رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 51

5
(2)

 

سرش را با درد تکان داد. سر
پردردم را جلو کشیدم و زمزمه کردم.

ـ اگر برگشت، ازش نپرس چی شد حاج خانم. فقط بغلش کن و بگو…پشتش می مونی.

هاج و واج نگاهم کرد، لبخندی زدم که از صد گریه بدتر بود و بعد در ماشین را بستم. عماد فقط نگاهم کرد و من، روی چشمانم را دستی کشیدم. گرد و خاک عشق، کورشان کرده بود. چیزی را از مادرش خواستم که خانواده ام برای من نکردند اما…باز هم دلم پیش اوی مقصر بود. بین دستان او می تپید که نگرانش بودم و بین حال بد ویران کننده ام، داشتم به احوال بدش فکر می کردم.

ـ این موضوع، روی شغل تو تأثیری نمی ذاره عماد خیالت راحت.

با اخم نرمی نگاهم کرد.

ـ واقعا تصور می کنی برام الان شغلم مهمه؟

نفس عمیقی کشیدم. دستانم را درهم قفل کردم و با یک جمله از او دور شدم.

ـ بهت از غرقاب گفته بودم عماد، نگفته بودم؟

ـ توی شهرت چرا اما، شما دوتا که…

عقب عقب گام برداشتم. چقدر شبیه بودند و قصه از همین شباهت شروع شد.

ـ توی دوست داشتن زیاد و ترس من غرق شدیم. سعی کنین همه عقب بمونین. این غرقاب، قربونی دیگه ای لازم نداره.

حیرت زده نگاهم کرد و من چرخیدم. سرم را پایین انداختم و در حاشیه ی کوچه ی عریضمان، با خودم قرار یک قدم زدن دونفره را گذاشتم. فکرهای زیادی داشتم اما، قبلش باید کمی به خودم می رسیدم. به خود خونریزی کرده ی در حال مرگی که تا درمان نمی شد، نمی توانستم مطمئن باشم که تصمیمش درست است یا نه!

ایستادم سر کوچه، چشمانم به چپ و راست چرخید و عبور یک ماشین که صدای پخشش زیادی بلند بود، باعث شد پلک هایم بیفتند روی هم. متن ترانه اش نمک داشت انگار و پاشید روی زخم قلبم. سوختم اما….کسی ندید!

“یک آدم شکسته از من ساختی
عاشق کش بی رحم تو با من چه کردی؟
بغضم گلویم را گرفته از زمین و از زمان سیرم
تو با من چه کردی؟”

*******************************************************************************************
کنار پنجره ایستاده بود. با صورتی غرق فکر و سکوتی که آن قدر بیداد می کرد، حتی صدای عقربه های ساعت هم میانش شنیده می شد. چشمان پرغمم، محو شده روی روی گلدان کوچک سبز روی میز. گلدانی که نشانی از حیات بود و من، با دیدنش، قلبم بیش تر می سوخت.

ـ انتظار داشتم زودتر بیای پیشم.

صدای گرفته ی ماهرخ، سرم را چرخاند. دست های بهم گره کرده ام، یخ بودند. شبیه قلب و چشمانم.

ـ نیاز داشتم اول…یکم تنها باشم.

چرخید، به سمتم آمد و روی کاناپه ی راحتش، درست مقابلم نشست.

ـ غوغا…

سری تکان دادم.

ـ باید اول باور می کردم چیزی که شنیدم حقیقت داره. من…واقعا اون چندروز تنهایی رو نیاز داشتم.

نفس عمیقی کشید. دستانش را روی سینه درهم قلاب کرد و بعد..آرام زمزمه کرد.

ـ می خوای چیکار کنی؟

پوزخندی زدم. تلخ…دردآلود! به انگشتان کشیده ام زل زدم. انگشتان بی حلقه ای که قرار بود، نشان تعهدم به او درونشان بنشیند.

ـ سبک کردن کارام.

کاملا متوجه منظورم شده بود که ناراحت نگاهم کرد و چشمان پر از آرامشش را بست.

ـ می دونی که قبل از روان شناست بودن، سعی کردم یه دوست باشم.

به چشمانش زل زدم. پلک هایم حرفش را تأیید کردند و او، دستانم را با جلو کشیدن تنش بین دستانش گرفت.

ـ از تصمیمت مطمئنی؟

چشمانم تر شدند. ماهرخ با ملامیت نگاهم کرد و من…بین چشمان شفافش خودم را دیدم. در یک ظاهر شکست خورده ی قابل ترحم. در یک ظاهر خمیده و غیر قابل دوست داشتن.

ـ نه!

سکوت کرد. لب هایم لرزیدند. شروع یک ویرانی بودم. شروع آوار…

ـ من…دوسش دارم

عزیزم گفتنش، آن قدر با محبت بود که ذره ای احساس ترحم درونش ندیدم. بیش تر دستانم را فشرد و من، با آن صدای مریض شده ی پرخشم لب زدم.

ـ مرتب دارم این اعتراف و به زبون میارم تا لااقل توی ذهنم دیکته کنم، اگر تصمیم گرفتم توی این مثلث، میعاد و انتخاب کنم از سر دوست نداشتنم نیست.

دستم را از بین دستانش بیرون کشیده و روی قلبم گذاشتم. قلبی که داشت می سوخت و خاکسترش به هوا برخواسته بود. جلوی هرکس اگر خودخوری می کردم، پیش ماهرخ خود واقعی ام بودم.

ـ قلبم داره آتیش می گیره. دلم براش تنگ شده. حتی نگرانشم. نگران این که الان کجاست و حالش چطوره و با همه ی اینا به شکلی ازش دلخورم که حس می کنم هیچ وقت دیگه نمی تونم به کنارش قرار گرفتن فکر کنم.

اخم های نرم ماهرخ، تأیید سرش و همین سکوت اجازه می داد حس کنم که او من را می فهمد و درک می کند. همین ها آرامم می کرد. بیش تر از هرنصیحتی نیاز داشتم به سکوت. به شنیده شدن!

ـ اگر میعاد می مرد، چه اتفاقی می افتاد؟ من با یه قاتل ازدواج می کردم؟ اونم قاتل برادرم؟ خدای بزرگ.

حتی فکر کردن به این فرضیه هم بهمم می ریخت. طوری که دستانم زیر شالم لغزیدند و موهایم را عقب کشیدند. ماهرخ، برایم لیوانی آب پر کرد و من با یک رعشه ی بی امان گرفته و سر کشیدمش. آتش گلویم را هیچ چیز اما خنک نمی کرد.

ـ میعاد تا مدت ها نمی تونه راه بره و حرف بزنه. از خودم بدم میاد که وقتی اون توی حالت اغما بود من داشتم با مسبب حالش، عاشقی می کردم.

ـ غوغا…

نگذاشتم حرفش را تمام کند. این بار به پیشانی ام ضربه زدم.

ـ من…من عذاب وجدان حتی روزایی رو دارم که باهاش گذروندم. می شه مگه از کنار اینا گذشت؟

ـ قطعا نه، بهم گوش می دی

لب هایم بهم چسبیدند. سرش روی گردنش کج شد و با محبت، نزدیکم نشست. دستانم را شروع کرد به مالش دادن و همین سکوت چندثانیه اش، انگار آرام آرام سطح تنش درونم را کاهش داد. قلبم آرام تر زد و صدایم، خفه تر شد.

ـ ببخشید.

ـ اصلا مشکلی نیست عزیزم. این جام که گوش کنم و تو حتی می تونی داد بزنی. الان آروم تری؟

چشمان خیسم را بستم، بی جواب گذاشتمش و او، حین مالش دستانم….شروع کرد به حرف زدن و غرق کردنم.

ـ هیچ کس نمی تونه تورو مجبور کنه به چیزی که نمی خوای. ولی اجازه بده یکم من برات حرف بزنم.

بین پلک هایم فاصله افتاد. سر ماهرخ جلوتر آمد و صدایش، آرام تر شد.

ـ مراجع های زیادی داشتم توی تمام سال هایی که این جا، پشت این میز نشستم و به حرف مردم گوش کردم. موردهای بی شماری هم داشتم که یه برچسب روی پیشونیشون خورده بود.
برچسب….قاتل!

تنم لرزید. دستان یخ کرده ام را بین هردو دستش محکم فشرد و کج تر روی مبل قرار گرفت. این زن…آرامش مطلق بود.

ـ قاتل هایی که بخشیده شده بودند اما…هیچ وقت نتونسته بودن باهاش کنار بیان. بین اون موارد، فقط آدم های عام جامعه نبودند. یه استاد دانشگاه بود، یه پزشک…یه وکیل، حتی یه روحانی!

پلک هایم را به صورتش چسباندم و او، شبیه قصه گویی که نوای صدایش، به جان بچه ها آرامش می ریخت به نظر می رسید. دستانش را حالا روی شانه ام گذاشته بود.

ـ یه هول دادن غوغا، یه حرکت کوچیک از سر عصبانیت و عدم کنترل خشم. استاد دانشگاه، به دانشجویی که دنبالش می رفته تا ازش نمره بگیره توجه نمی کنه و وقتی دانشجو خیلی پیله می شه، اون و هول می ده تا از سر راهش بره کنار و تمام. یه ضربه به سر و پایان یه زندگی و استادی که باورش نمی شد انقدر راحت شده باشه قاتل. مادر من، همیشه می گه آدم یعنی آه و دم. با یه ضربه آدمیزاد می میره و جایگاه آدم ها تغییر می کنه.

چشمان خیسم، باعث شد با نگاهی متأثر دستش را زیر چانه ام بگذارد تا خوب نگاهش کنم.

ـ و این خیلی ترسناکه. تا حالا بهش فکر کردی وقتی داری با دوستات شوخی می کنه و دستت و می زنی کف سینه اش تا عقب بره، اگر بخوره زمین و سرش جایی برخورد کنه چی می شه؟

این شوخی را زیاد کرده بودم. خیلی زیاد
اما…هیچ وقت به فاجعه ختم نشده بود. فاجعه ای که می شد بشود.

ـ پسربچه ی نه ساله داشتم که توی مدرسه با هول دادن دوستش اون و کشته. بچه ای که اصلا درکی از مرگ و قتل نداره.

ـ می خوای چی بگی ماهرخ.

 

نگاهش به درازا رویم نشست. طولانی…ممتد و نفس گیر.

ـ می خوام بگم شنیدنشم آدم و می ترسونه. پس اون لحظه…اون شخص، چه حسی داره؟ همه چیز وقتی توی سه ثانیه تغییر می کنه و اون هی می گه کابوسه…کابوسه و تموم می شه و نمی شه.

تن لرزانم را دید و لبخند تلخی زد.

ـ علی، وسط اون کابوس یه کابوس دیگه هم داشته… تو!

صدای بغض آلودم بلند شد، شاکی و عصبی.

ـ و این بهش حق می داد بهم نزدیک بشه؟ که از شرایط سواستفاده کنه؟

سری به چپ و راست تکان داد و لب زد.

ـ نه…اما، یه بار، شد که به این فکر کنی اگر این شرایط برعکس می شد چیکار می کردی؟

اشکم ریخت. درمانده سرم را بین دستانم گرفتم. فکر کرده بودم. خیلی….اما توی فکرهایم، هیچ وقت نتوانسته بودم جوابی صادقانه بدهم.

ـ باهاش بازی نمی کردم. این کم ترین کاری بود که می شد بکنه.

سکوت ماهرخ، نشان داد دیگر حرفی برای این جلسه ی زیادی طولانی و البته پرغم نخواهیم داشت. با کمی تعلل، کیفم را برداشته و آرام از جایم بلند شدم. به سمت در گام برداشتم و صدای غوغا گفتنش باعث شد بایستم. چرخیدم. او هم ایستاده بود.

ـ توی خطای علی شکی نیست اما…امروز بعد شنیدن قصه ات، یاد یه جمله افتادم که همون استاد دانشگاه برام گفت.

منتظر ماندم جمله اش را بگوید و او، با کمی مکث لب زد.

ـ گفت خانواده ی اون آدم من و بخشیدن…اما وجدان خودم، هیچ وقت راضی نشد ببخشتم.

چندثانیه در چشمان هم زل زدیم و بعد من بی حرف از اتاقش بیرون زدم. جواب خداحافظ منشی اش را با سر دادم و همین که در کابین اسانسور قرار گرفتم و موسیقی غمگینش بلند شد، چشم بسته و با گذاشت دست روی دهانم آرام اشک ریختم. چهره ی بی رنگم در آیینه با آن قطرات درشت اشک باعث شد به جمله ی آخرش فکر کنم.

آدمی خودش را نبخشد….آسوده می گیرد؟
**********************************************************************

دل دیدن میعاد را نداشتم. دلم می خواست ملاقاتش بروم، بغلش کنم…بابت صدایی که از او گرفته شده عذرخواهی کنم و هزاران قطره اشک بریزم و نتوانستم. دیدن میعاد، سخت ترین قسمت این ماجرا بود. به برادرم باید چه می گفتم؟ چطور می شد تن آب رفته اش را دید و نمرد؟ آن هم وقتی قبل ترش…برای باعث حالش مرده بودم؟

به جای آن اما، مصمم در تصمیمم، چیزی که به ماهرخ هم گفته بودم” سبک کردن کارها” به سمت دفترفیلمسازی پدر رفتم. منشی اش مثل همیشه با تملقی بی پایان مشغول احوالپرسی شد و بعد، گفت که می توانم وارد اتاقش شوم.

از دیدنم جا خورد. با بهم ریختگی از پشت میزش برخاست و جلوتر آمد. خیلی وقت بود انقدر آشفته ندیده بودمش. آن هم در محل کار…جایی که به قول خودش وصل شده به آبرویش.

ـ غوغا؟

چشمانم را آهسته بستم. شاید برای سه ثانیه و بعدش…غوغای قلبم خاموش شده بود.

ـ باید باهاتون حرف بزنم.

با اخم هایی درهم، به مبل راحتی اتاق کارش اشاره ای کرد و بعد، خودش پشت میزش ایستاد، بدون نشستن گوشی تلفن را برداشت و از منشی خواست هیچ کس را به داخل راه ندهد.

ـ وقتی از خونه داشتم می زدم بیرون، یه سر زدم به اتاقت و دیدم نیستی. صبح زود…با اون حال کجا رفته بودی؟

دستانم را درهم پیچیدم. به کفش هایم زل زدم و آرام نجوا کردم.

ـ کجا بودنم مهم نیست. مهم حرفاییه که الان باید باهم بزنیم.

نشست روی مبل، کفش های کلاسیکش کدر بودند و مشخص بود امروز، واکسشان نزده بود. این از پدر همیشه مقید من به آراستگی بعید به نظر می رسید و همه ی این ها نتیجه ی یک آجر لق، بین یک دیوار بلند بود.

ـ من، دختر شمام. مثل خودتون اهل حاشیه رفتن نیستم…اومدم که باهاتون تصمیمم و درمیون بذارم و لطفا….لطفا بابا یک بار، این یک بار حمایتم کنین.

پراخم، مبهوت و گرفته نگاهم کرد. زبانم سوخت از تلفظ واژه ی بابا. چندسال بود پدر گفته بودم و بابا را، یک پستویی در سرم پنهان کردم؟ انگار زبانم را زنبور نیش زد و چشمانم را، خودم….

ـ می خوام برم.

اخم هایش تبدیل شدند به یک بهت و من، سرم را تکان دادم. به چپ و راست. شبیه یک پاندول در هم شکسته که کارش تکرار است و تکرار، افسوس است و افسوس، خودآزاریست و خودآزاری.

ـ خارج از این مملکت نه. ریشه ام توی همین خاکه. دلم برای رفتن ازش راضی نمی شه اما….می خوام از این شهر برم.

غوغای مبهوتش، باعث شد چشمانم تار ببیند و پر شود و نریزد و این سیر تکراری…عجب درد بی درمانی بود.

ـ من، از خاطره های حک شده توی این شهر، ترسیدم بابا…پدر…آقای کوروش آراسته!

بی قرار سری تکان داد و خواست حرفی بزند که دستم را جلویش گرفتم. بی احترامی بود اما، دلم می خواست این بار من حرف بزنم. به جای تمام عمری که به جای حرف زدن، دل بسته بودم و دلم را شکستند و من…باز سکوت کردم.

ـ من و چقدر می شناسین؟

کف دستش را روی صورتش کشید و صدای من لرزید. انگار یکی داشت محکم نوای غم می نواخت.

ـ من، غوغای جوونی که عاشق شد و پای عشقش موند و خیانت دید نیستم. من حتی غوغای مادری که بچه اش رو از دست داد هم نیستم. من الان، این جا…جلوی شما، فقط دختر شمام. دخترتون و چقدر می شناسین؟

سر بلند کرد، نگاهم کرد و بین غم نگاهش، من خودم را دیدم با تمام درماندگی هایم. چشم آدم ها چقدر صادقانه نشانم می دادند. لبخند زدم، شبیه یک گریه ی خیس خورده در یک شب بارانی.

ـ کنکاش نکنین که چی شد بابا. فقط حمایتم کنین. بذارین برم. بذارین خودم رو پیدا کنم. یه طوری که دیگه هیچ کس نتونه گمم کنه.

ـ غوغا!

سرم پایین افتاد و دستانم هنوز قفل هم بودند. یک قطره اشک ریخت روی دستم و من، به درشتی اش زل زدم. چه می شد که اشک ها انقدر درشت می شدند؟ چه گذشته بود توی چشمان من؟

ـ غوغا، بهترین اسمی بود که برای من می شد انتخاب کرد. اسمم…خود منه. خود منی که تو قلب و روحم، غوغاست.

پوزخندی زدم، سرم را بالا آوردم و خیره ی صائقه ی اخم هایش نجوا کردم.

ـ دلم واسه خودم تنگ شده پدر. باید بگردم پیداش کنم. دست بکشم سرش…بهش بگم که حواسم بهش هست. که قراره از این به بعد زخماش و درمان کنم. که بابت تمام روزایی که فراموشش کردم ازش معذرت بخوام و ته تهش…دستش و بگیرم و ببرم از این شهر پرخاطره ی تلخ. تهران، تهران نیست وقتی توی سرم، من توی هرخیابونش یه خاطره جا گذاشتم.

نفس عمیق و دردآلودی کشید. آرنج به زانوهایش تکیه زد و من، به قامت پدرانه ی شکسته اش خیره شدم.

ـ مادرت..

ـ شما بهش بگین. دیشب پشتم نبودین. هنوزم مبهوتین و بهتون حق می دم اما…

سرش را بالا آورد و من بلند شدم. نزدیکش روی مبلی که او نشسته بود زانو زدم و دستم را به دستانش رساندم. حس می کردم کمی می لرزیدند و کمی از این فاصله، پیرتر از همیشه به چشمم می آید. صدایم اندوهی بود، ته چاهی عمیق پنهان شده.

ـ این یه بار پشتم باشین. به جبران تمام روزای کودکی و نوجوونی که خواستمتون و نبودین.

ـ غوغا بابا…

سرم را چسباندم به دستش، تابستان بود هوای این اتاق و اشک های من، قندیل های یخی گرما دیده.

ـ ناامیدم نکنین. من دختر شمام…دخترتون امروز که این جاست، دیگه تحمل هیچ چیزی رو نداره. رسیده به اون تهش که داره از رفتن می گه. ناامیدم نکنین. اگر دلخورین، اگر دختر خوبی نبودم، اگه همیشه اذیتتون کردم، بابت تمامش ازتون معذرت می خوام اما…شما برخلاف من که ناامیدتون کردم، ناامیدم نکنین.

دستش روی سرم نشست. سکوتش توی گوشم زنگ زد و من، به عطری فکر کردم که یادم رفته بود. یادم رفته بود پدرم، آغوشش چه عطری دارد و شاید اشتباهات دلبستگی های پرخطایم از همان جا شروع شد. از همان گم کردن عطر آغوش پدرانه و پیدا کردن یک عطر جدید، در آغوش یک شاگرد عطر فروشی.
آدم ها انگار از همانی که نداشتند ضربه می دیدند.
**************************************************************
کارها زیاد بودند. من زمان کمی داشتم و کارهای زیادی…این تناقض و این خستگی، از پا درم می آورد اما…به آن پابند شده بودم. اولین حرکتم، رفتن به سمت مطب، چک کردن لیست بیمارهایی که کارهایشان نصفه مانده بودند و جلو انداختن نوبتشان بود. بعد هم سر زدن به یک مشاور املاک نزدیک به ساختمان پزشکان برای فروش واحد مطب، به یک پزشک دیگر.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. شاید اشتباهات دلبستگی های پرخطایم
    از همان جا شروع شد،
    از همان گم کردن عطر آغوش پدرانه و
    پیدا کردن یک عطر جدید،
    در آغوش یک شاگرد عطر فروشی.
    آدم ها انگار از همانی که نداشتند
    ضربه می دیدند.

    این جملش محشرررره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا