رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 47
با فکر به اینکه بازیم داده خشمم اوج گرفت و جعبه خالی رو توی دستم فشردم که امیرعلی صدام زد و گفت :
_چی داخلشه بده ببینم
اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که متوجه اطرافم نبودم که جعبه رو از دستم بیرون کشید با ندیدن چیزی عصبی گفت :
_یعنی چی ؟؟! مسخرمون کردن ؟؟
گیج به خودم اومدم
_هاااا نمیدونم
با چشمای ریز شده نگاهش رو بهم دوخت و عصبی خدمتکارو صدا زد که ترسیده از آشپزخونه بیرون اومد
_بله قربان ؟!
_ندیدی این بسته رو کی آورده ؟؟
دستپاچه نگاهش رو به اطراف چرخوند
_نه قربان ندیدم
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت :
_هرکی بوده قصد بازی کردن با منو داره ولی …..
نگاهش رو به من دوخت و با لحن عجیبی اضافه کرد :
_نفهمیده با کی طرفه چون بد جور حالش رو میگیرم
بی اختیار لرزی به تنم نشست الان ازش معلوم بود که به نیما شک کرده اگه یه درصد مطمعن میشد معلوم نبود چیکار میکرد با فکر به درگیری دوباره بینشون دستپاچه لب زدم :
_بیخیالش داداش از این مردم آزارها زیاد پیدا میشه
_نووووچ باید دوربین های مداربسته رو چک کنم ببینم کار کی بوده
عقب گرد کرد و با قدمای بلند و عصبی به سمت اتاق ته راهرو رفت ، با عجله از پله ها بالا رفتم و بعد از پوشیدن یه دست لباس مرتب کیفمو یک طرفه روی دوشم انداختم و درحالیکه حرصی شمارش رو میگرفتم سوار ماشین شدم و از خونه بیرون زدم
باید رو در رو باهاش صحبت میکردم ببینم دردش چیه اینطوری فایده ای نداشت ، گوشی روی پخش زدم و جلوی ماشین انداختمش که بعد از چند بوق صدای نحسش توی گوشم پیچید
و انگار جنی چیزی داشته باشه نمیدونم از کجا فهمیده بود که میخوام برم سراغش چون به محض اینکه تماس وصل شد گفت :
_بیا به همون خونه ای که بار اول باهم بودیم فکر نکنم آدرسش یادت رفته باشه
_چی میگی م….
بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم گوشی روم قطع کرد عصبی جیغ خفه ای کشیدم
_کثافت !!!
پامو روی گاز فشردم و با سرعت به سمت خونه اش روندم و با رسیدنم عصبی از ماشین پیاده شدم ولی همین که دستم به اف اف رفت با دیدن در باز شده بدون اینکه به چیزی شک کنم درو هل دادم با اخمای درهم داخل رفتم
از حیاطش که گذشتم پشت در سالنش رسیدم ، باز این درم باز بود ولی بدون اینکه به چیزی شک کنم عصبی هُل محکمی بهش دادم و هراسون داخل شدم
_آهای دیوونه کجایی ؟؟
هیچ صدایی ازش به گوش نمیرسید عصبی به طرف اتاقاش راه افتادم و در اتاق اولی رو باز کردم ولی با خالی بودنش عصبی بلند غریدم :
_کجایی لعنتی باید بهم حساب پس بدی
ولی همین که در اتاق دومی رو باز کردم و قدمی داخل گذاشتم با صدای تق بسته شدن دری به خودم اومدم و با عجله عقب گرد کردم که با دیدن در ورودی که قبلا باز بود
ولی الان بسته بود و صدای گردش کلید داخلش به گوش میرسید وحشت زده به طرف در هجوم بردم و با دستای لرزونم شروع کردم به ضربه زدن بهش
_چیکار میکنی روانی ؟؟؟ در رو باز کن بببنم
هر چی ضربه میزدم و به در میکوبیدم بی فایده بود و فقط سکوت محض بود که به گوشم میرسید ترسیده دستیگره در رو بالا پایین کردم و از ته دل جیغ کشیدم
_نیمااااااااا
نمیدونم چقدر گذشته بود و من همچنان به در میکوبیدم ولی دریغ از کوچیکترین عکس العملی که نشون بده بند بند انگشتام درد میکرد حرصی لگد محکمی به در زدم
بالاخره مقاومتم شکست و درحالیکه دستای بی جونم روی در میزاشتم هق هقم بالا گرفت و کم کم پهن زمین شدم
این روانی من رو اینجا زندانی کرده بود ، حالا باید چه خاکی توی سرم میریختم حتی گوشیمم توی ماشین جا گذاشته بودم و حالا تنها و بی کس اینجا مونده بودم
لعنتی چطور به این سادگی خودمو توی دامش انداختم و به راحتی گولش حرفاش رو خوردم و پا داخل این خونه نحس گذاشتم
به در تکیه دادم و فین فین کنان دستی به صورتم کشیدم و سعی در پاک کردن اشکام داشتم که با یادآوری خانوادم که دیر یا زود متوجه نبودنم میشدن
بلند شدم و تقریبا تموم خونه رو به دنبال پیدا کردن راهی برای بیرون رفتم گشتم ولی دریغ از بودن حتی یه پنجره !!
یکدفعه انگار جنون بهم دست داده باشه حرصی هر وسیله ای از خونش که جلوم بود رو خورد و خاکشیر میکردم تا بلکه دلم خنک شه
حرصی گلدون نسبتا بزرگ گوشه راهرو رو با تموم توانم بلند کردم و آنچنان روی زمین کوبیدمش که با صدای نابهنجاری شکست و هر تیکه ای ازش گوشه ای افتاد
با نفس نفس چرخی دور خودم زدم و با دیدن مبل های چپه شده و قاب عکس های شکسته و ظرف های خورد شده کف خونه و ….. انگار یه کم حالم سر جاش اومده باشه موهای آشفته دورم رو کناری زدم
گوشه سالن نشسته بودم و اینقدر توی فکر فرو رفته و خود خوری میکردم که شب شده و خونه غرق تاریکی شده بود ولی من بی حرکت اونجا نشسته و حتی قدرت بلند شدن هم نداشتم
توی خودم جمع شدم و درحالیکه سرمو به دیوار تکیه میدادم پلکای سنگین شده ام روی هم فشردم و کم کم نمیدونم چی شد تقریبا بیهوش شدم
نمیدونم چقدر خوابیده بودم که یکدفعه با حس ضعفی که توی بدنم پیچید گیج پلکی زدم و بیدار شدم ، اینجا کجا بود ؟؟ اصلا من اینجا چیکار میکردم
دستپاچه خواستم بلند شم که یکدفعه با درد زیادی که توی گردن و کمرم پیچید آخ خفه ای از بین لبهام بیرون اومد پهن زمین شدم
تازه تموم اتفاقات چند ساعت پیش یادم اومد که چطور اون روانی من رو توی خونه اش زندانی کرده و اینجا کنار دیوار خوابم برده و تموم تنم خشک شده و درد میکرد
کثافتی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم و توی تاریک روشن خونه به سختی بلند شدم با احتیاط درحالیکه دستامو روی هوا میگرفتم مواظب بودم که به چیزی نخورم
به هر سختی که بود کلید برق رو پیدا کردم و لامپ روشن کردم ، با برخورد نور به چشمام صورتم درهم شد دستمو جلوم گرفتم و بعد از چندبار پلک زدن بالاخره دیدم بهتر شد
با امید به اینکه شاید زمانی که من خواب بودم اومده و در رو باز کرده به طرف در رفتم ولی با چند بار بالا پایین کردن دستیگره فهمیدم که زهی خیال باطل که اون روانی از خر شیطون پیاده شده باشه
حرصی لگد محکمی به در کوبیدم و چنگی توی موهام زدم و از دو طرف کشیدمشون ، این دیوانه معلوم نبود میخواد چیکار کنه و چه فکر و خیالاتی توی سرشه
با صدای غار و غور شکمم دستی روش کشیدم و بی اختیار به طرف آشپزخونه اش راه افتادم اصلا یادم نبود آخرین باری که غذا خوردم کی بوده
با باز کردن در یخچالش اخمام توی هم فرو رفت هیچ چیزی جز دو بطری آب معدنی داخلش نبود و از سر وضع خونش هم معلوم بود زیاد اینجا نمیومده
با خشم آنچنان در رو بهم کوبیدم که یخچال تکون محکمی خورد ، عصبی چرخی دور خودم زدم از گرسنگی رو به ضعف بودم ولی هیچی توی خونه این لعنتی پیدا نمیشد
تک تک کابینت ها رو باز کردم ولی دریغ از حتی یه تیکه نون بیات شده !!
یکدفعه با دیدن چاقوی نسبتا بزرگی که ته یکی از کابینت ها بود چشمام برقی زد و با عجله بیرون کشیدمش و با فکری که به ذهنم رسید با عجله به سمت در راه افتادم
به جون قفل در افتادم و سعی در باز کردنش داشتم ولی در که باز نشد هیچ و تنها چیزی که نصیبم شد درد بدی بود که توی تک تک انگشتام پیچیده بود
با فکر به خانوادم که صد در صد تا الان نگرانم شدن چشمامو با درد بستم که یکدفعه با درد بدی که توی دستم پیچید به خودم اومدم و نیم نگاهی به چاقوی خونی توی دستم انداختم
اووووف اینقدر توی فکر بودم که ببین چه بلایی سر خودم آوردم با صورتی از درد جمع شده چاقوی خونی روی زمین انداختم و تلوتلوخوران به سمت تنها اتاق خوابش راه افتادم و بعد از اینکه دستمو با تیکه پارچه ای بستم
بی جون روی تخت خوابش دراز کشیدم توی فکر راهی برای نجات خودم بودم که با صدای باز شدن در ورودی و صدای قدم هایی که داشت به اتاق خواب نزدیک میشد با استرس خودم رو به خواب زدم
حس کردم کنارم روی تخت نشست این رو از بالا پایین شدن تخت فهمیدم دستش که روی دست زخمیم نشست بی اختیار پلکام لرزید که صدای آرومش به گوشم رسید
_دختره خنگ معلوم نیست چه بلایی سر خودش آورده
حرصم گرفت ولی برای اینکه به چیزی شک نکنه مجبور بودم بی حرکت بمونم و خودم رو به خواب بزنم
بعد از چند دقیقه که صدای باز کردن کمد های توی اتاق به گوشم رسید به آرومی پلکامو نیمه باز کردم و سعی کردم اطرافم رو دید بزنم که یکدفعه با دیدنش که جلوی کمد پشت به من ایستاده بود
با ترس چشمامو بستم و سعی کردم صدای نفس هام عادی باشن تا بهم مشکوک نشه که بیدارم ، انگار دنبال چیزی میگشت چون وقتی پیداش نکرد از اتاق خارج شد
این رو از پاهاش که روی زمین کشیده میشدن و صداشون دور و دورتر میشد راحت میشد حدس زد
فرصت رو از دست ندادم و به دنبالش بی معطلی از اتاق خارج شدم و پاورچین پاروچین درحالیکه سعی میکردم صدایی ایجاد نکنم پا به سالن گذاشتم
صداش از آشپزخونه میومد ، نیم نگاهی به داخل آشپزخونه انداختم که با دیدنش که پشت به من مشغول کاری بود با دست و پایی لرزون به طرف در خروجی رفتم
همین که دستم روی دستیگره نشست با امیدواری که توی دلم جونه زد لبخندی گوشه لبم سبز کرد ولی همین که دستگیره رو پایین کشیدم با باز نشدن در ، لبخند روی لبهام خشکید
_جایی میخوای بری مادمازل ؟؟
لعنتی اینجا زندانیم کرده بود و حالام مسخرم میکرد ؟؟ عصبی به سمتش یورش بردم و بدون توجه به دست زخمیم با مشت شروع کردم به سر و صورتش ضربه زدن
_ عوضی چرا منو اینجا زندانی کردی ؟؟! هااا ؟؟ یالله در رو باز کن
بدون اینکه حتی خم به ابرو بیاره با چشمای سرد و یخیش به حرکات جنون وارم خیره شده بود
_ازت متنفرم کثافت !!
اینقدر به سینه سنگ و شش تیکه تش ضربه زدم که دستام بی جون شد ولی بی توجه به درد وحشتناکی که توی دستم پیچیده بود آروم نمیگرفتم
از اینکه میدیدم اینطوری بی تفاوت نگاهم میکنه حرصم گرفته بود و داشتم دیوونه میشدم ، خون بود که از لای پارچه دور دستم بیرون میزد و نفسام به شماره افتاده بود
_بزار برم
بی توجه به حرفم بی حرف بازوم رو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق بردم از رفتاراش معلوم بود تعادل روانی نداره لرزی به تنم نشست و با التماس نالیدم :
_قول میدم به حرفت گوش بدم فقط تو رو خدا بزارم برم
خشن روی تخت پرتم کرد و با لحن ترسناکی گفت :
_تو قبلا امتحانت رو پس دادی
خشن در و بست و به سمتم اومد
پیراهنش رو با یه حرکت از تنش بیرون کشید و به سمتم اومد با بدنی که کنترل لرزشش دست خودم نبود روی تخت خودمو عقب کشیدم
_داری چیکار میکنی ؟؟؟
شونه ای بالا انداخت و با تمسخر گفت :
_معلوم نیست ؟؟
کمربندش رو باز کرد و همونطوری که به سمتم میومد ادامه داد :
_چطوره یه کم بازی کنیم هووووم ؟!
با ترس خودمو روی تخت عقب کشیدم
_نیا جلو !!
برای اذیت کردنم آروم آروم کارهاش رو انجام میداد تا ترس بیشتری به جونم بندازه ، دستش رو آروم روی دکمه شلوارش کشید و طوری که انگار قصد باز کردنش رو داره گفت :
_ چرا عروسک ؟؟ تازه داره کارمون شروع میشه تا تجدید خاطرات کنیم
با این که میدونستم حرفم مسخره اس ولی گفتم :
_نه نه نیا جلو وگرنه جیغ میزنم
جنون وار خندید و گفت :
_اوکی …. جیغ بزن
دکمه شلوارش رو باز کرد و با یه حرکت از پاش بیرون کشید که جیغ بلندی کشیدم و با عجله از روی تخت بلند شدم و قصد فرار داشتم که پامو گرفت
با تموم قدرت کشیدم که پهن تخت شدم و تا به خودم بیام و بخوام عکس العملی نشون بدم روم خیمه زد و سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد
_انگار وقتش رسیده کار نیمه تمومم رو تموم کنم
متوجه حرفش نمیشدم یعنی چی کار نیمه تمومم ؟! خدایا گیر چه دیونه ای افتاده بودم
با ترس سعی داشتم از خودم جداش کنم و همونطوری که نفسم به خاطر تقلاهایی که کرده بودم گرفته بود نالیدم :
_دیگه نمیخوام اون اشتباه رو تکرار کنم و باهات باشم ولم کن لعنتی
هر دو دستمو توی یه دستش قفل کرد و درحالیکه بالای سرم میبرد کنار گوشم با لحن خشنی زمزمه کرد :
_میدونی که نمیزارم قدم از قدم برداری پس به نفعته آروم میگیری
عصبی از زور گویی هاش لاله گوشش رو به دندون گرفتم و با تموم قدرت کشیدم که دادش توی خونه پیچید و سعی کرد از خودش جدام کنه
ولی من با تموم حرصی که ازش داشتم دندونامو بیشتر توی گوشش فرو کردم که با سیلی محکمی که توی صورتم زد بی اختیار ولش کردم و سرم کج شد
یه سمت صورتم سِر و بی حس شده بود و از شدت ضربه اش حس میکردم چطور یه گوشم زنگ میزنه و چیزی نمیشنوم
با نفس های بریده روی تحت نشست و به سختی دستی به گوشش کشید یکدفعه با دیدن خون روی دستش انگار جنون بهش دست داده باشه به سمتم خیز برداشت و عصبی فریاد کشید :
_انگار نباید به تو رحم کرد
انگار دیوونه شده باشه پیرهنم رو توی تنم جر داد که وحشت زده جیغ بلندی کشیدم و با دستام سعی کردم تن برهنه ام رو بپوشونم که عصبی دستامو کنار زد و خشن غرید :
_چیه ترسیدی تازه که خوب هار شده بودی
سرم رو به اطراف تکونی دادم و لرزون گفتم :
_روانی دست از سرم بردار
سیلی دیگه ای توی گوشم زد که از درد صورتم در هم شد و دستام بی جون کنارم افتادن که از فرصت استفاده کرد و لباس ز…یرم رو با خشونت توی تنم پاره کرد با برهنه شدن بالاتنه ام هق هقم بالا گرفت
و آنچنان گازی از یکی سی…نه هام گرفت که از شدت درد نفسم رفت و دهنم نیمه باز موند
_اااااااخ خدا
با شنیدن زجه هام بالاخره رهام کرد و با چشمای به خون نشسته نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_میدونی امشب دیگه چوب خطتت پر شده ؟؟
با این حرفش لرزی به تنم نشست امشب نمیتونستم از دست این روانی جون سالم به در ببرم پس باید هر طوری شده از دستش فرار میکردم با این فکر چنگی توی موهاش زدم و با تموم قدرت کشیدمشون
_کثافت از روم برو کنار
دستامو گرفت و آنچنان توی مشتش فشرد که جلوی چشمام سیاهی رفت و با درد زجه زدم :
_آاااای تو رو خدا ولم کن
_چیکارت کنم هاااا خودت نمیزاری مثل آدم باهات رفتار کنم
بدون اینکه مچ دستامو رها کنه با یه دستش هر دو رو محکم بالای سرم قفل کرد و حرصی با یه حرکت شلو…ارم و لباس ز…یرم رو از پام بیرون کشید
با خجالت پاهام توی هم قفل کردم و سعی کردم مانع از کارش بشم که محکم با کف دست آنچنان روی پایین ت…نه ام کوبید که از درد زیادش جیغ بلندی زدم و بی اختیار پاهام رو باز کردم
خشن گفت :
_اگه میخوای درد نکشی پس آروم بگیر
دیگه همه چی رو تموم شده میدیدم دستپاچه از بلایی که میخواست سرم بیاره با تقلا پامو خم کردم تا محکم توی شکمش بکوبیدم که متوجه شد پاهامو بین پاهاش قفل کرد و تا بفهمم چی شده با یه حرکت واردم کرد
با درد وحشتناکی که زیردلم پیچید برای چند ثانیه بی حرکت موندم که با حرکت بعدیش جیغ وحشتناکی کشیدم که سرش توی گودی گردنم گذاشت وحشیانه شروع به ضربه زدن بهم کرد
حس میکردم چطور بدنم داره کِش میاره و از درد زیادش انگار چاقوی دارن توی پای پایین تنم فرو میکننن درد بود که توی تنم پیچیده بود وقتی صدای هق هقم بالا گرفت لباشو روی لبام گذاشت و با بی رحمی تموم گازی از لب پایینم گرفت
دیگه تقلا نمیکردم و فقط بی جون ز…یرش افتاده بودم و اون درست عین وحشی ها بهم ضربه میزد و هیچ تلاشی هم برای آروم کردنم انجام نمیداد
فقط این سوال توی ذهنم پررنگ شده که اون شب مگه باهم رابطه نداشتیم پس الان چرا اینهمه درد داشتم و انگار بار اولمه و به بدترین شکل بهم تجا…وز شده داشتم زجر میکشیدم
بعد از اینکه خوب سی…نه هام رو گاز گرفت انگار جنون بهش دست داده باشه سرش رو بالا گرفت و با چشمای خمار نگاهش توی صورتم چرخوند و با نفس نفس گفت :
_دارم خوب بهت حا…ل میدم آره ؟؟
هه حال ؟؟؟ داشت مث حیوون باهام رفتار میکرد بعد توقع داشت لذت ببرم ؟؟ اصلا مگه کسی هست که بهش تجا…وز کنن و لذت ببره
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که عصبی چشماش رو بست و ازم جدا شد و خشن گفت :
_برگرد زود باش !!
بی حس و حال فقط نگاش کردم که خودش با یه حرکت دستشو روی پهلوهام گذاشت و روی شکم درازم کرد و تا به خودم بیام و بفهمم قصدش از این کار چیه
از پشت هم بهم تعرض کرد وقتی دیگه جونی توی تنم نمونده بود با نفس نفس و تنی عرق کرده روی تخت کنارم افتاد
از درد زیاد به خودم میپیچیدم و گریه هام بود که دل سنگ رو آب میکرد ولی اون بی اهمیت بهم چشماش روی هم گذاشت و گفت :
_صدات رو ببر میخوام بخوابم !!
_ از…ت متنفرم
یکدفعه به طرفم چرخید و روم خیمه زد و با لحن خشنی کنار گوشم غرید :
_به درک ….انگار باز تنت میخاره هاااا که صدات رو خفه نمیکنی عیبی نداره میتونم یه دور دیگم برم
بدنم به شدت درد میکرد و یه جورایی داشتم جون میدادم و با این حرفش با ترس توی خودم جمع شدم که کریح خندید و از روم کنار رفت
_آفرین دختر خوب همیشه اینطوری آروم باش
پشت بهم دراز کشید که بعد از حدود یک ساعت که از درد زیاد پایین تنم به خودم پیچیدم با آروم شدن صدای نفس هاش فهمیدم که خبر مرگش خوابیده
باید قبل از اینکه بیدار میشد از این جهنم فرار میکردم به سختی روی تخت نشستم و قصد پایین اومدن از تخت رو داشتم که با دیدن خون زیاد روی تخت و بین پاهام جلوی چشمام سیاهی رفت
این همه خووون برای چی بود ؟؟!
با فکری که به ذهنم خطور کرد یه طورایی به سرم زد و دیونه شدم بی اختیار جیغ بلندی کشیدم که نیما با ترس از خواب پرید
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
پارت بعددددددددد
مث چی منتظر پارت بعدم زووود بزارش نصفه جونم نکن