رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 112

5
(3)

 

جلوی چشمای بهت زده ام لبخندی گوشه لبش سبز شد و زیرلب زمزمه کرد :

_اوکی یه لحظه نمیدونم چم شد

_هیچیت نیست فقط زیادی عاشقی !!

دستپاچه ازم فاصله گرفت

_نه هر چی بود مربوط به گذشته اس !!

فرم دست پذیرش دادم و پوزخند صدا داری به مهدی زدم و با کنایه گفتم :

_هه داری منم گول میزنی ؟!

دستپاچه تکونی‌ خورد

_منظورت چیه ؟!

از گوشه چشم نیم نگاهی بهش انداختم

_یه کم فکر کنی میفهمی منظورم چیه !!

از کنارش گذشتم و به سمت امیلی که گریه کنان دنبال تخت راه افتاده بود ، رفتم

_گریه رو بس کن !!

امیلی با شنیدن صدام به سمتم برگشت

_دست خودم نیست

چشم غره ای بهش رفتم

_نکنه دوستش داری ؟!

چشماش گرد شد

_نه نه اصلا

نگاهی بهش انداختم و جدی لب زدم :

_پس تمومش کن تا بیش از این قاطی نکردم

همین که وارد اورژانس شد پرستارا در رو بستن و زودی پرده ها رو کشیدن کلافه چنگی توی موهام زدم و درحالیکه میکشیدمشون زیرلب غریدم :

_اههههه لعنتی !!

_نمیره !!

با صدای لرزون امیلی به خودم اومدم و کلافه به سمتش چرخیدم

_میشه چرت نگی ؟؟

دستی به چشمای اشکیش کشید

_آخه حالش خیلی بده و‌ خون ریزی داشت ندید…..

عصبی توی حرفش پریدم

_کسی تا حالا بخاطر چهارتا مشت و لگد نمرده که این دومیش باشه

فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و ازم فاصله گرفت و روی صندلی های انتظار نشست

خودم کم اعصاب خوردی نداشتم که این میاد اینطوری با حرفای الکیش بدتر اعصابمو بهم میریزه و روح و روانم رو به بازی میگیره

نمیدونم چندساعتی بود که داشتم کلافه طول راهرو رو بالا پایین میکردم و حرص میخوردم که بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد با عجله به سمتش رفتم

_چی شد آقای دکتر ؟؟ حالش خوبه ؟؟

نگاه دقیقی به صورتم انداخت

_خوبه ولی نیاز به مراقبت داره

اوووف شکرت خدای من !!
دستی به صورتم کشیدم و سوالی پرسیدم:

_مراقبت ؟؟ نکنه خیلی زخماش جدی هستن ؟!

سری تکون داد و جدی گفت :

_بله شدت ضربه هایی که خورده زیاد بودن و‌ باعث خون ریزی داخلی شدن به سختی تونستیم جلوش رو بگیریم

هه حقش بود مردک روانی !!
دکتر با تعجب داشت من رو با اون پوزخند گوشه لبم تماشا میکرد که به خودم اومدم و سری تکون دادم

_ممنونم آقای دکتر !!

_خواهش میکنم

با رفتن دکتر با خیالی آسوده نفسم رو بیرون فرستادم که مهدی سمتم اومد و با اخمای درهم پرسید :

_تا کی‌ باید اینجا بمونیم ؟! ولش کن بریم بابا

چشم غره ای بهش رفتم

_نه باید ببینم چطور میشه فردا نمیره خونش گردنم بیفته

پوزخند عصبی زد و حرصی گفت :

_ به نفعشه که سالم از اینجا بیرون نیاد وگرنه میدونم چیکارش کنم

حالا نوبت این کله خراب بود !!
انگشتمو هشدار آمیز جلوی صورتش تکونی دادم و گفتم :

_به حد کافی تنبیهش کردم دیگه حق نداری بری سراغش دردسر درست کنی فهمیدی ؟؟

حرصی دندوناش روی هم سابید

_ولی مگه ندیدی چطور ….

دستم رو‌ به نشونه سکوت جلوش گرفتم

_هیس همین که گفتم

عصبی‌ نگاه ازم گرفت که دستمو روی شونه اش کوبیدم و با اشاره ای به امیلی که گوشه سالن روی صندلی نشسته و‌ اشک میریخت گفتم :

_جا این قُلدُر بازی ها برو به اون دختر برس مُرد از بس گریه کرد

با این حرفم نگاهش روی‌ امیلی نشست و دیدم چطور تموم خشم توی صورتش به یکباره دود شد و به هوا رفت

دودل نگاهی به من انداخت که سری تکون دادم و زیرلب آروم لب زدم :

_ برای یه بارم شده تو زندگیت شجاع باش و برو سراغش حرف دلت رو بزن !!

با این حرفم انگاری انرژی گرفته باشه سری تکون داد و با استرسی که از تموم حرکاتش معلوم بود به سمت امیلی قدم برداشت

تموم مدت زیرنظرش داشتم
نزدیک امیلی که رسید دستپاچه نگاهش رو به اطراف چرخوند و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه

خندم گرفته بود
باورم نمیشد مهدی که پیش من اینقدر زبون باز بود حالا نمیتونست درست حسابی حرف دلش رو به زبون بیاره و‌ اینطوری جلوی امیلی موش شده

نیم نگاهی سمت من انداخت که چشم غره ای بهش رفتم و با اشاره ای به امیلی آروم لب زدم :

_شروع کن !!

با استرس دستی به یقه لباسش کشید و‌ درحالیکه دکمه بالایی پیراهنش رو‌ باز میکرد آروم سری به نشونه تایید حرفم به اطراف تکونی داد

و کنار امیلی نشست و شروع کرد با هزار سرخ و سفید شدن حرف زدن ، نگاه ازشون گرفتم و پوووف کلافه ای کشیدم حالا باید با این مردک چیکار میکردم ؟!

عجب گیری افتاده بودم امروز !!
اون از دعوای صبحم با جورج اینم از الانم که تموم دق و دلیم رو سر این مردک خالی کرده بودم

روی صندلی های توی سالن نشستم و نگاه خسته ام رو به در اورژانس دوختم و‌ توی‌ ذهنم گذشت حالا خوبه اتفاقی واسش نیفتاده وگرنه بدجوری پام گیر بود

پرستاری از اورژانس بیرون اومد ، دستپاچه بلند شدم و سمتس رفتم

_ببخشید خانوم مریض ما حالش چطوره ؟!

دستاش رو داخل جیب روپوشش فرو برد

_همونی که کتک خورده ؟؟

سری تکون دادم

_بله !!

نگاه عجیبی به سر تا پام انداخت

_خطر رفع شده و به زودی منتقل میشه به بخش !!

دوست داشتم زودتر حالش خوب شه تا از شرش راحت شم انگار داشتم کم کم به آرزوم میرسیدم

_ببخشید میشه بپرسم کی منتقل میشه؟!

توی فکر فرو رفت

_اگه وضعیتش همینطوری نرمال بمونه شاید تا فردا منتقل شه

تکونی خوردم و با تعجب گفتم :

_چی ؟؟ فردا ؟؟

_آره فردا

دهن باز کردم که یه چیزی بهش بگم ولی بی اهمیت به من از کنارم گذشت و توی پیچ سالن گم شد

لعنتی چنگی توی موهام زدم و عصبی کشیدمشون یه طوری میگفت به زودی منتقل میشه فکر کردم فوقش چندساعت بعد رو میگه فکر نمیکردم تا فردا باید منتظر این آقا وایسیم

کلافه باز سر صندلی نشستم
نیم نگاهی به امیلی و مهدی انداختم با دیدن لبخند گوشه لب و چشماشون که از خوشی برق میزد

فهمیدم همه چی ختم به خیر شده و حرفاشون رو باهم زدن ، بی اختیار توی اوج مشکلات بالاخره یه چیز باعث شد لبخند بزنم و بعد مدتها آرامش به وجودم تزریق بشه

واقعا از دیدن اونا کنار هم خوشحال بودم
هنوز داشتم خیره نگاهشون میکردم که مهدی درحالیکه خیره چشمای امیلی شده بود با احتیاط دستش رو گرفت و چیزی بهش گفت

که امیلی میون گریه خندید و درحالیکه سری به نشونه تایید به اطراف تکون میداد یکدفعه خودش رو توی بغل مهدی انداخت و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد

لبخندم بزرگ تر شد
ولی یکدفعه نمیدونم چِم شد که با حلقه شدن دستای مهدی دور کمر امیلی و آرامشی که توی صورت هر دوشون نقش بسته بود

کم کم لبخند روی لبهام ماسید
آره داشتم حسودی میکردم به خوشی و آرامشی که باهم داشتن

ولی من چی داشتم ؟! هیچی
همه دنیام شده دروغ و انتقام !!

بی اختیار یاد آیناز افتادم و غمگین توی خودم فرو رفتم ، تنها کسی که حس میکردم کم کم دارم نسبت بهش حس پیدا میکنم اون بود ، ولی وقتی بحث انتقام میشد چشمام کور میشد و از دنیای اطرافم غافل میشم

چیزی که اصلا نمیخواستم !!
خسته دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم

نمیخواستم مزاحم اوقات خوشی که باهم دارن بشم چون اینطوری که پبدا بود هنوز حرفاشون تموم نشده بود

حالا که حال این مردک هم بد نیست خوبه از بیمارستان بیرون برم چون به شدت حالم گرفته بود و دل و‌ دماغ زیادی نداشتم

گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و پیامی به این مضنون که من رفتم حواست به همه چی باشه برای مهدی فرستادم و بلند شدم

همین که توی محوطه بیمارستان رسیدم با استشمام هوای آزاد تازه حس کردم راه تنفسم باز شده نفس عمیقی کشیدم ولی بی اختیار باز صحنه بغل کردن و خوشحالی مهدی و امیلی جلوی چشمان نقش بست

اوووف خدایا من چِم شده !!
این چه حس بدیه ؟؟
باورم نمیشه یعنی دارم به اونا حسودی میکنم ؟!

کلافه سری به اطراف تکون دادم و با حرص زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

_لعنتی به خودت بیا نیما !!

سوار ماشین شدم و تموم حرصمو روی پدال گاز خالی کردم و با سرعت توی جاده افتادم
نمیدونم چقدر بی هدف خیابون ها رو بالا پایین میکردم که وقتی به خودم اومدم ماشین رو جایی نزدیک خونه آیناز پارک کرده بودم

با حرص و خشم نگاهمو به بالکن اتاقش دوختم ، اتاقی که از چراغای روشنش معلوم بود که هنوز صاحبش بیداره !!

با کنجکاوی نگاهم‌ به پنجره اتاقش دوخته بودم که یکدفعه ماشینی در خونشون پارک کرد و با دیدن کسایی که پیاده میشدن حرصی دندونامو روی هم سابیدم و خشن زیرلب غریدم :

_بد بازی رو‌ شروع کردی !!

جورج همراه زن و‌ مرد سن بالایی که نمیشناختمشون با دست گُل بزرگی توی دستاش جلو رفت و زنگ خونشون رو فشرد

حرصی فرمون رو توی دستام فشردم لعنتی داشت چیکار میکرد ؟!

هه اون همه تهدید من رو نادیده گرفته و باز کار خودش رو کرده بود ، معلومه اینطوری میخواد از من انتقام بگیره و زهرش رو بهم بریزه

حالا باید چیکار میکردم ؟!
خودم رو ته خط میدیدم و حس میکردم همه چیزایی که داشتم رو باختم

همین که داخل خونه شدن کلافه از ماشین پیاده شده و‌ شروع کردم بیقرار راه رفتن و دور خودم چرخیدن

درست فکر کن نیما !!
فکر کن باید چیکار کنی و چطوری سُکان همه چی رو باز به دست بگیری

اینقدر طول‌ خیابون رو بالا پایین رفته بودم که پاهام به کل درد گرفته و کف پاهام سوزن سوزن میشدن کلافه ایستادم درحالیکه خشن دستی به یقه بسته پیراهنم میکشیدم زیرلب غریدم :

_فکر کن یه نقشه درست حسابی میتونه کارساز باشه !!

ولی چه نقشه ای ؟!
عصبی نیم نگاهی به خونشون انداختم و توی فکر فرو رفتم یکدفعه چیزی توی ذهنم جرقه خورد که باعث شد

کم کم لبخندی کل صورتم رو دربربگیره و زیرلب با خنده زمزمه کنم :

_یعنی تاثیر داره ؟؟

امتحان کردنش که ضرر نداشت ، داشت ؟؟
نباید وقت رو‌ تلف میکردم آره
با این فکر زودی سوار ماشین شدم و به سمت جایی که توی فکرم بود روندم

باید اول میدیدم چیزی که میخوام سرجاش هست یا نه ، بعد کارم رو شروع میکردم وگرنه فایده ای نداشت

با رسیدن به خونه بی معطلی ماشین رو توی حیاط پارک کردم و با قدمای بلند به سمت اتاق کارم راه افتادم وارد که شدم با عجله زودی پشت میز کارم قرار گرفتم

بی معطلی لب تاب رو روشن کردم و با دستایی لرزون شروع کردم به گشتنش چون اون تنها برگ برنده ام بود و میترسیدم یک درصد توی لب تابم نباشه یا پاک شده باشه

بالاخره با پیدا کردنش بین فایل های قدیمی ، نفسم رو با آرامش بیرون فرستادم و سرمو روی میز گذاشتم

اوووف خدایا خطر از بیخ گوشم گذشته بود

” آیناز “

با لبخند رو به روی جورج نشسته و به اونی که تموم سعیش رو میکرد با من چشم تو چشم نشه و خودش رو مشغول گوش دادن به حرف بزرگترا نشون میداد خیره شدم

باورم نمیشد بالاخره همه چی داشت تموم میشد و الان شب خواستگاریمه
نمیدونم چقدر خیره اش شده بودم که بالاخره سرش رو برگردوند و باهام چشم تو چشم شد ، با دیدن نگاه خیره ام تو جاش تکونی خورد و با شیطنت چشمکی بهم زد

با لبخندی گوشه لبم نگاهی به اطراف انداختم همه سرگرم بودن و کسی حواسش به من نبود از فرصت سواستفاده کردم و با شیطنت لبامو غنچه کردم و بوسه ای براش فرستادم

چشماش گشاد شد و‌ با تعجب و صدالبته لبخند مردونه ای که تموم صورتش رو پُر کرده بود نگاه ازم دزدید و خودش رو مشغول حرف زدن با بغل دستیش نشون داد

با لبخندی که هنوز روی لبهام جا خوش کرده بود سرمو برگردوندم که چشم تو چشم با امیرعلی شدم که عصبی نگاهم میکرد و پرهای بینی اش با زور خشم باز و بسته میشد
یعنی حرکت من رو دیده بود؟؟

برای ثانیه ای ترس برم داشت و خودم رو جمع و جور کردم ولی یکدفعه با یادآوری گذشته و اتقاقایی که بینمون افتاده بود سعی کردم بی تفاوت باشم اصلا به اون چه مربوط که من چطوری رفتار میکنم چطور رفتار نمیکنم در ثانی زندگی‌خودم به خودم مربوط بود نه دیگران !!

پوزخند صدا داری به صورت خشمگینش زدم که صدای بابا و چیزی که گفت باعث شد که تموم توجه ها سمتش جلب بشه

_من مخالفتی در این باره ندارم باید دوتا جوون خودشون تصمیم بگیرن که میخوان اینطور باشه یا نه ؟!

داشتن درمورد چی حرف میزدن ؟؟!
من که تموم مدت حواسم پیش جورج بود و هیچی نفهمیده بودم داشتم با کنجکاوی نگاهمو بینشون میچرخوندم که بابا صدام زد و گفت :

_تو نظرت چیه دخترم ؟!

خجالت میکشیدم‌ بگم حواسم بهتون نبوده و اصلا نمیدونم درباره چی حرف زدین با حس سنگینی نگاه بقیه دستپاچه موهامو پشت گوشم فرستادم و برای اینکه یه چیزی گفته باشم الکی لب زدم :

_هرچی خودتون تصمیم بگیرید خوبه !!

با این حرفم چشمای بابا برقی زد
توی جام تکونی خورم ولی همین که نگاهم به جورج خورد با دیدن دستای مشت شده و کلافگی که از سر و صورتش میبارید

با تعجب نگاهی بهش انداختم که چشم غره ای بهم رفت و‌ دستش به سمت گوشیش رفت و‌ دیدم که با عجله شروع کرد به تایپ کردن

طولی نکشید گوشی که جورج جدیدا برام گرفته بود و الان روی میز کوچیک کنارم بود ویبره ای خورد و صفحه اش روشن شد ، از این فاصله هم میتونستم اسم جورج رو روش بخونم

آروم طوری که ضایع نباشه و کسی متوجه نشه گوشی رو برداشتم و پیامش رو باز کردم

_چرا گفتی هر چی خودتون تصمیم بگیرید ؟!

بی معطلی دستام روی کیبرد لغزید

_چرا ؟! چی شده ؟!

پیام رو سند کردم دکمه بغل گوشی رو فشردم که باز صفحه اش خاموش شد و نگاهم رو به جورجی که با کلافگی پیامم رو میخوند دوختم

سرش رو‌ بلند کرد و‌ نیم‌ نگاهی بهم انداخت و با حرصی که از تک تک کلماتش مشخص بود با عجله مشغول تایپ کردن شد

با روشن شدن دوباره صفحه گوشیم بی معطلی قفل رو زدم و پیامش رو خوندم

_دیوونه گفتن مراسم بمونه برای دوهفته دیگه و بعد شما هم دراومدی همه چی رو گذاشتی به عهده خودشون و قبول کردی میفهمی این یعنی چی ؟؟

یعنی بخاطر همین اینقدر عصبی بود ؟!
از تک تک کلماتش حرص میبارید

بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست و براش تایپ کردم :

_ببخشید دیگه ….یه آقا خوشتیپه اینقدر حواسم رو پرت کرده بود که نشنیده ام چی گفتن فقط قبول کردم

بعد از فرستادنش سرمو بالا گرفتم و خیره تک تک حرکاتش شدم پیام رو که خوند لبخندی گوشه لبش نشست و سرش رو بالا گرفت و با چشمایی که برق میزدن بدون پلک زدن خیره ام شد فهمیدم که بالاخره خشمش با همون دوکلمه از بین رفته

و برای همین خیلی خوشحال شدم
چون فهمیده بودم میتونم تا این حد روش تاثیر بزارم و حسمون بهم متقابله حسی که داشت روز به روز‌ درونم بیشتر و بیشتر میشد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. مشکل چیه که بیشتر از دو هفته اس پارت نذاشتید
    بخدا ما داریم این رمان و میخونیم فقط چون هیچی نمیگیم سواستفاده میکنید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا