رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 55

5
(1)

#ایران_تهران
#پانیذ

 

یک هفته از روزی که با علیرام و بقیه به ویلای علیرام رفته بودند می‌گذشت.

طی این یک هفته علیرام بهش فرصت داده بود تا در نبودش کاملا فکرهاش رو بکند و اگر دل و عقلش راضی بودند، علیرام با خانواده اش برای خواستگاری بیان.

 

پانیذ کنار باغچه و گلهای رنگی که مادر قبل از عید کاشته بود و حالا سر سبز شده بودند نشسته بود.

دلش این یک هفته برای علیرام تنگ شده بود. برگ گل مخملی بنفش را لمس کرد

 

لبخندی با یادآوری علیرام به روی لب‌هایش جا خوش کرد.

تصمیمش را گرفته بود؛ بدون علیرام نمی تونست زندگی کنه! علیرام تاروپودش را به یک باره به تاراج برده بود.

انگشتش روی اسم علیرام نشست و شماره را گرفت.

 

چند بوق بیشتر نخورده بود که صدای علیرام تو گوشش طنین انداخت.

-سلام توت فرنگی من!

پانیذ لب گزید از اینکه علیرام او را برای خودش می‌دانست؛ چقدر شیرین بود.

-هستی پانی خانوم یا فقط زنگ زدی این عاشق دلتنگ با شنیدن صدای نفس هات دلتنگ تر بشه؟ یه چیزی بگو؛ نمیگی یه هفته است هر طوری شده خودمو نگه داشتم تا نیام ببینمت؟

 

قلب پانیذ از این همه علاقه به شوق آمد.

-سلام.

 

حالا نوبت علیرام بود تا سکوت کند. صدای دلنشین پانیذ همچون سمفونی دل انگیز بهاری نشست به روی قلبش.

– پانیذ با تردید نام علیرام را بر زبان آورد.

-علیرام؟

-جون دل علیرام خانومم؟

-نمیگی لوس میشم؟

 

-لوس شدنتم خریدارم؛ تو فقط بله رو بده.

-هر وقت دوست داشتی می تونی بیای.

لبخند روی لبهای علیرام نشست.

-پس، فردا شب منتظرم باش.

پانیذ از هیجان نفس عمیقی کشید و بی هیچ حرف دیگه ی تماس را قطع کرد.

#ایران_تهران
#علیرام

 

بعد از یک روز کاری وارد خونه شد. ویدیا به سمتش رفت.

-سلام عزیزم، چقدر دیر اومدی؟!

 

علیرام خم شد و گونه ی ویدیا را بوسید. ساشا تصنعی ابرو در هم کشید.

 

-شما دو تا کی می خواید زن بگیرید که دست از سر زن من بردارید، انقد چپ و راست نبوسیدش؟؟

 

علیرام به سمت پدر رفت.

 

-خیالت راحت من زنم بگیرم مامانمو می چلونم.

-تو برو زن بگیر اول!

 

علیرام خونسرد پا روی پا انداخت.

-نظرتون چیه فردا شب بریم؟

 

ویدیا باورش نمی شد. روی مبل رو به روی علیرام نشست.

-بگو جون مامان!

علیرام نگاهی به بن سان کرد.

 

-تو چطور ساکتی؟

 

-خان داداشم می خواد زن بگیره از خوشحالی لال شدم!

 

و شکلکی برای علیرام درآورد.

-نوبت توام میشه!

 

بن سان نگاهی به پدر و مادرش انداخت.

 

-الان پسرتون خجالت میکشه حرفی بزنه. من میگم؛ عاشق پانیذ شده!

 

ساشا و ویدیا نگاهی بهم انداختن و همزمان گفتند:

 

-مبارکه، کی بریم خواستگاری؟

 

علیرام نفس آسوده ای کشید. خیالش راحت شد که پدر و مادرش راضی هستند. ویدیا بلند شد.

 

-من برم یه زنگ بزنم برای فردا شب هماهنگ کنم.

بن‌سان: شما که از پسرت عجول تری!

 

-عجولی چیه بچه؟ کار خیره! پسرم می خواد دوماد بشه. فقط شماره تلفن بده.

بن سان به سمت ویدیا رفت.

-بیا قربونت بشم من دارم.

 

باهم به سمت تلفن رفتند و بن سان شماره ی خونه ی پانیذ رو گرفت. ویدیا به سمت علیرام اومد.

-برای فردا شب میریم.

 

لبخند روی لبهای علیرام نشست. دوست نداشت دست دست کنه و پانیذ را از دست بده.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

مادر گوشی رو قطع کرد و به سمت پانیذ برگشت. پانیذ نگاهش به لبهای مامان بود.

پیمان: کی بود مامان؟

 

شیما نگاهی به پانیذ انداخت.

-خانواده زرین بودن؛ برای فردا شب خواستن بیان.

 

دل تو دل پانیذ نبود. پدر متفکر لب باز کرد.

– همینطوری یا …؟

 

– نه، گفتن برای امر خیر میان.

گونه های پانیذ گل انداخت.

-نظرت چیه؟

 

پدر شانه بالا داد.

 

-به نظر آدم های خوبی هستن اما نظر پانیذ مهمه.

هر سه هم زمان به سمت پانیذ برگشتن.
پانیذ هول کرد.

 

-به نظرم خوبن.

 

و پا به سمت اتاق تند کرد. لبخند روی لبهای هر سه نفر نشست.

 

پانیذ وارد اتاق شد و دست روی قلب تپنده اش گذاشت.

 

باید با آنا صحبت می‌کرد. به سمت تخت رفت. پیامی از علیرام اومده بود.

صفحه رو باز کرد.

 

“تو همانی که شهریار میگوید ؛
بدون وجودش شهر
ارزش دیدن هم ندارد …
فردا شب می بینمت توت فرنگی من”

 

لب پانیذ به خنده ی عمیقی کش آمد. دست روی نوشته ها کشید. چقدر خوشحال بود که خدا علیرام را سر راهش قرار داده بود.

 

صبح زود بیدار شد و با آنا تماس گرفت. همه در تکاپوی تمیز کاری بودند. آنا سر به سر پانیذ میگذاشت.

پانیذ را به سمت حمام هول داد و خودش روی تخت لم داد. با آمدن پانیذ به او کمک کرد تا کمی آرایش کند.

 

کت و شلوار خوش دوخت یاسی رنگ را به تن کرد و شال حریر سفیدی روی موهای بلند و سیاهش انداخت.

آنا چرخی به دور پانیذ زد.

-محشر شدی!

پانیذ اما کمی استرس داشت. هیوا وارد اتاق شد و با دیدن پانیذ سوتی زد.

-مثل ماه شدی تو که لعنتی!

 

چیزی تا آمدن مهمان ها نمانده بود.

#ایران_تهران
#علیرام

 

نگاهش را به آینه دوخت. کت و شلوار خوش دوختی به تن کرده بود. صدای پچ پچ پدر و مادرش می آمد.

 

– به کسی چیزی نگفتم تا به امید خدا همه چیز انجام بشه.

– خواهرات ناراحت نمیشن؟

 

– ویدیا دستی به روسری خوش رنگ ساتنش کشید.

– نه، برای چی باید ناراحت بشن؟ همه دوست داریم علیرام داماد بشه.

ساشا پشت سرش قرار گرفت.

– میدونم عزیزم اما فکر کنم آهو احساسی به علیرام داره.

 

ویدیا به سمت ساشا برگشت.

 

– میدونم اما میگی چیکار کنم ؟ نمی تونم علیرام رو مجبور کنم بخاطر دل من و بقیه رو احساسات و خواسته ی قلبی خودش سرپوش بذاره! علیرام حقشه تا خوشبخت بشه با کسی که خودش انتخاب میکنه.

ساشا هردو بازوی ویدیا رو فشرد. خم شد و پیشانی ویدیا را عاشقانه بوسید. بن سان سر رسید.

 

– این کارا چیه میکنید؟ خجالت بکشید؛ نا سلامتی پسر مجرد دارین.

ساشا به سمتش برگشت.

– پسر مجرد دست به کار بشه و دیگه مجرد نباشه.

– من زن نمی خوام!

 

– پس منم نمی تونم بخاطر تو زنمو نبوسم.

 

بن سان سری تکان داد.

– پدر و مادرم، پدر و مادرهای قدیم!

علیرام پشت سر بن سان قرار گرفت.

– نگاه ساشا و ویدیا به علیرام افتاد.
هردو بغض کردند. ویدیا به سمت علیرام رفت.

 

– مادر دورت بگرده چقدر آقا شدی.

بن سان به عقب برگشت.

– کجاش آقا شده؟ آقا ماشالله به خودم!

و با دست هیکلش را نشان داد. هر چهار نفر خندیدن.

– بریم که دیر شد!

ماشین کنار گلفروشی نگه داشت. دسته گل بزرگی از رزهای سفید و قرمز سفارش داد.

 

دل تو ی دلش نبود. ماشین را کنار در خانه ی پانیذ پارک کردند.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

با صدای زنگ در پانیذ به همراه بقیه جلو در ورودی ایستاد. هیوا سقلمه ی به پهلوی پانیذ زد.

– دیدی بهت گفته بودم عشق در نمیزنه یهو سر کله اش پیدا میشه!

 

لبخندی روی لب های پانیذ نشست. ساشا به همراه ویدیا وارد شدند. همه با هم احوالپرسی کردند.

 

ویدیا پانیذ را گرم در آغوش گرفت.

– خوشحالم که پسرم چنین انتخابی داشته.

قند در دل پانیذ آب شد. علیرام و بن سان با مردها دست دادند. نگاه علیرام به پانیذ افتاد.

چشم هایش از دیدن پانیذ با آن لباس برقی زد. به سمتش رفت و دسته گل بزرگ گلهای رز را به سمتش گرفت.

آرام طوری که فقط پانیذ بشنوه لب زد:

 

– چقدر تو به این لباس میای خانوم!

 

پانیذ نگاهش را به چشم های رنگی علیرام دوخت.

– چه گلهای قشنگی!

بن سان به سمتشون اومد.

 

– بسه دیگه، دومادم دومادای قدیم؛ یکم‌ شرم و حیا داشتن. عروس خانوم توام نیشتو ببند.

 

پشت چشمی نازک کرد و به سمت پیمان رفت. همه دور هم نشستند.

 

پانیذ به همراه دخترها به آشپزخونه رفتند.

 

آنا: کوفتت بشه … نگاه چه نگاهشم میکنه؛ انگار صد ساله ندیدتش!!

 

– نه که خودت یکی نداری!!

آنا لب غنچه کرد. هیوا سری تکان داد و سینی چای آماده رو به دست پانیذ داد.

پانیذ دسته های سینی رو سفت چسبید و به سمت سالن رفت.

آخرین نفر به علیرام تعارف کرد و در سکوت کنار بقیه نشست. ساشا شروع به صحبت کرد.

 

بعد از تموم شدن حرفهاش پانیذ بلند شد و به همراه علیرام به سمت اتاقش رفت.
علیرام پا داخل اتاق گذاشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا