رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 25 رمان معشوقه اجباری ارباب

2.5
(2)
صدای پسری اومد: برفی… برفی کجایی؟
سرمو بلند کردم و نگاش کردم. یه پسری که با من خیلی فاصله داشت، دم ساحل دنبال کسی می گشت و برفی رو صدا می زد. 
با دیدن من، وایساد؛ اومد طرفم و سوت زد و گفت: برفی بیا اینجا ببینم!
سگه با شنیدن سوت سرشو بلند کرد و با صدا دوید طرف پسره. پس اسمش برفیه! 
پسره نشست، سگه پرید تو بغلش. 
گرفتش و گفت: اینجا چیکار می کنی؟ یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
با برفی که تو بغلش بود، اومد سمت من و گفت: سلام خانم!
– سلام!
سگو گذاشت زمین و گفت: ببخشید اگه براتون مزاحمتی ایجاد کرد.
– نه… اتفاقا خیلی ازش خوشم اومده. خوشگل فوتبال بازی می کنه! 
خندید و گفت: آره! خودم بهش یاد دادم.
به سگه نگاه کرد.
– پس به خاطر همین اومدی اینجا؟! 
سگه پارس کرد. پسره گفت: از دیشب سر و صدا می کرد که باهاش بازی کنم، منم حوصله نداشتم، خوابیدم . عشق فوتباله! ما همسایتونیم؛ یک هفته ست ویلا رو خریدم.
– ویلای خودتونه؟
– آره… بابام برام خریده؛
آروم با خنده گفت: بچه مایه دار و تک فرزند و این حرفا دیگه!
خندیدم و گفتم: بله…متوجم! 
– شما هم تنها اومدید؟
– نه، نه! من …چیزه … من با دوستام اومدم! 
– چه خوب! مجردی دیگه؟
– بله! 
– خوش به حالتون… کاش منم با یکی می اومدم.
یهو گفت: راستی من آریام!
– منم آیناز.
– قشنگه! 
– ممنون. 
– برفی پایین پای آریا صدا می داد. 
گفت: الان چه وقت بازی کردنه؟ نذاشتی صبحونه بخورم! 
خندیدم و گفتم: باهاش بازی کن، گناه داره!
– بازی کنیم؟ 
با تعجب گفتم: چی؟
– دوتامون باهاش بازی کنیم؟
گردنی کج کردم وگفتم: باشه! 
بازیمون عین وسطی شده بود. من و آریا با پا توپو به هم پاس می دادیم؛ برفی هم وسط، دنبال توپ می دوید. اگه توپو به دست می آورد، روش می خوابید و دیگه نمی داد. منم بهش می خندیدم. آریا هم به زور از زیر شکمش توپو برمی داشت. همین جور که مشغول بازی بودیم، چشمم به آراد افتاد که با اخم می اومد طرف ما. 
آریا گفت: چی شد؟ پس چرا نمیای؟!
به آراد نگاه کرد و گفت: این دوستته؟
زیر لب گفتم : نه… صاحب منه! 
– چی؟
– هیچی! 
آراد با فاصله رو به روم وایساد و گفت: نه خوشم اومد!توی تور کردن پسرا سلیقه به خرج می دی! انگار فقط من به سلیقه ی شما نمی خورم!
آریا اومد جلو، دستشو جلو آراد گرفت و با لبخند گفت: سلام من آریام؛ خوشبختم! 
آراد با اخم و عصبانیت، به دست آریا نگاه کرد و گفت: کسی از دیدن شما خوشحال نیست! 
آریا دستشو عقب کشید و با تعجب به من نگاه کرد. 
گفتم: معذرت می خوام … ولی اگه می شه برید! 
آریا انگار موقعیتو فهمید؛ به برفی گفت بریم، اما برفی رو توپ خوابیده بود و تکون نمی خورد. 
گفتم: توپم ببرید!
– نه نمی خواد، خونه زیاد توپ داره. 
– ببرید تا راضی بشه بیاد! 
نگام کرد و با لبخند گفت: ممنون… زود براتون برش می گردونم.
توپ و برفی رو تو بغل گرفت و رفت. یه نگاهی به من می انداخت و می رفت. 
آراد: بیچاره علی! دلشو به کی خوش کرده! نفهمید تو هم عین بقیه ی دخترا دمدمی مزاجی که هر دفعه یکی دلتو می زنه! پرهام و آبتین بس نبود، اینم بهش اضافه کردی! حتما پیش خودش فکر کرده تو آدمی!
پوزخندی زدم و گفتم: دیگ به دیگ می گه روت سیاه! تو دیگه از آدمیت حرف نزن که فکر نکنم بدونی با کدوم آ می نویسنش!
خواستم برم که مچ دستمو گرفت و برم گردوند سر جام و گفت: 
– اگه دوستش نداری بهش بگو… نذار الکی دل خوشت باشه. 
دستمو ول کرد و چند قدم رفت عقب و بعد به سمت ویلا رفت. 
***
ساعت ده، یکی یکی بیدار شدن. پرهام سرشو رو شونه ی آبتین گذاشته بود و با چشمای خواب آلود از پله ها می اومدن پایین. امیر هنوز خواب بو.د بعد از اینکه بهشون صبحونه دادم، لباسشونو پوشیدن و رفتن بیرون. داشتم میزو جمع می کردم که امیر دم آشپزخونه وایساد و گفت:
– مگه نگفتم تا زمانی اینجا هستی کارای اونا رو انجام نده؟
سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: سلام، صبح بخیردکتر! شیر یا چای؟
– جواب منو بده! 
– چی بگم؟ با یه صبحونه دادن به اینا که من تنزل مقام پیدا نمی کنم؟! بیا بشین انقدرم بد اخلاقی نکن که اصلا بهت نمیاد! 
– نه! مثل اینکه خوشت میاد خدمتکارشون باشی!
یهو تو دهنم پرید و با عصبانیت گفتم: امیر جان بس کن! 
نگامون بهم قفل شد. خودم از حرفی که زدم خجالت زده و شوکه بودم که چطور این حرف از دهنم اومد بیرون اما امیر انگار راضی بود. 
یه لبخند زود و گفت: چشم! هر چی شما بگید! حالا هم برو حاضر شو، خودم صبحونه رو حاضر می کنم. 
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم: ببخشید! از دهنم پرید؛ من…
– من که چیزی نگفتم؟
اومد طرف یخچال، پاکت شیرو برداشت: اینجا واینسا! برو حاضر شو!
– من نمی تونم بیام. باید…
– باید چی؟ براشون نهار درست کنی؟ آیناز! من خوشم نمیاد براشون کار کنی… آراد دندش نرم، چشمش کور! بره برای این یه هفته یه خدمتکار بیاره… آیناز! بخوای یه کلام دیگه حرف بزنی، خدا شاهده دیگه باهات حرف نمی زنم …حالا برو لباستو بپوش! 
دیگه جای حرف زدن برام نذاشت. رفتم به اتاقم و حاضر شدم اومدم پایین. امیرعلی نبود. رو مبل نشستم و به کفش پاشنه بلندم نگاه کردم. یهو خندیدم. همه لباسامو امیر برام خریده. چرا؟ من که خدمتکار آرادم، اون باید بهم پول بده نه امیر.
– به چی نگاه می کنی؟
سرمو بلندکردم و نگاش کردم. شلوار جین آبی و کفش قهوه ای و کت اسپرت سفید و پلیور خاکستری، همرنگ چشماش پوشیده بود. 
لبخندی زدم و گفتم: می خوای دخترای مردمو نفله کنی؟!
خندید و از پله ها اومد پایین و گفت: دخترای مردم اگه چشماشونو درویش کنن، می تونن نجات پیدا کنن!
بلند شدم و گفتم: پس من نجات پیدا می کنم! 
– شما برای نگاه کردن آزادید!
خندیدیم و با هم رفتیم بیرون. سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم. 
گفتم: تو هم ویلا داری؟ 
– آره ولی مازندران، اینجا نیست . 
– قشنگه؟
– کدومش؟ مازندران یا ویلام؟
– ویلاتو می گم! مازندرانو که می دونم خوشگله!
– نمی دونم …به سلیقه ی خودم ساختن؛ باید ببینی نظر بدی.
– فکر نکنم دیگه اجازه بده بیام بیرون.
– اجازه می ده؛ خیالت راحت!
تو شهر یه گشتی زدیم و موقع نهار رفتیم به یه رستوران نسبتا خلوت و شیک. به محض اینکه نشستیم، سه تا دختر که دور یه میز نشسته بودن به امیرعلی زل زدن. امیرم که بیرونو نگاه می کرد 
گفتم: امیر! کجا می تونم دستمو بشورم؟
نگام کرد، بعد به سمتی اشاره کرد و گفت: اونجا.
تشکری کردم و رفتم سمت دستشوی. از کنار سه تا دختره رد شدم. سه تاشون نگام کردن، بعد از اینکه دستمو شستم، اومدم بیرون. درکمال تعجب دیدم سه تاشون کنار امیر علی نشستن. معلوم نیست چی بهشون می گه؟
رفتم پیششون و گفتم: خانما!
برگشتن نگام کردن. دوتاشون بلند شد و یکی در کمال پرویی هنوز نشسته بود. با اخم نگاش کردم، شاید روش کم بشه؛ اما انگار اخمم زیادی شنگول بود که تاثیری نداشت! 
توی چشمای پر آرایشش نگاه کردم و شمرده گفتم: می شه… لطفا… بلند شید؟!
لبخند زد و گفت: خب همینجا دور هم یه چیزی می خوریم دیگه!
امیر علی: خانم لطفا بلند شید،دارید خانممو ناراحت می کنید.
دختره نگاش کرد و گفت: شما تو عالم دوستی قشنگ بلدید دروغ بگید! اگه این زنته، چرا ابروهاشو برنداشته و موهاشو رنگ نکرده؟!چرا حلقه تو دستتون نیست؟!
به امیر نگاه کردم. 
بلند شد و گفت: می ریم جای دیگه. 
منم کیفمو برداشتم. دو قدم رفتیم که دختره دست امیرو گرفت و گفت:
– عزیزم دلخور شدی؟
امیر سریع دستشو کشید و با پشت دستش محکم زد تو صورت دختره و گفت:
– وقتی دارن بهت احترام می ذارن، احترام خودتو نگه داره! 
همه نگامون کردن. ازش ترسیدم؛ اینم بدتر از پسر داییش، وقتی عصبی می شه ترسناک می شه! دستمو کشید و از رستوران اومدیم بیرون. 
گفتم: امیر چی کار کردی؟ میرن ازمون شکایت می کنن!
– به جهنم… این دخترای خراب رو باید آتیش زد.
دستم داشت درد می گرفت. 
گفتم: امیر دستم درد گرفت!
وایساد. به دستم که جای چهار انگشتش روش قرمز شده بود نگاه کرد و برد طرف لبش. 
دستمو کشیدم و گفتم: چیکار می کنی امیر؟!
– ببخشید… ببخشید… 
با گیجی گفت: کجا بریم؟
– رستوران دیگه! 
– آها… بریم! 
تو یه رستوران دیگه نهارو خوردیم. بعد از نهار، تا شب من و امیر کل بازارا و پاساژا رو زیر پا گذاشتیم. امیر همه چی برام خرید. 
شش تا کلاه برام گرفت و گفت: هر وقت برف اومد، شش تاشو بذار سرت تا سردت نشه!
خندیدم و گفتم: تا دستم بندازن و برام جوک بسازن؟! 
چند دست لباس هم من براش انتخاب کردم. هر چی می پوشید بهش می اومد. 
منم با خوشحالی گفتم: بابا مانکن! پرو نکن که؟ فقط آینه رو شرمنده می کنی! خیلی شیک پوشی!
تعظیمی کرد و گفت: شرمنده نفرمایید! هر چی باشم، به اون آراد کثافت خوش تیپ و خوشگل نمی رسم! 
خندیدم و گفتم: چقدر قشنگ از آراد تعریف می کنی!
***
شامو با هم خوردیم. ساعت ده و نیم برگشتیم خونه. پرهام و آبتین پاسور بازی می کردن. دخترا هم تلویزیون نگاه می کردن. آراد نبود. وقتی ما رو دیدن، از دیدنمون تعجب کردن. 
پرهام گفت: بابا شما کجایید؟ دلم هزار راه رفت!
آبتین: دل منم دو هزار راه رفت… یکیشم دستشویی بود. رفتم دیدم نبودید؛ دیگه هزار و نهصد و نود و نه راه دیگه رو نرفت! 
پرهام زد تو سرش و گفت: بازیتو کن ببینم! حالا اینم واسه ما نگران می شه! 
فرحناز روشو ازمون برگردوند. 
کامیلا گفت: آراد خیلی از دستت عصبانیه امیر.
– مهم نیست. من که بهت زنگ زدم گفتم تا شب نمیایم؟
– آره ولی دیگه چرا گوشیتو خاموش کردی؟
چیزی نگفت و از پله ها رفت بالا. 
مونا: امیر چی برات خریده؟
خریدام تو دستام بود. 
گفتم: بیاید بالا نگاه کنید! 
فرحناز پوزخندی زد و گفت: بدبخت بیچاره! عین ندید بدیدا هر چی تو بازار بوده خریده… اصلا برات مارک و قیمتم مهم نبود؛ نه؟ من از یه گدا چه انتظاراتی دارم! داداش فلک زده ی منو بگو! انگار دختر قحط بوده، چسبیده به این پا برهنه! 
پرهام سرش پایین بود و گفت: بعضیا فقط دست و پا دراز می کنن؛ از نظر عقلی هنوز رشدی مشاهده نشده! 
آبتین: کیو می گی؟
– یه بنده خدا که فکر می کنه تو خوشگلی و عرض اندام، تو دنیا لنگه نداره!
فرحناز با عصبانیت بلند شد و گفت: تو هم یکی هستی عین این! همدیگه رو خوب درک می کنین… دایی من اگه تو و مادرت رو، از توی اون سگ دونی نجات نداده بود، همون جا سقط می شدین. 
پرهام با عصبانیت بلند شد، رفت طرف فرحناز. آبتین گرفتش. می خواست از دست آبتین فرار کنه. 
پرهام با خشم گفت: ولم کن آبتین! بذار بهش حالی کنم کی گداست؟ بذار بدونه ثروت داییش از کجاست… آخه بدبخت! من حتی جوراب پامم از پول دایی جونت نخریدم… جون کندم؛ سختی کشیدم؛ جز خدا به هیچ کس دیگه ای تکیه نکردم … اگه هم می بینی از پایین شهر رسیدم به بالا شهر، بخاطر ماشین دایی تو نبوده زحمتای خودم بوده… گدا و پا برهنه مثل من و آیناز، شرف داریم به تو و اون آراد که هر شب تو بغل یکی هستین و پدر و مادرتون کَکِشونم نمی گزه!
آبتین هنوز گرفته بودش. رفتم جلو، تو چشمای پرحرصش یه لبخند پاشیدم و آروم، طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
– جواب ابلهان خاموشیست! بذار تو خریت خودش بمونه؛ خونتو بخاطر کسی که کثیفه، کثیف نکن! 
آروم شد. آبتین ولش کرد. 
گفتم: آبتین! ببرش بیرون یه هوایی بخوره. 
با وسایلم رفتم بالا؛ تو راه پله بودم که صدای آرادو شنیدم: 
– چرا گوشیتو خاموش کردی؟
– نمی خواستم کسی مزاحم خلوت من و عشقم بشه! 
بعد صدای دری که محکم بسته شد رو شنیدم. داشتم می رفتم سمت اتاقم که آراد از اتاقش اومد بیرون و گفت:
– کدوم گوری بودی؟! 
با ترس نگاش کردم و گفتم: با امیر بودم.
داد زد: تو غلط کردی با امیر رفتی. 
امیرعلی اومد بیرون و گفت: چه خبرته آراد؟ صداتو بیار پایین. چرا داد می زنی؟
– تو یکی دیگه خفه شو علی… دیشب بهت گفتم دور و بر این نپلک… گفتم هرچی دختر دور و برمه بردار مال تو، اما با این کاری نداشته باش … گفتم یا نگفتم؟!
امیر فقط نگاش کرد.
داد زد: جوابمو بده!
– آره گفتی اما من همینو می خوام… عاشق همین شدم؛ ندی، به زور برش می دارم. تو که ازش متنفری و فقط اذیتش می کنی؛ اگه قراره بفروشیش، به من بفروشش؛ چند برابر پولی که بابتش دادی رو بهت می دم. تو که الحمدوا… کارت جوریه که هفته ای صد تا دختر جلوت می ریزن؛ یکی دیگشونو بردار.
آراد با عصبانیت و کلافگی، چند قدمی راه رفت و گفت: 
– علی! برای بار آخر بهت می گم؛ دیگه با خدمتکار من رابطه ای نداشته باش… یه کاری نکن که بلایی سرش بیارم که مجبور بشی هر پنجشنبه با یه دسته گل بری بهشت زهرا… اگه قرار باشه بفروشمش، به تو نمی فروشم؛ حتی اگه مجبور بشم، با صد هزار تومن ردش می کنم بره.
با تاکید گفت: خواهش می کنم ولش کن!
با حرص و نفرت نگاش کردم و رفتم به اتاقم، درو بستم و کنار در نشستم. به دیوار تکیه دادم؛ هنوز صداشون می اومد. به پنجره نگاه کردم؛ تاریک بود. صدای امواج که باد ایجاد کرده بود رو می شنیدم. چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم: 
– فردا تمومش می کنم.
بلند شدم لباسمو عوض کردم. تقه ای به در خورد. 
گفتم: کیه؟
سرشو آورد تو و گفت: حالت خوبه؟!
به قیافه ی کاملیا که آویزون بود، نگاه کردم و با خنده گفتم: از تو که آویزونی، بهترم! 
اومد تو، پشت سرش هم مونا؛ گفت: اون دادی که آراد زد، گفتم الان سکته کردی!
خندیدم و گفتم: نترس … تو این چند ماهه پوست کلفت شدم!
کاملیا: چرا اعصابشو خرد می کنی؟!
– به نظر تو تقصیر منه؟
– نه… اون الکی گیر می ده. 
دماغشو کشیدم و گفتم: آفرین!
بعد از اینکه خریدامو دیدن، خوابیدم.
***
از خواب بیدار شدم. کنار دریا وایسادم. باد، آب دریا رو بلند می کرد و با ضرب به ساحل می کوبید. انگار عصبانی بود و می خواست با سیلی زدن به صورت دریا، آروم بشه. تمام امواج به ساحل می اومدن و برمی گشتن. روسریمو برداشتم. دمپایمو کنار ساحل گذاشتم، کاپشنمو درآوردم. می خواستم سبک بمیرم. با پای برهنه و قدمهای آهسته به دریا نزدیک می شدم. آب رو حس نمی کردم؛ نمی دونم سرد بود یا گرم؟ انگار حسم زودتر از من خودکشی کرده بود. یواش یواش عمق آب رو احساس کردم. من از دریا متولد شدم؛ باید پیش دریا هم بمیرم. 
یه موج محکم خورد به صورتم. برگشتم اما یکی دیگه از پشت منو به دریا فرستاد. آب وارد معدم شد. سرمو آوردم بالا که نفس بکشم؛ موج دستشو گذاشت رو سرم و فشارم داد زیر آب.امواج، منو به همه جا می فرستادن. دست و پا زدم؛ بی فایده بود! دریا منو سفت تو بغلش گرفته بود. تسلیم شدم. تموم!
نفهمیدم چی شد؟
***
چشمامو باز کردم؛ امیرعلی بالای سرم بود. با گریه داشت رو قفسه سینم فشار می آورد. بلند شدم، به همه نگاه کردم. کاملیا جیغ می زد و با گریه ماسه ها رو چنگ می زد. مونا هم کنارش نشسته بود، گریه می کرد و اسمو صدا می زد. فرحناز دستشو گذاشته بود رو دهنش و با بهت و شوک نگام می کرد. آبتین با دو به طرف ویلا می دوید. چشمم افتاد به آراد.
رو ماسه ها نشسته بود؛ با چشمای باز و قرمز آروم اروم اشک می ریخت. چی شده؟! وایسادم. برگشتم، خودمو دیدم رو زمین افتادم. با ترس دو قدم رفتم عقب. پرهام صدام می زد. امیر علی هنوز با دستاش به قفسه سینم فشار می آورد. دهنشو می کرد تو دهنم. آریا با سگش یه گوشه وایساده بود و گریه می کرد.
امیر داد زد: آیناز نفس بکش! تو رو خدا برگرد.
یعنی من مردم؟! نه نمردم! دارم می بینمشون! 
کنار امیر نشستم و گفتم: امیر من زندم؛ نگام کن! گریه نکن! ببین؟ دارم نفس می کشم! 
انگار صدامو نمی شنید. رفتم پیش پرهام. به اونم گفتم زندم اما اونم فقط گریه می کرد. پیش همه رفتم اما نه کسی صدامو شنید، نه منو می دید. 
جلوی آراد زانو زدم؛ تو چشمای پر اشکش نگاه کردم و گفتم: 
– تو دیگه چرا گریه می کنی؟! تو که می خواستی منو بفروشی؟ خب راحتت کردم! برو ویدا رو برگردون. من بخاطر اینکه از دست تو راحت بشم خودمو کشتم! 
بلند شدم رفتم طرف جسدم. امیر منو تو بغل گرفته بود و با صدای بلند گریه می کرد و داد می زد:
– خدا! برش گردون … خدایا خواهش می کنم. 
برگشت به آراد نگاه کرد؛ با عصبانیت گذاشتم رو زمین و رفت طرف آراد؛ یه مشت محکم زد تو صورتش. آراد افتاد رو زمین و امیر با گریه گفت:
– همش تقصیر توئه آشغاله… تو کشتیش. 
داد زد: مگه اون چیکارت کرده بود؟ چرا اذیتش می کردی؟
یه لگد محکم زد به شکم آراد که از درد به خودش پیچید. با نگرانی رفتم طرف آراد، خواستم دستمو بذارم رو شونه ی امیر که دیگه آرادو نزنه، که حس کردم یکی با تمام قدرتش منو کشید عقب. چشمامو باز کردم و شروع کردم به سرفه کردن. 
پرهام داد زد: امیر… امیر! بیا آیناز داره نفس می کشه! 
به پهلو خوابیدم و سرفه می کردم. آب از دهنم می اومد بیرون. امیر کنارم نشست؛ میزد پشتم. 
دوباره منو بغل کرد و گفت: دیوونه! این چه کاری بود کردی؟!
همه اومدن دورم؛ کاملیا هم بغلم کرد و گفت: داشتم می مردم. 
امیر بلندم کرد. 
با بی جونی گفتم: بذارم زمین؛ خودم میام.
– نمی تونی راه بری. خودم می برمت.
به آراد نگاه کردم؛ با همون چشمای قرمز نگام می کرد. امیر منو به اتاقش برد و رو تخت خوابوندم. مرینا و کاملیا و مونا اومدن پیشم. 
امیر گفت: لباساشو عوض کنید. 
کاملیا سریع رفت. 
امیر کنار تخت زانو زد و گفت: بخاطر همین بود می گفتی دلم برای دریا تنگ شده؟! می خواستی خودتو بکشی؟! فکر کردی با کشتن خودت، آراد آدم می شه؟! یا فکر کردی آزادت می کنه؟ می خواستی چیو ثابت کنی؟ که جرات داری؟ که می تونی خودکشی کنی؟ اگه جرات داری، در برابر مشکلاتت صبر کن، نمی خواد خودتو نابود کنی.
مونا دستشو گذاشت رو شونه ی امیر و گفت: امیر بسه! تو شرایطی نیست که بخوای دعواش کنی. 
امیر تو چشمام نگاه کرد و گفت: دیگه این کارو نکن!
کاملیا برام لباس آورد. امیر رفت بیرون. 
لباسمو عوض کردم و گفتم: از کجا فهمیدید؟!
مونا: این پسره که ویلاش نزدیک ماست، سگش کنار ساحل پارس می کنه، اونم تو رو می بینه و میاردت ساحل؛ بعد به ما خبر می ده.
خندید و گفت: بدبخت آراد شش تا پله رو یکی می کرد می اومد پایین! 
تقه ای به در خورد. 
مونا: کیه؟
– منم. 
– بیا تو. 
امیر با یه لیوان شیر اومد تو و جلوم گرفت و گفت: بیا بخور.
ازش گرفتم.
گفت: حالا چرا حرف نمی زنی؟ نکنه زبونتو انداختی دریا؟!
خندیدم و گفتم: نه!
مرینا: آراد کجا رفت؟
امیر: نمی دونم… ماشینشو برداشت و رفت.
گفتم: چرا گذاشتی بدون صبحونه بره؟ باز حالش بد می شه.
امیر داد زد: تو چرا انقدر نگران اونی؟! تقصیر اون بود این بلا رو سر خودت آوردی.
فقط نگاش کردم. مونا بازوی امیرو گرفت و گفت: بیا بیرون کارت دارم. 
با هم رفتن بیرون. شیرو خوردم و خوابیدم. چند دقیقه بعد، پرهام و آبتین اومدن. این دو تا هم فقط با مسخره بازی می خواستن حال منو خوب کنن اما من نگران آراد بودم که بدون صبحونه رفت. خوابم برد.
نمی دونم ساعت چند بود که بیدار شدم؟ نمی دونستم ساعت چنده؟ از تخت اومدم پایین. از پله ها رفتم پایین. جز امیر که روزنامه دستش بود، کس دیگه ای رو ندیدم. پای برهنمو گذاشتم رو زمین و گفتم: 
– بقیه کجان؟
سریع برگشت؛ روزنامه رو گذاشت رو میز و با لبخند جلوم وایساد و گفت: بهتری؟
فقط سرمو تکون دادم.
– بقیه رفتن بیرون برای امشب خوراکی بخرن.
– مگه امشب چه خبره؟
– خبری نیست؛ می خوایم دور هم باشیم. 
– آها!
– معذرت می خوام!
با گیجی نگاش کردم. 
گفت: نباید سرت داد می زدم … ولی…
– مهم نیست! یه جورایی حقم بود! تو راست گفتی! من باید با جرات در برابر مشکلات وایسم. نباید ضعیف باشم.
خندید و گفت: گشنت نیست؟
– چرا کمی دل ضعفه دارم. 
– بریم نهارو برات گرم کنم. 
رفتیم به آشپزخونه. نمی دونستم سوال کنم یا نه؟ می ترسیدم بازم دعوام کنه. 
همه ی اعتماد به نفسمو جمع کردم و گفتم: آراد…
– آره! هم صبحونه بهش دادم، هم نهار! نذاشتم با معده ی خالی بره بیرون. 
با تعجب گفتم: از کجا می دونستی قراره چی بپرسم؟!
– وقتی اسم آرادو آوردی، فهمیدم نگران خورد و خوراکشی!
بشقابو گذاشت جلوم و تو چشمام نگاه کرد: دوستش داری؟!
– چی؟! کیو؟! آراد؟!… نه بابا! دوست داشتن کجا بود؟ من غلط کنم عاشق اون بشم! من فقط نگرانشم که یه وقت دوباره معدش خونریزی نکنه، چون حوصله پرستاری ندارم.
– همه ی دوست داشتن ها، اولش از نگرانی شروع می شه! 
کنارم وایساد و دمپایشو درآورد: بگیر! اینو بپوش، کف اینجا سرده.
دمپایشو پوشیدم و نهارمو خوردم. ظرفا رو شستم و اومدم بیرون. یه حموم جانانه با آب گرم کردم و لباس خوشگلمو پوشیدم. ساعت پنج از اتاقم اومدم بیرون. 
چند قدم رفتم که دیدم آراد با سر پایین داره از پله ها میاد بالا. به پله ی آخر که رسید، سرشو بلند کرد. به هم نگاه کردیم و از کنارم رد شد. بوی عطر گرمش وارد مشامم شدم پشت به هم بودیم. 
گفت: صبر کن! 
برگشتم. نگام کرد: اگه بخاطر امیر این کارو کردی؛…
با مکث گفت: برو… تو آزادی. برو پیش امیر. دیگه نمی خواد خدمتکار من باشی. 
رفت به اتاقش. یه حس دلتنگی توی وجودم ریشه زد. یه حس عجیب که نمی دونم چی بود؟ فقط حس می کردم باید پیش آراد باشم، نه امیرعلی. 
رفتم پایین؛ جز فرحناز و مرینا، کس دیگه ای نبود. هر چی سر وصدا بود، از تو آشپزخونه می اومد. رفتم تو، دیدم چه خبره! 
پرهام رو میز نشسته بود، داشت چیپس می خورد. پیراهنش پر از خرده چیپس و پفک بود. آبتینم رو زمین نشسته بود، داشت کیک و آبمیوه می خورد. مونا و امیرعلی و کاملیا هم فقط سر این دو تا داد می زدن و وسایلو برمی داشتن. خندم گرفته بود. 
مونا: آبتین! خواهشا کمک نمی کنی، تو دست و پای من نباش. 
آبتین با قیافه معصومی گفت: آخه من کجا تو دست و پای تو جا می شم که این حرفو می زنی؟!
پرهام پاکت چیپسو گوله کرد، زد تو سر آبتین و گفت: خب راست می گه دیگه؟ بیا بالا پیش خودم بشین، تو دست و پا و لگن و چشم و دماغ این مُردنی نباش! 
یهو زدم زیر خنده. برگشتن با تعجب نگام کردن. سلام کردم. با خوشحالی جوابمو دادن. 
پرهام اومد پایین و با دستای باز اومد طرفم و گفت: بیا بغل بابا ببینم! 
داشت بهم نزدیک می شد که امیر از پشت پیراهنشو گرفت و کشید و گفت: کجا آقا گرگه؟! صاحب داره! برگرد. 
برگشت نگاش کرد و گفت: شما خانم بزه هستی؟!
– بله… اینم شنگولمه! 
– اگه راست می گی ،کو منگولت؟! 
– بالاست… یه ذره هم اخمو تشریف داره! 
– آرادو می گی؟! اون منو می خوره که!
بعد یکی دو ساعت که تو آشپزخونه وول خوردیم و کباب حاضر کردیم، میزو چیدیم. همه اومدن جز آراد. امیر گفت: پس داداش اخموی من کجاست؟
فرحناز: گفت میل ندارم.
امیر: غلط کرده میل نداره!
امیر رفت بالا. منم رفتم سمت آشپزخونه که پرهام گفت: کجا شنگول خانم؟!
– میرم آشپزخونه شام بخورم. 
– شما همین جا شامتونو می خورید!
– پرهام حوصله دعوا با آقا رو ندارم… بی سرو صدا می رم تو آشپزخونه، شام می خورم. 
بلند شد و گفت: صبر کن منم باهات میام.
امیر: بشین پرهام!
نگاش کردم؛ با آراد اخمو می اومدن پایین. 
گفت: امشب همه دور هم شام می خوریم؛ عین انسان های واقعی! 
پرهام با لبخند نشست. آراد با اخم نگام کرد و رفت کنار فرحناز، سر میز نشست. 
امیر صندلی رو برام کشید و گفت: بشین.
به آراد نگاه کردم. سرش پایین بود. فرحناز براش غذا می کشید. نشستم؛ امیرم کنارم نشست و گفت: 
– خب چی می خوری؟
– خودم می کشم.
– شما فقط دستور بفرمایید؛ من می کشم! 
با لبخند گفتم: کبابایی که خودت درست کردی.
– اطاعت! 
چهار تا کباب و کمی سالاد گذاشت تو بشقابم. کمی ازش خودم که دیدم آراد یه تیکه کباب زد به چنگال و جلو دهن فرحناز گرفت و گفت: دهنتو باز کن عزیزم!
فرحناز با تعجب و خوشحالی و گیجی، دهنشو باز کرد. 
آراد گذاشت تو دهنش و گفت: خوشگل خودمی! 
آبتین و پرهام، چنگالو جلو دهنشون گرفته بودن و با چشای گشاد و دهن باز نگاشون می کردن! امیر علی لبخند زد. یه تکیه بزرگ از مرغ کبابیشو زد به چنگال و گذاشت تو سس و جلو دهنم گرفت:
– ملوسم دهنتو باز کن! 
پرهام و آبتین با همون حالت، فقط سرشونو چرخوند طرف ما! 
با خجالت گفتم: امیر!
– باز کن! 
دهنمو باز کردم. مرغو گذاشت تو دهنم و گونمو بوسید. خشکم زد. گر گرفتم. 
گفت: جیگر خودمی!
خودمو کنترل کردم و خیلی ریلکس مرغو فرستادم پایین. فقط خدا می دونه تو اون لحظه چی می کشیدم. نمی تونستم به کسی نگاه کنم. صورتم از حالت قرمزی به سوختن رفت. 
آراد دوباره سالادو کرد تو دهن فرحناز.
امیر چند قاشق سوپ بهم داد.
آراد چند قاشق کلم پلو به فرحناز داد.
امیر یه کتلت گذاشت تو دهنم.
آراد یه لیوان نوشابه داد به فرحناز؛ امیر یه لیوان دوغ به من.
پرهام گفت: آبتین می بینی؟!
– آره! 
پرهام سریع چنگالشو زد به سالاد و گرفت جلو دهن آبتین و گفت: دهنتو باز کن هرکول خودم! 
آبتین با خوشحالی دهنشو بازکرد. پرهام چنگالو کرد تو حلقش که بلند شد و شروع کرد به سرفه کردن و گفت: این چه وضع عشق بازیه؟! 
– خب بلد نیستم! 
– خب برو یاد بگیر!
آراد با عصبانیت به امیر که کم نمی آورد نگاه می کرد. کلافه شده بود. نمی دونست چیکار کنه! یعنی چیز دیگه ای نبود که بخوان تو دهن ما کنن! 
آراد به فرحناز نگاه کرد و سریع لبشو بوسید. امیر طرف من برگشت.
بلند شدم داد زدم: بسه… این بچه بازی رو تمومش کنید. 
همه نگام کردن. 
پرهام به آبتین نگاه کرد و گفت: فقط همین یه کارو مونده بکنیم!
سرشو برد طرف آبتین.
آبتین سریع بلند شد و گفت: پرهام! می خوای چه غلطی بکنی؟!
– خب می خوام ببوسمت!
– اشتباه گرفتی! دخترا روبه روت نشستن! 
به کاملیا و مرینا و مونا که روبروش نشسته بودن نگاه کرد. اونام عین مرغ گرگ دیده، با ترس به پرهام نگاه می کردن. 
گفت: نترسید مرغا! باهاتون کاری ندارم! 
یه صندلی کنار مونا خالی بود. بشقابمو برداشتم و شاممو خوردم. بعد از شام، به کمک دخترا به جز فرحناز، میزو جمع کردیم. کاملیا چای درست کرد. من و مونا هم ظرفا رو شستیم. مونا برای همه چای برد. رفتم به سالن، دیدم پرهام و آبتین نیستن. سراغشونو گرفتم. 
امیر گفت: ساحل نشستن. 
بدون اینکه چای بخورم رفتم پیششون. یه آتیش به پا کرده بودن و دوتاشون با گیتار می زدن و می خوندن. کنارشون وایسادم. نگام کردن و با لبخند گفتن:
– به! خواهر آیناز! بفرمایید بشینید!
گفتم: کجا بشینم؟ رو سر شما دو تا؟
به هم نگاه کردن. 
آبتین گفت: خواهر راست می گه!
بلند شد: بیا جای من بشین! 
کنار پرهام نشستم. آبتین یه تکه سنگ آورد روش نشست. 
آبتین گفت: خب آنی خانم! بگو چی می خوای برات سفارشی بزنیم؟ 
– نمی دونم. خودتون یه چیزی بزنید، منم گوش می کنم. 
– باشه.
دو تاشون شروع کردن به زدن. آهنگ قشنگی ایجاد شده بود. واقعا چرا من مردا رو دوست ندارم؟! چرا هنوز دروازه قلبم رو به روی هیچ مردی باز نکردم؟! چون نمی خوامشون. همشون عین همن، فقط می خوان اذیتم کنن.
پرهام: کجایی آیناز؟
– ها؟! چی؟
رو به روم اشاره کرد: آقای دکتر با شمان!
به امیر که با لبخند رو به روم وایساده بود، نگاه کردم و گفتم: بله؟
– خوبی؟
– آره… آره خوبم.
امیرعلی: برای ما هم جا باز کنید. الان بچه ها میان.
کم کم همه اومدن. فرحناز با آراد اومد. همه دور آتیش نشستیم. 
پرهام گفت: بچه ها اگه گفتین مجلسمون چی کم داره؟!
آبتین: اجازه آقا؟
– بگو جانم! 
– دیب دمنی!
پرهام خندید و گفت: آفرین! حالا برو یه قابلمه سیب زمینی بیار! 
آبتین رفت. امیرعلی اومد جاش نشست. آراد و فرحنازم کنار هم، رو به روی ما نشسته بودن. فرحناز بازوی آرادو سفت گرفته بود که خدای نکرده فرار نکنه!
آبتین اومد گیتارشو برداشت و جای امیر علی نشست. 
پرهام به سیب زمینی ها نگاه کرد و گفت: اینجا کسی می خواد غذای نذری بده؟
همه با تعجب به هم نگاه کردیم. 
آبتین گفت: خودت گفتی یه قابلمه بیار! 
پرهام قابلمه رو بلند کرد و گفت: مطمئنی این قابلمست؛ دیگ نیست؟!
امیر: پرهام جان! غر نزن! سیب زمینی ها رو بریز تو آتیش. 
– چشم، اطاعت امر!
وقتی سیب زمینی ها رو ریخت، گفت: خب حالا کی برامون می خونه؟ من و آبتین از بس برای آیناز خوندیم، دیگه صدامون گرفته و در نمیاد!
آراد به من نگاه کرد و پوزخند زد.
امیرعلی: شرمنده من که صدا ندارم!
فرحناز: آراد جونم می خونه!
پرهام: راست میگه آراد! پنج ساله از صدات استفاده نکردی، گرد و خاک گرفته! 
آراد: دو دقیقه اومدم اینجا بشینم. سر به سرم نذارید که اصلا حوصله ندارم. 
پرهام: خب بابا! من که چیزی نگفتم؟ 
امیر: آیناز برامون می خونه. صداشم عین اسمش نازه! 
پرهام: آیناز جدی صدات قشنگه؟! یه دهن بخون ببینیم چه جوریاست، ما هم فیض ببریم! 
فرحناز پوزخند زد و گفت: آخه میو میو کردن گربه هم شنیدن داره؟!
امیر: بازم شروع کردی فرحناز؟!
فرحناز بیشتر به آراد چسبید. 
امیر گفت: آیناز بخون دیگه؟
– آخه … من…
آبتین: آخه من و تو نداره!
با ابرو به فرحناز اشاره کرد.
– جهت رو کم کنی هم شده بخون! 
شونمو انداختم بالا و گفتم: باشه! فقط چی بخونم؟
کاملیا: بچه ها! نظرتون چیه آراد و آیناز با هم بخونن؟!
آراد و فرحناز و من گفتیم نه! ولی بقیه گفتن: عالیه!
مرینا: حق با اکثریته!
آراد: من نمی خونم!
امیرعلی: اگه حنجرَتو لازم نداری، بدش به من! اونوقت می تونم برای آیناز بخونم! 
آراد نگاش کرد و گفت: باشه می خونم! 
همه با خوشحالی سوت و دست زدن به جز فرحناز، که بد رقمه حالش گرفت.
پرهام و آبتین، گیتارشونو کوک کردن. بقیه هم شعر پیشنهاد می کردن که بیشترشونو من بلد نبودم یا آراد دوست نداشت. که آخر، امیرعلی شعری پیشنهاد داد و دوتامون موافقت کردیم. 
پرهام و آبتین شروع کردن به زدن؛ من و آرادم خوندیم:
نه می شه با تو سر کنم/نه می شه از تو بگذرم/ بیا به داد من برس/ من از تو مبتلا ترم/ بگو کجا رها شدی؟ / بگو کجای رفتنی؟ / من از تو در گریز و تو/ چرا همیشه با منی؟/ کسی به جز تو یار من نیست/ گذشتن از تو کار من نیست/ به جز خیال تو هنوزم/ ببین کسی کنار من نیست /دوباره تبت داره نفسمو می گیره/ دوباره هوا داره بی هوا تو می ره / این خونه بی تو طاقت زندگی نداره/ حتی نفسام تو رو به یاد من میاره /کسی به جز تو یار من نیست/ گذشتن از تو کار من نیست…
وقتی شعر تموم شد، آراد خیره به چشمام شد. 
بقیه دست زدن و گفتن: عالی بود!
پرهام: آیناز! قیافت زشته ها ولی خداییش صدای نازی داری!
امیرعلی با خنده زد به پای پرهام و گفت: چی گفتی؟!
پرهام: غلط کردم بابا! شوخیدم خب!
آبتین داد زد: دیب دمنی ها سوخت!
قیافه فرحناز دیدنی بود. داشت از حسادت داشت می ترکید! 
آراد بلند شد رفت به ویلا؛ فرحنازم بلند شد پشت سرش رفت. چند دقیقه ای همون جا نشستیم و با دلقک بازی آبتین و پرهام خندیدیم. ساعت دوازده رفتم که بخوابم؛ چراغ اتاق آراد هنوز روشن بود. رفتم سمت اتاقش، دم اتاق وایسادم و یه سرکی کشیدم. لب تخت نشسته بود و کتاب می خوند. پس چرا به من نگفت براش کتاب بخونم؟ شونه ای انداختم بالا و رفتم خوابیدم.
***
صبح بلند شدم. بیرونو نگاه کردم. هوا ابری بود. انگار دلش می خواست بباره. کاش بباره، دل آسمون کمی سبک شه. همه خواب بودن. رفتم پایین دست و صورتمو شستم، چایو آماده کردم. دوتا تخم مرغ هم انداختم کف تابه. گذاشتم رو میز، یه چای شیرین هم گذاشتم کنارش و شروع به خوردن کردم. 
با انگشتام رو میز ضرب گرفته بودم. یه آهنگ خوشگل ایجاد شده بود. سر و پامم باهاش هماهنگ کردم. خندیدم؛ ضربو بیشتر کردم. لقمه تو دهنم بود که آراد با اخم اومد تو. بلند شدم و لقمه رو به زور پایین فرستادم و گفتم: سلام!
بدون جواب رفت سراغ یخچال و گفت: عشق زیادی علی سر مستت کرده، نه؟! اگه منم جای تو بودم و نازم خریدار داشت، اینجوری افسار پاره می کردم! 
شیرو برداشت ریخت تو لیوان. 
گفتم: مگه دکتر نگفت شیر نخور؟
بدون توجه به من، یه قلپشو خورد و گفت: اشتباه گرفتی! اونی که باید نگرانش باشی، یکی دیگه ست!
با لیوان داشت می رفت. 
گفتم: صبحونه نمی خوری؟
– برو به امیر جونت برس! 
رفت بیرون. دوباره نشستم که آبتین اومد تو وگفت: سلام، صبح بخیر!
– سلام. صبح جنابعالی هم بخیر! 
صبحونشو گذاشتم جلوش. مشغول خوردن بود که گفتم: آبتین؟ یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟
خندید و گفت: نه… بپرس!
– ندا می گفت یکی رو دوست داری… ولی اون، یکی دیگه رو می خواد. راستش…
وسط حرفم پرید و گفت: آره… دختره زیاد دور نیست.
– زیاد دور نیست؟ یعنی یکی از اون دخترای بالاست؟
– بله!
خندید.
– نمی خواد فکر کنی، کاملیاست!
با تعجب گفتم: چی؟ کاملیا؟… چرا اون؟!
خندید و گفت: والا تقصیر من نیست؛ تقصیر دلم بود!
– خب چرا کاری نمی کنی؟
– هر کاری لازم بود کردم. حتی با امیرعلی هم حرف زدم. اونم گفت کاملیا خودش باید تصمیم بگیره. 
دیگه چیزی نگفتم و مشغول صبحونه خوردن شدیم. بچه ها پیداشون شد. همه بودن جز آراد. 
پرهام گفت: بچه ها! نظرتون چیه بریم جنگل؟
مرینا: مگه اب و هوا رو نمی بینی؟
پرهام: شاید نخواد بباره؟
امیر: خطرناکه پرهام. ممکنه باد و بارون بیاد، گیر می افتیم.
پرهام: چه گیری؟ این همه روستا… بارون اومد، می ریم تو یکی از خونه ها. حتما رامون می دن… تو رو خدا نه نگید؛ سه روزه اومدیم، همش چپیدیم تو این خونه. انگار نه انگار اومدیم خوش گذرونی! اینجا بدتر از زندان شده برامون.
مونا: اگه بارون بیاد چی؟
آبتین: عزیزم چترو اختراع کردن!
مونا: مسئله چتر نیست … اگه هوا طوفانی شد، می خوایم کجا بریم؟
مرینا: اگه یه بلایی سرمون بیاد چی؟
پرهام: مثلا یه صاعقه بزنه جزغاله بشیم؟!
آبتین: یا شایدم… گردباد بیاد ببرتمون!
فرحناز: هر جا می خواید برید؛ من نمیام.
پرهام: کسی هم از تو نخواست بیای!
فرحناز خواست چیزی بگه. 
گفتم: من میام … تمام خوشی بارون به اینه که زیرش باشیم، نه تو خونه از پشت پنجره نگاش کنیم. 
پرهام یه بوس برام فرستاد و گفت: آیناز زشتو! گلی به جمالت! کلامت طلاست… باید با الماس بنویسن، نصبش کنن دم خونه ها! حالا هر کی میاد، دستا بالا!
آبتین و کاملیا دستشونو بردن بالا. مونا و مرینا گفتن: ما نمیایم. 
فرحنازم که از قبل مخالفت خودشو اعلام کرده بود. با قیافه مظلومانه ای به امیر نگاه کردم. یهو دستشو گذاشت رو صورتش و خندید. 
پرهام: چی شد دکی؟!
امیر: هیچی؛ یاد گربه همسایه مون افتادم!
با اخم نگاش کردم. امیر سرشو کج کرد و با لبخند، زیر لب گفت: ببخشید!
خندیدم. 
آبتین گفت: فقط یکی بره به منگول اخمو بگه ما داریم می ریم؛ خواست بیاد.
فرحناز: آراد جایی نمیاد!
امیر با اخم گفت: می رم بهش می گم. شما هم برید حاضر شید.
وقتی همشون رفتن، چند لقمه نون پنیر و عسل گرفتم و کمی میوه گذاشتم تو کیسه فریز و رفتم به اتاقم، لباسمو عوض کردم. با کاملیا اومدم بیرون.
مونا و مرینا وقتی دیدن تنها می مونن، اونام حاضر شدن با ما بیان. با هم از اتاق اومدیم بیرون. وسط پله ها وایسادیم. با تعجب به آبتین و پرهام که کلاه و عینک افتابی گذاشته بودن و کاپشن و دستکش و شال گردن دور خودشون پیچیده بودن، نگاه کردیم. دستشونو انداختن دور گردن همدیگه. 
پرهام گفت: خانما چطور شدیم؟ نظر بدید کی بهتره؟
هنوز با تعجب نگاشون می کردیم. 
کاملیا گفت: تو بهتر شدی!
مونا: چی بگم؟ دو تاتون خوب شدید!
مرینا بلند خندید و گفت: عالی شدید! بهتر از این امکان نداره!
آبتین: آیناز! آخرین امیدمون تو هستی. نظر بده!
انگشت اشارمو سمتشون گرفتم و گفتم: پت و مت! 
وا رفتن! یکی پشت سرم با صدای بلند خندید. برگشتیم امیر و آراد اخمو کنار هم وایساده بودن. 
امیر همون جور که می خندید، گفت: آیناز بهترین نظرو داد!
آراد با اخم نگام کرد و از کنارم رد شد. دخترا هم رفتن. ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا