رمانرمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 3

3.3
(8)

 

” آیناز “

با رسیدن به خونه با خوشحالی دستی به موهای بلندم کشیدم و درحالیکه در سالن رو باز میکردم بلند بابا مامان رو بلند صدا زدم

_آهااااای اهالی خونه کجایید ؟؟ بیاید که گُل دخترتون اومده

مامان از توی آشپرخونه سرکی به سالن کشید و سوالی پرسید :

_باز چی شده که اینقدر خوشحالی ؟؟

کیف کوچیکم روی مبل انداختم و با یادآوری شغل خوبی که گیر آورده بودم و بقیه خبر نداشتن که امروز اولین روز کاری منه ، لبخندی روی لبهام نشست و گفتم :

_دخترتون دیگه کارمند شده مادر من !!

با این حرفم مامان با تعجب چی بلندی گفت و درحالیکه دستاش رو با حوله مخصوص خشک میکرد به طرفم اومد و گفت :

_یعنی چی که کارمندی ؟؟ یعنی میخوای بگی که بالاخره کاری که به مذاقت خوش اومده باشه رو پیدا کردی ؟؟ من که باورم نمیشه

دستامو دو طرف صورت گرد و تپلش گذاشتم و درحالیکه بوسه ای محکم روی گونه اش میکاشتم بلند گفتم :

_آره نرگس جووونم !!

با اخمای مصلحتی از خودش جدام کرد و جدی گفت :

_مگه صدبار بهت نگفتم بهم نگو نرگس جون ؟؟ من مامانتم بچه …‌ مامان !!

از اینکه اینطوری حرص میخورد خندم گرفت ، روی تک مبلی نشستم و گفتم :

_چشم مامان خانوم !

انگار نه انگار تازه اخماش توی هم بوده با عجله روی مبل کنارم نشست و سوالی پرسید :

_خوب نگفتی چه کاری هست و کجاست ؟؟

صاف نشستم و با افتخار اسم شرکت رو گفتم که چشمای مامان گرد شد و با تعجب گفت :

_چی ؟؟ منظورت اون شرکت بزرگی که برای ورودی کارمنداش شرایط سختی میذاشت و چند روز پیش با بابات در موردش حرف میزدی که نیست ؟؟

بادی به غبغب انداختم و با افتخار لب زدم :

_اتفاقا منظورم خود خودشه !!

_ولی آخه چطور ممکنه تو سر به هوا که حتی سابقه کاری هم نداشتی استخدام کرده باشه ؟؟

چپ چپ نگاش کردم ، معلوم نیست این مامان منه یا دشمنم !!

_حالا شما چرا از اینکه استخدامم کردن ناراحتی ؟!

مامان که با دیدن حالتم و طرز صحبت کردنم فهمید من ناراحت شدم قهقه اش اوج گرفت همیشه باهم همینطوری بودیم درست عین دوتا دوست باهم کلکل و شوخی میکردیم

با چشم غره ای که بهش رفتم از کنارم بلند شد و درحالیکه به طرف آشپزخونه میرفت با خنده گفت :

_آخه نه که تو یه کم آیکیوت پایینه تعجبم کردم اونجایی که تا این حد سخت گیره استخدامت کردن !!

با جیغ اسمش رو صدا زدم که قهقه اش بالا گرفت ، با سرو صدامون بابا که انگار خونه بوده از پله ها پایین اومد و جدی گفت :

_کم دختر من رو حرص بده خانوم !!!

با لبهای آویزون خودم رو لوس کردم و توی آغوش بابا انداختم و با بغض ساختگی گفتم :

_شنیدی چی بهم گفت بابا ؟؟

بابا بوسه ای روی موهام زد و کنار گوشم زمزمه کرد:

_شنیدم بالاخره کاری که میخوای پیدا کردی بهت افتخار میکنم عزیزم !!

با شوق ازش جدا شدم و با آب و تاب شروع کردم درباره روز اول کاری صحبت کردن ولی حیف نمیدونستم قراره چه بلاهایی سرم بیاد

بعد از تعریف های که از شرکت براشون گفتم مامان و بابا نگاهی بین هم رد و بدل کردن و مامان با رضایت گفت :

_معلومه جایی خیلی خوبیه که همچین امکاناتی برای کارمنداش گذاشته !!

با ذوق به مبل تکیه دادم و درحالیکه سرمو به نشونه تایید تکون میدادم هوووومی زیرلب زمزمه کردم و و ادامه دادم :

_آره…امروز واقعا خیلی خوب هم محیط کارش هم روابط بین همکارا

با یادآوری چیزی که به فکرم رسید به طرف بابا چرخیدم و با شوق اضافه کردم :

_راستی باورتون نمیشه نصف بیشتر کارمنداش ایرانین !!

با این حرفم چشمای بابا گرد شد و با تعجب گفت :

_یعنی میخوای بگی رییسش احتمالا ایرانیه ؟؟

شونه هام رو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم :

_فعلا که رییس شرکت رو ندیدم ولی احتمالا آره چون به جرات میتونم بگم هفتاد درصد کارمنداش ایرانی بودن و اینطوری که پیداست یکی از موارد استخدام همین ایرانی بودن باشه!!

با این حرفم مامان پقی زد زیرخنده و بریده بریده میون خنده گفت :

_پس بگو چرا تو رو استخدام کردن !!

شاکی دست به سینه به مبل تکیه دادم و گفتم :

_منظورت از این حرف چیه نرگس جووون !؟

نرگس جون رو آنچنان با غیظ و کشیده تلفظ کردم که بابا هم خنده اش گرفت و درحالیکه دستش رو دور شونه های من حلقه میکرد و منو به خودش میچسبوند خطاب به مامان گفت :

_خانوم کمتر دختر من رو اذیت کن !!

مامان دستی به موهای تازه رنگ شده اش کشید و همونطوری که با ناز نگاهش رو به چشمای بابا میدوخت گفت :

_دختر خودمه دوس دارم حرفیه جناب ؟؟

بابا که کلا روی مامان حساس بود با این یه کم ناز مامان زود وا داد و همونطوری که خیره لبای مامان میشد با صدای آرومی گفت :

_نه عزیزم !!

با حرص لبامو بهم فشردم و از کنارشون بلند شدم معلومه وقتی مامان منو اذیت میکنه و اینطوری مسخره میکنه زود طرف زنش رو میگیره دیگه ، همونطوری که کیفم روی دوشم تنظیم میکردم خطاب بهشون با خنده ای کنترل شده گفتم :

_من برم دیگه انگار کم کم دارم مزاحم خلوتتون میشم

و اشاره ای به نگاه مجنون وار بابا کردم که مامان با تشر اسمم رو صدا زد زدم زیر خنده و با عجله از پله ها بالا رفتم

بعد از گذشتن از سالن وارد اتاق خوشکل و عروسکیم شدم و با لذت نگاهمو دور تا دورش چرخوندم

گفتم صورتی و عروسکی …. بله درست متوجه شدید من عاشق رنگای روشن و دخترونه ام !!

و برخلاف نظر بقیه که میگن این رنگ ها بچگونه اس و این اتاق با دکورایسونش شبیه اتاق دختربچه هاس ، همونطوریکه دوست داشتم رنگ و دیزاینش کردم و هیچ کس نتونست روی تصمیمم اثر بزاره

اتاقم پُر بود از از عروسک های بزرگ و کوچیکی که هر بار با دیدنشون ذوق میکردم و هرکی برای اولین بارش وارد این اتاق میشد فکر میکرد دختربچه توی خونه داریم که البته اون دختر بچه من بودم

بعد از تعویض لباسام روی تخت دراز شدم و با خستگی از کارهای بی وقفه امروزم کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم که با دیدن عقربه های ساعت و فهمیدن اینکه هنوز برای پاشدن زوده ، روی تخت قلتی زدم و بالشتی رو بغل کردم که یکدفعه شکمم صدای بدی داد و قار و قورش بلند شد

دستمو روی شکمم کشیدم و روی تخت نیم خیز شدم اوووه دیشب بدون شام خوابیده بودم چطور مامان اینا بیدارم نکردن جای تعجبه !

از شدت ضعف بعد از شستن دست و صورتم با همون لباس های خواب با عجله پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم

بعد از اینکه وسایل صبحامه از جمله شیر و پنیر و نوتلا و عسل روی میز چیدم بی تحمل پشت میز نشستم و شروع کردم به خوردن

با لذت نوتلا رو مزه مزه میکردم یعنی من بین این همه خوراکی صبحانه فقط عاشق همین بودم و بس !!

بعد از اتمام صبحانه بلند شدم تا به شرکت برم که بابا رو توی قاب آشپزخونه درحالیکه دست به سینه من رو تماشا میکرد دیدم

معلوم نبود از کی تا حالا اینجا وایساده بود که من متوجه نشدم ، با دیدن نگاه خیرم به سمتم اومد و بلند گفت :

_به به خانوم خانوما میبینم که سحر خیز شدی !!

لبخندی زدم و با شوق گفتم:

_بله دیگه میرم سرکار برای همین باید صبح زود بیدار شم یا نه ؟!

بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم با عجله بوسه ای روی گونه اش کاشتم و از پله ها بالا رفتم ، باید تا دیر نشده آماده میشدم

بعد از تعویض لباسام و زدن یه تیپ شیک سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت شرکت روندم با رسیدن ماشین رو توی جای پارک مخصوص خودم پارک کردم و وارد شدم

بعد از سلام و احوالپرسی با کسایی که میشناختم پشت میزم نشستم و مشغول کارم شدم ، نمیدونم چندساعت بود که سرم پایین بود و بی وقفه کار میکردم که با صدای الهه که صدام میزد سرم رو بالا گرفتمو سوالی پرسیدم:

_جانم چی شده ؟؟!!

پرونده ای رو جلوم گذاشت و نالید :

_یه نگاه به این بنداز ببین چیزی رو اشتباه نکرده باشم !!

به صندلیم تکیه دادم و با خنده گفتم :

_ای بابا…..بازم ؟!

مظلوم سری تکون داد و گفت :

_آخه شنیدم رییس اینجا خیلی سخت گیر و توی کارش جدیه ، نمیخوام روزای اول بهونه دستش بدم تا اخراجم کنه

الهه هم با من استخدام شده بود و توی این دو روز فهمیده بودم خیلی حساسه و بدتر از اون اضطراب داره چون هرکاری که انجام میداد صد بار چکش میکرد که مبادا اشتباهی کرده باشه

امیدوارم کم کم استرس و اضطرابش کم بشه و دست از این کاراش برداره وگرنه من از دستش دیووانه میشم

به اجبار نگاهی به پرونده اش انداختم و شروع کردم به دوباره چک کردنش بلکه راضی بشه و خیالش از این بابت راحت بشه

” نیمـــــــا “

با تموم شدن کارهام دستی به چشمای خسته ام کشیدم و درحالیکه از پشت میز بلند میشدم به طرف پنجره قدی اتاق رفتم رو به روش ایستادم و نگاهم رو بین ساختمون های سر به فلک کشیده چرخوندم

سعی کردم ذهنم رو از همه چی خالی کنم با یادآوری صبح که سرکار اومدم و بی اختیار فکرم میرفت پی آینازی که تنها چند اتاق باهام فاصله داشت اخمام توی هم فرو رفت

برای اینکه به طرفش نرم به زور خودم رو کنترل کردم که سمتش نرم و از بس خودم رو مشغول کار کرده بودم که دیگه جونی توی تنم نمونده بود پوووف کلافه ای کشیدم که در اتاق با تیکی باز شد

با تعجب و خشم از اینکه کی به خودش اجازه داده بدون اجازه وارد اتاق من بشه به طرف در چرخیدم ولی با دیدن مهدی و اخمای درهمش نگران به طرفش پاتند کردم و سوالی پرسیدم :

_کجایی چند روزه آخه مرد ؟!

بی اهمیت دستی به موهاش کشید و گفت :

_نیاز داشتم چند روزی با خودم خلوت کنم !!

از بیخیالیش حرصم گرفت و عصبی درحالیکه رو به روش می ایستادم از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_هه … میخواستی خلوت کنی هااا ؟؟ نمیتونستی یه خبر به من بدی

هنوز بی حرف خیرم بود که با انگشت اشاره به سینه اش کوبیدم و عصبی ادامه دادم :

_این چند روزه از نگرانی و بی خبری مُردیم میفهمی ؟؟ جایی نبوده که دنبالت نگشته باشیم چرا اینقدر بی فکری آخه نمیگی من یا خانوادت نگرانت میشیم ؟؟

پوزخندی گوشه لبش نشست و درحالیکه بی تفاوت دستم رو کنار میزد روی مبل نشست و گفت :

_حالا که میبینی زنده ام !!

باورم نمیشد این حال و روز مهدی که اون قدر مغروره بود ، باشه یعنی واقعا عاشقی همچین حال و هوایی داره ؟! اینطوری که چند روز از شدت غم بزنه به کوه و بیابون و به جنون برسه ؟!

متاثر از حال و هوای بدش که معلوم بود هنوزم با خودش کنار نیومده کنارش نشستم دستمو روی بازوش گذاشتم آروم و با لحن دلگرم کننده ای لب زدم :

_نمیخوای باهاش حرف بزنی ؟!

با شنیدن این حرف به طرفم چرخید و با چشمای به خون نشسته اش غرید :

_داری شوخی میکنی آره ؟!

نگاهمو توی صورت ناراحتش چرخوندم و با لحن جدی لب زدم :

_نه …!!

خشم شد و درحالیکه دستاش رو از دو طرف توی موهاش چنگ میزد با صدای لرزونی نالید :

_با این کار فقط خودم رو مسخره کردم همین و بس …. میدونی چرا ؟؟!!

توی سکوت خیره قطره اشکی که با لجاجت سعی داشت از گوشه چشمش پایین بیاد شدم که نیم نگاهی بهم انداخت و با پوزخندی به سختی ادامه داد :

_چون اون با کسیه که دوستش داره و باهاش ر…رابطه هم داره

با یادآوری حال امیلی و لبهای کبودش که نشون از یه بوسه میدادن به مهدی حق میدادم همچین فکری داشته باشه ولی حال امیلی رو توی این چند روز که هیچ خبری از مهدی نبود و مثل مرغ سرکنده از این ور خونه به اون ور میرفت و هر دقیقه ای که من به جایی زنگ میزدم ببینم خبری از ش دارن یا نه….بلافاصله بعد از قطع تماس ازم میپرسید خبری شده یا نه و وقتی میگفتم نه هیچی نیست

میدیدم چطور توی خودش فرو میره و اشک توی چشماش مینشست مطمعن بودم این حال کسی که دوست پسر داره و اون رو دوست داره نیست

دهن باز کردم تا درباره امیلی بهش بگم که با تقه ای که به در خورد حرف توی دهنم ماسید و کلافه به طرف در برگشتم و بلند غریدم :

_بله !!!

در باز شد و منشی داخل شد

_ببخشید قربان یکی از کارمندا اصرار دارن با شما ملاقاتی داشته باشن

_ملاقات با من؟!

_بله قربان

با تعجب ابرویی بالا انداختم که با اسمی که از دهن منشی بیرون اومد خشکم زد و ناباور خیره دهنش شدم

_خانوم رضایی هستن قربان !!

با این حرفش مهدی به طرفم برگشت و نمیدونم چی توی صورتم دید که خطاب به منشی گفت :

_فعلا نفرستیدشون داخل …منتظر باش تا بهت خبر بدم !

_اوکی !

بیرون رفت ولی من همچنان خیره در بودم و انگار زبونم بند اومده باشه نمیدونستم چی بگم و صدای منشی که مدام میگفت آیناز پشت در هست و میخواد بیاد داخل توی سرم اکو میشد

یعنی واقعا الان این دختر دم دره و میخواد منو ببینه ؟؟ مگه خودم همیشه منتظر همچین روزی نبودم پس الان چمه ؟؟!

انگار وزنه بیست کیلویی به پاهام وصل کرده باشن قدرت تکون خوردن نداشتم که با صدای مهدی به خودم اومدم که جدی گفت :

_خوب … میخوای چیکار کنی ؟؟!!

زبونی روی لبهام کشیدم و مردد لب زدم :

_نمیدونم !

پوزخندی گوشه لبش نشست و جدی گفت :

_هه…. بعد از این همه نقشه ای که براش کشیدی حالا یعنی چی که نمیدونی ؟؟

خودمم نمیدونستم چه مرگمه و الان که میتونم خودم رو بهش نشون بدم چرا این پاها باهام یاری نمیکردن و نمیتونستم قدم از قدم بردارم و مدام یه حسی بهم میگفت که الان زمانش نرسیده!!

دستی پشت گردن عرق کرده ام کشیدم و بی حرف خیره زمین شدم که بلند شد و عصبی شروع کرد به راه رفتن و گفت :

_مگه خیلی وقت نبود منتظر همچین روزی بودی هااا …. پس الان چته ؟؟

لبامو بهم فشردم و کلافه لب زدم :

_نمیدونم چم شده ولی میدونم فعلا قدرت رو به رو شدن باهاش رو ندارم

مهدی که تمام این مدت با تمسخر خیرم بود خندید و کنایه وار گفت :

_هه….حتی خودتم نمیدونی چی میخوای !!

به طرف تلفن روی میزم رفت که بلند شدم و خطاب بهش غریدم:

_کجا ؟!

_فقط یه جایی خودت رو پنهون کن وقتی وارد شد تو رو نبینه !!

بی حرف خیره اش شدم که اشاره ای بهم کرد و جدی گفت :

_یالله زود باش !

به طرف دستشویی قدم تند کردم و درو رو بستم که صدای مهدی توی اتاق پیچید که خطاب به منشی گفت :

_بفرستش داخل !

_چشم قربان

تقه ای به در خورد و بعد از چندثانیه صدای کسی که همه این سال ها از دور زیرنظر داشتمش و منتظرش بودم توی فضا پیچید و باعث شد نفس توی سینه ام حبس بشه

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا