رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 52

5
(1)

 

اقدام بعدی ام، سرزدن به پوریا بود. بی هیچ حرف اضافه و توضیحی گفته بودم که دیگر دلم ترانه سرایی نمی خواهد. شوکه شد اما…وقتی بین چشمانم نگاه کرد انگار چیزی آشنارا دید، چیزی که با آن آشنا بود و همان باعث شد بی حرف و بی تلاش برای قانع کردنم، بسیار خبی بگوید و فقط دستم یک لیوان چای بدهد. یک لیوان چای که نه با آن قندی خوردم و نه دست به پولکی های روی میزش زدم. دلم می خواستم حلقم، به طعم تلخش عادت کند.

آخرین اقدام و مهم ترینش اما…برگشتن به آبادیس بود. می خواستم سریع همه چیز را حل کنم و بروم. کدام شهرش را نمی دانستم اما، هرجایی که اسمش پایتخت نبود، پارک ساعی نداشت، برج میلاد نداشت و پشت میز کافه هایش، خودم را نمی دیدم. مهران از حضورم شگفت زده شده بود. بعد از یک غیبت طولانی برگشته بودم و او، به کنکاشم پشت میز و در حال گشتن کشوها، بهت زده نگاه می کرد.

ـ خوبی؟

مدارکم را برداشتم. یک سری وسایل شخصی هم داشتم که نیاز بود برشان دارم و همین….سرم را چرخاندم سمت صورت آنکارد شده ی بی نقصش.

ـ می شینی لطفا!

سری تکان داد. روی مبل نشست و شلوارش کمی بالا کشیده شد. وسایل را داخل کیفم انداخته و با حالی سخت…سرد…خسته، به در و دیوار اتاقی که با آرزوهایم درستش کردم و حالا دیگر، آرزویم نبود چشم دوختم.

ـ مهران، امروز روز سخت و خسته کننده ای داشتم. می دونم این که ساعت هشت و نیم شب اومدم این جا…چقدر برات شوکه کننده است اما ترجیحم این بود توی تایمی بیام حرف بزنیم که کارمندها نباشن. دلمم می خواد رک این گفتگو صورت بگیره.

سرش را با جدیت تکان داد.

ـ باشه ولی اول از همه، تو واقعا خوبی؟ خیلی رنگ پریده به نظر می رسیدی.

روح از تنم رفته بود. همان روز…توی ماشین، وقتی گردنبند قو را پرت کردم و همان ثانیه دلم برایش تنگ شد و خودم را نهیب زدم که کاش می گذاشتم یک یادگاری بماند این میان. رنگ پریده ام، نشان از نبودن روحم بود.

ـ خوبم.

ـ می شنوم.

ـ می خوام سهامم رو بفروشم.

چنان یکه ای خورد که من را هم ترساند. با چشمان گرد نگاهم کرد و من، لبخند تلخی زدم. رفیق نیمه راهش شده بودم.

ـ متأسفم بابتش…اما دیگه نمی تونم.

ـ غوغا می فهمی چی می گی؟ این جا همون جاییه که تو سال ها برای رسیدن بهش تلاش کردی و حالا که داری به هدفت می رسی، می گی می خوای سهامت و واگذار کنی.

موبایلم زنگ خورد. اسم کامیاب رویش نقش بست و من خاموشش کردم. وسایلم را برداشته بودم. دیگر نیازی نبود که حالا پشت آن میز بنشینم. آن میز هم حتی به آدم ها وفادار نبود. چه برسد به خوشی های دنیا که درست لحظه ای که نباید زیر پای آدم را خالی می کردند. روی مبل و نزدیک به مهران نشستم. نور کم اتاق و تاریکی نشأت گرفته از بیرون، باعث شده بود فکر کنم…من…چقدر شب هستم. شبیه آسمانی تاریک! آسمانی که وقتی به نیمه می رسید، می نشست و دست روی سر پردرد مردم سر بربالین گذاشته می کشید و قطرات اشک ریخته شده روی بالششان را برمی داشت.

ـ زمانی براش تلاش کردم که هدفم بود.

عصبی لب زد.

ـ الان نیست؟

سرم زیر افتاد. دلم می خواست فقط به خانه برگردم و ساعت ها بخوابم. اما…رسیدن به خانه مصادف می شد با جواب پس دادن به اعضایی که پدر قرار بود خبر این کوچ من را بهشان بدهد تا آماده بشوند. از جنگیدن خسته بودم و دلم می خواست شمشیرم را زمین بگذارم.

ـ دیگه نیست.

ناباور نگاهم کرد و من، باز سعی کردم بخندم و دلم به حال قلبم بسوزد. بی نوا چه می کشید؟ هیچ کس درونم را نمی دید تا به آن رحمی کند.

ـ یه زمانی هدفم این حرفه بود. موفقیت و درخشیدن اما…الان فقط یه هدف دارم. اونم آرامشه. این جا…توی این حرفه، توی این شهر، پیداش نمی کنم.

ـ غوغا؟

همه این طور امروز صدایم کرده بودند. همه یک طوری گفته بودند غوغا، که صدایشان بی رمق شده بود.

ـ سال ها الکی تلاش کردم مهران!

او نگاهم کرد و من، خودم را نگاه کردم.

ـ آدم ها تلاش می کنن، برای خودشون هدف تعیین می کنن و وقتی بهش می رسن باید شاد باشن اما نیستن. چون توی هدف گذاریشون خودشون رو فراموش کردن. منم خودم و فراموش کردم مهران. فراموش کردم که حالا، وقتی به همه ی هدف هام رسیدم باز شاد نیستم. حالم خوش نیست…

ـ تو چت شده غوغا؟

سرم را به چپ و راست تکان دادم. خندیدم و نوای این خنده شبیه یک نوار خراب بود. بد صدا و غیرطبیعی.

ـ هیچی…فقط، ترتیبش و بده.

سری به افسوس تکان داد.

ـ کار راحتی نیست. شصت درصد از سهام این جا متعلق به توا و باید یه سرمایه گذار قوی پیدا بشه.

ـ بخشیش رو خودت بردار مهران و باقی رو به سهام دارهای خرد پیشنهاد بده. می تونی حتی به پنج طراح ارشد هم بگی. شاید تمایل داشته باشن بخشی از سهام شرکت رو بخرن.

چشمانش را بست. فکرش را به شدت مشغول کرده بودم. دستم جلو رفت و روی شانه اش نشست.

ـ هیچ عجله ای نیست. هروقت شرایطش مهیا شد میام برای امضا. تا اون روز…این جا تمام اختیارش با توا. سر قیمت هم….

چشم باز کرد، نگاهم کرد و من به آرزوها و جوانی برباد رفته ام فکر کردم. پول، جبرانش می کرد؟

ـ قیمتش هم مهم نیست. باهاشون کنار میام.

از جایم بلند شدم، کیفم را برداشتم و وقتی به سمت در می رفتم فکر کردم صدای انعکاس کفش هایم، دیگر هرگز این جا تکرار نخواهد شد.

ـ غوغا؟

ایستادم و به سمتش چرخیدم. ناراحت و گرفته نگاهم می کرد. ما باهم شروع کردیم و من، نتوانستم ادامه بدهم.

ـ خیلیا به اعتبار تو این جا مشغول به کار شدن، قبل واگذاری کامل سهام، شاید بهتر باشه بیای باهاشون حرف بزنی.

گلویم سوخت. سیبکش بالا و پایین شد و من، سرم را چرخاندم سمت اتاق و یک دور تمامش را دوره کردم.

ـ بیام برای خداحافظی؟

جوابی نداد. تلخ خندیدم. صورتم داشت از این تظاهر لعنتی چسبیده رویش درد می کشید. دستگیره ی در را فشردم و قبل از پایین کشیدنش، درحالی که سرم پایین افتاده بود لب زدم.

ـ اگر این کلمه می تونه زهر رفتن رو بگیره و فایده ای داره….خداحافظ!

از شرکت که بیرون زدم، تاریکی شهر…خیلی بیش تر از همیشه به چشمم می آمد. برای تاکسی زرد دستی بلند کردم. جلوتر از من ایستاد، به سمتش رفتم و قبل از سوار شدن به ساختمانی که با یک دنیا عشق ساختمش خیره شدم و بعد، پوزخندی به باورها و رویاهایم زدم. سوار ماشین شدم. سرم را تکیه دادم به خنکای شیشه اش و بالاخره تمام شد.

یک روز دیگر تمام شد و من، به روی خودم نیاوردم دلتنگم و این دلتنگی برمی گردد به یک آدم. به یک آدم حرف گوش کن که تا گفتم برو…رفت! فرکانس رادیوی ماشین مرد، در شبکه ی آوا بود. موسیقی اش را گوش کردم و چشمانم را آرام بستم.

“چه دل خونیه حالم خراب تر از اون که بدونیه
چه دله خونیه اونی که داره می گذره جوونیه
کجا تو گم شدی کجا نشونیه
چه دل خونیه تو حالی که باید عشق برسونیه
چه دل خونیه داره بارون می آد چه آسمونیه
چیزایی که می گی به چه زبونیه”

*******************************************************************
ـ شب اول محرمیت غریبانت با شاهین، تا صبح گریه کردم. توی همین اتاقت…اشک ریختم، از خدا گله کردم بابت سرنوشتت و تا صبح دلم شور زد. پدرت غدغن کرده بود بهت سر بزنم. نمی دونستم چه حالی داری و تمام اون شب هارو با اتاقت می گذروندم. میعاد عصبی بود. کامیاب از اون بیش تر…آذربانو دیگه مثل همیشه نبود و عمه ات، کم تر می اومد این ور. می گفت انگار گرد مرده پاشیدن توی این خونه.

نشسته بودم پایین تختم، روی زمین…نزدیک به یک جعبه ی چوبی که وقتی بچه بودم، داخلش را پر کرده بودم از صدف هایی که از کنار دریا جمع کرده بودم و گوش ماهی هایی که هیچ وقت صدای دریا نمی دادند.

ـ وقتی پدرت خودش و راضی کرد تا اجازه بده رفت و آمدها شروع بشه و خواست دست شوهرت رو بگیره و بیاره توی حرفه ی خودش، از سرنوشتت بیش تر ترسیدم مامان جان.

چشمانم را از صدف ها جدا نکردم. یک زمانی دوست داشتم گردن آویزشان کنم برای دور گردنم.

ـ ترسیدم مثل خودم شی. مثل خودم سهمت از همسرت بشه نصفه شب رسیدن و صبح زود رفتن و پروژه های سنگین خارج شهر. می ترسیدم شوق زندگیت از بین بره.

یکی از گوش ماهی هارا برداشتم. بین دستانم گرفتم و محکم تکانش دادم تا به گوشم بچسبانم. می خواستم ببینم، دوری از ساحل، تأثیری داشته تا بالاخره، به یاد دریا صدای آب بدهد؟

ـ پدرت هرچی بود، اهل خیانت نبود. می دونستم به زندگیم وفاداره و اون روزی که فهمیدم، درد خیانت دیدی…مردم برات غوغا.

گوش ماهی صدایی نداد. انگار بعد از جدایی از ساحل، مرده بود. برای همیشه.

ـ بگردم برای روزایی که گذروندی و صدات در نیومد. چیزایی دیدی و اعتراض نکردی، دردایی کشیدی که آخ هم نگفتی.

گوش ماهی افتاد توی جعبه، پیش صدف ها…صدای برخوردش شبیه صدای افتادن سنگ بود. مرده ها، سنگ می شدند؟

ـ میعاد که به اون روز افتاد، همه دلخوشیم تو بودی. که هستی…غمم و می خوری. کنارمی. که انقدر از زندگی درد و رنج کشیدی که حالا با یه کوله بار تجربه، می خوای ادامه بدی. غوغا مامان، چرا باز این طوری شد؟

در جعبه را بستم، چشمانم را هم….دلم می خواست ساعت ها در همان حال بمانم.

ـ اصلا فداسرت که نخواستی ادامه بدی. فدا سرت مامان…ولی دیگه رفتن چرا؟ حالا که میعاد قراره برگرده و همه چیز شکل قبل شه، چرا رفتن؟ غوغا؟

جعبه را هول دادم زیر تخت، نمی خواستم ببینمش. صدف هایی که سال ها پیش با عشق جمعشان کرده بودم، همه شان در دوری ساحل مرده بودند.

ـ مامان جان؟ حرفی نمی زنی؟

آب دهانم را قورت دادم. کف دستم را روی زمین گذاشتم تا بتوانم بایستم. در ظاهر، هنوز آدم سابق بودم. می شد راه بروم، بخندم، برقصم، اشک بریزم، زندگی کنم…حتی حرف بزنم اما، هیچ کس روحم را نمی توانست ببیند. با دندان هایی سپید و صورتی چروک شده، پیرزنی 80 ساله را شبیه بود.

ـ دلم واسه یه چیزایی تنگ شده مامان.

اشکش را پاک کرد، دستش را به طرفم گرفت و من با تردید به انگشتانش زل زدم و بعد، دستش را گرفتم. وادارم کرد کنارش روی تخت بنشینم، تمام وقتی که توی اتاقم بود، تلاش کرده بودم مستقیم به چشمانش زل نزنم.

ـ برای چی مامان جان؟

گلویم سوخت. چشمانم را بستم و سرم را آرام روی پایش گذاشتم.

ـ برای وقتایی که بهار می شد، دل دل می زدم برای نوبرانه هاش. برای چاقاله و گوجه سبز اول فصل و توت فرنگی های قرمزش…برای وقتایی که تابستونا، از ذوق تعطیلی مدرسه و شنا کردن توی استخر و بستنی یخی های دست ساز عمه، بعد آخرین امتحان تا خود خونه جیغ می کشیدم و می خندیدم، برای وقتایی که از پاییز ذوق لوازم تحریر نو خریدن و داشتم و صدای باز آمد بوی ماه مدرسه رو شنیدن…برای وقتی که دلم زمستون و می خواست برای برف بازی، لبو خوردن و آش رشته پختن…شب یلدا و خرید آخر سال برای شروع سال جدید. مامان؟ بزرگ شدن چرا انقدر تجربه ی بدی بود.

دستانش، روی موهایم به حرکت درآمدند. چشمانم را بستم و با یک لبخند رو به خیال زخمی ام لب زدم.

ـ دلم می خواد دوباره اون روزی برسه که وقتی دور هم جمعیم، صدای خنده مون کل باغ و پر کنه. برای وقتی که زندگی می کردیم مامان…

ـ بمیرم برای دلت.

پاهایم را روی تخت بالا کشیدم، در خودم جمع شدم و او بیش تر سرم را نوازش کرد. چندسالم بود؟ باز هم کودک این آغوش مادرانه بودم.

ـ من بهت قول می دم مامان. می رم که خودم و پیدا کنم و وقتی برگشتم، می شم غوغایی که می دونه از زندگی چی می خواد. می رم قلبم و ترمیم کنم مامان. می رم که یاد بگیرم، چطور برای خودم زندگی کنم. فقط برای خودم…می رم خودم و دوست داشته باشم.

صدای هق هقش، دردآلود بود. کاش می شد گوش هایم نشنوند. سردم بود و دلم یک خواب سبک و راحت می خواست.

ـ داشتم فکر می کردم، چرا نویسنده ها شخصیتاشون و اذیت می کنن مامان. چرا نمی ذارن عاشقا راحت به عشقشون برسن….بعد فکر کردم، خب اونا خالقن و می دونن تهش قراره چی بشه. پس از اذیت شخصیت هاشون رنج نمی کشن چون ته داستان و می دونن، به نظرت…خدا هم الان، از دیدن حال من، ناراحت می شه؟ بعید می دونم مامان…اون ته قصه رو می دونه. پس، منم دلم و خوش می کنم به آخر این قصه. می رم که برای این قصه، شخصیت بهتری بشم…

کف دستش را روی گونه ام گذاشت. با دستانم گرفتمش و بوسیده ای رویش کاشتم. اشک ریخت و من تند و تند روی دستش بوسه زدم و بابت هراشکش، یک ببخشید نثار مادرانه هایش کردم. قبول که برایم پدر و مادر کاملی نبودند اما…من هم حق فرزندی را برایشان به جا نیاورده بودم.

شاید حال بد امروزم، ثمره ی همین ناحقی بود.
****************************************************************

ـ همه کارات و انجام دادی؟

خسته، ثانیه ای چشم بستم و بعد، پشت چراغ قرمز ایستادم. از طریق بلندگو، صدایش از گوشی پخش می شد و دیگر نیازی نبود موبایل را مستقیم نزدیک گوشم بگیرم.

ـ کارای مریضام انجام شد. مطب و هم همین یک ساعت پیش واگذار کردم. مشکل شرکت اما زمان گیره. سپردم به وکیل تا خودش در نبودنم بتونه انتقال سهام و انجام بده.

نفس عمیقش را شنیدم….می توانستم درهم رفتن صورتش را هم حس کنم.

ـ چرا یه سر به میعاد نمی زنی؟

انگشتانم از ریتم گرفتن روی فرمان باز ایستادند. چشمانم را دوختم به تایمر چراغ.

ـ سرم شلوغه. دلیل خاصی نداره.

ـ د آخه بزمجه، جز شستن و پوشک عوض کردنت، کل زندگیت و من جلو بردم. دیگه انقدر واضح دروغ نگو. از چی داری فرار می کنی تو؟

چراغ سبز شد، لبخند تلخم از لحنش…عمق گرفت و با روی پدال فشردم.

ـ قبل رفتن می رم سراغش.

ـ دیگه زحمت نکش، بذار مرخص بشه بعد…

آهی کشیدم. با صدایی آرام. یحتمل نشنید اما، کمی از عمق دردم را کم کرد. راهنما زدم تا بتوانم وارد خیابان فرعی شوم. بوق اتوموبیلی که متوجه این علامت نشده بود و نزدیک بود به ماشینم برخورد کند بلند شد و من، به جای اعتراض و فحاشی، فقط به راننده ی حق به جانش نگاهی انداختم.

ـ کی می ری؟

ـ پنجشنبه.

خوبه ای گفت و بعد، وقتی صدایم کرد حس کردم لحنش هزاران برابر تغییر کرد. از آیینه عقب را نگاه کردم و سرعتم کم شد.

ـ جانم کامیاب؟

ـ یه زحمت دارم برات قبل رفتن.

نفسم را محکم بیرون فرستادم. سعی کردم از آیینه دیگر عقب را نگاه نکنم. دلم برای قلبم می سوخت. برای تمام عصب های حسی و هرچیزی که به احساس یک آدم مرتبط می شد.

ـ بگو!

ـ فردا صبح بیا محضری که من و تبسم توش عقد کردیم.

ـ برای چی؟

ـ برای این شاهد طلاقمون باشی.

شوک این حرف باعث شد محکم روی ترمز بکوبم. اگر کمربندی نداشتم قطعا توی شیشه فرود می آمدم. صدای غوغا گفتنش مصادف شد با توقف ماشین پشت سرم. نفس های تند و عمیق کشیدم و بعد…کمربند را با دست هایی لرزان باز کردم. قبل از پیاده شدن از ماشین، یک جمله گفتم و تماس را قطع کردم. عشق های ما انگار نفرین شده بود.

ـ از من نخواه کامیاب.

پیاده شدم، او هم حالا پیاده شده بود و مکان ایستادنمان اصلا جای مناسبی به نظر نمی آمد. دلم داشت می ترکید. هم از شنیدن جمله ی کامیاب و هم از دیدن او با آن ظاهر . وقتی مقابلش ایستادم امان ندادم تا حرفی بزند و حتی، به اشک هایم هم مجال ریزشی ندادم. زهر حرف کامیاب را روی او می خواستم خالی کنم.

ـ بیست دقیقه است دنبالمی…دلیلت و نمی دونم اما، داری بهم ظلم می کنی آقای عابدینی.

هیچ وقت این طور ندیده بودمش. هیچ وقت این طور به بغض نشکسته دچار نشده بودم و هیچ وقت…به یاد نداشتم قلبم انقدر تند بزند. او اما به جای همه چیز فقط نگاهم کرد و بعد…با یک جمله تار و مارم کرد. قلق این قلب را خوب بلد شده بود. قلبی که از دیدن صورت خسته اش، داشت بالا و پایین می پرید و دستی که حالا، رعشه گرفته بود تا مبادا جلو برود. لحظه ی ترک، باز بوی افیون به مشامشان خورده بود.

ـ دلیلم؟ دلتنگی!

چشم بستم، لعنت بر این حال و این خاطره و این تن صدایی که جان می دادم برایش و جان گرفته بود از من.

ـ قرار بود بی سروصدا بری علی.

ـ رفتم…معلوم نیست رفتم؟ این تویی که نه از ذهنم، نه از قلبم و نه از لحظه هام بیرون نمی ری. غوغا… من رفتم، این تویی که از سرم بیرون نرفتی.

لحنش چقدر شکسته و پرخش بود. شبیه صدای خواننده ی محبوبم از یک ضبط صوت بی کیفیت. به قفسه ی سینه اش زل زدم. چندبار بغلم کرده بود و من، چندسال طول می کشید لذتش را ترک کنم؟ اشکم بالاخره ریخت. از وقتی ماشینش را پشت ماشینم تشخیص دادم به خودم قول دادم به روی خودم نیاورم اما…نشد.

ـ مردونه برو آقای عابدینی..فکر منم بنداز توی همین سطل زباله ی کنار خیابون.

صدایم را خودم هم باور نمی کردم پس از او چه توقعی داشتم؟ من برو گفتنم، شبیه برگرد و بغلم کن گفتن بود. شبیه شرم از برادرانه های میعاد و قلب خودم. چرخیدم تا بروم که…

ـ غوغا؟

آخ….آخ از این قلب تشنه ی شنیدن اسمم! دستم مشت شد. برنگشتم و به جایش او مقابلم ایستاد. در جدی ترین حالت ممکن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا