رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 3 رمان بگذار آمین دعایت باشم

4.2
(5)

– اون آقایی که من میگم دلش بد ازم پره ، انگار من خواستم که آیلینش بره.

– با آقا مدارا کن تا آیلین برگرده.

– صدبار هم بگم تو گوشتون نمیره مگه نه؟ آیلین عاشق شاهینه ، شاهین دیوونه آیلینه ، اون دوتا از هم نمیگذرن ، جمشید خان برادرزادشو با اون همه عشقی که بهش داره رو ول نمیکنه آقا رو بچسبه ، اون فقط یه وسیله پیدا کرده تا آقا رو یه مدت تو مشت خودش داشته باشه.

– جمشیدخان همچین ریسکی نمیکنه.

پوزخند زدم به اون همه اعتماد به برگشت آیلین و ندید بدبختی یه دختر نوزده ساله همیشه آیلینو بهش ترجیح دادن .

*******

دستش رفت طرف کمربندش و من کنج دیوار سرما زده جمع شدم.

– که منو دور میزنی ، از مادر زاییده نشده کسی که منو دور بزنه و بخواد زیر دست من زیرآبی بره ، امروز چندتا درس بهت میدم کوچولو که تا عمر داری یادت نره ، هیچ وقت نخواه از دست من فرار کنی.

قدمای بلندش طرفم برداشته شد و من کولمو جلو صورتم گرفتم و صدای کوبیدن در دوباره تو اتاق پیچید.

– تیام بیا این درو وا کن ، تیام درو باز کن جون مادرت ، تیام به خدا دستت بهش بخوره میکشمت.

پوزخند میزنه آقا و من تازه میفهمم صیغه تیامم و صدای پر از تمسخرش تو گوشم میره.

– قرار نیست دستم بهت بخوره ، مگه نه کوچولو؟

اشکام میریزه و صورتم بیشتر تو دل کولم فرو میره.

اولین ضربه و جیغ من…

دومین ضربه و داد وثوق…

سومین ضربه و التماس یه زن…

چهارمین ضربه و پخش شدنم روی زمین…

پنجمین ضربه و صورتمو پشت کوله بیشتر قایم کرده…

هفتمین ضربه و کوبیده شدن در…

هشتمین…

با هفت تا بسش میکنه و گوش میده به صدای یه زن پشت در…

– تیام یه خداوندی خدا ، به نمازی که میخونم ، به قرآن تو سجادم قسم شیرمو حلالت نمیکنم اگه ولش نکنی.

میبینمش از گوشه چشم و کناره چشمم تیر میکشه و میسوزه و آتیش میگیره.

میره سمت در و تسمه رو دور دستش میپیچه و قفلو باز میکنه و درو باز میکنه و من درد دارم…

صدای قدمایی به طرفم میاد و من تو خودم جمع تر میشم و به التماس میفتم.

– غلط کردم ، تو رو به قرآن نزن ، دیگه نمیرم بیرون ، تروخدا.

دستی از رو زمین بلندم کرده تو گرمی آغوشش میکشونه و لبایی جای زخمای تازه و اثر کمربندو میبوسه و صدای گرم وثوق پشتمو گرم میکنه.

وثوق – مامان ببریمش بیمارستان؟

– خفه شو وثوق ، نمیخوام صداتو بشنوم.

گرمی صداش و باز لبایی که روی صورتم حرکت میکنه و میگه…

– خوبی دخترم ؟ درد داری؟

صدای لطیف یکی دیگه تو اتاق میپیچه و من جز گردنبند خوشه انگور جلو روم چیزی دیگه رو نمیبینم.

– من الان میرم چندتا چسب زخم و گاز استیریل میارم.

چسب زخم میخواد بیاره و چقدر گرمی آغوش اون گردنبند خوشه انگور دار گرمه و من خوابم میاد…

*******

نگام روی اون سقف سفید گردش پیدا کرده رسید به اون زن بهم لبخند زده و موهامو نوازش کرده.

– بیدار شدی مادر ؟ تو که پاک ما رو نگران کردی.

به اون همه محبت نگاه کرده دلم واسه مامان فرشتم پر زد.

دستش میون موهام رفت و گفت : بهتری مادر ؟ سردت نیست ؟ گفتم وثوق بره تعمیر کار بیاره شوفاژ اتاقتو تعمیر کنه.

تو جام نیم خیز شده هر چی درد و سوزش تو تنم بود خودشو نشون داد.

– خوبی مادر؟ بخواب ، الان میرم مسکن برات میارم دردت آروم شه.

از اتاق که بیرون میزنه اشکام از کنار چشمم راه میگیره و شقیقمو رد میکنه و بالشو خیس.

در که باز میشه جای اون موج مهربونی یه دختر جوون خوشگل میاد داخل و سینی دستشو با لبخند کنارم میذاره و موهای تو پیشونیش افتاده رو با نوک انگشت کنار زده میگه…

– بهتری؟

– وثوق کجاست؟

به سوالم لبخند زده میگه…

– رفته بیرون ، حالش خوب نبود.

– زخمای صورتم خیلی بده؟

نگاش تو صورتم چرخ میخوره و من نگاه میگیرم و دلم خون میشه.

– پس خیلی بده.

– خوب میشه ، من یه کرمایی دارم ، بزنی به دو هفته نکشیده پوستت صاف صاف از روز اولش قشنگ تر میشه.

– وثوق کی میاد ؟

استیصال نگاش با اومدن اون موج مهربونی توی اتاق تموم میشه و با خوشی به اون موج نگاه کرده میگه…

– بیا خاله که باید خودمونو به این خوشگله معرفی کنیم.

خاله اون گفته کنارم روی زمین میشینه و دست توی موهام برده میگه…

– من مادر وثوقم ، همه خاله مهری صدام میزنن ، اسمم مهربانه ولی اینا خلاصش میکنن ، این دختره شر و شیطون هم عاطفه خانومه.

عاطفه دستمو میگیره و فکر من میره سمت این که نکنه دل وثوق…

چه خوش سلیقه است وثوق.

*******

صدای جیغ و داد زیادی آشنا تو سرم پیچیده به زور از اون تشک کنده شده از در زدم بیرون و پله های سرتاسری رو بالا رفته به غوغای جلو روم خیره چشام بیش از حد گشادی به همراه داشت.

– تیام به جان دایی که میخوام دنیاش نباشه یه مو از سر آمین…

یهو تو این همه اولدورم بولدورم نگاش که بهم میفته و کیفش از دستش میفته نگاه همه رو به طرفم میکشه و من به نرده های فلزی تکیه زده نگاشون میکنم.

طرفم قدم برداشته دستشو به بازوهام بند کرده نگاشو تو صورتم چرخ میده و بازوهام میسوزه و دلم ریش میشه.

خودمو عقب کشیده اخم میکنم و با نالم متوجه دردم میکنمش.

یهو برمگیرده و قدمای بلندش میره طرف تیام من صیغش.

سارا – خیلی کثیفی ، خیلی.

تیام – حرف دهنتو بفهم سارا.

سارا – نفهمم همین بلا رو سرم میاری؟

آهو میاد طرفم و نگاه پر از اشکشو تو صورتم دوخته میگه…

آهو – درد داری؟

خاله مهری وسط اون همه شاخ و شونه کشیدن این جماعت برای هم واسه حفظ آرامش میگه…

خاله مهری – سارا جون ، خاله بیا بشین.

سارا – نه خاله ، گذشت اون زمونی که با خیال راحت تو این خونه میشستیم ، حالا صابخونه خوش نداره ببینتمون ، ما هم آمینو ببریم زحمتو کم کردیم.

تیام روی مبل کنار شومینه نشسته و سیگارشو با فندک زیپوی اصلش آتیش زده با تمسخر لحنش گفت : اون وقت کی اجازه میده زن من ، زن صیغه ای من از این خونه بره بیرون؟

خرد شدن شاخ و دم دار نیست ، میتونه خردی شیشه باشه یا خردی روح …

خردی روح میتونه مال یه گارسون باشه که یه مشتری با تمام شعور نداشتش میزنه خاکشیرش میکنه یا میتونه مال یکی باشه مثل من…صیغه ای…به خاطر صیغش…

اشک که میدوئه تو کاسه چشمم و بغض نفسمو میبره به وثوق به بار تکیه زده نگاه میکنم و اون سر پایین میندازه و من دلم میگره.

سارا – تیام مسخره نشو ، آمین با من میاد.

تیام – اگه تو باری به هر جهتی دلیل نمیشه زن صیغه ای من هم باری به هر جهت باشه.

خردم میکنه و از هیچ فرصتی نمیگذره.

حضور یکیو کنارم حس کرده به اون پسر بچه کنارم وایساده و به اون جماعت وسط سالن سر من با هم درگیر نگاه انداخته لبه پله نشستم و گفتم : تو هم مثه من بیدار شدی؟

نگام میکنه و عقب میکشه و حق داره عقب بکشه .

لبخند تلخمو که میبینه اونم روی پله نشسته با اون لحن از سنش بعید میگه…

– تو کی هستی ؟ اونا کین؟

هیچی نمیگم وفقط سرمو به نرده ها تکیه میدم و سارا پس کشیده ته دعوا میگه…

سارا – باشه ، تیام خان من میرم ولی بدون دست از سرت بر نمیدارم .

آهو طرفم میاد و نرم بغلم میکنه و نگاشو میدوزه به اون پسر بچه و کنار گوشم میگه…

آهو – مطمئن باش همه چی اینجوری نمیمونه.

لبخند میزنم و تهش بغض میکنم و باز لبخند میزنم و یهو صدای سارا همه رو شوکه میکنه.

سارا – تیام خان ، نظرت در مورد اینکه خاله فرشتم بدونه سر عزیزکردش چی اومده چیه ؟ به نظرت فرشته ملکان میتونه تیام ملکانو ببخشه ؟ عمه جونت میتونه کسی رو که این بلا رو سر دخترش آورده ببخشه؟

سالن تو سکوت فرو میره و سنگین میشه نگاه چندنفر روی من و سارا پوزخند زن واسه من دست تکون داده میگه…

سارا – آمین مامانت خیلی زود میاد دنبالت.

من نگام به تیام چند روزه صیغش شدمه و نگاه تیام به من .

از روی اون پله بلند شده به سختی از پله ها پایین رفته توی اون طبقه بلا استفاده طرف اتاق هیچی جز یه تشک نداشته رفته می مونم تو حل معمای تنها وارث نام خاندان ملکان و برادرزاده همه چی تموم مامان فرشتم.

*******

دست خاله مهری زیر سرم رفت و بلند شدم و اون لیوان چایی گرم و خوش عطرو قلپ قلپ به خورد معده پر از دردم دادم.

خاله مهری – تو دختر فرشته ای؟

– چرا برای همه عجیبه؟

خاله مهری – همه می دونستیم دختری هست ولی فکر اینکه تو دختر فرشته باشی و فرشته واسه خاطر تو دور این شهرو خط کشیده باشه برای هممون عجیبه.

– مامان به خاطر من از این شهر نرفت ، به خاطر حرفش از همه چی گذشت.

– نمیدونم چرا عشق این خاندان نفرین شده است ، هر کی عاشق میشه یه ناکامی براش به بار میاد.

– مامان من واسه خاطر خودش و عقیدش با همه جنگید.

– تو ارزش جنگیدن داشتی.

– درد من هم اینه که من ارزش هیچیو نداشتم.

– فرشته اهل اشتباه کردن نیست ، اون روزی که تو رو باباش وایساد و اومد واسه خاطر تو از خودش و جوونیش بگذره همه فهمیدیم که فرشته اهل پول و مال و مکنت نیست ، فهمیدیم فرشته جنسش فرق داره ، حتی باباش بعد رفتن فرشته گفت غیرت فرشته رو دوست داره ، تو این سالا می دونستم فقط سارا با فرشته ارتباط داره ولی هیچ وقت فکرش هم نمی کردم یه روز دختریو ببینم که فرشته به خاطرش از همه چیش گذشته.

– شما تو این خونه…

– من زن شریک بابای تیامم ، بعد فوت شوهرم ورشکست شدیم و بابای تیام هم چون با زنش همش تو سفر بودن ما رو آورد تو این خونه و یه ساختمون دیگه واسمون ساخت و من هم به وثوقم شیر دادم هم به تیامم ، تیام بچه خودمه ، ناخلفیش ناخلفه ولی تهش بچمه ، جگر گوشمه ، واسه این چندوقته نمی بخشمش ، چون عزیز فرشته رو چزونده ، تیام میمیره واسه عمه فرشتش ، دیشب تا حالا ترس تو چشاش دوئیده بابت غضب عمه جونش.

– دلم تنگه مامانمه.

– بابات کم نیست ، همه چی تمومیش تو چشم همه است ولی نمیدونم چی شده که دل این تیام واسه آیلین بابات سریده ، واسه دختر اون زنیکه ، واسه دختر مردی که عمه فرشتش همیشه حسرتشو داشته.

– بعضی وقتا فکر میکنم بدبختیای نسل ما جوونای این دوتا خاندانو اشتباهای اون نسل قبلیمون ساختن.

– نگو دردت تو جونم ، اونا هم زمون خودشون جوونی کردن.

– اگه مامان عاشق نمیشد اینقدر تنها نمیشد.

– اگه فرشته عاشق نمیشد به این همه خوبی نمیرسید ، فرشته خوب تربیتت کرده ، همه چی تموم تربیتت کرده ، عادتت داده رو پا خودت وایسی ، مظلومی ولی بلدی گلیم خودتو از آب بکشی بیرون.

– خاله؟

– جون خاله؟

– مامانم…

– داره تلفنی با تیام حرف میزنه ، فرشته که غضب میکنه همه حساب میبرن.

– اون مردی که دیروز منو به قصد مرگ زد شبیه آدمایی نیست که بلد باشن تو زندگیشون حساب ببرن.

– فکر نکنم فرشته واسه عزیزش اون روشو نشون داده باشه.

میخندم و در باز میشه و وثوق نیش باز کرده میاد داخل و یه بشکن ناجور با تیپ و جذبش میزنه و میگه…

وثوق – فکر کنم فرشته خانوم بد زده کرک و پر این پسره رو ریخته ، چون حضرت آقا دستور دادن آمین خانومو بفرستیم بلاد مادرشون.

لبخند نرم نرمک رو لبم میاد و میره و دلم خوش این مامان همه چی تموم میشه.

*******

سرم روی پاهاشه و دلم کف دستش.

دستش لای موهامه و آرمان کنار آتیش به راه انداختش بهم میخنده.

– مامان؟

دستش نرم تر لای موهام میگرده و میگم…

– دلم تنگت بود.

– پسره رو آدم میکنم.

– کمرم میسوزه.

– به جلز و ولز میندازمش.

– جمشیدخان راحت ازم گذشت.

– یه روزی تو هم ازش راحت میگذری.

– چطور عاشقش شدی؟

سکوتش و نرمی بستر موهام میون پنجه هاش.

– جز مال و ثروت و قیافه چی داشت واسه عاشقی؟

دوباره سکوت میکنه و من سر برمیدارم از روی اون همه امنیت.

– کاش تو هم ازم میگذشتی تا دلم غصه اینو نداشته باشه که به خاطر من دور از همه ای.

– همه من تویی ، همه من آرمانه که پیشمه ، من واسه خاطر تو و آرمان از دنیا میگذرم همه که برام آسونه.

– اولین بار که فهمیدم مامانم نیستی…

ضربه آروم دستش رو گونم به خنده میندازتم و وقتی میگه ” من همیشه مامانتم ” به صرف قهقهه مهمونم میکنه.

– بذار بگم…

– بگو ولی چرت نگو.

– وقتی فهمیدم تو فقط منو یه مدت به حرمت دوستیت با عمه مهشیدم نگه داشتی فقط ده سالم بود ، وقتی فهمیدم واسه عشق به جمشیدخان اون همه خواستگارتو تا اون سن رد کردی همش ده سالم بود ، وقتی بود که عمه مهشید تو اتاق کار جمشیدخان سر تو و عشقت با اون مرد خودخواه دعوا میکرد ، ده سالم بود ولی خر نبودم ، خر نبودم که ندونم معنی حرفاشون یعنی اینکه من حتی تو رو هم تو رویا دارم ، مامان وقتی ازت پرسیدم تو مامانمی یا نه اشک ریختی و بغلم کردی و تو گوشم گفتی از هر مادری برام بیشتر مادری میکنی ، درد من خودمم ، خود مایه دردسرم ، اگه نبودم الان خوشبخت بودی.

– اگه نبودی خوشبخت نبودم چون نه تو رو داشتم نه آرمانو.

– جمشیدخان چطور این همه خانومیو ندید؟

– چشمش هنوز هم دنبال آذر بود ، همیشه از آذر کمتر بودم ، من زودتر از آذر دل بستم به بابات ولی آذر رفاقتو گذاشت کنار و با اینکه میدونست دل من نفس به نفسش به نفس بابات بنده ، شد ملکه قصر بابات ، رفاقت کردم براش ولی تو رو بابام وایسادم که الا و بلا من زن هیشکی نمیشم ، آیلین که دنیا اومد هم جمشید و هم آذر عاشقش بودن ، خوشگل بود ، همه دوسش داشتن ، پنج سال بعدش که بچه دومشو حامله شد آذر سر ناسازگاری گذاشت و گفت بچه نمیخواد ، جمشید هم بنده آذر حرفشو گذاشت رو چشمش ولی دکتر گفت سقط برای آذر خطرناکه و جمشید هم یه پا وایساد که سلامتی آذر براش مهمتر از هرچیزیه و آذر از بابات متنفر شد ، شاید هم متنفر بود و وقتی بارشو گذاشت زمین دل برید از جمشید و آیلینش و اون بچه شیرخواره و آرزوشو برآورده کرد و رفت اونور ، آیلین از آب و گل دراومده بود و جون باباش واسش درمیرفت ولی تو بودی که هیشکیو نداشتی و مهشید دل نگرونت بود ، با همه حرصی که از بابات داشتم پرستاریتو کردم و مهر مادری افتاد تو دلم ، جونم به جونت بند شد ، یه روز که نمی دیدمت دلم خون میشد ، شدی دخترم و شدم مادرت و جمشید عین خیالش هم نبود ، واسه خاطر احساس خودم هم شده می بخشمش ولی واسه خاطر ظلمایی که تو حق تو کرد هیچ وقت.

– چرا اومدی اینجا ؟ چرا نموندی تهرون؟

– می موندم که اشکای تو رو ببینم؟ نه آمینم ، حداقل اینجا وقتی آرمانو به فرزندخوندگی گرفتم آروم شدم ولی اونجا نمیشد ، با اون همه تبعیض بین تو و آیلین نمیشد.

– دلم واسه عمه مهشید تنگ شده.

– داره میاد ایران.

– به نظرت با برادرزادت چه کنم؟

– باهاش به همه اون چیزایی برس که حق تو بوده و به آیلین دادن ، یه سال زمان خوبیه.

– یعنی جای آیلینو واسش پر کنم.

– نه ، جای خودتو محکم کن.

– فکر کنم تا بیام محکم شم ، با یه ضرب شستش داغون بشم.

– نمیگم ازم حساب میبره ولی شاید حرمت منو نگه داره ، اگه هم نگه نداشت تو بلدی چطور دورباره رو پا بشی.

– ازش یدم میاد.

– امیدوارم همیشگی باشه.

یه کم سکوت شد و نگاه من هنوزم به رقص شعله هایی بود که آرمان و آهو و سارا دورش نشسته بودن و چایی میخوردن.

– باید میدیدی سارا چه سلیطه بازی درآورد.

– اون هیچ وقت مثل فریال آروم نبوده.

– خدابیامرزتش.

– فریال هم کم بدبختی نکشید مرگش هم که اونجور.

– سارا عوض شده.

– زندگی کردن بلد شده ، حالا داره میفهمه همه چی اون خونه های دراندشت و حساب پرپول و مهمونیای علی بی غمی نیست ، داره یاد میگیره دوئیدن واسه یه لقمه نون شب یعنی چی ، سارا به این برحه از زندگیش نیاز داشت.

– سارا یه چیزیش هست ، نمیگه ، میدونم یه دردی سوای دردای دیگش داره.

– خاندان ملکان بی درد نمیشه ، فقط بعضی وقتا فکر میکنم فریدون و تهمینه قصر در رفتن ، همیشه عاشق بودن.

– مامان و بابای…

– آره مامان و بابای اون تیام ذلیل مرده.

ابروهام بالا میپره و قدمام طرف اون آرمان بعد از مامان نقطه اتکام برداشته میشه و دستام از پشت دور گردنش حلقه میشه و لبام به گونش میچسبه.

*******

به سقوط آزاد آرمان توی برکه خندیدم که توپیدن مامان به سارا نیشمونو خشکوند.

مامان فرشته – آخه یه جو عقل تو سر تو نیست دختر؟ بچم سر ما بخوره چی کار کنم من؟

سارا – اِوا خاله جون این همه سوسول بارش نیار دیگه.

آرمان از برکه بیرون اومده خندید و مامانو با همه خیسیش بغل کرد و صورت نگرونشو بوسید و من دونستم که مامان بی من هم یکی رو داره که دل نگرونش باشه.

به رفتن آرمان به داخل ساختمون نگاه کردم و شنیدم حرف آهو رو…

آهو – ماشالا به قد و بالاش اصلنی بهش نمیاد پونزده سالش باشه.

سارا – فقط قد کشیده وگرنه عقلی نداره.

مامان نامردی نکرده یه پس گردنی حواله سارای لغز خون کرد و من خندیدم و صورتم تیر کشید.

مامان فرشته – صدبار گفتم در مورد آرمان من درست حرف بزن ، اصلا تو چیکار به بچه من داری ؟

سارا – دوسش دارم ، در ضمن بچه رو خوب اومدی.

کمی سکوت میشه و من برکه دوست داشتنی همه روزای زندگیمو با چشام زیرو رو کرده میگم…

– من دوست ندارم برگردم تو اون خونه.

سارا – ایشالا بمیره این تیام همگی راحت شیم.

مامان فرشته – واسه دشمنت هم آرزو مرگ نکن سارا ، مشکل آمین با تیام یه چیز جداست ولی یادم نمیاد تیام واسه تو جز برادری کاری کرده باشه ، تیام از سالار بیشتر برات برادری کرد.

سارا – عقده خواهر نداشتنشو خوابوند ، از خونه بابام که زدم بیرون همه یادشون رفت منو ، تیام هم منو یادش رفت.

مامان فرشته – پس حرف تو حرف آمین نیست ، حرف کینه ایه که به دل گرفتی از تیام.

سارا – دلم میگیره واسه آمین ، چرا دنیا با ماها لجه ؟ چرا ما یه روز خوش نباید داشته باشیم ؟ چرا آدمای دور و برمون از زندگی فقط پول در آوردنشو فهمیدن ؟ تو اومدی اینجا خاله خیالت نیست که ما تو اون شهر نزدیک آدمایی که ازشون فراری هستیم چی میکشیم.

مامان فرشته – فریال اینجور ناامید بارت نیاورد.

اشک که تو کاسه چشم سارا میدوئه ، سرش تو سینه آهو قایم میشه و مامانم لبخند تلخ میزنه و من میدونم که سارا دلش بد تنگ مادرشه.

*******

سقلمه سارا دل و رودمو تو هم پیچوند و اخمامو تو هم کشوند وچشم غرمو نصیبش کرد.

– چته تو؟

سارا – دارین طرفو ؟

آهو – اوف عجب چیزیه ، من که میگم مسافره ، قیافش به اینجاییا نمیخوره.

سارا – حالا آمارشو درمیارم.

خیره اون مرد به پاترولش تکیه داده و با موبایلش مشغول بودم و ته و توه اون قیافه رو درمی آوردم و تو ضمیر ناخودآگاهم با اون تیام تا حالا دقیق پی به محتوای چهرش نبرده قیاسش میکردم.

نگام رفت سمت سارای فضول در حال آمارگیری از مامان فرشته ی روی صندلی های ایوون در حال گلدوزی.

آهو – بهتری آمین ؟

– آره.

آهو اومد یه چی دیگه بگه که سارا خودشو بهمون رسوند و با اون همه زیرچشمی های نشونه رفته طرف جناب تو ویلا روبرو با گوشیش درگیر گفت : طرف دکتره ، اومده اینجا طرحشو بگذرونه ، مثه اینکه با آرمان هم رفاقتی در حد پای پلی استیشن داره و یه نموره تو درساش به این عزیز دل خواهر کمک میرسونه.

آهو – ای جونم ، وضعیت تاهلش تو چه رده ایه؟

سارا – پاک پاک ، نه نامزدی ، نه دوست دختری ، نه سری ، نه همسری ، بچه تو رده مثبت جامعه قرار گرفته.

آهو – ببینم میتونی مخشو بزنی یا نه؟

سارا – اونکه حرف دو دقیقشه.

آهو – این بابایی که من دارم میبینم با این همه طنابی که طرفش پرت کردیم و یه سر بالا نکرده یه نظر ما رو دید بزنه بیشتر از دو دقیقه کار داره.

سارا نیشی باز کرد و با اون همه عشوه همیشه تو وجودش بوده قدم برداشت طرف اون آدم سر کرده تو گوشیش و با گرمکن طوسیش جلومون وایساده.

آهو – من که میگم این ورپریده از شدت خیطی امشب عینهو سگ پاچه گیر میشه.

– نگو اینجوری ، سارا اگه زود هم عصبانی میشه واسه خاطر اون همه تنشیه که تو این چند ساله تحمل کرده.

آهو – چند وقت پیش تلفنی داشت با یکی حرف میزد ، بسکه سر طرف داد زد من گلوم درد گرفت ، زود از کوره در میره.

– فعلا که نمیشه کاری کرد ، باید با خودش کنار بیاد.

آهو – تا کی میخواد با این خود نفهمش کنار بیاد؟

– نمیتونه هضم کنه ، حق داره.

آهو – نمیدونم تهش چی میشه.

– اون هنوزم سر قضیه تو با خودش درگیره ، واسه همین توی این چند وقته بدتر شده.

آهو – دقیقا مشکل من با اون اینه که من اونو مقصر نمیدونم ، اون چرا ادا گناهکارا رو واسه من درمیاره؟

هیچی نگفتم و مسیر اومدن سارا رو با اون قدمای بلند معلوم الحال دنبال کردم و شستم خبرداری راه انداخت سر خاک توسری این بشر به قول آهو تا چند روز پاچه گیر.

نگام برگشت سمت اون دکتر روبروم و اینبار جای گوشیش خیره به من.

نگامو گرفته دادم سمت سارا و گفتم : چی شد این پروسه دو دقیقه ای؟

سارا – مرتیکه انگل ، یا اون خیلی منگله یا منو منگل فرض کرده ، والا الان تهرون بودیم یه دونه ترگل ورگل ترشو مخ زده بودم اونوقت این آقا واسه من تیریپ ادب برداشته ، عوضی ، حیف اون همه نخی که بهش داده بودم ، والا این نخا رو به آرمان داده بودم اومده بود ورم داشته بود.

به اون همه زیبایی نگام بند و دلم خون شد از این همه غم قایم شده زیر زیبایی.

********

مغزم گنجایش این همه اطلاعتو نداشت و قلبم می کوبید و نیش باز سارا این همه واکنش رو تشدید میکرد.

آهو – راست میگی فرشته جون ؟

مامان فرشته – آمین با ورود به اون شرکته که میتونه حقوق خیلی خوبی به دست بیاره.

حرص زده از سر جام بلند شدم و دور خودم گشتم و نگامو دادم به ویلای روبرو و یهو غریدم که…

– دقیقا چرا باید برام تو شرکت این مرتیکه وحشی کار پیدا کنی؟

مامان فرشته – به نظرت من حرفم کجا برو داره؟

سارا – دلت هم بخواد منشی شخصی پسرداییم باشی.

دم دستی ترین چیز ممکن یعنی همن قندون یادگار مادر مامان فرشته رو به دست گرفته آماده پرتاب شدم که مامان با حرص قندونو از دستم گرفت.

مامان فرشته – آمین منطقی باش ، تیام هیچ وقت محیط کارو با خونش اشتباه نمیگیره ، در ضمن اون نمیدونه که منشیش رو من معرفی کردم ، بعضی وقتا آدم باید از نفوذش استفاده کنه.

آهو – آمین تو مجبوری این یه سالو با اون غول بیابونی بسازی ولی کار کردنت بحثش جداست ، تو نمیتونی هیچ وقت همچین موقعیت تاپی رو پیدا کنی ، پس بهتره منطقی باشی.

– اوف ، من چی میگم شما چی میگین ؟ تا خونه بابام بودم از بابام خوردم حالا هم که خونه اون مرتیکه ام از اون ، ازش متنفرم ، اون یه روانیه که میخواد عقده نبودن آیلینو سر من دربیاره.

مامان فرشته – من اون پسرو میشناسم ، این اجباری که جمشید واسه عقد به کار بسته اذیتش میکنه در حالیکه فکر نکنم دیگه بهت کاری داشته باشه ، فقط نمیخواد کسی ازش نافرمانی کنه ، باهاش راه بیا تا…

– تا چی ؟ تا بتونم تو دلش جای آیلینو بگیرم ؟ جای خواهرمو ؟

مامان فرشته – من کی همچین حرفی زدم ؟

– یه عمر دردم این بود که نخواستنم ، یه عمر دردم این بود که اینقدر جمشیدخان عاشق بود که چون آذر منو نخواست اون هم منو نخواست ، یه عمر دردم این بود که چرا خواهرم مثه اون دوتاست ، حالا منم بشم یکی از اونا ؟ یکی از اون آدمایی که …، جای خواهرمو بگیرم ؟ جای آیلینی که همه میخوانش؟ نه مامانم ، مادری و باورت شده باید قربون دست و پا بلوریم بری ولی یه چیز یادت نمونده که من هیچیم خوشگل نیست ، من حتی به چشم بابام نیومدم ، نه مادرم ، نه دردت تو جونم ، نه به فدای اون همه خوبیت ، برادرزادت پیشکش آدمایی مثل آیلین ، در حالیکه میدونم آیلین آدم برگشتن نیست و شاهین هم آدم از آیلین گذشتن نیست ، این آدمی که جلو روته کم نکشیده که حالا چشمش دنبال خاطرخواهای خواهرش باشه.

آهو – یه عمر خردت کردن ، یه عمر خردشون کن ، حداقل تقاص این چند وقته رو از تیام خان بگیر ، تو پتانسیل انتقامو داری.

– اونقدر خردم که فکر انتقام هم نباشم.

سارا – تو حقتو باید بگیری.

مامان فرشته – جمشید خرجتو میداد آمین ، یادت نره خودت خواستی سفرتو جدا کنی ، جمشید همیشه هم بی مهر نبوده ، خودت انباری ته پارکینگو انتخاب کردی وگرنه اتاقت…

– کم از آیلین داشت ، اسباب بازی نداشت ، عروسک نداشت ، کنار اتاق خانوم گل بود و بس ، چه فرقی بود بین اون اتاق و انباری ته پارکینگ؟ تو بگو مادر من ، منشی این مرتیکه باید بشم تا خرجم دربیاد که منشیش میشم و نمیذارم یه ایراد هم ازم درآره ولی موندگاری تو اون خونه برام سمه ، متنفرم از اون خونه.

مامان فرشته – فکر میکردم مهربان بهت خوب رسیده باشه .

– مهربانو با آقای اون خونه مقایسه نکن.

مامان فرشته – میدونم تیام کپی برابر اصل باباته ولی تهش برادرزاده منه ، به حرمت منم شده اذیت نمیشی تو خونش ولی باید تا یه سال اون خونه رو تحمل کنی چون وثوثق گفته…

– میدونم آقا از مالش نمیگذره ، می مونم ولی به اون آقازاده میگی همیشگی نیست ، چند روزی تو هفته پیش آهو و سارام ، میگی هر وقت دلم بهونه تو رو گرفت باید بذاره بیام پیشت ، والا صیغه ای زیر نظر شوهر ندیده بودیم ، اصلا اون چه حقی داره واسه من آقا بالاسری میکنه؟

سارا – خاصیت مردای دور و بر من و تو محق بودنشونه ، همشون از یه قماشن ، چون پول دارن انگار دنیا رو دارن ، تیام هم که شورشو درآورده ، از پنج سال پیش که صیام دنیا اومد اینجوری شد ، کپی برابر اصل باباته با غلظت هر چه تمام تر.

آهو – صیام کیه ؟

مامان فرشته واسه پیشواز اون عزیز کرده واسه هممون همیشه عزیز طرف نرده های تراس رفته گفت :بچش.

********

روی کنده همه این سالا بوده نشستم و به آب راکد شده برکه خیره شدم و صدای خش خش قدمایی ترسوندم و نگام سایه رو به استقبال نشست که تو نور ماه میشد فهمید همون دکترجان در همسایگی هستن.

– سلام ، ترسوندمتون؟

– شاید.

– از اقوام خانوم تهامی هستین؟

– دخترشونم.

من تا ابد دخترشم.

– چه جالب ، من نمیدونستم خانوم تهامی جز آرمان فرزند دیگه ای دارن.

– مگه دکترا باید همه چیزو بدونن؟

خندید ، یعنی خاص خندید و واسه من عجیب خاص نبود.

– نه ، ولی اینکه شما میدونین من دکترم جالبه.

– چیز زیاد جالبی هم نیست ، همیشه اون ویلا خالی بوده پس برامون سوال برانگیز بود.

– شما چرا پیش خونواده زندگی نمی کنین؟

– هر کسی یه جوری زندگی میکنه .

– نمی ترسین این وقت شب تنها کنار برکه؟

– نه ، چون تو این سالا هی چوقت مزاحمی نداشتم.

خندید و باز برای من خاص نبود و عجیب برای من شاهینی تو ذهنم رژه میرفت که خاص بودن خندش ررو تو اوج کودکی فهمیدم.

– من دیگه باید برم.

– ببخشید که مزاحم خلوتتون شدم.

– برکه رو که به نامم نزدن ، راحت باشین دکتر.

– کوروش…کورش امینی.

سری تکون دادم که گفت : شما اسمتونو نگفتین .

– مهرزاد هستم…آمین مهرزاد ، شب بخیر.

– شب شما هم بخیر.

از جنتلمنی تو وجودش موج زده و طغیان کرده که هیچ جوره نمیشد گذشت ، شاید در پروسه های بعدی بشه مورد بررسی قرارش داد.

********

ساک دستی سارا رو کشوندم و کنده شدنش رو از سر سفره صبحونه با ذوق نگاه کردم و جیغش رو با نیش باز گوش دادم و حرص خوردنشو بهترین اتفاق روز تلقی کردم.

مامان فرشته – آهو این دوتا که حواسشون نیست ، واسه تو راتون ناهار گذاشتم ، هله هوله هم نخورین که این آمین خانوم هنوز سرماخورده است ، رسیدین هم خبر بدین.

آهو لپ مامانمو بوسید و من دلم غش رفت از این همه محبت بوده تو دلم نسبت به این زنِ مامانم نبوده.

آرمان با اخمای درهم تو ایوون ولو شده گفت : باید پیاده برین ، هم چرخ ماشین پنچره ، هم زاپاسش.

سر سارا تو گوشم فرو رفت و نفساش قلقلکم داد.

سارا – یه جا دلمون خوش بود سوار ماشین میشیم که اینجا هم انگار همون خاک توسری هستیم که بودیم.

تو بغل مامان بودم که صدای صحبت آرمانو شنیدم.

آرمان – ماشینمون پنچر شده ، اینه که ….

کوروش – من می رسونمشون.

نیش آهو چاکید ، ابروهای سارا ادغام پیدا کرد و من فقط به لبخند نیم بند تحویل اون همه خیرگیش دادم.

مامان فرشته – دستت درد نکنه پسرم ، اگه کاری داری مزاحمت نمیشیم.

کوروش – نه بابا اینا چه حرفیه ؟ خودم هم مسیرم همینه.

گفت و ساک سارا رو از جلوی پای من برداشت و عقب اون پاترول گذاشته منو به خودم آورد و باز من بودم و آغوش مامان و حس امنیت و گرمی دست آرمان روی شونم و حس عشق ریخته تو وجودم.

مامان فرشته – لج تیامو درنیار ،نمیخوام هیچ وقت اذیت بشی.

چشمامو به هم زدم و عجیب از حالا دلم تنگ این ویلای طالقان و دو آدم مهم زندگیم شد.

تا ماشین تو پیچ جاده ویلا رو گم کنه برای اون دوتا عزیز دل دست تکون دادم و دلم خون ندیدنشون شد.

کوروش – میرین ترمینال؟

من که بغض داشتم و سارا هم که غضب داشت پس آهو قبول زحمت کرده گفت : بله ، به خدا راضی به زحمت نبودیم .

کوروش – اینا چه حرفیه ؟

آهو از آینه لبخند پاشوند و سارا سقلمش زد و حس غیرت بهش دست داد و من باز بغض داشتم.

کوروش – دانشجویین ؟

سارا زیر لب گفت : شما هم مفتشی؟

آهو اینبار جواب سقلمه رو داد و با اون لبخند مرد افکن گفت : نه ، ما تهران زندگی میکنیم.

کوروش – حتی آمین خانوم ؟

آهو ابرو بالا انداخت و برای من نمایش چشم و ابرو اومد و من باز هم با بغضم درگیر بودم.

آهو – آمین همیشه تهران زندگی کرده.

کوروش آینه رو تنظیم کرده نگاشو داد به من و من بی خیال نگاش و اون همه کیس موردنظر بودنش نگامو دادم به جاده.

********

سارا کوله طرفم پرت کرده کنارم نشست و خیره نیمرخم گفت : چته فدات شم؟

بچگی کردمو با اون همه بغض نالیدم که…

– من نمیخوام برم ؟

سارا – پس خاله من یاسین خونده دیگه نه ؟

– من برم تو اون خونه جواب هر حرفم کتکه ، جواب هر نالم کتکه ، جواب مهمون بودنم کتکه ، من از این همه کتک میترسم.

کشیده میشم تو حجم عطرش و عجیب دلم تنگ آغوش اونی میشه که حالا خیلی ازم دوره.

آهو – دِ دردت تو جونم ، تو ما رو داری ، غلط میکنه عزیز فرشته جونو اذیت کنه.

– همیشه همه همینو بهم گفتن ، ولی جمشید خان عزیز فرشته رو اذیت کرد ، خانوم گل اذیت کرد ، تیام هم اذیت میکنه ، حتما اذیت میکنه.

سارا – وثوق نمیذاره ، قسمش دادم ، به جون خاله مهری قسمش دادم ، خیالت هم تخت که خاله مهری عمرا بذاره اون مرتیکه نسناس تا شعاع دو متریت نزدیکت بشه.

زنگ در زده میشه و دست من شونه سارا رو چنگ میزنه و خش خش کفش آهو روی اون موزاییکا عجیب داغونم میکنه.

صدای وثوق تو حیاط نقلی تکه ای از بهشتم میپیچه و دلم مشت میشه از این همه دعای بی جواب.

وثوق – به به آمین خانوم ، دلمون خیلی تنگت بود خوشگله.

نگاش میکنم و اخم میکنم و اون به قولش عمل نکرد…

و هنوز ته دلم ، دلم به بودنش گرم بود.

اخم کرده بلند میشم و کیف رو شونه میندازم و از کنارش رد شده برای اون دوتا دست میکنم و طرف اون سانتافه سرمه ای میرم و روی صندلیش میشینم و وثوق هم با اون مکث چند ثانیه ایش پیداش میشه و به من اخم کرده خیره میمونه.

– خرابه ؟

– چی ؟

– ماشینو میگم ، نه که راه نمیفتی.

– قهری؟

– آدم اصولا با کسایی قهر میکنه که براش مهم باشن.

– پس من گناهکار محکمه اون مغز کوچولوتم.

– من دنبال گناهکار نیستم ، دنبال یه مردیم که گفت نمیذاره یه خال رو تنم بیفته.

– دِ بی مرام خودت که شاهد بودی اون مرتیکه بی همه چیز درو روتون قفل کرد ، چه میکردم فدات شم ؟

– بی خیال وثوق ، گذشته.

– نه نگذشته ، نگذشته که تو این چند روزه ی نبودنت مامانم شیرشو برای من و اون تیام نره خر حروم کرده و رام نداده تو خونه ، نگذشته که هر روز که چشمم به کمربند اون مرتیکه میفته دلم خون میشه که من بی بته نتونستم واست هیچ کاری کنم ، من خاک بر سر فقط نشستم پشت در و صدای ناله و التماستو شنیدم و هیچ کاری نکردم ، من گناهکار دلم خون اینه که نگام کنی و بگی منو میبخشی ، این عوضی که قول داد نذاره خال رو تنت بیفته رو ببخشی و خیالت تخت باشه که این آشغال روبروت نمیذاره دیگه اون تیام خر و عوضی نزدیک اتاقت هم بشه ، فعلا که ریش و قیچیمون دست اونه وگرنه میبردمت خونه خودمون.

زیر چشمی اون رگ برجسته پیشونی رو نگاه کرده میگم که…

– حالا جو نگیرتت.

میخنده و سی و دوسالشه و دلش گیره و عجیب واسه من تکیه گاهه.

********

به اون پسر بچه با اخم به غذا خوردنم خیره لبخند زده باز اخمشو به جون خریدم و خاله مهری دست تو موهای لخت پسربچه حتما صیام نام برده ، گفت : خوش گذشت عزیزم؟

– جاتون خالی بله ، مامان خیلی سلام رسوند.

خاله مهری – سلامت باشه ، چه میکنه؟

عاطفه با اون موهای دو گیس کرده و تیپ مکش مرگ مای راه انداخته با اون لیوانای چایی پشت میز نشسته منتظر حرفای هنوز از دهنم درنیومده شد و عجیب وثوق خوش سلیقه است.

– خب مامان اونجا ، لباس طراحی میکنه و بعد واسه مزونای معروف طراحیاشو میفرسته ، ما سه تا هم وردست مامان خیاطی یاد گرفتیم البته کلاس زبان و کامپیوترمون هم جا خود داشته.

وثوق از در تو اومده نگاشو زیرچشمی حواله اون دختر خوشگل پوش کنار دستم کرده گفت : خسته نیستی آمین ؟

عاطفه نگاه انداخت به اون همه استیل مردونگی برداشته وثوق و بی خیالش رو به من گفت : فقط خیاطی میکنی؟

– نه خب ، از اون هفته میشم منشی یه شرکت ، یعنی منشی شخصی رئیس شرکت.

وثوق روبروم کنار مامان جونش نشسته و یه ماچ مشتی از لپ مامانش درآورده گفت : تو که دیپلم بیشتر نداری.

خاله چشم غره رفت و وثوق شونه بالا انداخت و عاطفه زیرلبی یه “بی فرهنگ” پشت قباله آقا انداخت و من خندیدم و وثوق هم با خنده من نیش چاکوند و خم شده بینیمو کشوند و اینبار اخم صیام باز شده خندید و خودشو لوس کرده تو بغل عموش کشونده شد.

– مدرکم دیپلمه ولی زبان و کامپیوترم…

صدای اون آدم رعشه تو تنم انداز تو آشپزخونه اکو شد و تو گوش من اکو شد و اکوی قلبم گرفته شد.

تیام – اینجا چه خبره ؟

خاله مهری طاقچه بالا گذاشته نگاشو برگردوند و عاطفه لبخند زد به اون آدم برای من حکم عزراییلو داشته و وثوق شاخ و شونه رفت و صیام بیشتر تو آغوش عموش فرو رفت.

حضورشو پشت سرم حس کردم و داغی دستش روی شونم شکنجم داد.

تیام – به به ببین کی اینجاست ؟ سرخر مهرزادا ، سرخر عمه فرشته ، سرخر من ، چطوری کوچولو ؟ انگاری آب و هوا بهت ساخته که میخندی.

و من اشک ریختم و خاله غم ریخت و عاطفه حرص ریخت و وثوق داد.

وثوق – دستتو بکش ، بذار شاخ تو شاخ نشیم مرد.

اون حکم عزراییلو برام داشته خندید و من دلم خون شد.

تیام – خوش باشین.

صدای قدمای دورتر رفتنش نفسمو آزاد کرد و من چقدر دلم آروم گرفت و عاطفه نفس ول داد و خاله نگرونی پس زد.

تیام – فقط ، امیدوارم باباجونت به وعدش عمل کنه وگرنه…

قهقهه خندش دورتر شد و من دلم لرزید و جمشیدخان که عین خیالش نیست.

خاله مهری – بخور مادر.

صیام تا حال حرف نزده یهو گفت : بخور خوب شی.

وثوق خندید و خاله خندید و عاطفه خندید و من به اون پسر نمونه کوچیک شده باباش نگاه کردم و طرح مهربونیش عجیب به دلم نشست.

وثوق – وقت خواب بعضیا نگذشته؟

عاطفه – فکر کنم یه نیم ساعتی گذشته.

خاله مهری – وای وای وای ، حالا آقا گرگه میاد اونایی که خواب نیستنو میخوره.

صیام – چرا چاخان میگی خاله ؟ گرگا فقط تو باغ وحشن.

خندم میگره و وثوق خندش میگره و عاطفه خنده رو ول میده.

خاله مهری – حالا هی شما بخندین این بچه پرروتر بشه.

و خودش میخنده و لپ صیام کشیده میشه و چشمای صیام نرم نرمک خمار میشه و چه غریب سبزی رنگش دلمو میبره.

********

با اون بلوز مردونه گل و گشاد و اون تیپ نداشته به کابینت تکیه داده به اولدورم بولدورم خاله توجه کاملو مبذول میکردم و از این همه اقتدار بوده تو وجودش دل غنجی پیدا افتاده بود تو جونم و در کمال قساوت نیشم از تو سری خوری اون دوتا دختر زیادی اوپن مایند باز میشد.

به صیام با چشمای خوابالو وارد شده نگاه انداخته خنده پخش شد رو صورتم و خاله مهری صیامو بغل گرفته گفت : خوشگل من چطوره ؟

صیام لوسی رو به حد اعلا رسونده سر کرد تو گردن خاله و نالید که…

صیام- خاله بگو خورشید نیاد.

خالخ خندشو خورده صیامو پشت میز نشوند و تشر زد به اون دوتا که صبحونه بچه رو آماده کنن.

خاله مهری – آمین بیا بشین صبحونه بخور.

– نه خاله ، سیرم.

نگاه صیام سرتاپامو وجب کرد و من لبخند پاشوندم به اون خیرگیش و اون اینبار اخم نکرد.

کنارش نشستم و موهای پیشونیشو کنار زده گفتم : اسم من آمینه.

صیام – میدونم ، تازه میدونم که زن بابایی.

چشام گشاد شد و دهنم واموند و خاله خندید.

خاله مهری – بچم باهوشه.

صیام – ولی تو از بابا خیلی کوچیک تری ، تازه صورتت هم پر زخمه.

خندیدم و خم شدم و اون گونه مخملی رو بوسیدم و اون فقط نگام کرد.

خاله مهری – دیرجوشه ، زود به کسی اعتماد نمیکنه ولی انگاری داره با تو خوب راه میاد.

لبخند زدم و نگامو از اون حجم بچگونه تو خیال خودش خیلی بزرگ نکندم و گفتم : عاطی کجاست ؟

خاله مهری – رفته دانشگاه.

صیام – عاطی میخواد مهندس بشه ، مثه عمو وثوق.

لبخند اومده تا پشت سد لبمو قورت داده گفتم : چه خوب.

صدای وثوق نیش اون دوتا دختر انگار توی مهمونی رو چاکوند و من حرص خوردم.

وثوق – چی چه خوب؟

به اون آدم با گرمکن زیادی خودمونی شده لبخند زدم و گفتم : صبح به خیر.

بینیمو کشید و صیامو بوسید و مامانشو به قول خاله تف مالی کرد و نشست پشت میز.

وثوق – نگفتین چی چه خوب؟

اومدم یه چی بگم که یکی از دخترا تا کمر برای وثوق خم شده و دار و ندار بیرون ریخته فنجون چایی جلو آقا گذاشت و گفت : چیزی نیاز ندارین آقا وثوق؟

خاله مهری حرص خ.رد و سقلمه حواله وثوق اصلا تو خط نبوده کرد و صیام پر خنده گفت : خاله چرا عمو رو میزنی؟

آماده خنده بودم و وثوق اخمم کرد و خاله با چشماش واسه دختره خط و نشون کشید و دل من خنک شد.

خاله مهری – چرا آمین زود بلند شدی امروز؟ می خوابیدی خب؟

صیام – نه چرا بخوابه ؟ مگه شما میذاری من بخوابم که میذاری آمین بخوابه ؟ نخیرشم باید بیدار باشه ، هر وقت من خوابیدم همه بخوابن.

وثوق – پسر کو ندارد نشان از پدر ، زورگویی تو خون این خونوادست.

– امروز میخوام برم خونه ، میخوام وسیله هامو جمع کنم.

وثوق – جلدی ْآماده شی رسوندمت.

– نه ، نیازی نیست ، میخوام یه کم راه برم.

صیام – خوب نیست دختر تنهایی تو خیابون راه بره ، خاله مهری همیشه به عاطی میگه.

خندیدم و وثوق واسه من بل گرفت.

وثوق – میگن حرف راستو باید از بچه شنید.

– بی خیال.

خاله مهری – یه امروزو تنها برو ، فقط شب دیر نکنی دلم هزار راه بره.

– خیالتون تخت ، مال بد بیخ ریش صاحبش.

صیام نگام کرد و من باز اون گونه رو بوسیدم و اینبار لبخند زد و من دلم خون شد از این همه بی مهری تو حق این بچه از طرف باباش.

صیام – شب زود میای؟ آخه عاطی قول داده فوتبال دستی بازی کنیم.

چشمام به هم خورد و لبم پر خنده شد.

– هنوز شب نشده خونه ام.

طرح لبخندش دوست داشتنی تر از همه خنده های عمرم رو لبش نقاشی شد و چقدر شاد کردن دلش آسونه.

********

از کنار خانوم گل که رد میشم سنگینی نگاشو رو اون همه زخم آثار داشته رو صورتم میبینم.

– خوبی مادر؟

تا پشت لبم مباد که بگم تو هیچ وقت مادر نبودی و نمیگم ، گاهی برام کاری کرد این زن تپلِ کدو قلقله زن.

– من برم به جمشیدخان بگم اومدی ، تو این چند وقته اعصاب نذاشته واسه ما؟

اعصابش از نبود ثمره عشقشه ، آمین به چند من؟

راهم طرف اون انباری ته پارکینگ کج میشه و به خودم که میام کل دار و ندارم یه ساک لباس میشه و چندتا قاب عکس و کتاب و یادگاری.

در انباری رو میبندم و عجیب اینبار برام حکم انباری داره.

طرف ساختمون میرم و صدای داد جمشیدخانو میشنوم.

جمشید خان – لباس من کجاست ؟ آخه چقدر بگم من رو لباسام حساسم.

دادش بلنده و میدونم نبود ثمره عشقش بهش فشار میاره.

از کنار خانوم گل نگرون رد میشم و راه پله مارپیچی رو بالا میرم و چقدر این دل دیوونه من تنگشه.

پشت در اتاقش به رسم همیشه تقه میزنم و وارد میشم و سلام زیرلب میگم و بی نگاه بهش طرف لپ تاپ باز شده و قرارای کاری تو صفحه وردش باز شده میرم و چند گام به عادت به طرف کمد باز شده برمیدارم و کت و شلوار دودی رو از رگال کت و شلوار ها جدا میکنم و پیرهن طوسی رو از رگال پیرهن ها و کفش نوی هنوز پا نخورده چرم اصل رو از کشوی کفش ها بیرون میارم و کراوات دودی رو با راه راه نقره ای برای تکمیل تیپ جدا میکنم و آخرین تیر خلاص رو برای مکش مرگ مایی تیپ میزنم و دکمه سر آسیتین های مارک اصل ایتالیا و گیره طلا سفید کراوات رو هم روی کنسول میذارم و میگم که…

– امروز قراراتون مهمه ، بهتره که شیک تر باشین .

سنگینی نگاش رو روی آثار به جا مونده از مهمون نوازی تیام خان حس میکنم و از کنارش گذشته میگم که…

– اومده بودم چندتا وسیله بردارم ، ببخشید اگه کل زندگیم حضورم اذیتتون کرد…جمشیدخان.

بابا نگفتم و دلم بابا گفتن خواست ، دلم یک عمر بابا گفتن خواست و خفه شد این دل.

از در گذشته صداش قدمامو وایسوند.

– چرا کتک خوردی؟

چرا کتک خوردم و بابای من نمیپرسه چرا کتکم زد اون مرتیکه ، چرا کتک خوردم و جمشیدخان باز هم گناه من میبینه زخمای صورتمو .

– چون طفیلیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا