رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 8

0
(0)

#ایران_تهران
#ویدیا
همه‌ی فامیل دور هم جمع بودند.علیرام و بن‌سان به خاله‌ها و شوهرخاله‌ها احوال‌پرسی کردند.
مانی پسر نازپری آمد سمت‌شان:
-احوال دوقلوها.
علیرام مانی را در آغوش کشید.
-به به آقا مانی چه عجب ما شما رو دیدیم.
-کی به کی میگه!مرد حسابی تو انقدر سرت رو با کار گرم کردی که ما سال تا سال نمی‌بینیمت.
بن‌سان در حالی که میخندید دست روی شانه‌ مانی گذاشت:
-اگه یه حرف حساب تو زندگیت زده باشی همینه.
هر سه مرد حرکت کردند و به گوشه‌ای از سالن رفتند.
نگاه آهو همچنان به علیرام دوخته شده بود.پرستو آرام به شانه‌ی آهو زد.
-تو هنوز تو نخ علیرامی؟؟
-مگه میشه جلوی چشمام باشه و فراموش کنم؟
پرستو سری تکان داد
-باور کن اون اصلا به تو فکر نمیکنه،فقط داری خودتو اذیت میکنی.
-نمیتونم جز علیرام به آدم دیگه‌ای فکر کنم‌.عاشق نشدی بدونی چی میگم که.
-خدا اون روز رو نیاره.
آهو لبخند عمیقی زد:
-عشق که خبر نمیکنه،یهو به خودت میای میبینی خیلی وقته که عشق مهمون دلت شده و خبر نداری‌.وقتی متوجه میشی که عشق حسابی ریشه دونده(دوانده)تو وجودت و دیگه هیچ‌جوره نمیتونی بی‌خیالش بشی.
مهمان‌ها کم کم آمدند.تولد آهو بود و مادرش برایش جشن تولد گرفته بود‌ و سنگ تمام گذاشته بود.
بعد از صرف شام خدمتکاری کیک بزرگ‌ تولد را آورد.بن‌سان با دیدن کیک گفت:
-عه…تولدشه؟
مانی خندید
-یعنی نمی‌دونستی؟
-مامان چیزی نگفت،کادو نیاوردیم که!
ویدیا به سمت پسرها آمد.
-از اونجایی که میدونستم شما دوتا اصلا یادتون نبوده که تولد آهو هست،از طرف شما دوتا هم‌کادو خریدم،ولی زحمت کادو دادن با خودتونه دیگه.
و دو جعبه مخملی را به سمت پسرها گرفت.علیرام در منگنه قرار گرفته بود‌.می‌دانست با کادو دادن باعث میشود تا آهو بیشتر خیال‌پردازی کند.

#انگلیس_لندن
#شاهو
یاس خشمگین به سمت مادرش برگشت:
-برای چی سرخود بدون اینکه به من بگید تصمیم گرفتید برگردید ایران؟؟
-این‌ تصمیم پدرته ما هم باید اطاعت کنیم.
یاس پوزخندی زد
-چی میگی تو برای خودت مامان؟من به اون کشور نمیام.کشوری که نمیدونم چطور هست.تازشم این همه اخبار داغون ازش میشنوید بازم‌میخواید برگردید اونجا؟بعدشم اینجا تازه کارم داره میگیره.
ملیکا پوزخند تلخی زد:
-کارت؟منظور از کار تیغ زدن پسرای پولداره دیگه؟
-حالا هرچی ولی من از زندگیم راضی‌ام جایی هم‌نمیام!شماها برید،اگر‌ دلتون تنگ شد میتونید بیایید بهم سر بزنید.
در کشاکش بحث ملیکا و یاس شاهو وارد خانه شد.
-چه خبره مادر و دختر صداتون بالا رفته؟
ملیکا رو کرد به شاهو و با حالتی که خشم و عصبانیت از یاس در صدایش هویدا بود گفت:
-میگه نمیام!
شاهو اخم در هم کشید و رو به دخترش گفت
-ولی ما همه با هم میریم.
یاس با این حرف پدرش به سر حد عصبانیت رسید
-چرا نمی‌فهمید نمی‌تونم بیام کشوری که اصلا تا حالا ندیدمش و هیچ شناختی ازش ندارم . اونم چی؟نه برای سر زدن یا مسافرت برای ادامه زندگی!اصلا اونجا قراره کجا و چطور زندگی کنیم؟؟؟
-مگه تو دلت پول نمی‌خواد؟دوست نداری توی یه شرکت بزرگ‌به عنوان رئیس کار کنی؟
یاس متعجب نگاهی به هر دو انداخت
-دارید بچه گول می‌زنید؟با این حرفا میخوایید خرم کنید که باهاتون بیام؟
شاهو گوشی موبایلش را درآورد و به صفحه‌ی اینستاگرام ساشا رفت
-بیا تا بهت نشون بدم
یاس چیزی که میدید را باور نمی‌کرد.یک شرکت بزرگ‌ مدلینگ !!!!
شاهو موبایل را از جلوی چشم‌های متعجب یاس عقب کشید.
-پدر بزرگم مرد ثروتمندی بود.اونقدری ازش مال و اموال مونده که تو شاهانه زندگی کنی.به شرطی که دختر خوبی باشی و هرچی من میگم رو گوش کنی.
یاس که طمع آن همه ثروت مستش کرده بود سری به نشانه تایید تکان داد.

#ایران_تهران
#اسپاکو
به اصرار آشو و بقیه ویهان به ناچار به خانه آمده بود.هرچند تمام هوش و حواسش پیش اسپاکو بود.بدنش هنوز درد میکرد و سرش باندپیچی بود.با هزار مکافات و کمک آشو به حمام رفت.سودابه از اینکه پسرش را زنده و سلامت در خانه‌اش میدید سر از پا نمیشناخت.برای سرپا دیدن دوباره‌ی پسرش تصمیم گرفت همه را شام دعوت کند و بدون اطلاع به ویهان میمهانانش را دعوت کرد.با کمک خدمه خانه تمام کارها را سر و سامان داد و همه‌چیز را برای پذیرایی از مهمانان فراهم کرد.
ویهان لباس اسپورتی پوشید.
-آخر شب برمیگردم بیمارستان.
آشو نفسش را عصبی و کلافه بیرون داد.
-زبونم مو درآورد از بس که گفتم نیازی نیست تو اونجا باشی.الانم بیا بریم پایین یکم مامان ببینتت!
.
.
.

.
.
.
آریا کارتی به پرسنل نشان داد و به سمت اتاق اسپاکو رفت.میدانست همه امشب خانه‌ی خاله سودابه جمع هستند.
آرام وارد اتاق شد.نگاهش به اسپاکو افتاد.همیشه گوشه‌ی قلبش حفره‌ای از نبودن اسپاکو بود و خلاء نبود اسپاکو در زندگیش را احساس میکرد.میدانست این دوست داشتن اشتباه است اما هرچند به اشتباه اما باز هم این حس تعلق خاطر را دوست داشت.
رنگ چهره‌ی اسپاکو از همیشه پریده‌تر بود و زیر چشمانش گود افتاده بود.
دست جلو برد که گونه‌اش را لمس کند.قلبش همچون پسربچه‌ی خطا کار در سینه می‌کوبید.
وسط راه دستش را پس کشید.
خم شد روی صورت اسپاکو،آنقدر که هرم نفس‌های تب آلودش صورت سرد اسپاکو را نوازش میکرد.زمزمه‌وار نالید:
-تو هیچوقت سهم من نبودی،خدا فقط تو رو سر راه من گذاشت تا منم هر چند کم ولی طعم عشق واقعی رو بچشم…خواهش میکنم زودتر خوب شو!

#ایران_تهران
#اسپاکو
صداها در سرش فریاد میکردند.دلش میخواست چشمانش را باز کند تا بداند منبع صدا کجاست.
پشت پلک‌های بسته‌اش سایه‌ای از ماشینی که در حال سوختن بود را دید.ضربان قلبش بالا رفت،در سینه‌اش سنگینی حس کرد و نفس در سینه‌اش حبس شد.
همزمان صدای دستگاه‌ها بلند شد.پرستار هراسان وارد اتاق شد.نگاهی به مانیتور که اعداد و خطوط را نشان میداد انداخت.با همان عجله‌ای که وارد شده بود خارج شد و به سمت اتاق دکتر رفت.بدون در زدن در اتاق دکتر را باز کرد،دکتر نگاه با اخمی به پرستار انداخت.
-آقای دکتر بیمار اتاق ۱۴۲ علائم حیاتیش افزایش داشته،اما ضربان قلبش هماهنگ نیست.
دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شد.
-سریع آرامبخش تزریق کن.اگر ادامه پیدا کنه احتمال ایست قلبی وجود داره.
-آقای دکتر علائم حیاتیش ‌که زیاد شده و ممکن هست بهوش بیاد.
-بله،چون علائم حیاتی رو به افزایش هست ممکنه چیزایی از خاطراتش توی ذهنش بیاد و بیمار اینطور واکنش نشون بده‌.
-با خانواده بیمار تماس بگیرم؟
-فعلا نیازی نیست.
صدای دستگاه‌ها قطع شدند.
جسم اسپاکو آرام گرفت.اما کسی چه میدانست اسپاکو چه رنج‌هایی در زندگی تحمل کرده!
گوشه‌ای از شهر ویهان کنار پنجره‌ی اتاق رو به تراس ایستاده بود.یادآوری روزهایی که تراس کناری مال کسی بود که در حد پرستش دوستش داشت حالش را دگرگون میکرد.
دود سیگار را به همراه بازدمش بیرون داد.هیچ کجای شهر آرام و قرار نداشت.

#ایران_تهران
#پانیذ
آنا چرخید به سمت پانیذ
-خوبم؟؟
پانیذ نگاهی به سر تا پای آنا انداخت.کت سورمه‌ای خوش دوختی که تا زیر باسنش بود به همراه شلوار ست کت و روسری ساتن.آرایش ملیحش از همیشه زیباترش کرده بود.
-خوبی آنا،چرا انقدر استرس داری؟
-وای پانیذ تو دلم انگار دارن رخت میشورن!
-غمت نباشه،تا چند ساعت دیگه توی دلت شروع میکنن به قند سابیدن!
با صدای زنگ در هر دو سکوت کردند.پانیذ به سمت پنجره رفت.
-اومدن.
آنا پشت سر پانیذ ایستاد
-گفتی چندتا بچه هستن؟
-یه خواهر از خودش کوچیکتر داره.
مهمان‌ها وارد سالن شدند‌.نازپری نگاهی به خانه‌ی نسبتا ساده‌ی ایمان انداخت.سرش را به گوش ویدیا نزدیک کرد
-بنظرت این خونواده به ما میخورن اصلا؟
-همه چیز ‌که پول نیست پری!
پری سکوت کرد.
پانیذ به همراه مادرش به خانه دایی‌اش آمده بود تا در مراسم خواستگاری آنا حضور داشته باشد.
مانی نگاهی به اطراف انداخت.از همین حالا دلش برای دیدن آنا می‌تپید.
با نشستن مهمان‌ها مستانه به آشپزخانه رفت.هر دو دختر به حالت آماده باش ایستاده بودند.
-چرا وایسادین؟کم کم شروع کنید به آماده کردن چای.
آنا به کمک پانیذ فنجان‌ها را در سینی چید.
-به نظرت بابا راضی میشه؟
-فعلا که سکوت بدی توی سالن هست.
آنا نفسش را سنگین بیرون داد.
با اشاره مستانه هر دو دختر به همراه سینی چایی از آشپزخانه بیرون آمدند.
پریناز نگاهی به آنا انداخت.سادگی آنا به دلش نشست و لبخند کمرنگی لبهایش را از هم باز کرد.اما نگاه مانی مات آنایی بود که توانسته بود بعد از کلی بی اعتنایی دلش را بدست بیاورد و اجازه‌ی خواستگاری بگیرد.

#ایران_تهران
#پانیذ
با رفتن مهمان‌ها پانیذ خود را روی مبل ولو کرد.
-خب آنا خانومم که رفت قاطی مرغا.
میلاد گفت:خدا رو شکر راحت میشیم از دستش.
مستانه رو به بچه ها کرد
-هنوز چیزی معلوم نیس،قرار شد بیشتر با هم آشنا بشیم.
میلاد تک خنده ی کرد
-مامان مگه قراره شما عروس بشی؟مهم آناست که چشماش از خوشی داره برق میزنه!
مستانه نگاه چپ چپی به میلاد انداخت.
شیما رو کرد به مستانه
-به نظر خانواده متین و با شخصیتی میومدن.
-آره اما اختلاف طبقاتی که داریم یکم نگرانم کرده.
پانیذ و آنا به اتاق آنا رفتند.هر دو روی تخت دراز کشیدند و نگاهشان را به سقف دوختند.
-پانیذ هم خوشحالم هم استرس دارم
پانیذ به پهلو شد و دست زیر سرش گذاشت
-بنظرم پسر خوبی بود.از اونا که میشه روشون حساب کرد.
با این حرف پانیذ قند در دل آنا آب شد.
لبخند دندان نمایی زد
-ایشالا قسمت خودت
پانیذ دوباره به حالت اول برگشت
-نچ،حوصله عشق و عاشقی ندارم.اصلا خوشم نمیاد از اینکه همش استرس اینو داشته باشم که نکنه طرف ترکم کنه و…
آنا آرام به پهلوی پانیذ زد
-اون روزی رو که عاشق شدی و میای از عشقت میگی رو از همین الان به وضوح دارم میبینم.
-عزیزم این توهم ذهن آشفته شماست!یه هفته دیگه جواب مثبت میدی دیگه خیالت راحت میشه این فکر و خیالا هم‌میره پی کارش.
لبخند دوباره روی لبهای آنا پررنگ شد.پانیذ خیلی زود به خواب رفت اما ذهن آنا هنوز درگیر بود.
نظر و تایید پدر و مادرش برایش خیلی مهم بود.

#انگلیس_لندن
#شاهو
یاس دستی به پیراهن کوتاه و قرمزش کشید.میدانست مردها مجذوب رنگ قرمز آتشین میشوند.موهای بلند و بلوندش را روی شانه‌هایش رها کرد.صدای کر کننده موسیقی راک فضا را برداشته بود.
جام مشروبش را یک جا سر کشید.از تلخی نوشیدنی‌اش چینی به صورتش افتاد.دستی روی کمرش نشست.کمی به عقب برگشت و به او تکیه داد.از بوی ادکلنش متوجه شده بود که مایکل او را در آغوش گرفته است.
هرم‌نفس‌های داغ مایکل به گردن و لاله‌ی گوشش میخورد.
-بریم‌ برقصیم؟
همزمان دست مایکل را گرفت و به سمت بقیه برای رقص رفتند.
یاس دست دور گردن مایکل حلقه کرد.مایکل حریصانه به پهلوهای یاس چنگ‌ زد و یاس را کامل به خودش چسباند.سر یاس روی گردن مایکل قرار گرفت و ماهرانه نفس‌های داغش را روی گردن مایکل بیرون‌ میداد.مایکل با صدای بم و مرتعش لب زد:
-نمیخوای که همین‌جا کارم رو شروع کنم؟
یاس مستانه خندید و مایکل بی‌قرارتر از قبل به برجستگی پایین تنه یاس چنگ زد.همزمان لب‌هایش را روی گردن بلوری دختر فرود آمد‌‌.
چراغ‌ها خاموش شدند و مایکل از فرصت استفاده کرد و یاس را به گوشه‌ای کشاند.یاس از بی‌صبری مایکل قهقه‌ای زد.
-واقعا که نمیخوای اینجا؟
-چرا عزیزم تنوع رو دوست دارم.
و اجازه نداد یاس کلمه‌ای بگوید‌.دامن کوتاه لباس یاس را بالا زد و لب‌هایش قفل لبهای یاس شد.
دختر را به دیوار چسباند،یاس چنگی به بازوی مایکل زد و…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا