رمان

رمان طلا پارت 65

4.5
(2)

 

آن چهره ی آرامش برای ذره ای هم که شده به من قوت قلب داد .

 

-شاید توی اون کوچه بن بسته یه شکوفه تازه جوونه زده باشه شاید تو اون راه مصدوده یه درختی در حال رشد باشه که همون راهو برات باز کنه ،مشکل اینه که برای امید به زند گی دنبال بهانه های بزرگی و چشمت این قشنگی های کوچیکو نمی بینه

 

گمانم این مرد با این ریش و موی سپید و آن پیراهن سفید و مشکی چهار خانه اش موجودی فرا زمینی بود که مرا از آن همه التهاب و خشم اینگونه آرام کرد.

 

دیدم اینطود نمی شود که لنگ در هوا بحث را ادامه دهم ،پایی که بیرون از ماشین گذاشته بودم را به داخل کشیدم و در را بستم .

 

با این کارم لبخند شیرینی زد.

 

+پس درد عشقو چکار کنم؟

 

ابروهایش را بالا داد و لبخندش وسیعتر شد.

 

-آها پس این اه و ناله ها برای عشقِ،عشقی که توش درد و غم نباشه که نمیشه ،اصن عشق با این همین پستی و بلندی هاشه که قشنگه اگه همش خوبی باشه که تو قدر نمیدونی اگه همشم بدی باشه دلتو میزنه ،اینجوریه که یه روز به عرش می برت و یه روز به فرش می رسونت فقط از خدا می خوا م که اگه یه روزی به خاطر عشق به فرش رسیدی مثه من زمین گیر نشی

 

در چشمان عسلی اش برق اشک را دیدم .

 

خودم را جلو کشیدم و دست دور صندلی شاگرد حلقه زدم و سرم را به آن چسباندم که بهتر او را ببینم.

 

+شما هم عاشقی؟

 

امان از آن آه جانسوزش.

 

 

 

 

 

-عاشق بودم و هستم و تا آخرین لحظه ی عمرم عاشق می مونم.

 

دلم برای تحکم صدایش هنگام بیان کلمات رفت .

 

خوشحال شدم که او اینقدر کسی را دوست دارد ،کنجکاو بودم تا بدانم که آن زن کیست.

 

+کیه این زن خوشبخت ؟حتما الان تو خونه منتظر شماست تا برین خونه

 

تلخ خندی زد و نگاهش را به سمت پنجره چرخاند.

 

-کاش اینجوری بود

 

لبخندی که به سختی روی لبم آمده بود روی صورتم ماسید.

 

+پس کجاست؟

 

-پیش شوهرش

 

دهانم باز ماند ،اصلا تصور چنین حرفی را نداشتم.

 

+چرا؟

 

-تو اون دوران مثه الان نبود،که طرف هر کیو که دوست داره راحت باهاش بره بیاد باهاش دوست باشه اون موقع کسی حق نداشت کسیو دوست داشته باشه اصن عشق و عاشقی برای ننه باباها تعریفی نداشت،با اینکه بیشترشونم قربانی همین رسومات شده بودن ،زن و شوهر تازه بعد از عقد همو می دیدن ،دیگه بستگی به شانست داشت اگه بد شانس بودی یه شوهر یا زن زشت و بدعنق گیرت میفتاد و باید تا آخر عمر باهاش می ساختی.

 

با فکر به این موضوع با اینکه دردناک بود اما خنده ام گرفت.او هم با دیدن خنده ی من شروع به خندیدن کرد.

 

+چه رسم مزخرفی ،انگار لُپ لُپه

 

-هر کی هم کسیو دوست داشت بقیه که می فهمیدن هم برای خانواده ی دختر هم پسر مایه ی ننگ بود

 

 

 

 

-یه روز در مغازه کار می‌کردم، از خستگی زیاد روی زمین پهن شدم سرمو که آوردم بالا چشمم خورد به یه دختر ریزه میزه ،اونقدر ظریف بود که حتی با چادرم معلوم بود

 

لعنت به این دنیا و تمام بد قلق بازی هایش.

 

-فقط با یه نگاه دلم برای اون صورت ماهش رفت،نمی دونم چقدر به جای خالیش زل زدم تا  صاحب کارم اومد زد زیر پام که به خودم اومدم

 

لعنت به این چرخ گردون که هیچ وقت به دل ما نمی چرخد .

 

-تا فرداش تو حال خودم نبودم ،از اون روز هر وقت از در مغازه  رد می‌شد کار من زل زدن بهش بود ،خودشم فهمیده بود هر وقت که رد می‌شد گونه هاش از زور خجالت مثه سیب سرخ می‌شد

 

لعنت به این روزگار  و وعده های تو خالی و خوش آب و رنگش.

 

-یه روز افتادم دنبالش فهمیدم میره کلاس بافتنی، فرداش یه نامه ی بلند بالا نوشتم ،وقتی داشتم از پیشش رد میشدم دادم دستش

 

امان از آن لبخند حسرت وارش.

 

-رنگ و روش عین گچ رو دیوار سفید شد و از ترس چشاش دو دو میزد ،فرداش اونم یا نامه پرت کرد اینجوری بود که فهمیدم دوسم داره،هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم طوری که اگه میگفت بمیر بدون لحظه ای درنگ میمردم مثه فرشته ها بود

 

+اسمش چی بود؟

 

-الهه

 

+اسم قشنگیه

 

سرش را موافق تکان داد.

 

-می پرستیدمش

 

 

 

 

+چی شد که جدا شدین

 

-یکی از رفیقام وقتی دید ما چقدر همو می خوایم نمی دونم چرا اما نارفیقی کرد و رفت به دادش الهه گفت ،داداشش و باباشم اومدن در مغازه قیامت به پا کردن و تا حد مرگ کتکم زدن من  به درک اما اون تن ظریفش که تحمل یه خراشم نداشت رو بی غیرتا زیر دست و پا له کردن به جرم دوست داشتن

 

دستان گره شده و از فشار زیاد سفید شده اش نشان می‌داد که داغ آن روزها هنوزم تازه است.

 

-کتک هایی که به من زدن نوش جونم اما اون کبودی زیر چشم الهه هیچ وقت از سرم بیرون نمیره اون بیشتر برام درد داشت تا من از بیمارستان در اومدم و یکم سر پا شدم رفتم در خونشون

 

نم چشمانش را گرفت.

 

-بهم گفتن شوهر کرده،شوهرشم پسر عموشه،حال اون شبو نگم برات که هنوز که هنوزه قلبم درد میگیره هر وقت یادش میفتم میدونی از چی بیشتر ناراحتم

 

صدایم گرفته بود .

 

+از چی؟

 

-توی نامه ی آخری که براش فرستادم بهش گفتم که قراره بریم خواستگاری ما هم خانواده ی بدی نبودیم ،یعنی می خوام بگم نشدنی نبود ،اما اون نارفیق داغی گذاشت رو دلم که دودش هنوز که هنوزه تمام مغز و قلبمو گرفته

 

او گریه میکرد و من هم پا به پای او اشک می ریختم خم شد و از داشبورد ماشین سیگار و فندکش را بیرون آورد ،سیگاری آتش زد و دودش را از پنجره به بیرون فرستاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. بندگی کن تاکه سلطانت کنند
    تن رها کن تا همه جانت کنند
    سربنه درکف برود درکوی دوست
    تاچو اسماعیل ،قربانت کنند
    بگذر از فرزند و مال و جان خویش
    تاخلیل الله دورانت کنند

    (فاطمه جون عید قربان بر شما و خانواده محترمتان مبارک)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا