رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 59

4
(4)

 

 

از حالت نشستنم توی بغلش ، خجالت زده تکونی به خودم دادم تا بلند شم که بدتر شد و یکدفعه با چیزی که زی…رم حس کردم رنگم پرید

دستاش دور کمرم حلقه کرده و درحالیکه سرش توی گودی گردنم فرو میکرد آروم کنار گوشم زمزمه کرد :

_نووووچ کجا ؟! دلبری کردی باید تاوان پس بدی

از هُرم نفس هاش کنار گوشم تو خودم جمع شدم ، لعنتی بخاطر موقعیت و نزدیکی بیش از حدش به خودم باز داشت حالم بد میشد و اون ترس نهفته درونم داشت خودش رو به نمایش میزاشت

برای اینکه از اون حال بیرون بیام و بیشتر از این رسوا نشم با ترس تکونی به خودم دادم تا از تو بغلش بلند شم و با صدای لرزون گفتم :

_هااااا ؟! معذرت خواهی بخاطر حرکت بد امروزم دیگه

بی حرکت موند و انگار تازه به خودش اومده باشه سرش از گودی گردنم بیرون آورد و درحالیکه کنجکاو نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :

_تو از من بدت میاد و دوست نداری بهت دست بزنم یا فوبیای رابطه با جنس مخالف داری که اینطوری میکنی؟؟

از اینکه به ترسم پی برده بود خجالت زده از روی پاهاش کنار رفتم و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم با صدای که سعی میکردم نلرزه لرزون گفتم :

_چی ؟؟؟ نه نه

با چشمای ریز شده حرکاتم زیرنظر گرفت و آروم لب زد :

_مطمعنی ؟؟

برای اینکه حالت صورتم رو نبینه و متوجه اضطراب و ترس توی چشمام نشه پشت بهش به طرف پنجره قدی اتاق رفتم و گفتم :

_آره….چرا همچین فکری کردی ؟؟

_آخه رفتارات حالتات…..

حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد

نمیخواستم حرف دلمو بهش بزنم و از تجاو…زی که نیما بهم داشته حرفی بزنم یه طورایی ترس داشتم و خجالت میکشیدم از وحشی گری نیما نسبت به خودم بگم و نظر جورج نسبت بهم عوض بشه

کلا حس خوبی نداشتم از اینکه بخوام از ترسام بگم ، توی فکر بودم که با ایستادنش کنار خودم و حرفی که زد از فکر بیرون اومدم

 

_میخوام باهام صادق باشی و حرف دلت رو بهم بزنی

از نیمرُخ خیره صورتش شدم چی‌ میگفتم ؟!
میخواستم عین همیشه از گفتن حقیقت طفره برم ولی با فکر به اینکه تا کی میخوام این قضیه رو پنهون کنم و بالاخره روزی میفهمه

دل رو به دریا زدم و‌ درحالیکه از پشت پنجره به غروب آفتاب خیره شده بودم بی مقدمه گفتم :

_درست میگی فوبیا دارم فوبیای ترس از نزدیکی با جنس مخالف و شاید…..

به طرفش برگشتم و تیر خلاص رو زدم

_رابطه !!!

با بُهت و‌ ناباوری خیرم شد سنگینی نگاهش برام دردناک بود ولی برای اینکه کوتاه نیام و از گفتن پشیمون نشم دستای لرزونم رو داخل جیب شلوارم فرو بردم و سرمو پایین انداختم

و لرزون ادامه دادم :

_از وقتی که اون بلا سرم اومد متوجه ترس و دوری از مردا شده بودم تا اینکه با تو آشنا شدم و هرچی میخواستم بهت نزدیک شدم نمیتونستم و مدام یه چیزی مانعم میشد بی اختیار بدنم میلرزید دست و پاهام یه طوری قفل میکرد که قادر به هیچ حرکتی نبودم و از ترس میخواستم زودی ازت فاصله بگیرم

سرمو بالا گرفتم و با اشکای حلقه شده توی چشمام نالیدم :

_درست مثل امروز !!!

نگاه بُهت زده اش رو توی چشمام چرخوند و ناباور لب زد :

_چی ؟! چه بلایی سرت اومده

انگار هنوزم باور نداشت و میخواست همه چی رو مستقیم از زبون خودم بشنوه تصمیم رو گرفته بودم باید میگفتم و خلاص میشدم

پ نفس عمیقی کشیدم و با بغضی که توی گلوم لحظه به لحظه بزرگتر میشد به سختی لب زدم :

_بهم تج…تجاوز شده !!

فکر میکردم چون ایرانی نیست کمتر براش مهم باشه و غیرتی بشه ، یه طورایی راحت تر با این موضوع کنار بیاد

ولی یکدفعه با این حرفم آنچنان صورتش از خشم سرخ شد و رگ های گردنش وَرم کرد و بیرون زد که از ترس لرزیدم و از گفته خودم پشیمون شدم

 

با دیدن حالش نگران لب زدم :

_جورج حالت خوب…..

دستش رو به نشونه سکوت بالا گرفت

_هیس !!

لبامو بهم فشردم و از فکرای مختلفی که توی سرم چرخ میخورد نَم اشک به چشمام نشست

حتما من رو نجس و گناهکار میدونه و نظرش نسبت بهم عوض میشه و‌ دیگه نمیخوادتم ، با این فکر با سری پایین افتاده اشک میریختم که با صدای خشمگینش به خودم اومدم

_کار نیما بوده ؟؟!

لبامو که از زور بغض میلرزیدن زیر دندون فشردم و انگار لال شده باشم سکوت کردم

یکدفعه انگار دیوونه شده باشه لگد محکمی به صندلی کنارش کوبید که صدای بلند افتادتش با داد بلند جورج درهم آمیخت

_پرسیدم کار نیمااااااست ؟؟ آره ؟؟

با صدای داد بلندش لرزی به تنم نشست و درحالیکه با ترس یک قدم به عقب برمیداشتم سری به نشونه تایید حرفش تکون دادم که چنگی به موهای آشفته اش زد و با صورتی از خشم سرخ شده غرید :

_میکشمش حرومزاده رو !!

با قدمای بلند خواست از اتاق بیرون بره که وحشت زده صداش زدم :

_کجا میری ؟؟

هنوز دستش روی دستگیره در ننشسته بود که از پشت بغلش کردم و با بدنی که از زور وحشت میلرزید نالیدم :

_خواهش میکنم بگو کجا میخوای بری ؟؟

از زور فشاری که روم بود زدم زیر گریه ، هنوز با دستای مشت ایستاده بود و با نفس های تندی که میکشید معلوم بود تا چه حد عصبیه !!

یکدفعه نمیدونم چی شد که دستش روی دستام که دور شکمش حلقه بودن نشست و با صدای که از زور خشم دورگه شده بود گفت :

_اوکی هیچ جایی نمیرم

به طرفم چرخید بغلم کرد و خشن کنار گوشم ادامه داد :

_دیگه آروم باش

با گریه سرمو توی سینه اش پنهون کردم که موهامو نوازش کرد و بوسه ای روشون نشوند

 

خوب که توی آغوشش آروم گرفتم سرش رو پایین آورد و دقیق کنار گوشم لب زد :

_ببخشید !!

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم با چشمایی اشکی خیره صورتش شدم چرا داشت معذرت خواهی میکرد ؟؟

با دیدن حالم با نوک انگشتش آروم زیر چشمام کشید و همونطوری که سعی در پاک کردن اشکام داشت گفت :

_ببخشید بخاطر اینکه حالت رو درک نکردم و باعث ناراحتیت شدم حالام دیگه گریه نکن !!

سری تکون دادم و سعی کردم گذشته ها و نیما رو فراموش کنم ولی میترسیدم جورج برای انتقام سراغش بره و اتفاق بدتری بیفته با این فکر دستاش رو گرفتم و با دلهره گفتم :

_گفتی مشکلت رو بگو منم دردم رو بهت گفتم پس پشیمون نکن !!

دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

_ولی مسئله نیما فرق میکنه

حرصی چشمامو روی هم فشردم و گفتم :

_میخوای من رو داغون کنی ؟؟

با بُهت لب زد :

_چرا ؟؟

_چون من هر وقت اون آدم رو میبینم تموم اتفاقای گذشته یادم میاد و روح روانم بهم میریزه

دستاش از دستم بیرون کشید و خشن گفت :

_بخاطر همینه که باید بدم آدمش کنن تا دیگه دور و برت نپلکه

دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرد و خشن ادامه داد :

_هه من رو بگو فکر کردم عاشقته اینقدر دنبالت میگرده نگو قصدی جز اذیت کردنت نداشته

آشفته موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و کلافه گفتم :

_داری کاری میکنی از گفتن پشیمون شم حواست هست ؟؟

خشن کتش رو چنگ زد و همونطوری که به طرف در اتاق میرفت بلند گفت :

_اوکی…فعلا باید برم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا