رمان ویدیا جلد دوم پارت 53
#ایران_تهران
#پانیذ
-از کجا میدونی من مخ داداشت و زدم؟
بن سان قهقه ی زد.
-خیلی دیوثه؛ نکنه اون برات دام پهن کرده!
پانیذ با غیظ بن سان رو صدا کرد.
-چیه دروغ میگم؟ امسال چه سالی شود! خان داداش وا داد بلاخره و قراره قاطی خروسا بشه. خیلی برای هردوتون خوشحالم. از امروز تو آبجی کوچیکه خودمی، شوهرت اذیتت کرد فقط بیا به خودم بگو ضعیفه.
دل پانیذ از این همه مهربانی بن سان غش رفت اما با آوردن کلمه ی ضعیفه اخمی کرد.
-کی گفته ما زنا ضعیفیم؟
-وقتی زیر مشت و لگد اون وحشی له شدی می بینی ضعیفی! از من گفتن بود.
-چی؟
-آخ آخ، بهت نگفته بود دست بزن داره؟
هنوزم دیر نیست ازش جدا شو.
پانیذ مشت کوچکی به بازوی بن سان زد.
-اگر از این مشتا به داداشمم بزنی که فاتحت خوندس؛ اینا مشتن یا نوازشن؟
پانیذ با حرص نفسش رو بیرون داد. بن سان لبخند دندان نمایی زد.
-باید عادت کنی چون ما عروسمون باید با خودمون زندگی کنه.
و برای اینکه حرص پانیذ را بیشتر درآورد
یک تای ابرویش را بالا انداخت. پانیذ از جا بلند شد.
-یکم دیگه بشینم از دستت باید سرمو به دیوار بکوبم.
-ای کلک، می خوای بری پیش داداشم من و بهونه نکن!
پانیذ دهن کجی کرد و از سالن خارج شد.
نسیم خنکی به صورتش خورد که باعث شد لبخند روی لبهاش بنشیند.
#ایران_تهران
#علیرام
علیرام روی سکوی سنگی رو به گندم زاری که هنوز آنچنان رشد نکرده بودند نشست.
همیشه از بچگی دوست داشت تا مزرعه ای از گندم داشته باشه.
آب هوای این منطقه باعث شده بود تا گندم به خوبی رشد کنه.
پانیذ با دیدن علیرام لبخندی روی لبش نشست. این مرد داشت با او چیکار میکرد؟
با قدم های آروم به سمت علیرام رفت
و پشت سرش قرار گرفت.
علیرام نفس کشید و عطر ملایم پانیذ همچون نسیم بهاری مشامش رو پر کرد.
چشم بست و عمیق نفس کشید.
-اووم؛ احساس میکنم یه تمشک فسقلی پشت سرمه!
دل پانیذ غنچ رفت. چرخید به جلو و رو به روی علیرام قرار گرفت.
-از کجا فهمیدی منم ؟
علیرام محو پانیذ و منظره ی پشت سرش بود. از روی سکو بلند شد و تمام قد با فاصله ای اندک، رو به روی پانیذ قرار گرفت.
همه ی وجودش با دیدن پانیذ بیقرار می شد. پانیذ دستش را جلوی صورت علیرام تکان داد.
-بگو از کجا فهمیدی من بودم؟
-از بوی خاصی که میدی!
پانیذ ابرو بالا داد.
-بوی خاص؟!
علیرام طاقت نیاورد. دست جلو برد و آرام با سر انگشت شصتش گونه ی پانیذ را لمس کرد.
حرارت سرانگشت علیرام حتی از روی پوست لطیف صورتش هم انگار وجودش رو میشکافت.
علیرام آرام گونه ی پانیذ را لمس کرد.
-آخر از دستت دیونه میشم!
پانیذ لب گزید و خواست بحث رو عوض کنه.
-راستی آهو چی میگفت؟
علیرام با یادآوری آهو دوباره اخم در هم کشید. کمی از پانیذ فاصله گرفت و دست در جیب کرد.
-هیچ وقت دختری رو امیدوار نکردم تا برای آینده اش با من پیش خودش رویا بافی کنه؛ آهو هم مستثنا نبوده. اما متاسفانه تو زندگیش همیشه هر چی خواسته به دست آورده و الان هم فکر میکنه باید من و به دست بیاره.
آهو تمام این سالها برای من مثل یه خواهر بوده و خواهد ماند.
-جز حس یه برادر به خواهرش من هیچ حس دیگه ی به آهو ندارم و از اینکه می بینم شاید یک درصد واقعا عاشق من باشه قلبم درد میگیره. احساسات یک طرفه مثل جاده ی یک طرفه می مونه؛ بدون اینکه به مقصد برسی فقط خودت رو نابود میکنه.
پانیذ کمی به علیرام نزدیک تر شد. انگشت اشاره اش رو جلو برد و آروم روی سینه ی پهن علیرام خط فرضی کشید.
-تو مقصر نیستی اگر دیگران بهت دل می بندن! جنس مردهای مثل تو خیلی کم شده.
سر بلند کرد و نگاه به دو گوی رنگی علیرام دوخت. با اینکه قلبش بی تابانه در سینه اش می کوبید اما لجوجانه نگاه به چشم های علیرام دوخته بود.
چشم های که شاید هزاران حرف برای گفتن داشت.
-ولی خوشحالم که احساسات من مثل اون جاده ی یه طرف نیست و این جاده دو طرفه است.
چشمکی نثار علیرام کرد. انگار خدا این دختر را خلق کرده بود تا تار و پود علیرام را به بازی بگیرد.
با اینکه با جنس زن آشنا بود، اما پانیذ انگار با همه فرق داشت. هر حرکت این دختر نفس در سینه اش حبس میکرد.
دست روی دست پانیذ که روی قلبش در حرکت بود گذاشت.
-الان یعنی اعتراف کردی که عاشقمی؟
لبهای پانیذ به لبخندی گشوده شد.
-یعنی انقدر تابلو بود؟
علیرام از این همه سادگی پانیذ به وجد آمد. دست جلو برد و طره موی سیاه رنگش را به دست گرفت.
خم شد بوسه ای نرم روی موهای که عطر پانیذ را میداد زد. دلش می خواست با پانیذ به نرمی و آرامی جلو بره.
نفس در سینه ی پانیذ حبس شد و هر دو بی هیچ صحبتی خیره ی یکدیگر شدند..
#ایران_تهران
#آهو
بن سان به سمت آهو رفت و از پشت سر آهو نگاهی از پنجره ی قدی سالن به حیاط انداخت. علیرام و پانیذ کنار هم نشسته بودند.
-به چی زل زدی؟
آهو با شنیدن صدای بن سان از فاصله ی کم هول کرد و کمی عقب رفت.
بی تفاوت و حرصی شونه ای بالا انداخت.
-تو برای چی این دختره رو وارد گروهت کردی؟
-ببخشید که ازت اجازه نگرفتم؛ این دختر اسم داره.
آهو دهن کجی کرد.
-چه سنگشم به سینه میزنی! نکنه توام عاشقش شدی؟
-خیلی داری زیاده روی میکنی؛ خودت از علاقه ی علیرام نسبت به پانیذ آگاهی، پس بهتره کاری به کارشون نداشته باشی.
-من هیچ علاقه ای نمی بینم. بعد مدتی میذاردش کنار.
بن سان عصبی دست در جیب شلوارش فرو کرد.
-زبون نفهمی یا خودت و زدی به نفهمی؟ علیرام شبیهه کدوم مردهای اطرافته؟ تو این دو سال علیرام رو با زنی دیدی که اینطور قضاوتش میکنی؟ علیرام بعد از مدت ها جفت خودشو پیدا کرده.
من می بینم این روزها چقدر حالش خوبه. اجازه نمیدم نه تو و نه هیچ آدم دیگه ی این حال خوب و از داداشم بگیره! خودت خوب میدونی تو فقط بخاطر اینکه به همه ثابت کنی و پز بدی که علیرام و عاشق خودت کردی دنبال علیرامی، پس این دوست داشتن کودکانه و الکیتو بذار کنار. دوست ندارم حرفی نه به علیرام و نه به پانیذ بزنی!
بدون اینکه اجازه ی صحبت به آهو بده به سمت بچه ها رفت. آهو عصبی دست مشت کرد .
خودش هم میدانست علیرام با تمام مردهای اطرافش فرق میکنه و هیچ وقت به دنبال دختر بازی و عیاشی نبوده.
نمی تونست قبول کنه یه دختر از راه برسه و اینطور راحت علیرام را دلبسته ی خودش کنه.
سلام کسی میدونه چرا سایت کافه رمان باز نمیشه اصن حتی بالا هم نمیاد وقتی جستجو میکنی اسمشو هم چرا اخه