمز قرمز شده بود حرصی لباشو بهم فشرد و به اجبار سکوت کرد

ولی من نمیدونم چرا با بغض بیخ گلوم چسبیده و نَم اشکی که به چشمام نشسته بود نمیتونستم ارتباط چشمیم رو با بابا قطع کنم انگار میخواستم تموم دردای توی دلم رو اینطوری بهش انتقال بدم

دردایی که از بس توی دلم مثل راز نگهشون داشته بودم که داشتن از پا درم میاوردن و نابودم میکردن ، نمیدونم چنددقیقه خیره هم بودیم که بالاخره بابا نگاهش رو ازم گرفت

و درحالیکه خم میشد و لیوان آب جلوش رو برمیداشت جدی چیزی خطاب به جمع گفت که با تعجب نگاهش کردم و بهت زده نالیدم:

_بابا !!

با این جوابی که داد دیگه هیچ جای اعتراضی برای کسی باقی نزاشت و سکوت مطلق توی سالن حکمفرما شد

باورم نمیشد بابا این حرف رو بزنه یعنی چی که همه تصمیما رو گذاشته به عهده خودم ؟؟
بی اختیار صداش مدام توی گوشم تکرار میشد

_هر تصمیمی که آیناز بگیره من بهش احترام میزارم !!

یعنی باور کنم این باباعه که داره اینطوری از من حمایت میکنه ؟؟ شاید غم و درد توی چشمام رو حس کرده و اینطوری خواسته دلم رو به دست بیاره

با شوق و چشمای اشکی داشتم نگاهش میکردم که یکدفعه بابای جورج برای اینکه جو رو عوض کنه با سرفه ای مصلحتی گلوش رو صاف کرد و به شوخی گفت :

_الان نوبتی باشه نوبت چیه ؟؟

همه با تعجب نگاهش کردن که اشاره به جورج کرد و جدی گفت :

_نگو که یادت رفته ؟؟

جورج با تعجب چندثانیه نگاهش کرد معلوم بود دستپاچه شده چون توی جاش تکونی خورد و نگاهش رو بینمون چرخوند

_چی رو دقیقا بابا ؟؟

باباش چپ چپ نگاهی بهش انداخت

_موقع حلقه انداختن دست عروسمه دیگه…نگو که حلقه رو با خودت نیاوردی ؟!

جورج شوکه خندید

_مگه میشه همچین چیز مهمی رو یادم بره !

دستش رو داخل جیب کتش فرو برد و جعبه زیبایی بیرون آورد با چشمای اشکی داشتم نگاهش میکردم که به سمت بابا چرخید و ادامه داد :

_اجازه میدید ؟!

از اینکه برای هر چیزی به بابام احترام میزاشت خوشم میومد بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست و با تحسین نگاهش کردم

بابا سری در تایید حرفش تکونی داد و آروم لب زد :

_بله بفرمایید !!!

جورج بلند شد و به سمتم اومد با دست و پایی که یخ کرده بودن سرجام خشکم زده بود که با لبخندی که کل صورتش رو پُر کرده بود رو به‌ روم ایستاد

انگار شوکه شده باشم همونطوری خشک شده بی حرکت موندم که با ضربه آرومی که مامان به پهلوم کوبید به خودم اومدم و دستپاچه بلند شدم و رو به روی جورج ایستادم

حس میکردم از شدت استرس دارم پس میفتم چون تموم تنم یخ بسته و حالم بد بود ، توی حال خودم بودم که دستش رو به سمتم گرفت

نگاه منتظرش رو که دیدم دست سردمو توی دستاش گذاشتم زودی حلقه رو توی انگشتم فرو برد و بعد از اینکه بوسه ای پشت دستم نشوند با چشمایی که برق میزدن نگاهش رو توی صورتم چرخوند

خدای من درست همون حلقه ای بود که اون شب ازش نگرفته بودم یاد حرف اون شبش که گفته بود بالاخره یه روزی این حلقه توی دستت میشینه افتادم

باورم نمیشد بالاخره اون روز رسیده بود !!
لبخندی زدم و نگاهمو بین چشماش چرخوندم که صدای دست ها بالا گرفت و همه شروع کردن بهمون تبریک گفتن

با لبخند داشتم جوابشون رو میدادم که یکدفعه حس کردم حالم داره بهم میخوره و سرم گیج میره دستمو به سرم گرفتم که جورج متوجه حالم شد

زودی دستش رو‌ دور کمرم حلقه کرد و روی مبل نشوندم خداروشکر کسی متوجه نشد فقط مامان که کنارم نشسته بود با نگرانی آروم پرسید :

_خوبی مادر ؟؟ چیزی شده ؟؟

حس میکردم دهنم تلخ شده نمیتونستم حتی دهنمو باز کنم و جوابش رو بدم چون میترسیدم بالا بیارم و گند بزنم به همه چی پس ترجیح دادم سکوت کنم

جورج لیوان آب شربت روی میز رو برداشت و درحالیکه جلوی دهنم میگرفتنش جدی خطاب به مامان گفت :

_چیزیش نیست فقط زیادی خسته شده !!

قدردان نگاهش کردم و دهنمو باز کردم مقداری ازش خوردم طعمش خوب بود و نمیدونم چی توش داشت که کم کم داشت حالت تهوعم رو از بین میبرد

مامان دید بهترم دیگه چیزی نگفت
این حالت تهوع و سرگیجه ها اونم درست توی همچین شبی چیزی جز حامله بودنم رو بهم یادآوری نمیکردن

بچه ای که ناخواسته بود و با اومدنش داشت گند میزد به زندگی من !!

 

زندگی که تازه داشت سر و سامون میگرفت و آرامش رو حس میکردم آرامشی که خیلی وقته از دست داده بودم بی اختیار دستم روی شکمم نشست و زیرلب نالیدم :

_امشب نه !!

_ چیزی گفتی ؟؟

با این حرف جورج به سمتش برگشتم نمیخواستم حس بدی که داشتم رو به اونم منتقل کنم پس لبخندی زدم و برای اینکه ذهنش رو منحرف کنم

حلقه توی دستمو جلوی صورتش گرفتم و با ذوق گفتم :

_خیلی خوشکله !!

مات لبخندم شد و گفت :

_نه به خوشکلی تو !!

این حجم از خوب بودنش برام تازگی داشت چون من تا به حال این حس رو با هیچ کسی تجربه نکرده بودم

قدردان نگاهش کردم و با لبخندی گوشه لبم از ته دل زمزمه کردم :

_ممنونم !!

سرش رو کج کرد و سوالی پرسید :

_برای ؟!

_برای این آرامش و این همه خوبی که در حقم میکنی من لیاقتش رو ن…..

انگشتش روی لبم نشست ، حرفم نصفه نیمه موند و هشدار آمیز گفت :

_هیس …تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناس پس دیگه نمیخوام همچین حرفی از دهنت بشنوم اوکی ؟؟

قدردان نگاهش کردم و چشمام رو به نشونه تایید روی هم گذاشتم ، منتظر بودم انگشتش از روی لبم برداره ولی اون انگشتش رو‌ آروم روی لبهام کشید و با لحن خاصی زمزمه کرد :

_هوووم دلم میخواد الان ببوسمت !!

گونه هام سرخ شد که سرش رو کنار گوشم آورد و دقیق کنار گوشم زمزمه کرد :

_کاشکی الان خونه بودیم دلم میخواست اینقدر ببوسمت و نوازشت کنم که صدای ناله های بلندت توی عمارت بپیچه و من خ……

بحث داشت به جاهای باریک میکشید با اینکه آروم میگفت ولی بازم میترسیدم کسی چیزی بشنوه پس توی حرفش پریدم و لرزون گفتم :

_میشه تمومش کنی ؟!

متوجه موقعیت شد و درحالیکه با کلافگی ازم جدا میشد و‌ نگاهش رو بین بقیه میچرخوند آروم لب زد :

_ببخشید ولی دست خودم نیست بدجوری میخوامت !!

با لبخند لرزونی نگاه ازش دزدیدم

_میدونم ولی الان جاش نیست پس خواهش میکنم ادامه نده

دهن باز کرد چیزی بگه که بابای خودش مخاطب قرارش داد و جدی گفت :

_جورج پسرم اگه همه چی حله کم کم بریم

جورج که از چشمای قرمز شده و‌ خمارش معلوم بود دلش نیست بره و اگه بزارنش میخواد شب رو‌ هم‌ اینجا توی اتاق من بمونه

نگاه ازم دزدید و‌ با صدای لرزونی گفت :

_بله بله بریم !!

با این حرفش همه بلند شدن ، تموم مدت میتونستم متوجه جورجی که سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه و ازم فراری بود بشم بلاخره بعد از خدافظی کوتاهی که کردن سوار ماشین شدن و رفتن

با رفتنشون بدون اهمیت به بقیه به اتاقم پناه بردم و درحالیکه روی تخت دراز میکشیدم به امشب فکر کردم

دلم برای جورج میسوخت یعنی تا کی میتونستم نزارم بهم دست بزنه و حتی نوازشم نکنه واقعا سخت بود

کلافه پوووفی کشیدم و سعی کردم خودم رو به خواب بزنم بلکه اعصابم آروم شه ولی مگه خوابم میبرد ؟!

فقط کلافه از این پهلو به اون پهلو میشدم و فکر میکردم ، خسته نفسم رو بیرون فرستادم و روی تخت نشستم حالا باید با این بیخوابی چیکار میکردم ؟؟

داشتم گیج نگاهمو توی اتاق میچرخوندم که چشمم به گوشیم خورد برش داشتم و شروع کردم از بیکاری چکش کردن ولی چون نو بود چیز به درد بخوری توش پیداش نمیشد

گیج خواستم کناری بزارمش که یکدفعه چشمم به لیست مخاطبینم خورد با کنجکاوی بازش کردم و شماره ها رو بررسی میکردم که یکدفعه چیزی به ذهنم رسید

انگار دیونه شده باشم بلند شدم و از توی دفترهای قدیمی که مال زمانی بودن که توی شرکت نیما کار میکردم شماره اون رئیس اعصاب خوردکن شرکت یعنی نیما رو پیدا کردم

بعد از ذخیره توی برنامه های مختلف رفتم و چکش کردم با دیدن عکس پروفایلش بی اختیار پوزخندی گوشه لبم نشست

هه مردک ببین چه ژستی هم گرفته !!
توی ساحل درحالیکه فقط یه شورت پاش بود روی شن های دراز کشیده بود و سکس پک هاش رو به نمایش گذاشته بود

خداییش سکس پک هاش چشم هر بیننده رو خیره خودشون میکردن ولی اون لیاقت اینکه خدا اینقدر بی نقص به این دنیا بیارتش رو نداشت

بعد از کلی دیدزدن و زیرلب فوحش دادنش تازه به خودم اومدم که چرا اصلا من شماره این لعنتی رو ذخیره کردم ؟!

اصلا من نصف شبی چِم شده بود عصبی شماره نحسش رو پاک کردم و درحالیکه گوشی رو تخت کنارم پرت میکردم دراز کشیدم و بی اختیار دستمو روی شکمم کشیدم

وروجک نکنه تو دلت هوای بابات رو کرده و کاری کردی من شماره اش رو ذخیره کنم ؟! هوووم ؟!

ولی بدون اون لیاقت هیچی توی این دنیا رو نداره و این دنیا جای کثیفی برای اومدن توعه !!

خدایا باید با این بچه چیکار میکردم ؟!
باید تا دیر نشده و بیشتر از این بزرگ نشده سقطش میکردم آره !!

با اینکه فکر بهش هم داشت آزارم میداد ولی چاره ای جز از بین بردنش نداشتم چون این بچه نتیجه تجا..وز و بی رحمی پدرش بود و اگه به دنیا میومد هر وقت چشمم بهش میفتاد خاطرات تلخ گذشته برام تداعی میشدن

باید صبح بلند میشدم و پیگیر کار دکتری چیزی میشدم با این فکر چشمامو بستم و سعی کردم بدون فکر و خیال بخوابم

ولی نمیدونستم انگار من هیچ وقت نمیخوام رنگ آرامش رو ببینم زندگیم پر از تَنِش و درگیریه و چه چیزی در انتظارمه وگرنه امشب هیچ وقت اینطوری آروم نمیخوابیدم

صبح زود از خواب بیدار شدم و آماده‌ شدم خواستم از خونه بیرون برم ولی ترس اینکه باز گیر نیما بیفتم باعث شد ماشین بابا رو قرض بگیرم و‌ با سرعت از خونه بیرون بزنم با رسیدن به مطب دکتر با استرس وارد شدم و به طرف منشی قدم تند کردم ، منشی با دیدنم سری تکون داد و گفت :

_بفرمایید !!

_ببخشید میخواستم امروز حتما خانوم دکتر رو ببینم

_نوبت یا قرار قبلی دارید ؟؟

ناراحت سری تکون دادم

_نه متاسفانه !!

بی تفاوت نگاهم کرد و خودکار توی دستش روی میز گذاشت

_خوب پس اگه اینطوره باید بمونید تا ساعت آخر بفرستمون داخل

با استرس روی میز سمتش خم شدم و اعتراض آمیز گفتم :

_یعنی تایم آخر کاری منظورتونه ؟؟؟ ولی اون موقع که خیلی دیره

سری در تایید حرفم تکونی داد

_بله تایم آخر !!

کلافه گفتم :

_نمیشه زودتر بزارید برم داخل ؟؟

خودش رو با لب تاب سرگرم نشون داد و جدی گفت :

_نه نمیشه تموم نوبت ها پُرن ، میخواید بمونید تایم آخر وگرنه برای فردا براتون نوبت میزنم

 

به عقب برگشتم و نگاه کلی به سالن انداختم چند نفری اومده بودن و تقریبا شلوغ بود ‌میدونستم با این وضعیت عمرا نمیزاره من داخل برم پس کلافه سمتش برگشتم و به اجبار گفتم :

_اوکی میمونم تایم آخر !!

سری تکون داد

_اسمتون ؟!

اسممو که بهش گفتم ازم خواست منتظر بمونم روی مبلای ته سالن به انتظار نشستم ولی هر چی میموندم ساعت لعنتی تکون نمیخورد

دونه دونه مریضا داخل میرفتن ولی من هنوز همونجا نشسته بودم ، خسته نیم نگاهی به ساعت روی دستم انداختم با دیدن عقربه هاش که فقط یک ساعت گذشته بود به فکرم افتاد که یه سر به شرکت جورج بزنم

کلافه بلند شدم و سمت منشی رفتم و با پرسیدن تایم آخر کیه که گفت هنوز چند ساعت مونده با گفتن اینکه میرم جایی و سر تایمم برمیگردم از مطب بیرون زدم

با احتیاط نگاهی به خیابون انداختم نیما اون اطراف نبود با عجله سوار ماشین شدم و بی معطلی روشنش کردم توی جاده افتادم

لعنتی کاری بهم کرده بود که از ترس اینکه باز سر و کله اش پیدا بشه و بلایی سرم بیاره چطوری میام توی خیابون و میرم

میخواستم با سرزده رفتن به شرکت جورج رو‌ سوپرایز کنم ، مدتها بود که تنهایی بیرون نیومده بودم و حالا از اینکه داشتم آزادانه همه جا میرفتم یه ذوقی داشتم که نگو !!

از نزدیکای شرکت یه بسته شکلات گرفتم و راهی شدم همین که پامو داخل شرکت گذاشتم حس عجیبی پیدا کردم

حسی مثل دلتنگی برای گذشته ای که داشتم من واقعا عاشق کارم بودم و حالا مدتها بود که روتین زندگی معمولیم بهم خورده و هیچ چیزی اون طور که من میخواستم پیش نمیرفت

خسته نفسم رو بیرون فرستادم و از کنار نگهبانی که با احترام در رو‌ برام باز کرده بود گذشتم و وارد شرکت شدم

همه با خوش رویی باهام احوالپرسی میکردن و تحویلم میگرفتن بعد مدتها حالم سر جاش اومده بود و با حس خوب بین همکارای قدیمی ایستاده و‌ داشتم باهاشون بحث میکردم

که یکدفعه با حس سنگینی نگاهی بی اختیار سرمو بلند کردم و‌ با کنجکاوی نگاهمو به اطراف چرخوندم

یکدفعه با دیدن جورجی که با لبخندی گوشه لبش از توی اتاق خودش و‌ دقیق پشت دیوار شیشه ای داشت من رو نگاه میکرد لبخند روی لبهام نشست

 

و بی اهمیت به آدمای اطرافم دستی روی هوا براش تکون دادم که مردونه خندید به طرف اتاقش قدم تند کردم ولی همین که میخواستم وارد بشم

منشی سد راهم شد و با اخمای درهمی گفت :

_ببخشید ولی نمیشه همینطوری سرتون بندازید پایین و وارد اتاق رئیس بشید

_ولی من ….

نزاشت حرفمو کامل کنم و حرصی گفت :

_همین که گفتم اجازه همچین کاری رو ندارید

داشتم گیج و بهت زده نگاهش میکردم که در اتاق جورج باز شد و‌ درحالیکه به سمتم میومد بلند طوری که همه بشنون چیزی گفت که خجالت زده لبخندی زدم و گونه هام سرخ شد

_این چه طرز برخورد با همسر منه !!

از اینکه من رو همسر خودش خطاب کرد چشمای منشی گرد شد و با تعجب لب زد :

_چی ؟؟ همسرتون ؟!

جورج چشم غره ای بهش رفت و سمتم اومد

_خوبی عزیزم ؟!

ذوق زده لبخندی زدم

_عالی !!

جلوی چشمای کنجکاو همه کارمندا دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و درحالیکه من رو به خودش میچسبوند خطاب به منشی گفت :

_بگو دو تا قهوه بیارن اتاقم !!

منشی که معلوم بود شوکه شده با صدای لرزونی گفت :

_چشم قربان

زیر نگاه سنگین بقیه وارد اتاقش شدیم جورج به سمتم برگشت و خواست حرفی بزنه یکدفعه انگار چیزی به خاطرش رسیده باشه

به عقب برگشت و با چند قدم بلند به سمت دیوار شیشه ای که از بیرون به داخل دید داشت رفت و دکمه بغل دیوار رو زد

یکدفعه جلوی چشمای متعجبم چیزی شبیه پرده ولی از جنس خاص کم کم جلوی شیشه قرار گرفت هنوز داشتم با تعجب نگاهش میکردم

که به سمتم برگشت و با لبخندی شیطون گوشه لبش درحالیکه دستاش رو بهم میکوبید به سمتم اومد

_هووووم اینم که حل شد !!

_چیزی شده ؟؟

 

یکدفعه دستاش رو‌ دور کمرم حلقه کرد و بهم چسبید

_نه چه چیزی مهم تر از اینکه دلم برات تنگ شده

با تعجب نگاهی به فاصله کم بینمون و دستای حلقه شده اش دور کمرم انداختم اولین بار بود جورج رو این شکلی میدیدم با خنده جعبه شکلات دستمو تکونی دادم

_آهان …میخواستم بگم اینا رو برای تو آوردم

_ولی من شکلات دوست ندارم و از دیشب تا الان دلم یه چیز دیگه میخواد

وا رفته نگاهمو بین چشمای شیطونش چرخوندم یعنی واقعا شکلات دوست نداشت ؟؟

دختره دیوونه تو حتی نمیدونی طرف چی دوست داره و چی دوست نداره

با لب و لوچه آویزون نگاهی به جعبه شکلات توی دستم انداختم و گفتم :

_نمیدونستم دوست نداری !!

بی اهمیت به حرفام ، خیره لبهام شد و با لحن خاصی پرسید :

_نمیخوای بدونی دلم از دیشب چی میخواد ؟؟

گیج لب زدم :

_چی ؟!

_این رو

یکدفعه توی یه حرکت غیر منتظره لباش روی لبام گذاشته شد از شدت شوک کارش نفس توی سینه ام حبس شد

خشک شده با چشمای باز خیره جورجی که با چشمای بسته لباشو به لبام میفشرد و‌ توی حس فرو رفته بود ، بودم

که یکدفعه با حرکت آروم لباش و زبونش که روی لب پایینم میکشید دست و پام شُل شدن و بی اختیار جعبه شکلات از بین دستای لرزونم افتاد پخش زمین شد

بی اهمیت به صدای افتادن جعبه دستاش رو محکمتر دور کمرم حلقه کرد برخلاف دفعه های قبل که از شدت شوک بدنم قفل میکرد و وحشت زده میشدم این بار تا بدنش رو به بدنم چسبوند با حس گرمای تنش بی اختیار چشمام روی هم افتادن و حس خاصی توی‌ وجودم پیچید

حسی که برام تازگی داشت
همونطوری که مشغول بوسیدنم بود آروم آروم با خودش عقب بردم و با برخورد پشتم به دیوار و با صدای چرخش کلید توی‌ قفل فهمیدم که در رو قفل کرده تا کسی داخل نیاد

خواستم ازش جدا شم ولی همین که چشمامو نیمه باز کردم نمیدونم چه مرگم شده بود که قدرت پس زدنش رو نداشتم

با احتیاط دستش رو پشت گردنم گذاشت و زبونش رو داخل دهنم هُل داد و شروع کرد به بوسیدنم بی اختیار چشمام روی هم رفت و آ…ه خفه ای از بین لبهام بیرون اومد

با شنیدن صدام انگار جری تر شده باشه شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد

 

بدون اینکه باهاش همکاری بکنم فقط و فقط زیر دستش مونده بودم و داشتم لذت میبردم آره !!

برای اولین بار توی‌ زندگیم داشتم از را..بطه لذت میبردم و حس های زنونه ام فعال میشدن حس هایی که فکر میکردم توی وجودم مُردن یعنی نیما کاری کرده بود که تبدیل شم به یه مُرده متحرک !!

توی دنیای دیگه ای سیر میکردیم که با تقه ای که به در اتاق خورد و چیزی که منشی گفت وحشت زده به خودم اومدم

_میتونم بیام تو قربان ؟!

وحشت زده سعی کردم جورج رو پس بزنم
ولی اون انگار نه انگار بهم چسبیده و حالا سرش رو توی گودی گردنم فرو برده بود

با چشمایی که از شدت لذت خمار و نیمه باز شده بودن دستمو روی موهاش کشیدم و صداش زدم :

_جورج

با احتیاط بوسه ای خیس روی رگ گردنم نشوند

_هوووم عروسکم ؟؟!

خدای من جورج میدونست چطور من رو با حرکت هاش دیوونه کنه
لبم رو زیر دندون فشردم تا بیشتر از این خودم رو رسوا نکنم

_دارن در میزنن

دستش رو تحر…یک وار روی گودی کمرم کشید و درحالیکه پایین تر میومد با صدای خفه ای گفت :

_ولش کن !!

_ولی نمیش…..

باقی حرفم با کاری که کرد نصف و نیمه موند ، بی اختیار صدام بالا رفت که با شنیدن صدام با لذت زمزمه کرد :

_جوونم عروسکم !!

منشی بعد چندبار زدن انگار خسته شده باشه رفت
جورج ولی تموم مدت بی اهمیت بهش یکسره حرفای عاشقانه میزد ولی من با چشمایی که از شدت لذت رو به بالا رفته بودن به حرکت دستش فکر میکردم

مثل مار سر جام تکون میخوردم و سعی میکردم با فشردن و گاز گرفتن لبام صدام رو خفه کنم که سرش رو بالا گرفت

چند ثانیه نگاهش رو توی صورتم چرخوند یکدفعه روی لبهام خیره شد و با صدای دورگه ای گفت :

_اینطوری نکن لبات مال منن !!

پشت بند حرفش خم شد و لبامو به کام گرفت و شروع کرد در کمال آرامش بوسیدن و با ناز و نوازش باهام رفتار کردن

نمیدونم چقدر درگیر من بود که بالاخره حس کردم تموم انرژیم ته کشید

به طوری که نزدیک بود نقش زمین شم و اگه جورج به موقع متوجه حال بدم نمیشد و به آغوش نمیکشیدم پخش زمین شده بودم

درحالیکه سرم روی سینه اش بود بوسه ای روی موهام نشوند و گفت :

_امروز بهترین روز عمرم بود !!

خجالت زده سرمو بیشتر توی سینه اش فرو کردم و چیزی نگفتم اصلا روم نمیشد چشمامو باز کنم ، خاک به سرم چرا اینقدر بی جنبه شدم و گذاشتم تا این حد بهم لذت بده که اینطوری شم ؟!

شاید چون هیچ وقت لذتی از جنس مخالف نچشیده بودم اینطوری بی جنبه زودی هالی به هولی شدم و گذاشتم اینطوری آبروم بره

توی فکر بودم که همونطوری که توی بغلش بودم روی مبل نشست و درحالکیه موهامو نوازش میکرد پرسید :

_چی شده نمیخوای چیزی بگی ؟؟

بی اهمیت به نوازشاش سرمو بیشتر توی سینه پهن و مردونه اش فرو کردم که تو گلو خندید و چیزی گفت که چشمام بی اختیار باز شدن

_میشه امشب بیای خونه ام ؟!

چی ؟! برم خونه اش ؟؟ اونم با اتفاقایی که امروز بینمون گذشته ؟!

درحالیکه با دستام خط های فرضی روی سینه اش میکشیدم خجالت زده لب زدم :

_نمیشه !!

دستش روی موهام خشک شد

_چرا ؟!

حالا چی میگفتم ؟!
میگفتم خجالت میکشم باز باهات تنها باشم و بیگدار به آب بزنم و نتونم خودمو کنترل کنم؟؟
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و‌ به دروغ لب زدم :

_خانواده ام راضی نیستن و‌ منم نمیخوام روزای آخری باهاشون بحث کنم

آهااانی زیرلب زمزمه کرد
معلوم بود از رفتارم تعجب کرده

_مطمعنی بخاطر چیز دیگه ای نیست ؟!

حرکت دوباره دستش روی موهام تمرکزم رو بهم ریخته بود ، پس گیج و لرزون لب زدم :

_نه !!

 

عجیب و مرموز تو گلو خندید و گفت :

_اوکی !!

نمیدونم چرا همش میخندید
سرمو بیشتر توی سینه اش فرو بردم و‌ بدون اینکه نگاهی به صورتش بندازم لرزون لب زدم :

_چرا همش میخندی ؟؟ چیزی شده ؟؟

با شیطنت هووومی زیر لب زمزمه کرد و ادامه داد :

_آره یه چیز جالبی دیدم که برام تازگی داره !!

با کنجکاوی سرمو بالا گرفتم و بالاخره نگاهمو توی صورتش چرخوندم

_چی ؟!

با حس سنگینی نگاهم سرش رو پایین آورد و درحالیکه تموم اجزای صورتم رو از نظر میگذورند گفت :

_گونه های سرخ شده از خجالتت ، مخصوصا وقتی نگاهت رو ازم میدزدی و سعی میکنی از شدت شرم با بهونه های الکی ازم دوری کنی و از طرف دیگه از خودم به خودم پنهاه میبری و درست مثل بچه های کوچیک توی سینه ام پنهون میشی همه برام تازگی دارن

فهمیده بود خانواده ام بهانه ای بیش نیستن !!
لبخند لرزونی زدم و سعی کردم از توی بغلش بیرون بیام

_کجا ؟؟

همین که بلند شدم نزاشت و با کاری که کرد جیغم تو گلو خفه شد

لباشو روی لبهام گذاشته بود و با شدت میبوسیدم تموم مدت با این که لذت میبردم ولی دیت خودم نبود و قادر به همکاری باهاش نبودم درست مثل یه چوب خشک شده عمل میکردم

کم کم داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد و درحالیکه سرش توی گودی گردنم فرو میبرد با صدای دورگه از شهو…تی زمزمه کرد :

_هنوزم باورم نمیشه !!

زبونی روی لبم کشیدم و با حس خیسی لذت بخش روشون چشمام روی هم رفت و همونطوری که طعمشون رو مزه مزه میکردم بی اختیار دستم روی موهاش نشست

_چی رو ؟!

بوسه ای پر سر و صدا روی رگ گردنم نشوند

_اینکه داری مال من میشی !!

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

_خودمم باورم نمیشه بالاخره کابوسام دارن تموم میشن و می…..

انگشتش روی لبم گذاشت

_دیگه نمیخوام درباره گذشته حرف بزنی

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

  1. سلام وقتتون به خیر ببخشید میخواستم ببینم رمان قرار میدید؟ کامل هست
    ( ببخشید اینجا پیام دادم راه ارتباطی دیگه ای پیدا نکردم )

    مخاطب : ادمین

  2. نیما نباشه که دیه داستان ادامه ناره . بدون نیما زندگیا آروم میشه لبا خندون میشه میرسیم به تهش 😂😂 ولی خو منم هم عقیده ام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا