رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 18 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(3)

آذر هم ایرانه.

ندیدمش و هیچ اشتیاقی انگار تو تنم نیست بابت این دیدن.

به آرمانی که کمی دورتر از من به خواب رفته خیره ام.

فردا مراسم جمع و جوری بابت ازدواج مامان و جمشیدخان تو اون خونه ی بی هیچ خاطره ی مثبتی برای من برگزار میشه و لباسم هم همون طرح محشریه که مامان برام زده.

بعنوان مهمون مامان میرم و مهمون مامان برمیگردم و این شعار این روزهای منه و مامان چقدر گاهی تو این روزا غمیگین نگام میکنه.

دلم واسه خودم میسوخت برای قلب درگیرم

و تیام…

خودش صیام رو دست من میده و فقط خیره ی نگام میشه و تو ماشینش سیگار دود میکنه و به بازی پراز مهر من و پسرش خیره میشه و هنوز خبری از اون و آیلین نرسیده.

و چقدر آهو دلگیره از من.

و من چقدر دلگیرم از گذشته ای که نمیذاره کمی و فقط کمی آدم هایی رو که اسم خونوادم رو یدک میکشن رو دوست داشته باشم.

آهو هم دلش خوشه…فکرش اینه همه مامان باباها مثل لیلی و مجنونین که قابشون سر طاقچه ی خونشه.

نمیدونه آذر عشقو انتخاب کرد و از بچه هاش برید و جمشید خان که خواست یک عمر بلاکش داشته باشه و دلش قرص این باشه که این بلاکش کفتر جلد خونشه.

-چرا نمیخوابی؟

نگاه به صورتی که میرفت مردونه بشه کردم و گفتم : تو چرا بیداری؟

– مامان خوشبخت میشه؟

– میشه.

– من میخوام با کورورش برم.

لبخندی بهش زدم.

– آمین من خیلی دوست دارم .

– من بیشتر.

– من نمیخوام خونه ی بابات زندگی کنم.

و برادرم مردگونه فکر میکنه

– مامانو راضی میکنم بری.

نفس عمیقی کشید و من برای کشیدم اون سیگار کنتی که مارک این روزام بود و قیمتش مناسب جیبم راهی حیاط شدم.

من مرد میشم از درد ، من مرد میشم از دود

وقتی که جای دستات سیگار همدمم بود

*******

سارا برام ابرو بالا انداخته بود و آهو چشم و ابرو اومده بود و من نگام به مردی بود که تا حالا با کت و شلوار ندیده بودمش.

روی صندلی پرشیای سفیدرنگش نشستم و این مرد پاش بیفته از پاشا هم ثروتندتره.

– چرا تو اومدی دنبالم ؟ با سالار می اومدم.

– خب تو اون جمع غریبه ام ، خواستم تنها نباشم.

با لبه ی مانتوی کوتاه سفیدرنگم بازی کردم و اون نگاه سنگین کرد روی نمیرخم.

– چیه ؟ ناراحتی؟

– نه…فقط حس میکنم دارم از مامانم دور میشم.

– تو بزرگ شدی.

– ولی تهش دخترم ، نوزده سالمه ، همه ازم انتظار دارن و هیچ وقت فکرشو نمیکنن من که اشک مییزم خودمو خالی میکنم ، گریه نکنم که غم باد میگیرم.

– برای تیام گریه میکنی؟

– برای خودم گریه میکنم ، عوض شدم کوروش ، دیگه شبیه آمینی که میشناسی نیستم ، فکر میکنم بابام واسه خاطر مامان بهم توجه میکنه و خواهرم بابت پروژه ی آمین.

_ آیلین دختر بدی نیست ، قبول دارم زیادی خوش گذرونه ولی اونطورا هم که تو فکر میکنی نیست… اونوقتا که با پاشا بودو یادمه، تو هم حق داری ، آیلین برگشته طرفت چون حس میکنه حتی دیگه محبت باباش هم به اون صورت نداره ، اون عادت داره به کسی تکیه کنه .

– من بیتشر.

– امشبو به خودت زهر نکن.

روی سنگ فرشای خونه ی مثلا پدری شونه به شونه ی همدم این روزام راه میرفتم و صدای خنده و آهنگ به گوشم حس شدنی تر میشد و دلم کمی و فقط کمی کنار زدن اون خاطرات عجین شده به تنم رو رو میخواست.

خدمتکاری روسری و مانتوم رو گرفت و کوروش بازو طرفم گرفت و من ابرویی بالا انداختم و لبخندی نثارش کردم و بازو به بازوشبند کردم و گام به گامش راه افتادم و تیام همیشه کمرم رو میفشرد و من برای اون پنچه هایی که پهلوم رو میفشردن و تنم رو به تنش نزدیک تر میکردن عجیب دلتنگ بودم.

– اوه اوه چه دم و دستگاهی.

– بیرونمون مردمو کشته تومون خودمونو.

مامان رو دیدم و میدونستم که همه من رو میبینن و نمیدونستم که چرا بازم زیر این همه نگاه میسوزه.

مامان رو بغل کردم و اشک دوئید تا کاسه چشمم.

جمشید خان به من خیره بود و من دست طرف مردی دراز کردم که تمام عمرم از بابا صداش زدن محروم بودم.

دستم کشیده شد و سرم به سینش چسبید و لبهایی نفسای گرم به گوشم هدیه داد.

– تا کی میخوای متنفر باشی؟

– من هیچ وقت متنفر نبودم؛امیدوارم به جبران من مامانمو خوشبخت کنین.

تنم میون تنش بیشتر فشرده شد و جایی میون موهای فرشدم سوخت و من نگاه ماتم رو تا چشمای جذاب مردی که بیشتر از همه به اون شباهت داشتم بالا کشیدم.

مامان بهم لبخند زد و کوروش دست جمشبدخان رو فشرد و نگاه من گردشی کلی تو سالن پذیرایی خونه ی پدری داشت.

اون نیومده بود و دل من فقط همه امیدش دیدن امشب اون مرد همه ی آرزوهای من بود.

به جمع آهو و سارا و به قول خودشون اون دوتا نخاله پیوستیم و سالار هنوز هم با مبحثی به نام کوروش کنارنیومده و اخم و تخمش برای من و سرسنگینیش برای کوروش هم دلیل این حدس تن قهر بچگانه بود.

سارا سر تو گوشم برد و گفت :خبریه؟

– زهرمار.

و آهو کمی خندید و دستی شونم رو فشرد و من ذوق زده میون آغوشش فرو رفتم و و اون کنار گوشم حرف زد ومن بوی تنش رو به تن کشیدم و گاهی اون مرد آرزوهام هم این بو رو میداد.

– تهمینه خانوم بری کنار بنده هم میتونم این دختر خوشگلمو بغل کنم.

تهمینه جون خندید و گونم رو بوسبد و فریدون خان سرم رو به سینش فشرد و سر تو گوشم برده گفت : خوب پسرمو حرص دادی دختر؛بچه رفت تو خفا سیگار بکشه و نقشه قتل هم کنارش.

نگاه ناباورم تا چشماش بالا اومد و اون چشم روی هم گذاشت و گفت : تو باغه.

و چقدر دخترانه های نوزده ساله ی همراه با بی منطقیم میخواست به باغ دفتن و مرد آرزوهای سیگار به دست رو تماشا کردن.

با تهمینه جون گوشه ای روی کاناپه ای نشستیم و تهمینه جون گفت : خوشم اومد آمین ؛ حقش بود این پسره ، بذاربکشه ؛ ولی خیلی خاطرت عزیزه که هنوز ما به فرودگاه نرسیدیم اومده ببینه اونجایی یا نه ؛ از ترکیه که اومدیم دیدیم بچه عین مرغ سرکنده است؛سکتمون دادی دختر ؛ بابات که رنگ تو صورت نداشت ، فریدون هم از ابن دوتا حرصی اونقدر با زبونش بچمو چزوند که نگو،حالا من از یه طرف خوشم اومده بود که این بچه دل نگرانته از یه طرف دیگه هم دلواپس تو بودم که نکنه بلایی سرت اومده باشه ، خیلی عزیزی آمین ، میدونم کوتاهی کردم ولی تو ببخش.

بوسیدمش و این زن رو بعد از مامان فرشتم دخترانه دوست دارم.

عمه مهشید رو که دیدم روزم تکمیل شد و دلم کمی پیش اون مرد توی باغ بود.

بهزاد و سارا با هم میرقصیدن و کوروش کنار آرمان وایساده بود و گاهی به من لبخند میزد.

آهو و سالار هم گوشه ای نشسته بودن و حرف میزدن و عمه مهشید و تهمینه جون هم با هم سرگرم بودن.

از راه دور برای مامان بوسی فرستادم و اون لبخندی پر از عشق به روم پاشید و خوشبختیش تنها آرزوی این روزهای منه.

به خوم که میام با بهونه ای که شیره هاش به سرم چسبیده راهی باغ شدم و پشت ساختمون روی تاب پیداش میکنم.

تکیه میزنم به درختی و خیرش میشم و اون میگه که…

– چرا اینجا اومدی ؟ داخل که انگار بهت خوش میگذشت.

خیره ی دود شدن آتیش سیگارش بودم و دلم…

لعنت به این دلم…

به خودم جراتی دادم و کنارش رو تاب نشستم و اون نگام میکرد و من توی این چشما هیچ وقت چیزی نخوندم.

– چرا پیش آیلین نیستی؟

– تو چرا پیش اون پسره نیستی؟

– کوروشو میگی؟

– خیلی نداری باهاش.

– خب…

– خب که چی؟ دارم زور میزنم آمین که بلند نشم نرم اون پسره رو لت و پار کنم تا ناراحت نشی ، که بسته ، هرچی از نقشه های من آسیب دیدی بسته.

کمی سکوت و حرف من…

– صیام خوبه ؟

– تو که بیشتر ازش خبر داری…همه چی به هم ریخته.

و دستی با این حرف به صورتش کشید و من دل دل کردم برای دست کشیدن به اون صورت.

و صدای کسی خط کشید روی دل دل کردنای من.

– اینجایی آمین؟

به شاهینی که از اول مهمونی عملا بی توجهی خرجش کرده بودم نگاه کردم و شاهین لبخندی بهم زد و تبام اخم کرد و شاهین گفت : نمیدونستم اینجایی.

تیام – باید میدونستی؟

شاهین لبخند بی تفاوتی به تیام زد و باز گفت : عمو دنبالت میگشت.

و رفت ، همیشه بی تفاوت بود ، شاهین بود و عشق بچگی های من.

– بیا داخل ، نباشی مامان ناراحت میشه.

و قدمی جلو رفتم و دستی مچم رو گرفت و من چقدر داغی تب گونه ی این دستا رو دوست دارم.

خیس شدن انگشتام و من زخم زدم باز.

– آیلین تنهاست.

و دست دور مچم شل شد و من باز قدمی جلو رفتم و اینبار بازوهام اسیر شد و چشمای من لبریز خاموشی.

صدایی گوشم رو گرم کرد و من سر روی شونه ی سمت چپم خم کردم.

– من تنهاترم.

و لبهاش بود که گردنم رو نوازش میداد و من باید تقلا میکردم و من فقط نوزده سالمه.

تنی تکون دادم و دستهاش بیشتر تنم رو فشرد و کنار گوشم باز گفت : باز که این یقه بازه.

– تیام بذار برم.

– بری با اون مرتیکه عوضی؟

– تیام…

– بغض نکن.

– داری خیانت میکنی.

– به کی ؟ من زنمو بغل کردم.

و چرا من فکر میکردم این صدا میلرزه؟

شاید منو دیوونه کردی که عاشق این حال و روزم

آتیش کشیدی زندگیمو ، چیزی نگو راحت بسوزم

*******

کنار مامان به حرفای بابای سارا گوش میدادم و گاهی جمشیدخان هم چیزی میگفت.

نگام رو گاهی میدادم به تیامی که گوشه ای ترین قسمت سالن با گیلاس میون دستش درگیر بود و نگاه از روم برنمیداشت ، یکباری هم آیلین کنارش ایستاد و حرفی زد و تیام سری تکون داد و من از کارهای این دو جای حسادت تو تنم کنجکاوی میریزه.

کمی بعد از جمع خارج شدم و لیوانی شربت به دست گرفتم و سارا کناری وایساد و خیره ی جمع رقصنده ها گفت : برقصیم؟

از لحنش کمی لبخند رو لبم نشست و آهو هم به کنارمون رسیده گفت : برقصیم؟

و عاطی نیز کنارمون وایساده گفت : دارین توطئه می چینین؟

سارا – میخوایم بریم برقصیم.

عاطی – بگیین میخواین برین آقاتون کشی اینا و الخلاص.

آهو – نمیای؟

عاطی – کافیه من جم بخورم ، وثوق من و بچشو یه جا کشته.

نگام به وثوق افتاد و اون لبخندی مهمونم کرد .

دستم کشیده شد و آهو گفت : کم آبروریزی کن سارا.

و من خندیدم و سارا اشاره ای کرد و آهنگ عوض شد و حرکتمون ریتم گرفت و من از این مدلای ایرانی رقصیدنی که به این جمع نمی اومد به خنده افتاده بودم و حس میکردم نگاه همه رو روی ماهایی که دیوونه وارانه وسط جمع میرقصیدیم.

نگام به کوروش افتاد و خنده ی رو لبش.

سالار چشم غره رفت ولی نمیشد اون لبخند کاشته رو لبش رو فاکتور گرفت.

بهزاد هم میخندید و گاهی چیزی دم گوش سالار میگفت.

آرمان که به جمعمون پیوست خوش تر شدیم و من امشب رو به خودم زهر نمیکنم…امشب برای مامانه.

آرمان رو بوسیدم و مامان هم هر چهارتامون رو بوسید و من روی کاناپه ای نزدیک تیام نشستم.

– انگار خیلی خوشحالی.

– امشبو آره ، مامان خوشحاله ، منم خوشحالم.

خیره ی نمیرخم بود و من نگام به لباس ساده و خوش دوخت مامان بود.

– تو و آیلین چرا اینجوری هستین؟

دستش با موهام مشغول شد و من نفس کشیدن هم یادم رفت.

– هیس ، بی خیال شو یه امشبه رو.

– اون شب چرا کوروشو زدی؟

– پاش بیفته میزنم میکشم اونی رو که به حق من چشم داره.

– کوروش اونجوری که تو فکر میکنی نیست.

– کوروش یکیه لنگه ی پاشا ، شاید چند درجه بهتر ولی من از نگاش خوشم نمیاد ، دستشو میشکنم که گره شده تو دست تو.

– تیام داری شورشو درمیاری ، الان من و تو هیچ کاره ی همیم.

– تو تا آبان زن منی ، البته شاید.

– خودت هم میگی شاید ، جمشیدخان دنبال اینه که صیغه رو فسخ کنه.

– دوماهه نتونسته من بعدش هم نمیتونه….کم کسی نیستم ، نوه ی پسری ملکانم ، همونی که حتی بابات هم ازش حساب میبرد.

– داری خونوادتو میزنی تو سر خونواده ی من؟

– من هیچ وقت باباتو خونوادت تصور نکردم ، خواهرت هم بالاطیع ، مامانت هم که ملکانه ، شوهرت هم یه ملکانه ، پس خونواده ی تو ملکانن.

– موقتیه جناب ، اوج اجش تا آبان ، اون هم به قول تو شاید.

دستش اینبار دور کمرم پیچید و من تشنه ی این دستام ، سیرابی تو مرامم نیست.

– چیزی که مال منه ، مال من میمونه.

پوزخندی زدم و تن کنار کشیدم و رو بهش با همون پوخند کنج لب گفتم : این مال موقتیه ، برو دنبال مال اصلی ، انگار تنها هم هست.

و قدمی برداشتم و صدای آروم آمین گفتنش رو نشنیده زیرمیزی رد کردم.

*******

سالار چشم غره ای رفت و من کلافه شدم از این ارتباط های چشمی و ابرویی که از اول راه برقرار میکرد.

آهو – چته تو ؟ چرا اخم میکنی چپ و راست؟

سالار – این پسره چی کارته که دم به دقیقه میخواد برسونتت ؟ مگه من مردم یا بی غیرتم؟

آهو – از شخصیتشه ، پسر به این آقایی آدم حض میکنه میبینتش.

سالار – یکی این آدمه یکی پسرعموش .

آهو – سالار جان ما خسته ایم میخوایم پیاده شیم ، کاری نداری؟

سالار – با شما که خیلی ولی خب دندون سر جیگر میذارم واسه چند ماه دیگه و آمین خانوم هم که غلط میکنن دور و برشون این مرتیکه تیام و اون پسره جلمبون کی بود اسمش …هان کوروش پیدا بشه.

آهو – آمین وکیل وصی خواست بی خبرت نمیذاریم.

به اشاره ی آهو از ماشین زدم بیرون و گذاشتم سالار مچ آهو رو گیر بندازه و در دور دیدن چشم من اعمال منافی عفتشو شروع کنه و جیغ آهو رو بالا بیاره.

نرسیده به خونه پیامی روی گوشیم افتاد و لبخندم کمی بساط پهن کن شد روی صورتم و من مات جمله ای موندم که شاید کمتر شبی شنیده باشم.

– دلم هوس بغل کردنتو داره ، هوس بوسیدنتو ، هوس اینکه یه شب تا صبح مزت زیر دندونم بره.

بوی کاپتان بلک میداد گوشیم و شیرینی این متن رو حتی با کلمه ی هوس هم نمیشد زهر کرد برای این تن نوزده ساله ی محتاج محبت .

کرم تو تنم وول خورد و دستام به تایپ کردن افتاد.

– اشتباه سندش کردی ، من آمینم…نه آیلین.

باز بوی کاپتان بلک گرفت گوشی میون دستم.

– شیطون نشو…برو بگیر بخواب و بذار من هم امشبو یه جوری سر کنم.

و این ذهن زنانه ی من به رویا پردازی افتاد و طعم تنش رو من هم گاهی چشیدم ، همون روی یک تخت خوابی ها و همون سر روی یه بالش گذاشتن ها و همون…

و اون عاشق آیلینه…و من هوسی…

هوسی شبانه برای نیاز های مردانه…

منِ زن رو عاشق نیست این مرد پرهوس…

منِ زن رو عاشق نیست این مرد چشم دوونده برای ناز قدمای آیلین…

منِ زن رو عاشق نیست این مرد رویاهای من…

نمیذارم از بودنم خسته شی ، بیا این تو و این جاده ، پاشو برو

اگه ریشه هام پیر و کهنه است ولی نمیذارم از هم بپاشه تو رو

دستی به شونم خورد و من میون راهروی تنگ خونه ی بافت قدیم دار آهو خیره شدم به نگاه آهویی آهو و سر روی شونه ی خواهرانه و گاهی مادرانش گذاشتم و اشکی از گوشه ی چشمم تا روی تیغه ی بینیم خط کشید.

*********

– چرا ساکتی؟

– مدلمه.

و کمی از توی آینه جلوی ماشین نگاش کردم.

آیلین – چی کارش داری شاهین؟

شاهین بود دیگه ، کلا اهل دست انداختن و بی تفاوت خندیدن.

شاهین – بچه پررو خیلی خودشو واسم میگیره.

آیلین – تو نخش نباش ، و گرنه کسایی هستن که به خاطرش با طنابشون خفت کنن.

شاهین – نه بابا ، فارسیت روون شده…راستی آمین خانوم؟

پر حرص نگاه میخ کردم به شیشه ی کنار دستم و اون ادامه داد که…

شاهین – مامانتو دو روز پیش دیدم ، اومده بود خونه ی عمو.

نگام اینبار به آینه افتاد و کنجکاوی و ترس نگام رو انگار خوند این عشق اول روزهای کودکانم.

آیلین – چی کارش داری شاهین ؟ بابا گفت نباید آمین بفهمه.

شاهین – آمین مادرت میخواد ببینتت.

وقعی به حرفاش نذاشتم و دست به گوشی بردم و شماره ها رو پس و پیش کردم و کمی بعد صدای مامان تو گوشی پیچید.

– جانم دخترم؟

– – مامان سلام.

– – سلام عمر مامان.

– مامان این پسره راست میگه؟

– – کی؟

– همین شاهین.

و دیدم پرش ابروهای مرد فرمون به دست رو.

– چی گفته مگه؟

– – میگه آذر اومده بوده.

– اومده بوده.

– که چی؟ چرا راش دادین؟ اون زنیکه رو…

– آمین…من به تو بی حرمتی یاد ندادم.

– مامان….

– جان مامان؟ اومد حرف زد ، حرف شنید ، رفت ، حق داره مامانم ، حق داره دختر ، میخواد دو کلوم حرف بزنه باهات.

– – من و اون هم زبون نیستیم که حرفی هم با هم داشته باشیم.

– داری شورشو در میاری آمبن.

– شور چیو؟ من یه مامان دارم اونم تویی.

– شب بیا اینجا ، حرف میزنیم .

– فعلا که آقاتون به زور یه نونی تو دامن ما گذاشتن که نه میشه سق زدش نه میشه بابتش کفاره داد.

– دختر خوبی باش.

عمه ی همون مرد رویاها بود دیگه ، گاهی حرفاش هم شبیه اون مرد رویاها میشد انگاری این عزیزترین.

آیلین – از من میشنوی اون زن لیاقت حرف زدن هم نداره.

شاهین – هرکسی لیاقت دفاع از خودشو داره….هرچند با بهونه.

ابرویی بالا انداختم و آیلین نیشخندی زد و شاهین پوفی کشید.

شاهین – میدونم ، از من بعید بود.

شامپانزه میذاشتن اسم این مردک رو که بیشتر لایق بود…والا…

دستم به چونم بود و میدیدم که نگاه آیلین بند پاشای صدر میز نشسته است.

شاهین توی ماشین مونده بود و به آیلین لبخندی زده بود و من چرا حس کردم مدل لبخندش از همون مدل های سالار به منه؟

پاشا چیزی رو به آیلین دارای چند درصد سهام گفت و آیلین مغرورتر از همیشه جوابی داد و یعنی باید به باور این موضوع برسم که آیلین یه پاشا علاقه ای هم داره؟

جلسه ی بدی نبود و من با اون شم اقتصادی بوده تو تنم و به قول سارا ارث هفت پشتم به این همه خوبی شکی عجیب داشتم.

آیلین دست روی شونم گذاشت و گفت: خسته ای؟

– من روزی دوازده ساعت هم کار کردم ، اینکه فقط دو ساعت گوش دادن بود.

– با آذر میخوای چه کنی؟

– این همه سال نبود ، حالا برای چی…

– نمیخوام دفاع کنم ، اون حق نداشت ، ولی خب شاید شاهین راست میگه ، شاید هرکسی حق حرف زدن داره ، ولو اینکه اون همه ی این سالا خواست ببینتت و بابا نذاشت ، خواست باهات حرف بزنه و بابا تهدیدم کرد که هر نوع ارتباط آذر با تو مساویه با محروم شدن من از امکاناتم ، شاید من هم کوتاهی کردم ولی اون اگه مادر بود از من و تو نمی گذشت بره دنبال دلش.

– هیچ وقت حسرت دیدنشو نداشتم.

– ولی من همیشه حسرت داشتن یه خونواده رو داشتم ، چیزی که بدترین خاطره ی پنج سالگیم نباشه.

سری تکون دادم و این دختر حتی اگر بی تفاوت ولی باز هم خواهره.

نزدیکی پاشا اخمام رو به هم کشید و اون لبخندی زد و آیلین بازوم رو فشار داد .

پاشا – باعث افتخاره همراهی دختران جناب مهرزاد.

آیلین – افتخار پنجاه درصد قضیه است ، پنجاه درصد بقیه اعتباریه که برای پروژه جمع یشه.

پاشا دستی به کناره ی لب هاش کشید و این مرد انگار از حاضر جوابی های آیلین همیشه طناز کفری شده بود.

پاشا – انگار این اعتماد به نفس تو خونواده ارثیه.

آیلین – ما وقت نداریم ، شاهین پایین منتظره ، بابا گفتن که عرض کنم بابت این پروژه ذره ای ضرر متحمل نمیشن ، در صورت ضرر غرامت سنگینی میخوان بابتش ، کم چیزی نیست دارین با اعتبار جمشیدخان مهرزاد بازی میکنین.

و کیف کوچیک جیرش رو به دست گرفت و این زن از پس خودش برنمیاد؟

پاشا ابرو بالا انداخته بود و سرتاپای آیلین رو وجب میکرد با نگاش و حتی گاهی چشم و دل سیرها هم هیزی بلدن.

کمی بعد که تو لندکروز شاهین نشسته بودیم و نقای آیلین ر بابت عدم کارکرد اسپیلت اتاق میشنیدیم شاهین تو همون ماشین به بستنی قیفی مهمونمون کرد و دهن من از این هه بی کلاسی باز موند و انگار آیلین عادتی بود که فقط فحشی بار قد و قواره ی شاهین کرد.

شاهین کمی به سمت من چرخیده گفت : نمیخوای برگردی خونه ی پدری؟

– میترسم جا شما رو تنگ کنم.

شاهین- نه بابا ، اینا چه حرفیه ، یه جوری با هم کنار میایم، من کلا با خانوما تو یه تخت یه نفره هم خودمو جا میکنم چه برسه به اون خونه دراندشت.

از این همه بی حیاییش خندم گرفت و آیلین کیف جیر اصلش رو حروم سر شاهین کرد و شاهین نقی زد و لیس پرسر و صدایی بستنیش رو مهمون کرد و من و آیلین از شدت چندش صورت تو هم کشیدیم.

شاهین – حالا این مرتیکه چی میگفت؟

و روی صحبتش اینبار آیلینی بود که خودش رو با گوشیش مشغول کرده بود.

آِلین – هیچی.

شاهین – ممنوت از این جوابای پر و پیمونت.

و من تو حل معمای رابطه ی این دو موندم و دمی هم نزدم.

***********

صیام پایی زد و کسی کنارم گفت : قوی تر شده.

نیم نگاهی مهمونش کردم و سلامی زیر لب گفتم.

– پنج شنبه ها کمتر میبینمتون.

– یه کم سرم شلوغه.

سکوتی شد و باز گفت : تیام همراتون نیست؟

– نه.

و عینک دودی رو روی موهام فیکس کردم و دستی دور کمرم پیچید و من شوکه قیافه ی مردی رو که کنارم خیره ی پازدن های صیام بود برانداز کردم.

– برناممو جور کردم تا خودمو برسونم.

تنم میون دستاش آروم بود و دستش پهلوهام رو لحظه ای هم بی خیال نمیشد.

به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی

هرجا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی

نفساش با گوشم بازی کرد و من دلم به هم پیچید.

– باز با این مرتیکه دمخور شدی؟

– یه کم فاصله بگیری هم میفهمم هستی.

– فکر نکنم ، تو رو باید فیزیکی تفهیم کرد.

– من این فاصله رو دوست ندارم.

و تنش بیشتر به تنم چسبید و باز نفساش بود که به خورد گوشم میرفت.

– حالا خوبه؟…من هم فاصله رو دوست ندارم .

پوفی کشیدم و مثلا کلافه بودم و میدونستم که قندای آب شده ی تو دلم تن به تن وزن دارن.

کارن – من باید برم ، مثل اینکه برنامه دارین ، به صیام بگین قولمون باشه واسه اون هفته.

تیام خشک نگاش کرد و کارن راهی شد و این مرد شاید خنثی ترین آدم زندگی من بود ، خنثی و به دور از هرگونه حاشیه ، البته به جز اون گیر انداختنم تو راهروی خونش.

– به چی اینجور خیره شدی؟

– چرا خودتو تا این حد محق میدونی ؟

– چون حقمی.

– ببین تیام ، نمیدونم چته ولی اینو خوب میدونم که نسبت بهم احساس دین داری ، بی خیال مرد ، من باهاش کنار اومدم ، تو هم کنار بیا.

– تموم شد؟…حالا بذار به اسکیت سواری پسرم نگاه کنم.

ابرویی بالا انداختم و دستش روی شونه هام حس سنگینی داشت…حس خوب مرد داشتن هم کمی داشت…

– چرا خودتو قاطی پروژه کردی؟

– چی؟

– اون پروژه آینده ای نداره ، نمیخوام درگیرش بشی ، نمیخوام حس شکست داشته باشی.

– چی داری میگی واسه خودت؟

– من نمیذارم چیزی که این همه وقت براش وقت گذاشتم و همه چیمو درگیرش کردم از دست بره.

– تو حالت خوبه؟

– خیلی خوب ، مخصوصا الان.

– کارای شرکت چطوره؟

و سارا همیشه از اینکه من دلم برای اون میز تنگ میشد خاک برسری بارم میکرد.

– منشی ندارم ، کارم بعضی اوقات لنگ میمونه.

– چرا؟

– چون مزه ی یه منشی خوش برو رو و از قضا آمین نامی زیر دندونم مونده.

سکوت کردم و دستش با موهای از شالم بیرون زدم درگیر شد و خیره ی نمیرخ مثلا آروم من گفت : عوض شدی آمین….آمین من تا این حد سرد نبود ، من به گرماش عادت کردم.

مزه ی آمین منش زیر دندونم گیر کرد و دلم باز به هم پیچید و بوسه ی نرمش روی گونم آتیش کشید تنم رو .

– همه عوض میشن.

اومدن صیام و منی که تنش رو بغل زدم حرف رو نیمه گذاشت.

به درخواست تیام و اصرار بی اندازه ی پسرکم با اونها راهی خرید و بعدش هم شام مطابق میل صیام شدم و تیام لبخند داشت و این مرد برام تعریف نشده ترین فرمول زندگیه.

زخم که نه جدایی از تو دلخراشه ، یاد تو مثل خوره مثل بوف کوره

– من هیچ وقت این مدلی خرید نداشتم ، به جر وقتای با تو و صیام بودن.

– جمشیدخان هم همینطور.

– منو درحد بابات میبینی ؟

– نه ، من بابامو هرچند بد دوست دارم ولی…

لبخندش انگار حرص داشت.

سر کنار گوشم خم کرد و گفت : دروغش اذیته چه برسه به راستش.

صیام بود که حرف برید و من به اون منتخب میون دستاش با چشمای گشاد شده خیره شدم و تیام دست به گوشه های لبش برد تا اون خنده ی اومده تا روی لبهاش بالا نیاد.

صیام – خوشگله مامان؟

آخه اون باربی با موهای بلوند رو روی زمینه ی صورتی کجای دلم بذارم من؟

– مامان جان این دخترونه است.

صیام – خودم میدونم ، میخوام واسه تو بخرم.

تیام باز سر کرد تو گوشم و نفساش امشب کولاک میکنن.

تیام – بچم هم فهمید لاغر شدی که این مدل سایز انتخاب میکنه.

بی توجهی خرج تیام کردم و در همراهی با صیامم به زور لباسی برداشتم و تیام هم با سلیقه ی خودش یکی برداشت و حیا هم نداشت این مرد با اون مدل های منافی عفت دارش.

کمی بعد روی اون صندلی های فانتزی بودیم و صیام با ماشین شارژی تو دستش خوش بود و تیام به من خیره.

دست زیر چونم بردم و موهای حالت داده شدم رو از جلوی چشمام کناری زدم و تیام هنوز هم خیره بود.

صیام- مامان امشب با ما بیا خونه.

و برق نگاه تیام رو میشه معنی کرد؟

– تو با من بیا خونه آهو جون.

صیام – آخه بابا گفته تو بیای خونه ما.

و من چشم غره ی رفته به صیام رو دیدم.

صیام – نباید میگفتم ؟

و من لبخند اومده تا روی لبام رو بلعیدم و تیام اینبار خودی نشون داد.

تیام – همون خونه است ، همونی که با هم توش خوش بودیم.

– خونه ی آهو رو ترجیح میدم.

تیام – تا کی میتونی مهمون باشی ؟ هرکسی یه روزی باید به خونه ی خودش بگرده ؟

– نمیخوای که بگی خونه ی من خونه ی توئه.

تیام – هست و نمیتونی انکارش کنی.

پوزخندم آزارش داد و من بد شدم؟؟؟؟

من که از تو دل کندم بس که مردم آزاری

***********

صیام به خواب رفته بودو من خم شدم و گونش رو بوسیدم و در رو بستم و تیام پیاده شده و تکیه کاپوت داده گفت : هم اونو اذیت میکنی هم خودتو.

– وقتی از اول تو گوشت بخونن باید دل بکنی برات عادی تر میشه.

– شد؟

– میشه.

– شب خوبی بود ، من هیچ وقت دلتنگ نشدم ولی امشب دلتنگیامو پس زدم.

نگام به آسفالت ناهموار کوچه بود و دست اون گونم رو لمس کرد.

– باش آمبن ، نبودنت درده.

و سوار شد و من نگاه آخرش رو باور کنم یا رفت و آمدهای عجیبش رو با آیلین؟

دلت که میلرزید من با چشام دیدم تو ظل تابستون چقدر زمستونه

***********

عصبی بودم و پای راست اومده روی پای چپم رو فاقد ریتم تکون میدادم و نگام به هرجایی بود جز نگاه طوسی روبروم.

– همیشه قکر میکردم وقتی ببینمت خیلی حرفا دارم که بگم…

– من هیچ وقت در مرود دیدنتون فکری نکردم که در مورد حرفاش فکری بکنم.

– بابات پرت کرده؟

– بابای من پرم هم بکنه عوضش اونقدری نامرد نیست که بچه هاشو بی خیال شه و بره دنبال هرزگیش.

– من هیچ وقت هرزگی نکردم.

– هرزگی فقط با یه نفر جز همسر خوابیدن نیست ، هرزگی همون فکریه که جز شوهر میره واسه یکی دیگه.

– هر کسی دلایل خودشو داره.

– دلایل یا نظر؟

– آیلین میگفت مهربونی.

– همه ی آدما دو شخصیت دارن ، شاید آیلین با این شخصیتم برخوردی نداشته.

– من بدی کردم درست ، شما دوتا چرا خوبی نمیکنین؟

– چرا براتون مهمیم ؟ شما زندگی خودتونو داری ، خوشبختین ، دوتا پسر دارین.

– دوماه تو این شهر نموندم که جوابم نه باشه ، میخوام با من بیاین ، بهترین زندگیو براتون….

– زندگی من وقتی قشنگه که مامانم کنارم باشه ، که من پیشش باشم ، که حس کنم همیشه هست.

– همیشه فرشته تو زندگی من بوده.

– شما همیشه تو زندگی اون بودین.

– من میخواستم ببرمت.

– ممنون که نبردینم ، من الان کسایی رو دارم که صد در صد با زندگی با شما نداشتمشون ، من بدبخت نیستم ، کسایی هستن که نگرانم بشن.

– همه ی این سالا منتظر این بودم که بزرگ بشی و خودت بتونی تصمیم بگیری که انتخابم کنی.

– من هیچ وقت منتظرتون نبودم.

اشک چشماش رو با اون دستمال ریز ریز شده گرفت و من کیفم رو برداشتم و در حال گذشتن از کنارش گفتم : وقتی از یه چیزی میگذری دیگه به دست نمیاد ، امیدوارم دیدار آخرمون باشه ، خداحافظ.

تن که روی صندی سوناتای آیلین کشیدم گفت : امیدوام اون روحیه ی مهربونت بالا نزده باشه و نبخشیده باشیش.

یه وری خندی به رسم تیام زدم و اون نیشخندی تحویلم داد و گفت : اون مرتیکه خیلی تاثیر گذاشته روت انگاری…حالا چی شد ؟ رفتنی شدی؟…البته اگه اون مرتیکه بذاره.

– برای چی برم؟

لپم رو با دو انگشت کمی کشید و من همیشه مدل های خط چشمش رو تحسین کردم.

– مثه اینکه خونه خبراییه ، شاهین گفته بریم.

– شاهین موندنیه؟

– این پسره هیچ وقت تو زندگیش برنامه ریزی نداشت ، برای موندن هم آدم باید دلبستگی داشته باشه که شاهین جز مامی جونش هیچ دلبستگی نداره.

– من همیشه فکر میکردم تو و اون…

– خیلیا این فکرو میکنن…یکیش همون پاشا.

– دوسش داری؟

– تو چی ؟ دوسش داری ؟

– کیو ؟

– تو زندگی تو فقط یه مرد جدی بوده ، فاکتور میگیریم از پسرعموی پاشا البته.

– داری کدومشونو بازی میدی آیلین ؟

– من فقط بازی میکنم ، کارگردان یکی دیگه است.

– تو و تیام مشکوکین.

– چیمون ؟ رابطمون ؟ …به هر چی میبینی اعتماد نکن آمین.

– سرم پر از سواله.

– بپرس ، ولی از کسی که باید بپرسی ، مطمئنا تا تیام نخواد من نمیتونم حرفی بزنم.

از این راحت تیام گفتنش کمی و فقط کمی حرصم گرفت و مدیونه کسی که لحظه ای فکر کنه من حسودم…

از ماشین که بیرون زدیم و شاهین با اون شلوارک و رکابیش به پیشوازمون اومد آیلین غرزد که…

آیلین – سی سالته شاهین ، یه کم آدم باش.

بی خیال اون دو تو بغل مامانم فرو رفتم و مامان بوسیدم و کنار گوشم گفت : دیدیش؟

– شرط میبندم دیشب تا صبح هم خودت نخوابیدی هم جمشیدتو بی خواب کردی.

کنارش روی کاناپه ای نشستم و خانم گل چندی بود که شهرستان رفته بود و دیگه هم برنمی گشت.

– حرف زد شنیدم ، حرف زدم شنید ، ته حرفایی که گفت و شنیدم رفتن بود و بس ، ته حرفایی که گفتم و شنید هم یه مامان داشتنم بود و بس…کفتر جلدتم مامان.

جمشیدخان رو روبروی خودم دیدم و سلامی کردم و نگام به طرفی کشیده شد که شاهین بود و دست گرد گردن آیلین انداخته.

اومدن یکی از پله ها نگام رو به عکس العمل آیلین کشوند و این دختر بی تفاوتی رو خوب بلده.

بحث جمشیدخان و پاشا اذیتم کرد و کاش جمشیدخان کارش رو به این خونه نمیکشوند.

لرزش دستای آیلین توی دیدم بود و من نگام پی قدمای نامتعادلش به سمت پله ها بود و نگاه پاشا هم بود.

دست روی دستگیره ی اتاقش گذاشتم و دراز کشیده بود روی تخت و میلرزید و حرفایی رو زمزمه وار میگفت و چنگ انداخته بود به ملافه های تختش.

قرصایی رو که پشت قاب عکس دکور اتاق بود رو برداشتم و به زور به دهنش رسوندم و کم کم حرکاتش عادی تر شد و دکتر چقدر تلخ در مورد ریشه ی این لعنتیا گفت و ما شنیدیم.

و این دختر حساسه…

خیلی حساسه…

– حالش خوبه؟

شاهین بود و تکیه اش به قاب در.

– هیچ وقت خوب نمیشه ، هیچ وقت…

طفلی دلش لرزید، دلش دوباره شکست

تو ظل تابستون تو کوچه برف نشست

سینی چای رو برای جمشیدخان گرفته بودم و همه ی ترس داشته و نداشته ی تنم رنگ چایی بود و دیگر ترسم همون امتحان لعنتی ادبیاتی که فردا داشتم.

قدم های نرمش رو روی پله ها دیدم و اون به سر تکون دادنی مهمونم کرد و جمشیدخان توی تلفن داد کشید.

قدم های نرمش کمی لرزید و من خیره ی حرکات ناموزون پاهای خوش قلمش بودم و درک نمیکردم این لرزش افتاده به جون این پاها رو.

روی اولین کاناپه افتاد و دستی به صورت کشید و جمشیدخان نگاهش رفت پی دستای چسبیده به صورتش.

قدم های بلند جمشیدخان رو دیدم و صدای آیلین آیلین گفتنش گوشم رو خراش داد.

– چرا منو نگاه میکنی ؟ برو قرصاشو بیار ، پشت قاب عکسشه.

دلت که میلرزید من با چشام دیدم

تو ظل تابستون چقدر زمستونه

***********

– دلم واسه خودمون میسوزه.

– چرا؟

– راست میگی واسه تو نباید دل سوزوند ، تو خوشبختی ، خیلیا رو تو زندگیت داری ، ولی من همونی هم که میخواستم رو نتونستم داشته باشم.

– چرا عاشق پاشا شدی؟

– تو چرا عاشق تیام شدی؟

– من عاشق اون نیستم.

– هستی ، من خواهر کوچولومو میشناسم ، تو همیشه واسه چیزایی که دوسشون داری حسادت خرج میدی ، الان هم داری به من حسادت میکنی.

– من از اولش میدونستم که تیام حق توئه.

– عادت کن واسه چیزایی که دوست داری بجنگی…به خاطر دیگران از خودت نگذر.

– مگه تو واسه پاشا جنگیدی؟

– آدم واسه چیزی میجنگه که پسش نزنه.

کمی تو سکوت اتاق نگاش کردم و اون خیره ی سقف گفت: اون هم میدونه من مریضم ، وقتی فهمید ازم دل کند…شاید اصلا دلی نداشت.

– تو مریض نیستی.

– هستم آمین ، هستم که وقتی بابام داد میزنه رعشه میفته تو جونم ، دکترم دز قرصامو هرجلسه میبره بالا و حالیش هم نیست که من هر وقت صدای بلند بابامو میشنوم یاد دعواهاش با آذر میوفتم ، باد اون باری که به خاطر دعواشون بابا عصبانی شد و منو واسه یه لیوان شکستن پرت کرد تو انباری زیر پله ها و یادش رفت دختری هم داره.

– من و تو هر دومون ترسایی داریم چون زندگیمون عادی نبوده.

– ببین آمین حرف من دیوونه بودنم نیست حرف من تویی که نمیخوای یه بار حرفای او تیام بدبختو بشنوی.

– حرفای کسی رو که دوستت داره؟

– حرفای کسی رو که دوسش داری.

– من خسته ام.

– ممنون که به خاطرم موندی.

و چرا من بابت اون رعشه همیشه بوده تو تن خواهرم تو اتاقش شبی رو صبح میکنم؟

***********

آهو نقی زد و من کوبیدن تو پهلویی مهمونش کردم و یه کوفت هم ضمیمه ی ماجرا شد بابت این نقای نبوده برای عدم حضور سالار خان تو این خرید لباس برای عروسی.

عاطی – خوبه این لباسه؟

به شکم کمی پیدای عاطی نگاهی کردم و وثوق قبل من اظهار فضلی کرد و عاطی رو چشم غره رو جا گذاشت.

وثوق – نچ ، بچم توش راحت نی.

آهو ریزی خندید و عاطی هم بغ کرد و من لباسی دیگه نشون دادمش و اون ذوقی کرد و وثوق برای من اخمی کرد و چقدر مخش رو خوردم تا راضی شد گوشه چشمی مهمونمون کنه این جان خواهر.

برای پرو لباس رفته بودن عاطی و آهو و من و صیام و وثوق هم روی نیمکتی انتظار میکشیدیم.

وثوق – وقتی نبودی ، وقتی دربه در دنبالت بودم گمونم برد به خونه ی مادرت ولی میدونستم کلید نداری خودت یه روز گفته بودی اون خونه رو بی کلید دوست داری ، دوست داری مامانت درو باز کنه برات ، آمین دورمون زدی بدجور ، غصه دارمون کردی دختر.

– دیگه کمتر کسی یادشه.

وثوق – فریدون خان یادشه که هربار زنگ میزنه و زخم میزنه به تیام ،تهمینه جون یادشه که فقط ورد زبونش آمینه ، مامانم یادش نرفته که دلش پر میزنه تا ببینتت ، من یادم نرفته ، صیام یادش نرفته…تیام هم یادش نرفته…

از بس شکستم داد شکل شکستن بود

آغوش اون تنها سرمایه ی من بود

دست بهزاد نرم به شونم فشاری آورد و رفت تا به مهمونای دیگش خوش آمدی بگه و من لبخند زدم به اون دختر سفید پوشی که با آهو درگیر بود.

– حس میکنم خیلی خوشبخته.

– آره ، اینکه یکی دوستت داشته باشه خیلی خوبه.

– فکر نمیکردم اومدنم به اینجا زیاد خوش گذشتن بهمو داشته باشه.

بی تفاوت نگاهی مهمونش کردم و اون خیره ی کسی شد و رد نگاهش میرسید به اون مردی که از ابتدای مهمونی تکیه زده به بار دست به جیب و کت کنار زده وایساده بود.

– چه خوش تیپ.

یک چیزی تا گلوم جوشید و بالا اومد و من نگاه دزدیم.

– همیشه از خودم می پرسیدم این مرد با این رفتار خاص نصیب کی میشه.

باز سکوتم بود و چیزی که تا گلوم بالا می اومد و معدم رو میسوزوند.

تصویر دردامه اشکای پنهونیم

ما دیگه تو دنیا با هم نمی مونیم

– به نظرت از این بشر از خودشیفته برمیاد که پیشنهاد رقص بلد باشه؟

دلتنگی میگیره تموم دنیامو

کسی نمی فهمه بعد تو حرفامو

قدم هاش برداشته شد و دل من بی تاب…نفسم در نمی اومد و کاش تا به این حد خدا نظر ویژه ای به این حرفای دل آیلین نداشت.

دیگه نگات به انتظارم نیست

اینجا کسی دیگه کنارم نیست

به تکون سری مهمونم کرد و من نگاه دزدیم و این مرد نفوذ ناپذیر سکوت پیشه کرده ی امشب همون مرد چند روز پیشی نیست که آمین بمون و نبودنت درده رو ورد کرد و پاشید به جون شیشه ی ترک برداشته احساس من؟…هست؟

آیلین – انگار تنهایی.

نگاه اون اینبار خیره ی من نگاه به نیمرخش دوخته ، نبود ، خیره ی اون دو گوی خاکستر رنگ چشمای آیلینش بود و بس.

تیام – خوشحالم میکنی همرام باشی.

و دیدم که آیلین زیرچشمی براندازم کرد و دیدم که اون نیمه ی هنوز غرور داشته ی تنم چنگ زد به آخرین مهره های کمرم تا نگه داره این تن آماده ی هر لحظه سقوط رو.

پیوستنشون به گروه رقص رو دیدم و دست کشیدم نرم به دیوار سنگ دار خونه ی پدری سارا و راهم کج شد میون تراس تنها مونده ی مجلس.

چشمامو میبندم یادم بره رفتی

یادم بره بی تو گم میشه خوشبختی

میون کانتکتای اون گوشی مثل من میون این همه آدم بی کس مونده دست بردم روی شماره ای و بغض رو با مخلوط اون آب های ماسیده میون دهنم فرو دادم و باز گیر کرد…اون لعنتی میون مجراهای نفسم گیرکرد و من موندم و الویی که شنیدم و صدای خشدارم که جوابشو داد…

– صدات میلرزه چرا ؟ سارا رو عروس کردی بغض داره؟

دلتنگی میگیره تموم دنیامو

کسی نمی فهمه بعد تو حرفامو

– چیزی شده؟

– چیزی نگو ، نمیخوام آرایشم به هم بریزه و چشمام سرخ بشن و دلم واسه دختر تو آینه بسوزه.

– بگو چی شده ؟ بگو باز چه کرده اون شوهرت؟

– دلم تنگه کوروش.

– تنگ چی؟

– همون روزایی که من بودم و آهو بود و سارا ، همون روزایی که سه تامون سوزن میزدیم و وسعت دنیامون همون چرخ خیاطی گوشه ی اتاق بود ، همون روزایی که کل دل خوشیم مامانم بود و کنار برکه ی ویلاش به آرامش رسیدن….برنمیگرده اون روزا ، حالا آهو کل روزشو با سالاره و سارا هم که دیگه شده مال بهزادش ، حالا فقط منم کورروش ، منم و مامانی که دیگه فقط برای من نیست.

– چرا بغض؟

– دلم یهو گرفت.

– یهو ؟

– آره خب ، سارا رو دیدم ، دلم یهو تنگش شد.

– فقط واسه سارا؟

– نگو کوروش ، آزار نده.

– ما غلط بکنیم.

– باید برم.

– به خودت فکر کن ، به سارا که خوشحاله ، امشب بذار خوش باشی.

کمی سکوت و منی که شکستم این آرامش ریخته میون فضای تراس رو.

– کوروش؟

-جانم؟

جانم همه رو عادت دارم بذارم پای عادتشون.

– ممنون که هستی…خداحاظ.

– میبینمت.

چشمامو میبیندم حتی تو بیداری

سردرگمم از این روزای تکراری

***********

مامان دستم رو نرم فشرد و من میدونستم که این روزای با جمشیدخان بودن رو دوست داره من دوست داشتن های اون رو دوست دارم.

– به تیام فکر میکنی؟

– من ازش گذشتم.

من گذشتم از تبی که تو رو تو خونم ببینم

راضیم به اینکه گاهی تو رو میتونم ببینم

درد چشماش رو ندید گرفته چشم چرخوندم مین جمعیت و خنده قاطی صدای زنگدار از شدت بغضم دادم و گفتم : سالی و آهو کوشن ؟ به این پسره اعتباری نیستا ، یهو دیدی زود زود خاله بزرگ شدی رفت فرشته خانوم.

نرم پشت دستم زد و من با همون زنگ صدای حاکی از شدت بغض خندیدم و دستی شونم رو فشرد و این عطر خنک مردونه مطابق شخصیت همیشه بی رحم جمشیدخانه و بس.

سر تو گوش مامان برده و شیطون شدم و این شیطنت به تن او بغض نشسته تو گلوم زار میزد.

– این شوهرت دو دقیقه مامان داشتن ما رو هم نتونست ببینه ، چی خورش کردی اینجور ذلیلت شده بانو؟

خنده ی مامان رو دوست داشتم و مامان رو باید دوست داشت.

جمشیدخان – آیلین دوساعته با اون مردک چی میگه ؟

مامان – جمشید یه امشبو…

جمشیدخان – من هیچ وقت دخترامو بی خیال نمیشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا