رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 16 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.5
(6)
ویدا به من نگاه کرد و گفت: پس آیناز چی؟!
– تو نگران این نباش. تو اصطبل اسبا براش کار هست. می تونه اونجا پهن اسبا رو جمع کنه! 
ویدا خندید. من چیزی نگفتم؛ با این حرفش قلبم یخ زد. یعنی من انقدر بی ارزشم؟ که می خواد منو بفرسته پیش اسبا؟ با بغض اومدم بیرون.
تو راه پله نشستم. واقعا چرا؟ چرا این جوری با من حرف می زنن؟ مگه من چیکارشون کردم؟ یه گوشه ی این خونه دارم نفس می کشم.
دستمو گذاشتم زیر چونم. اگه بخواد ویدا رو نگه داره، پس من چی می شم؟ یعنی واقعا می خواد منو بفرسته پیش اسبا؟! نه این نقششه؛ میخواد منو بفروشه به خارجیا. عین همون بلایی که سر دوستام آوردن. عمرا اگه بذارم این کارو بکنه. یعنی نمی مونم که بخواد بفروشتم. تو همین فکرا بودم که ویدا اومد بیرون. جلوم وایساد و گفت:
– حالا ببین کی به کی محل سگ نمیذاره! لیاقتت همون اصطبل اسباست! 
پوزخندی زدم و گفتم: کار کردن برای اون اسبای بی زبون شرف داره به این آقا!
– خیــلی پرویی!
– تازه فهمیدی؟
با یه لبخند تمسخری گفت: پیش اسبا خوش بگذره!
اینو گفت و رفت پایین. چند دقیقه بعد رفتم تو؛ آراد توی اتاق لباس داشت لباساشو عوض می کرد. داشتم میزو جمع میکردم که از اتاق اومد بیرون. 
گفت:شب مهمونی دارم. به خاتون بگو لازم نیست مشروب بخره.
سرم پایین و مشغول جمع کردن بودم.
با حالت نیمه داد گفت: مگه با تو نیستم؟!
همین جور که سرم پایین بود، گفتم: شنیدم. بهش می گم. 
یهو اومد طرفم، یقمو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت: 
– وقتی دارم باهات حرف می زنم، بهم نگاه کن. 
منم فقط تو چشمای سبزش نگاه کردم. 
گفت: برای چی این جوری بهم زل زدی؟!
– مگه نگفتی بهم نگاه کن؟ خب منم دارم نگات می کنم!
یقمو ول کرد و گفت: 
– فردا که فرستادمت پیش اسبا، یاد می گیری که تو روی من واینسی. فکر کنم زبون حیوون ها رو بهتر بفهمی!
با یه لبخند نگاش کردم و از کنارش رد شدم. سینی رو بردم به آشپزخونه.
ویدا نشسته بود، کتاب آشپزی رو ورق می زد. گفت: به خاتون بگو نهار ظهرو من می پزم.
نفسمو با دهن دادم بیرون و جوابشو ندادم. ظرفای صبحونشو شستم و رفتم سمت خونه. وقتی رفتم تو، دیدم خاتون نشسته و بافتنی می بافه. منو که دید با تعجب گفت:
– مگه نگفتی می خوای غذا رو بپزی؟ 
با بی حوصلگی گفتم: چرا ولی ویدا گفت خودم نهارو می پزم.
در اتاقمو باز کردم. 
خاتون: یعنی چی ویدا می پزه؟ مگه ندیدی اون شب با اون غذاش چه بلایی سر آقا آورد؟! 
– نمی دونم خاتون؛ برو به ویدا بگو.
رفتم به اتاقم و یه گوشه نشستم. 
خاتون اومد تو و گفت: باز چی شده؟ بازم دعواتون شد؟
با بغض گفتم: آره… ولی این دفعه خیلی جدیه.
نگاش کردم: قراره از پیشتون برم.
کنارم نشست و گفت: بری؟!! کجا بری؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: آقامون قراره منو بفرسته اصطبل اسبا. 
– برای چی؟ تو که کاری نکردی؟
بغضم شکست و گفتم: چرا کردم… تنها جرمم اینه که خوشگل نیستم! می خواد ویدا رو نگه داره چون ابرو هاشو برداشته، موهاشو رنگ کرده؛ اما من اینکارو نکردم.
خاتون بغلم کرد و گفت: این چه حرفیه می زنی؟ مطمئنم دلیلش این نیست. حتما یه کاری کردی که اعصابش خرد شده و می خواد بفرستت اونجا. 
– چیکارش کردم؟ اون از اولم از من بدش می اومد. حالا که یکی بهتر پیدا کرده، می خواد منو بندازه بیرون. 
– پاشو بریم با هم نهارو بپزیم. 
– حوصله ندارم خاتون. 
– باشه، اصرار نمی کنم… برم تا این دختره آشپزخونه رو به آتیش نکشیده. 
لبخندی زدم و به رفتنش نگاه کردم. تو حیاط روی نیمکت نشستم. سرم پایین و بود به مورچه هایی که دونه های سفید رنگی رو می برندن، نگاه می کردم که یه دختری با جیغ و داد اومد تو و داد زد:
– سلام آنی؛ من اومدم، خوش اومدم!
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. با قدم های تند اومد طرفم. با هم دست دادیم وگفت:
– سلام ناز خانم! خوبی؟
نشست و گفتم: سلام… تو که شنگول تری!
کاملیا یه پلاستیکو گذاشت رو پام و گفت: اینم پارچه ای که دستورشو دادی! ببین جنسش همونه؟
به پارچه نگاه کردم و گفتم: جنسش همونه. رنگشم عالیه… حالا چرا صورتی؟
– دوستام بهم می گن رنگ صورتی خیلی بهت میاد.
به پوست سفید و لپای گل انداختش و چشمای خاکستریش نگاه کردم و گفتم:
– آره بهت میاد!
– باور می کنی من و دوستام بخاطر همین پارچه کل بازار و پاساژا رو بهم ریختم؟
– آره باورم می شه! چشم پاساژا رو درآوردین!
خندید. 
گفتم: اگه کار نداری بریم تو اندازه هاتو بگیرم؟
– نه کاری ندارم.بریم. 
رفتیم تو؛ مترو برداشتم و گذاشتم رو شونه هاش. 
گفت: می گم آنی! تو شعرم حفظی؟
– آره! یه چهارصد پونصد تایی حفظم! 
مترو گذاشتم رو شکمش که با تعجب برگشت و گفت:
– راستی می گی؟!
– آره ولی می شه تکون نخوری؟ خیر سرم دارم اندازهاتو می گیرم! 
درست وایساد و گفت: بابای من عاشق دوئل شعره. نزدیک دو هزار بیت حفظه.
رو به روش وایسادم ومترو گذاشتم دور سینش و گفتم:
– مبارکش باشه! حالا دوئل شعر چیه؟
– همونی که شما می گید مشاعره دیگه. بابام دیوونه ی مشاعرست ولی متاسفانه به غیر از دوستاش کس دیگه ای باهاش مشاعره نمی کنه. تو با بابام دوئل می کنی؟!
– نخیر! دیگه حرف نزن اندازهاتو فرامو ش می کنم! 
– خب بنویس تا فراموش نکنی! 
– چشم! امر دیگه ای نیست؟
بعد از اینکه اندازه گیری سرکار عِلیه تموم شد، نزدیک دو سه ساعت حرف زدیم که دیگه حس کردم فکم داره قفل می شه که خدا رو شکر کاملیا راضی به رفتن شد! منم بدون تعارف تا دم در همراهیش کردم. وقتی رفت، یه سرکی به بیرون کشیدم. یعنی می تونستم برم؟ آره می تونم. اما تهران بزرگه؛ منم جایی رو نمی شمناسم . بالاخره یکی پیدا می شه محض رضای خدا بهم کمک کنه.
اومدم تو، درو بستم دیدم داگی جلوم وایساده و با عصبانیت نگام می کنه. 
با لبخند گفتم: خوبی داگی؟ اومدم کاملیا رو بدرقه کنم! 
آروم از کنارش رد شدم. با این چیکار کنم؟ تا صبح بیداره و کشیک می ده. باید یه فکر هم به حال این بکنم. تا شب هم نقشه فرار می کشیدم ، هم به خاتون کمک می کردم. 
شب تو حیاط، روی تاب نشسته بودم و به رو به روم خیره بودم. اگه امشب فرار کنم، کجا باید می خوابیدم؟ اگه برم به پارک، ممکنه پسرا… نه! ولش کن! فردا می رم. آره! فردا بهتره! حداقل روزه، چشم جایی رو می بینه! 
– کجایی آیناز؟ 
– ها؟! 
خاتون نگام کرد و گفت: کجایی؟
– همین جا!
– جسمت که آره ولی فکرت کجاست؟ تو این سرما چرا اینجا نشستی؟ برو تو به ویدا کمک کن. 
به خاتون نگاه کردم. دل کندن ازش برام سخت بود. دو ماه بهش عادت کرده بودم. جای مادرم دوستش دارم اما چاره ای ندارم. باید از پیشش برم. بلند شدم و بغلش کردم و گفتم:
– خاتون ممنون. به خاطر همه چی ممنون!
خاتون با تعجب گفت: چی شده دختر؟! 
با گریه به خودم فشارش دادم وگفتم: خاتون خیلی دوست دارم خیلی!
– قربونت برم، منم دوست دارم! 
ازم جدا شد: این کارا برای چیه؟ چرا داری گریه می کنی؟
– هیچی؛ فقط خواستم بدونی دوست دارم. چند دقیقه اینجا می شینم بعد میام. 
– با تعجب نگام کرد و گفت: باشه مادر ؛فقط زودتر بیا. 
– چشم. 
روی تاب نشستم و دستمو گذاشتم توی جیب سویشرت بافتنیم و آروم آروم تابو تکون می دادم. عجب هوای سردیه! موهای بدنم سیخ شد. تو حال و هوای خودم بودم که یکی گفت: 
– چرا تنها؟
برگشتم. امیرعلی با لبخند دست به جیب وایساده بود. 
گفتم: چون سرنوشتمو با تنهایی نوشتن… چرا اومدید بیرون؟
به تاب اشاره کرد و گفت: اجازه هست؟
کمی کنار رفتم و گفتم: بفرمایید! 
کنارم نشست و گفت: این مهمونی ها فقط به درد جوونا می خوره نه من! 
با تعجب گفتم: مگه چند سالتونه؟
نگام کرد و گفت: سی و سه.
– اصلا بهتون نمیاد! فکر می کردم سی باشید.
با لبخند گفت: فرقی نکرد که؟ بازم شدم سی!
– نه، منظورم اینه که جونتر بنظر میای. 
خندید و گفت: باشه بابا! فهمیدم. 
با تعجب گفت: خوبی آیناز؟
همین جور که از سرما تو خودم جمع شده بودم، نگاش کردم و گفتم: 
– آره، فقط سردمه. 
کتشو درآورد، خواست بذاره رو شونم؛ کمی عقب رفتم و دستمو جلو گرفتم و گفتم: 
– احتیاجی نیست. هوا خوبه! 
بدون توجه به من کتو گذاشت رو شونه هام و گفت:
– اگه هوا خوبه چرا اینجوری جمع شدی؟ سرمایی هستی، نه؟
کت و رو شونم درست کردم و گفتم: آره؛ زیادی! دمای زیر مثبت شیشو نمی تونم تحمل کنم! 
خندید و گفت: پس زمستون قیافت دیدنی می شه! 
چشم غره ای نگاش کردم که گفت: 
– اگه گفتی الان چی می چسبه؟!
– چای عطردار داغ!
خندید و گفت: آفرین! حالا چرا داغ و انقدر محکم گفتی؟!
– چون سردمه! الان میرم میارم. 
بلند شدم. 
گفت: نه نمی خواد بشین. گفتم خاتون برامون بیاره. 
نشستم و گفتم: گناه داره اون زانوش درد می کنه. 
پشتشو نگاه کرد و گفت: اومد.
نگاه کردم دیدم داره چایی رو میاره. به چند قدمی ما که رسید، بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم و گفتم: ممنون خاتون!
– خواهش می کنم!
سینی رو گذاشتم روی میزی که جلوم بود.
خاتون گفت: چای تون رو که خوردید زود برید تو!
امیرعلی: چرا؟!
خاتون: آخه آقا داره نگاتون می کنه!
پشتمو نگاه کردم، دیدم آراد دست به جیب با اخم لبه پرده رو کنار کشیده و داره نگامون می کنه. چند ثانیه به هم نگاه کردیم که خاتون گفت:
– آیناز جان! چایتو خوردی بیا. باشه؟
سری تکون دادم و گفتم: چشم؛ الان میام. 
با ناراحتی نشستم. 
امیر علی گفت: می خوای برو.
با لبخند تلخی گفتم: دیگه آب سرم گذشته!
– آیناز من هرکاری رو برای آزادیت از دست آراد انجام می دم. 
– می دونم… ولی دیگه فایده ای نداره. 
– چرا؟
– چون الان باید بره تو، از مهمانی من پذیرایی کنه! 
با ترس برگشتم. آراد نگامون کرد. با فنجون توی دستم بلند شدم.
گفت: خوشت میاد به خوشگلا بچسبی، نه؟ برو از مهمونام پذیرای کن.
امیرعلی بلند شد و گفت: هر چی بخوان رو میز هست؛ برمی دارن… به آیناز دیگه احتیاجی نیست. 
آراد بهم نگاه کرد و گفت: مگه با تو نیستم؟ برو!
فنجونو گذاشتم رو میز؛ کت امیرعلی رو بهش دادم و گفتم: ممنون امیر!
با گفتن این کلمه ضربان قلبم رفت بالا. اولین بارم بود جلوی خودش اسمشو صدا می زدم. یه حال عجیبی داشتم. هنوز دو قدم نرفته بودم که آراد گفت:
– بهتر نیست یه آقا هم بهش اضافه کنی؟!
– خودم بهش گفتم این جوری صدام بزنه… بذار فقط یه آقا بالاسر داشته باشه که امر و نهیش کنه! 
سریع از کنارشون رد شدم. صورتم داغ شده بود. رفتم به آشپزخونه، شیرو باز کردم و دوتا مشت آب به صورتم زدم. صورتمو خشک کردم و رفتم به سالن. آراد هنوز اخم رو صورتش بود و سیب توی دستشو با عصبانیت آروم می زد به لبه ی مبل. 
فرحناز و دوستاش یه گوشه هر هر و کر کر می کردن. کاملیا هم با یه دختری حرف می زد. 
خاتون و ویدا هم داشتن از مهمونا پذیرایی می کردن. هنوز دو قدم نرفته بودم که یکی گفت:
– ببخشید خانم!
برگشتم. 
گفت: چطور شدم؟ دختر کش هستم؟!
با لبخند گفتم: سلام، جناب مرد موزی! آره خوب شدی! 
پرهام: همین؟ خوب شدی؟! پس بقیش چی؟!
خندیدم و گفتم: بقیه نداره دیگه! شرمنده!
سرشو با ناز برگردوند. یه پسری از در اومد تو وگفت: 
– درود بر تو ای زیبای خفته ی من!
پرهام زیر لب گفت: ای بمیری ستار که عشقمو دزدیدی!
خندیدم و به پسره نگاه کردم. پسره به سمت آراد می رفت. یکی از دخترا با ناز گفت:
– ستار! خجالت بکش! ما دخترا باید این حرفو به آراد بزنیم نه تو! 
ستار کنار آراد نشست و گفت:
– والله اگر شما دخترا انقدر که برای این خودتونو می کشتید، برای منم جون می دادید، الان شیش تا زن و پونزده تا بچه داشتم!
– خفه نشی؟
– نه نمی شم! زنم می شی بیتا؟! 
همه دخترا خندیدن. 
بیتا گفت: چی؟! من اگه بترشمم زن تو نمی شم! 
ستار: دلتم بخواد!
آبمیوه آرادو بردم براش، گذاشتم رو میز. خواستم برم که ستار گفت:
– معرفی نمی کنی آراد؟
یه نگاهی به ستار انداختم. قیافه مهربونی داشت. 
آراد نگام کرد و گفت: خدمتکارمه… ولی زیادی به همه زل می زنه!
نگاش کردم و چیزی نگفتم. 
ستار گفت: من نمی دنم تو این خدمتکارای نانازو ازکجا گیر میاری؟! جان من اگه تو دست و بالت داری یکیشو هم به من بده!
خواستم برم به آشپزخونه که فرحناز صدام زد. رفتم پیشش و گفتم: بله؟ 
آبجوشو ریخت رو لباسم. چند تا دختر که کنارش بودن، خندیدن. 
گفت: آخ! ببخشید حواسم نبود! 
نگاش کردم و چیزی بهش نگفتم. بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم به آشپزخونه.
امیر علی اومد پیشم و گفت: آیناز؟
– حالم خوبه ! نمی خواد از طرف خواهرت معذرت خواهی کنی!
فقط نگام کرد و سری تکون داد و گفت:
– معلومه حالت خوب نیست. باشه می رم. 
– آره حالم خوب نیست چون از ترحمت بدم میاد… از اینکه تظاهر به خوب بودن می کنی بدم میاد… تو هم یکی هستی مثل بقیه. از من بدت میاد. مثل خواهرت، مثل آراد… (با گریه گفتم) ولی نمی دونم چرا با من خوبی؟ تو هم اگه می خوای، اذیتم کن… هر کی از کنارم رد می شه یه سیلی می زنه و می ره؛ تو هم بزن… احتیاجی نیست خودتو خوب جلوه بدی. 
با لبخند اومد جلوم وایساد و گفت: اونی که احتیاج به ترحم داره منم نه تو! اگه با این حرفا آروم می شی بزن… من چیزی نمی گم ولی من نه از کسی بدم میاد و نه هیچ وقت تظاهر به خوبی کردم. 
فقط گریه می کردم. چیزی نگفتم. چند قدم اومد نزدیک تر، دستشو دراز کرد طرف شونه هام که پرهام و کاملیا اومدن تو. دستشو کشید عقب. کاملیا اومد کنارم و گفت:
– آیناز؟ چرا داری گریه می کنی؟!
کاملیا بغلم کرد. 
پرهام گفت: پرسیدن داره؟! به خاطر کار خواهرت دیگه؟
امیر علی: پرهام ما بریم دیگه. 
پرهام نگام کرد. امیر دستشو انداخت دور شونه ی پرهام و با خودش برد.
بعد از اینکه آروم شدم، کاملیا رفت. یه نفس عمیق کشیدم یک ساعتی تو آشپزخونه موندم.
صدای موسیقی بلند شد. می دونستم الان دارن می رقصن. رفتم بالا که نگاشون کنم. کاملیا با ناراحتی یه گوشه وایساده بود و به پرهام که داشت با یه دختری می رقصید نگاه می کرد. بدجور به پرهام زل زده بود. خندیدم و با خودم گفتم «پس کاملیا پرهامو دوست داره!» 
به امیرعلی نگاه کردم. داشت با مونا می رقصید. آراد هم با یه دختر ناز می رقصید. فرحنازم با حرص نگاشون می کرد. آخ چقدر حرص خوردن فرحناز دیدن داره! چند تا پسر به فرحناز پیشنهاد رقص دادن اما فرحناز تنها با چشمای عصبی اونا رو رد می کرد. دستمو جلو دهنم گرفتم و به فرحناز و کاراش می خندیدم .
یک ساعتی ملت مشغول رقصیدن بودن و آراد هر پنج دقیقه با یه دختر می رقصید و می بوسیدشون. انگار تنها سرگرمی این بشر همینه! تمام مدت نگاش می کردم؛ دریغ از یک لبخند خشک و خالی که روی لبای این بشینه. انگار مغز این بشر دستوری به اسم لبخند رو صادر نمی کنه! 
ساعت یک مهمونی تموم شد. بعد شست و شوی ظرفا و تمیزکاری سالن، ساعت دو و نیم، خسته و کوفته خوابیدم. اونقدر خسته بودم که نفهمدیم چه جوری خوابم برد… 
ساعتی که کنار خودم گذاشته بودم، زنگ خورد. سریع خاموشش کردم و به ویدا نگاه کردم. خدا رو شکر هنوز خواب بود و یک سانتم تکون نخورد. بلند شدم و لباسامو پوشیدم. از دفتر تلفن یه ورق برداشتم و روش نوشتم:
«سلام خاتونی. شرمنده که بی خبر و بی خداحافظی رفتم. چاره ای نداشتم. دیگه نمی تونستم بمونم و بیشتراز این تحقیر بشم. از طرف من از مش رجبم خداحافظی کن. به آقامونم بگو هیچ وقت نمی بخشمش؛ هم بخاطر اینکه لیلا رو کشت هم بخاطر رفتارایی که با من داشت. برام دعا کن خداحافظ.» 
کاغذو گذاشتم کنار تلفن و رفتم به آشپزخونه، تکه گوشتی که برای داگی گذاشتم بودم، از یخچال برداشتم. اومدم بیرون و درو بستم. هوا گرگ و میش بود. به پنجره ی اتاق آراد نگاه کردم و گفتم:
– خداحافظ آراد خان! کاش یه کاری می کردی بدون تنفر از پیشت برم. 
چند قدمی رفتم. داگی با پارس اومد طرفم. انگشت اشارمو گذاشتم رو لبم:
– هیــــــش! ساکت شو داگی! 
اومد جلوم وایساد. با عصبانیت صدا می داد. گوشتو انداختم جلوش و گفتم:
– بخور و هیچی نگو! 
کمی گشتو بو کرد، بعد به دهن گرفت و رفت. با سرعت رفتم طرف در. می دونستم قفله. از در رفتم بالا. باز خدا رو شکر هنر بالا رفتن از درو بلدم وگرنه می خواستم چیکار کنم؟! خودمو انداختم تو کوچه. چقدر سرده! شالی که دور گردنم بود، تا بالای بینیم کشیدم. دستمو گذاشتم تو جیبم. چپ و راستمو نگاه کردم. حالا کدوم طرفی برم؟ به راست نگاه کردم. راست خیریش بیشتره! به سمت راست حرکت کردم. کوچه خلوت بود و هیچ ماشینی پر نمی زد. یهو یاد چیزی افتادم و وایسادم. برگشتم به خونه نگاه کردم. یادم افتاد! 
این همون عمارت سفیدیه که لیلا گفت «هر کی اینو ساخته عشق سفید بوده!» خودشه! اینجا زعفرانیست. پس آراد تو زعفرانیه زندگی می کنه! یه نفسی از روی غم کشیدم. چند قطره اشک که روی گونم بود پاک کردم. حق لیلا مردن نبود. دوباره راه افتادم. خدا خیرت نده بابا که منو این جوری آواره کردی. نمی دونم کجام؟ فقط می دونستم تو یه کوچم که اسمشم نمی دونم. هر چی بیشتر راه می رفتم احساس می کردم کوچه دراز تر می شه و من به آخرش نمی رسم. همین جور که می رفتم، یه ماشین پشت سرم بوق زد. برگشتم؛ یه پسر با ماشینش کنارم وایساد،سرشو آورد بیرون و گفت:
– سلام خانم! صبح بخیر! کجا تشریف می برید؟ 
بدون اینکه جوابشو بدم راه افتادم. اونم با ماشین آروم پشتم می اومد. 
گفت: کجا داری میری خوب بگو می رسونمت؟ من میرم کوه تو هم میای؟ بچه همین محله ایی؟ بابا چشم گربه ای! ناز نکن، جواب بده!
با عصبانیت برگشتم، شالو کشیدم پایین و با عصبانیت گفتم:
– چته؟ می خوای بری کوه؟ خب گورتو گم کن برو!
با لبخند گفت: آخه تنهام. تنهایی هم صفا سیتی صفا نداره! دوست شیم؟
دوباره با عصبانیت شالو کشیدم رو بینم و حرکت کردم. آروم کنارم رانندگی می کرد و گفت:
– اسمت چیه پیشی؟ من فربدم. رفیقام می گن فری… حالا تو هر جور راحتی صدام بزن. 
قدمامو تندتر برمی داشتم. ترسیده بودم. اگه بخواد منو بدزده چه خاکی تو سرم کنم؟ عجب غلطی کردم فرارکردما! 
دوباره گفت: الو آنتن می ده؟! همتون همین جوری هستین؛ اول ناز می کنین. وقتی دیدین نازتون خریدار داره طرفو تحویل می گیرین… به خدا خانم من ناز خریدارم! سوار شو دیگه! داره دیرم می شه! 
اول صبحی گیر چه آدم چلغوزی افتادم! خدایا! خودتت کمکم کن. برگشتم خواستم چیزی بگم که موبایلش زنگ خورد. خدا رو شکر گوشیشو برداشتو منم با قدمای تند راه افتادم از کوچه اومدم بیرون. اونم با ماشینش با سرعت از کنارم عبور کرد. یه نفس راحتی کشیدم. عجب کنه ای بود! 
خب اولی که به خیر گذشت! اگه قرار باشه تا آخر روز همین جور پسرا برام صف بکشن، تا شب تلف می شم… کم کم خورشید با نورش کل شهر رو روشن کرد. از خستگی و گشنگی دل ضعفه گرفته بودم. نباید اینجا بمونم. باید تا حد ممکن از خونه دور بشم.اگه می موندم، ممکن بود آراد پیدام کنه و یه بلایی سرم بیاره. نمی دونم ساعت چند بود؟ شهر دیگه شلوغ شد. مردم از خونه هاشون می اومدن بیرون. ماشینای بیشتری تو خیابون حرکت می کرد.
اما من واینستادم و فقط راه می رفتم. مقصدم معلوم نبود؛ فقط می خواستم برم. دیگه پاهام درد گرفت. گشنم شده بود. هیچ پولی هم با خودم نیاوردم. یعنی نداشتم که بخوام بیارم! چشمم افتاد به یه پارک. رفتم روی یکی از نیمکت ها نشستم و به بچه ها که مشغول بازی بودن و با حسرت به آدمایی که می اومدن و می رفتن نگاه می کردم. خوش به حالشون! حتما خونه زندگی دارن، نه مثل من آواره ی کوچه و خیابون… کمی که حالم بهتر شد، دوباره راه افتادم… چقدر من احمقم؟ چرا هیچ پولی با خودم نیاوردم؟ چه جوری برگردم شهرمون؟ همین جور که با سر پایین راه می رفتم، یکی خانم گفت:
– ببخشید دختر خانم؟
برگشتم دیدم یه پیرزن، چند تا پلاستیک روی زمین گذاشته. 
گفت: عزیزم کمکم می کنی اینا رو تا خونه ببرم؟
با لبخند گفتم: آره!
با خوشحالی گفت: دستت درد نکنه! ایشاا… هرچی از خدا بخوای بهت بده.خیر ببینی مادر!
با دعاش آروم شدم. چقدر محتاج این دعاها بودم! همه ی پلاستیک ها رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم. اون حرف می زند و منم با لبخند گوش می دادم. از جوونای زمان خودش می گفت و جوونای امروز که به کسی محل نمی ذارن. وقتی دم خونه رسیدیم، کلیدو انداخت تو در و گفت: 
– بفرما مادر بیا تو!
– ممنون مادر، باید برم.
– چرا تعارف می کنی؟! بیا تو حداقل یه لیوان آب بخور! 
آب می خوام چیکار؟! دارم از گشنگی تلف می شم! حالا برم تو، شاید یه لقمه نونم گیرم اومد. 
گفتم : پس شما اول بفرمایید! 
با لبخند رفت تو، منم با پلاستیک پشت سرش رفتم. حیاط با صفایی داشت. از پله ها رفت بالا. منم کفشمو درآوردم، رفتم تو.
گفت: دستت درد نکنه. بده خودم می برمشون آشپزخونه. 
– من که تا اینجا آوردم، بقیش که دیگه راهی نیست؟ 
گذاشتم روی میز آشپزخونه. 
گفت: قربون محبتت… خب حالا چی می خوری؟
– همون یه لیوان آبی که گفتید دیگه؟ 
خندید و گفت: گفتم آب ولی قرار نیست آب بهت بدم که؟ صبر کن الان چای خوشمزه بهت می دم.
– ممنون! 
سماورو زد به برق. یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب و نشستم. 
گفت: بچه همین جایی؟
-آره! 
پلاستیک ها رو برداشت و گفت: کجای تجریش می شینی؟
تجریش؟من تجریش چیکار می کنم؟ 
گفت: دختر خانم!
یهو گفتم: بله؟
– کجایی؟ می گم خونتون کجای تجریشه؟
حالا چی بگم؟ من که اینجا رو نمی شناسم؟
با هول و لبخند گفتم: چیزیه …خونمون… همین دور و براست… یه کوچه… نه نه سه تا کوچه بالاتره.
با تعجب گفت: آها! ولی بهت نمیاد بچه پولدار باشی.
ای خدا منو چه جوری خلق کردی که قیافمونم به بچه پولدارا نمیاد؟! میوه ها رو گذاشت تو سینک و یه فنجون چایی گذاشت جلوم. بعد اینکه تشکر کردم به چایی هم نگاه کردم . فقط یه استکان چای؟! 
آخه من گشنمه! یه نفسی کشیدم و چایو سر کشیدم. خدا رو شکر صدای رعد و برق شکممو نشنید! میوه هاشو براش شستم. تو هال داشتم با حوله دستمو خشک می کردم که اومد روبه روم وایساد. گفت: راستشو بگو! خونتون کجاست؟ از این دختر فراریا که نیستی؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: نه فراری نیستم ولی راستش…گم شدم.
– گم شدی؟ یعنی چی گم شدی؟! 
– خوب می دونید من خدمتکار یکی از بچه پولدارای زعفرانیم. اومدم بیرون برای خرید که گم شدم.
– مگه اولین بارته میای بیرون؟
فقط با سر جواب دادم و گفتم: من اصلا تهرانی نیستم.
خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد. رفت طرف آیفون و گفت: کیه؟
دکمه رو فشار داد و با تعجب گفت: کیان برای چی این موقع روز اومده خونه؟
درو باز کرد و گفت: برای چی الان اومدی خونه؟
صدای پسری از تو حیاط گفت: برای اومدن به خونه ی خودم باید کسب اجازه کنم؟!
– نه،خوش اومدی! 
با لبخند اومد تو. تا منو دید لبخندش محو شد. 
بلند شدم و گفتم: سلام! 
سری تکون داد و گفت: سلام!
رفت به آشپزخونه و گفت: مامان قرصاتو آوردم… خواهشا بخور که دیگه راهی بیمارستان نشی!
مامانشم رفت به آشپزخونه و گفت: دست گلت درد نکنه! 
– این کیه؟
– بنده خدا! بهم کمک خرید خریدامو بیارم خونه. 
مثلا داشتن پچ پچ می کردن که من نشنوم! 
پسره گفت: بنده خداست که باشه! باید می آوردیش خونه؟!
– گناه داره می گه گم شده. 
– گم شده؟!! تو هم باور کردی؟! آخه مادر تو چقدر ساده ای؟! مگه آدم به این گنده ای هم گم می شه؟ حتما دزدی چیزیه؟ اومده ببینه تو خونه چی داری، شب با رفیقاش بیان دزدی.
– برو به قیافه معصومش نگاه کن؟ ببین بهش میاد دزد باشه؟
– آخه مگه به قیافست؟! دزد که نمیاد بگه من دزدم ؟برو بیرونش کن! 
– زشته مادر. چرا الکی به مردم تهمت دزد می زنی؟!
– میری بیرونش کنی یا خودم برم؟!
با بغض بلند شدم. 
– بذار حداقل نهار بخوره، بعد بره.
– چی چیو نهار بخوره؟! دلسوزی هم دیگه حدی داره! 
کفشمو پوشیدم و با گریه راه افتادم. انگار واقعا من جایی توی دنیای خدا ندارم. خدایا داری با من چیکار می کنی؟ چرا کمکم نمی کنی؟ همه ی بنده هات دارن دلمو می شکنن. چرا کاری برام نمی کنی؟ جایی رو بلد نبودم که برم. کاش برمی گشتم پیش خاتون. آخه این چه فکر احمقانه ای بود که من کردم؟ کاش به امیرعلی می گفتم. حتما کمکم می کرد. تا شب فقط راه می رفتم و تو پارکا می نشستم. احساس ضعف شدید می کردم. حتی به یه لقمه نونم راضی بودم. نمازای ظهر و مغربو تو مسجد خودم. کاش تو مسجدا شام و نهار می دادن. خندم گرفته بود! از سر گشنگی چه حرفا که نمی زدم؟! هوا دیگه کاملا تاریک شده بود. 
روی نیمکت پارکی دراز کشیدم که یه دختری اومد و گفت: هوی! بلند شو ببینم ! اینجا جای منه!
نشستم و بهش نگاه کردم. چقدر لباس کهنه تنش بود. 
گفت: مگه با تو نیستم؟ می گم بلند شو! 
گفتم: مگه اینجا رو خریدی؟ خوب برو جای دیگه؟ 
اومد سمتم و یقمو گرفت و گفت:
– ببین؟ این نیمکت اتاق خواب منه… حالا یا با زبون خوش بلند می شی یا…
دستشو از یقم برداشتم و بلند شدم وگفتم: 
– چه خبرته؟ 
رفتم کنار.
– بگیر! اینم جات … لازم به اربده کشی نیست!
چند قدم رفتم. 
گفت: فراری هستی نه؟ مثل اینکه پول بابات و خوشی زیاد زده زیر دلت، گفتی بیام بینم دختر فراری چه جوریاست نه؟
نگاش کردم .رونیمکت نشسته بود و پاشو تکون می داد. 
گفتم: نخیر فراری نیستم. 
دوباره راه افتادم که با صدای بلندتری گفت:
– می دونم الان لنگ جای خوابی… یه جای خوب برات سراغ دارم. 
نگاش کردم و با پوزخند گفتم:
– اگه جای خوبی بود خودت می رفتی! 
– به جون خودم جای خوبیه… جای اعیونیه! منو با این تیپ و قیافه که راه نمی دن؟ 
– مگه چته؟ خیلیم خوشگلی!
– اون که بله! لباسام چی؟ 
همین جوری نگاش کردم وگفت: 
– به قیافت می خوره دختر خوبی باشی …بیا بشین! 
– بشینم که دعوا کنیم؟
خندید و گفت: اهل دعوا نیستم! اگه اونجوری سرت داد نمی زدم اتاق خوابمو می گرفتی! 
این که از منم بدبخت تره! یه نفسی با دهنم کشیدم و کنارش نشستم. 
همین جوری نگام کرد و گفت: از اون مایه دارایی؟!
– نه بابا… پولم کجا بوده؟! 
– دروغ نگو از مارک پالتوت معلومه کجای تهران می شینی. 
– جدی؟ یعنی تو از روی مارک لباس مردم تشخیص می دی کجای تهران می شینن؟!
– آره دیگه… آخه بدبخت بیچاره ها کجا پول دارن لباسای گرون قیمت بخرن؟! 
با لبخند نگاش کردم و گفتم:
– ببین عزیزم! هیچ وقت سعی نکن از روی مارک لباس کسی رو بشناسی …من یکیم بدبخت تر از تو! این پالتو هم هدیه است.
– نمی دونم چرا حرفتو باور کردم؟
– حرفی که از دل برآید، بر دل نشیند! 
– من رهام.
– آیناز. 
زد به شونم و گفت:
– به جون آقا بزرگم دیگه شک نمی کنم که دختر یه مایه داری… این اسم سوسولیا دیگه مال مایه داراست!
لبخندی زدم و گفتم: نرود میخ آهنی بر سنگ! 
– چی؟
– هیچی! می گم هر چی نصیحت کنم فایده نداره! مگه هرکی اسم سوسول داشت، پولداره؟
– آره دیگه… فکر نکنم پولدارا رو بچه هاشون اسم پر و پیغمبرو بذارن! 
با صدای بلندی خندیدم و گفتم: مگه پولدارا مسلمون نیستن؟
– چرا هستن ولی… آقا اصلا بیخیال این اسم و فامیل بشیم! گشنت نیست؟!
– چرا خیلی! از صبح چیزی نخوردم.
– الهی! خب بریم پول دربیاریم! 
بلند شد. گفتم:
– از کجا؟!
– بلند شو تا بهت بگم! 
– ببین من اهل دزدی مُزدی نیستم. از همین الان بگم! 
– حالا کی حرف دزدی زد؟
– پس چی؟
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: حالا تو بیا، خودت می فهمی! 
همین جور که راه می رفتیم، گفت: 
– یه جایی می ریم که هم جامون گرم و نرمه، هم پول درمیاریم.
دستمو کشیدم و با اخم گفتم: کجا؟
– نترس! پیش دیو دوسر که نمی خوام ببرمت! 
– تا نگی کجا یه قدم دیگه هم برنمی دارم! 
– خیلی خب… پیش یه خانمه به اسم زبیده…. خودش و شوهرش تنهازندگی می کنن. 
با شنید اسمش، آتش نفرت و کینه ای که خاموش شده بود، باز شعله کشید. تمام خاطراتی که با دخترا داشتم جلو چشمم رژه رفت. بغض کردم. دوستام، لیلا، مهناز، نگار… شوخی های لیلا؛ دعوای مهسا و یسنا و مهربونی نجوا و سپیده… خدایا دوباره می خوای منو بفرستی پیش اونا؟! 
دستمو مشت کردم و گفتم: اسم شوهرش منوچهره؟
با تعجب گفت: آره! تو از کجا می دونی؟!
– اون جای گرم و نرم ارزونی خودت! 
اینو گفتم و حرکت کردم. 
پشت سرم اومد و گفت: از کجا می شناسیشون؟!
– از کجا؟ نزدیک دو ماه پیششون بودم… بعدش ما رو فروختن.
– کی؟ زبیده؟! 
وایسادم و با گریه داد زدم: آره زبیده… همونی که قراره جای گرم و نرم بهم بده… تو برای اونا کار می کنی، نه؟ هر دختر بی صاحبی که تو پارک پیدا کردی می بری براشون؟ فکر نکردی ممکنه چه بلایی سرشون بیارن؟ از من به تو نصیحت! پیش اینا کار نکن! پدرو مادرت هر چقدرم بد باشن، دلسوز تر از این عفریته هان. برو خونتون! 
– تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی بره؟! 
– یه بار گفتم فرار نکردم. 
راه افتادم. دختره هم سرجاش وایساد و دیگه حرفی نزد و دنبالم نیومد. رفتم پشت بوته ای دراز کشیدم. از سرما تو خودم جمع شدم. تا کی باید تو پارکا بخوابم؟! باید یه پولی از جایی گیر بیارم و برگردم شهرمون. اما با کدوم پول؟ حالا اگه خونه ای مونده باشه. خدا کنه با این سرما تا صبح زنده بمونم. هنوز کاملا خوابم نبرده بود که یکی شونه هامو تکون داد. چشمامو باز کردم؛ تا چشمم افتاد به پسره، با ترس و وحشت نشستم. 
پسره با لبخند موذیانه ای گفت: چرا اینجا خوابیدی عزیزم؟ تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم! 
با ترس بلند شدم و عقب عقب رفتم و گفتم: در خدمت مادرت باش!!
هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت، دستشو انداخت دور شکمم و کشیدم طرف خودش و از روی زمین بلندم کرد. قبل از اینکه داد بزنم، دستشو گذاشت روی دهنم و گفت:
– گرفتم خرگوش کوچولو! 
دستشو گاز گرفتم؛ داد زد و ولم کرد. منم فرار کردم. دنبالم اومد؛ کسی تو پارک نبود. دختره کدوم گوری رفته؟! خدایا کمکم کن! 
پشتمو نگاه کردم. هنوز دنبالم میومد. خودمو پرت کردم تو خیابون. یه ماشین جلو پام ترمز کرد. افتادم رو زمین؛ نور چراغ چشمامو اذیت می کرد. دستمو گذاشتم جلوی چشمم. رانندش پیاده شد. نمی دیدمش؛ ترسیده بودم؛ خودمو روی زمین می کشیدم عقب. کنارم وایساد. 
با التماس گفتم: خواهش می کنم اذیتم نکن! 
خم شد بازومو گرفت و بلندم کرد و گفت: بیا پدرام گرفتمش! 
با تعجب بهشون نگاه کردم. اونی که دنبالم می دوید، با نفس نفس زدن اومد وایساد و گفت: 
– دست مریزاد بهادر… بریم!
خواست منو ببره که خودمو کشیدم به عقب اما بی فایده بود. منو با یه حرکت انداخت پشت و خودشم نشست. سریع نشستن و راه افتادن. توی ماشین دست و پا می زدم که فرار کنم اما پسر منو سفت گرفته بود. 
یهو چاقوشو گذاشت روی گردنم و گفت: اگه بخوای به لگد زدن و داد و بیداد کردنت ادامه بدی، گلوتو می برم؛ پس بهتره خفه شی. فهمیدی؟!
با وحشت و چشای گشاد نگاش کردم و فقط سرمو تکون دادم. چاقو رو برداشت. دستشو آروم از رو دهنم برداشت؛ درست نشستم. به دو تاشون نگاه کردم. 
پدرام که راننده بود، گفت: حیف که خوشگلترش گیرمون نیومد!
– همینم خوبه! کارمونو راه می ندازه.
یهو پریدم سمت در؛ تا بازش کردم، پسره سریع منو گرفت و درو بست و داد زد:
– می خواستی چه غلطی کنی؟!
پدرام: عجب خریه ها!
با گریه گفتم: خواهش می کنم ول کنید… بذارید برم… من که به دردتون نمی خورم!
– خفه شو بابا! اونموقع که داشتی از خونه فرار می کردی، باید فکر اینجاشم می کردی.
بهادر منو سفت گرفت که فرار نکنم. منم با گریه ازشون خواهش می کردم بذارن برم.
بهادر با عصبانیت کوبید تو دهنم و گفت: ببند دهنتو آشغال! 
دهنم خون اومد. با آستینام لبمو پاک کردم. هیچی نگفتم و آروم گریه می کردم. چرا فرار کردم؟ بداخلاقی های آراد می ارزه به این وحشی ها. حداقل اون دست روم بلند نمی کرد. اگه از دست اینا سالم موندم، می رم پیش آراد و دیگه رو حرفش حرف نمی زنم. هر چی گفت فقط می گم چشم! 
در باز شد و رفتیم تو. صدای موسیقی گوش خراشی از توی خونه میومد. پیاده شدن و منو هم کشیدن بیرون. با گریه خودمو رو زمین می کشیدم تا منو نبرن تو.
پدرام داد زد: داری چه غلطی می کنی؟ بیارش دیگه؟
از رو زمین بلندم کرد و بردم تو… تنها چیزی که دیده می شد، دود بود و دختر و پسرایی که با وضع افتضاحی می رقصیدن. جیغ و داد های منم فقط تا گوش خودم می رسید. 
بهادر منو به زور برد بالا. به یه اتاقی رفت و منو گذاشت زمین. ترسیده بودم. با سکسکه و گریه عقب عقب رفتم.. بهادر با لبخند چندش آوری سر تا پامو نگاه می کرد. از نگاه کردنش اصلا خوشم نیومد. 
پدرام اومد تو و گفت: داری چیکار می کنی؟! 
بهادر: پدرام! از چشماش خوشم اومده …نازه، نه؟!
پدرام بدون توجه به حرف اون، بازوشو گرفت و گفت: بریم بعد میایم.
بهادر بازوشو کشید و گفت: برای چی بعدا؟!
پدرام با کلافگی گفت: اون پایین الان شلوغه. باید حواسمون به اونا هم باشه. اگه یکی حالش بد شد، یکی باشه به دادشون برسه؛ بذار خلوت بشه بعد!
-خب خودت برو مراقبشون باش… فکر نکنم کسی بخواد بیاد بالا. 
من فقط داشتم با ترس و هق هق گریه، به حرفاشون گوش می کردم. 
پدرام نگام کرد و گفت: بهتر نیست اول بذاری آروم بشه؟ ببین چقدر ترسیده؟!
بهادر با لبخند گفت: خودم آرومش می کنم ! آخه قراره این چشمای ناز مال من بشه! تو برو نگهبانی بده. 
خواست یه قدم برداره که پدرام با عصبانیت بازو شو کشید و گفت:
– مثل اینکه زبون آدمیزاد حالیت نیست؛ نه؟!
بهادر: چرا حالیمه …اما مثل اینکه تو…
صدای جیغ دختری اومد. دو تا شون بیرونو نگاه کردن. پدرام رفت. بهادر بهم نگاه کرد و گفت:
– زود برمی گردم خوشگلم! 
اینم رفت. دستام از ترس می لرزید. حالا چیکار کنم؟ مغزم هنگ کرده بود. رو زمین نشستم. خدایا کمکم کن! اگه سرت داد زدم و حرفی زدم ببخش! من بنده ی خطاکارم؛ ببخش! خدایا کمکم کن! تو خوب، من بد. 
سرمو با گریه بلند کردم. چشمم افتاد به پنجره. سریع بلند شدم. بازش کردم؛ هوای سردی به صورتم خورد. پایینو نگاه کردم کوچه است. ارتفاعش زیاد بود؛ اگه خودمو پرت کنم یا زنده می مونم یا می میرم؛ به دوتاش راضیم!
خوشحال شدم. پامو گذاشتم لب پنجره و بلند شدم. یکی داد زد«کجا ؟» برگشتم. از چشمای به خون نشسته ی بهادر که یه لیوان که مایع قرمز رنگی دستش بود، وحشت کردم. خشکم زد. لیوانو زد زمین و اومد طرفم. پایینو نگاه کردم. خودمو پرت کردم. آویزون بودم. هنوز نیفتاده بودم!
سرمو بلند کردم؛ بهادر با عصبانیت گرفته بودم. دندوناشو به هم فشار می داد و گفت:
– کجا می ری؟ تو مال منی.
خندید:
– برات گوشت آوردم گربه خوشگلم! 
دست و پا زدم. با دو تا دستاش منو گرفته بود و می کشیدم بالا. جیغ زدم؛ شاید کسی صدامو بشنوه. داد زدم: خـــدا!!
بهادر خندید و گفت: کدوم خدا؟!
یکی از تو داد زد: بهادر فرار کن پلیسا … پلیسا اومدن.
بهادر دستمو ول کرد و افتادم رو زمین و تنها چیزی که فهمیدم درد مچ پام بود. از درد پام و کل بدنم گریه می کردم. صدای آژیر پلیس شنیدم. همونجا رو زمین خوابیده بودم. نمی تونستم حرکت کنم. کاش یکی از پلیسا میومد اینجا. دستی رو شونه هام نشست و گفت: 
– 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا