رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 16

3
(1)

#ایران_تهران

با ورود به اتاق روی زمین نشست.
-چرا نباید اون روزها رو به یاد بیارم خدایا … مرگ مادرم بس نبود؟

چرا عشق ویهان رو نمیتونم به یاد بیارم؟
چرا روزهای سخت زندگیم تموم نمیشن؟!

ویهان به دنبال اسپاکو وارد اتاق شد. با دیدن بدن مچاله شده ی اسپاکو گوشه ی اتاق کسی قلبش رو چنگ زد.

طاقت نیاورد و به سمتش رفت. کنارش روی زمین نشست و اسپاکو رو به آغوش کشید.

اسپاکو گرمی تن ویهان رو احساس کرد و تو آغوش پر از امنیتش فرو رفت. سر ویهان لای موهای ابریشمی اسپاکو نشست.

عطر وجود معشوقه اش رو بعد از مدت ها با ولع بلعید اما انگار ضربان قلب ویهان کنار گوش اسپاکو مخدری قوی بود.

یاد روزی افتاد که چقدر درد می کشید و فقط وجود ویهان آرومش می کرد. دست ویهان دورش محکم حلقه شد.

-نمیخواستم ناراحتت کنم فقط می خواستم بدونی چقدر خاطرت برام عزیزه.

من کلمات عاشقانه رو از بر نیستم فقط همینقدر بدون که نفسم به نفست بنده؛ می خوامت اسپاکو حتی اگر هیچ وقت اون روزها رو به یاد نیاری که چقدر دوستم داشتی! تو فقط باش توی این خونه، همینقدر که عطرتو نفس بکشم برای دل عاشقم کافیه.

ویهان نمیدونست با حرفهاش انگار عشق رو داشت تو وجود اسپاکو تزریق می کرد. این مرد عجیب مرد بود؛ تکیه گاه بود.

#ایران_تهران

اسپاکو کنار در سالن ایستاده بود. نگاهش به چمدون کوچیک ویهان بود اما فکرش انگار جای دیگه ای پرسه می زد. دلش بیقرار بود.

ویهان هنوز نرفته بود اما عجیب دلتنگیش پرسه زنان تو قلب بی تاب اسپاکو قدم می زد این هم خونه ی دوست داشتنی!

ویهان رو به روش ایستاد. عطرش که پیچید تو بینی اسپاکو هجومی از دلتنگی به زیر دلش چنگ زد.

سر بلند کرد و نگاهش به دو گوی رنگی ویهان افتاد. هر دو دستش دو طرف بدنش پیراهن رنگی خانگیش را چنگ زد اما نگاهش با ولع صورت ویهان را می شکافت.

خودش هم این حالاتش رو درک نمی کرد. ویهان این یک ماه خوب تونسته بود دوباره عشق رو تو قلب اسپاکو زنده کنه.

حال ویهان هم دست کمی از اسپاکو نداشت. بازوهای اسپاکو رو لای انگشتهای مردونه اش فشرد. گرمی دستهاش از روی لباس هم احساس می شد.

-قول بده تا برگردم مراقب خودت باشی. تو کشوی اتاقم یادداشتی برات گذاشتم، فردا بخونش. از این در که برم بیرون گوشیم خاموش میشه. چه برگردم چه برنگردم بدون خیلی می خوامت.

دستهای اسپاکو بالا اومد و دو طرف یقه ی کت ویهان رو تو مشتش فشرد.

-ولی تو باید برگردی! نمیدونم تو گذشته چقدر عاشقت بودم اما الان …

سکوت کرد. نمی دونست چی بگه. دست ویهان زیر چونه اش قرار گرفت.

-به من نگاه کن اسپاکو.

نگاهش که تو نگاه ویهان نشست، ویهان بی قرار و ناآرام کشیدش در آغوش.

#ایران_تهران
#اسپاکو

با نشستن سرم روی سینه اش عطر تنش رو ذخیره کردم برای تمام روزهایی که نیست و این دل تنگش میشه. صدای ویهان کنار گوشم نشست.

-آخه من قربون دلبریات بشم دلبرکم؛ تو حتی اگه سکوت کنی، نگاهت تمام حس هات رو بهم منتقل می کنه. قربون اون نگاهت بشم، قول میدم زنده برگردم … تو فقط باش؛ من بر می گردم.

هر دو دستش و دو طرف صورتم گذاشت. لبهای گرمش روی پیشونیم نشست. با لذت چشمهام رو بستم.

-قول دادی زود برگردی!

ویهان لبخند دلنشینی روی لبهاش نشست. با سرانگشت شصتش گونه ام رو نوازش کرد.

-آره خانومم.

عجیب کلمه ی خانومم به دلم خوش نشست و باعث شد لبخند کمرنگی روی لبهام بشینه.

-بچه ها بیرون منتظرن. خونه تنها نمون، باشه؟

سر تکان دادم. چمدون رو برداشت. دستی تکان داد و از در خونه بیرون رفت.

تا بسته شدن در نگاهم به رفتنش خیره بود. خونه نبودش رو دهن کجی می کرد. سمت اتاقم رفتم.

زیر لب برای سلامتیش ذکر زمزمه کردم. با دیدن عکس بزرگ عروسیمون به سمتش رفتم. دستی روی چهره ی خندان ویهان کشیدم.

-خوب بلدی چطوری آدم و عاشق خودت کنی.

با صدای زنگ خونه فهمیدم ویهان به هاویر زنگ زده تا بیاد پیشم.

دلم می خواست از این حس و حال جدیدم با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از هاویر بود!

#ایران_تهران
#پانیذ

پانیذ تو آشپزخونه همراه با مریم و هستی در حال آماده کردن ظرف های نهار بودند.

با صدای زنگ در پانیذ پرده ی آشپزخونه رو به آرومی کنار زد. هستی و مریم پشت سرش ایستادند.

مریم: میگم پانی، اون شب اون خوانندهه چی بهت می گفت؟ نکنه ازت خواستگاری کرد؟!

-خودتم میدونیداری چرت میگی.

مریم به شونه اش زد. نگاه پانیذ به علیرام و آهو افتاد.

هستی: فکر کنم اون دختره نامزد برادر این خواننده باشه.

با صدای خانوم جون هر سه هراسون پرده رو انداختم. عزیز جون سری تکون داد.

-خجالت نمی کشید؟ نمیگید نگاهشون به شما سه تا بیوفته چقدر زشته؟

پانیذ گوشه ی ابروشو خاروند. عزیز از آشپزخونه بیرون رفت.

-دنبال من بیاین.

هر سه نگاهی بهم انداختن و با هم از آشپزخونه خارج شدند. صدای سلام و احوالپرسی ها بلند بود.

پانیذ با دقت همه رو زیر نظر داشت. مانی دسته گل زیبائی رو به آنا داد که گل از گل آنا شکفت.

علیرام پشت سر خانواده اش وارد سالن شد. تیپ اسپورتی زده بود و اخمی کم رنگ میان هر دو ابروش جا خوش کرده بود.

با مردها دست داد و به خانوم ها که رسید دست روی سینه اش گذاشت و کمی خم شد. با حس سنگینی نگاهی سرش رو بالا آورد.

نگاهش به پانیذ افتاد. تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیده بود. چهره ی ساده و رژ صورتی روی لبهاش بیشتر از همیشه خودنمایی می کرد.

پانیذ هول شد؛ چیزی که هیچوقت براش اتفاق نمی افتاد!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا