رمان طلا پارت 32
با داریوش چشم در چشم شدیم،دوست داشتم بلند شوم و گلویش را با دندان هایم بدرم.
-بابا من برات جریانو بعدا توضیح میدم
بدون اینکه نگاهش را به سمت داریوش بچرخاند جوابش را داد.
-از تو نپرسیدم
البته که حق داشت سوال بپرسد،اینجا خانه ی او بود و حالا هم یک غریبه بدون هیچ اطلاعی آمده بود،و در خانه اش تِلپ شده بود.طبیعی بود نگران شود.
+بله اطلاع دادم
دستی به ریش هایش کشید.
-خوبه،شما تلفن پدرتون رو به من بدین تا من هم با ایشون تماسی داشته باشم و مطمئنشون کنم از اینکه جای دخترشون پیش ما امنه
مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.
+شما همین الانم دارین با پدرم صحبت میکنید
آن همه آدم در سالن نشسته بودند،یک نفر حتی با صدای بلند هم نفس نمیکشید.
-یعنی چی؟
اگر قرار بود به هر کسی اجازه دهم تا مرا تحت کنترل بگیرد،تا الان باید فاتحه ی خودم را میخواندم.
-یعنی اینکه من هم پدر خودمم هم مادر خودمم ،هم خواهر و برادر خودمم
اخم هایش را سه برابر بیشتر از قبل به هم گره زد.
-متوجه نمیشم
+من کسیو ندارم خودم تنهام
با پوزخند نگاهی به داریوش انداخت.
-توام از خونه فرار کردی؟
-خیر من از بچگی پدر و مادر نداشتم و تو پرورشگاه بزرگ شدم
همه تعجب کردند.هیچگاه و در هیچ زمانی از اینکه اعتراف کنم که پرورشگاهی ام هیچ ترسی نداشتم و هر جا که لازم بود با غرور این مسئله را میگفتم ،چون خودم تنهایی توانستم در این لجنزارِ زندگی پیشرفت کنم،بدون کمک گرفتن از کسی.
-چجوری با داریوش آشنا شدین؟
داریوش:بابا تموم کن
به جمع نگاه کردم،هیچ کس حتی غذا نکشیده بود .
-خودِ طلا خانم توضیح میده
عجب آدمی بود.شاید من نخواهم بین این همه آدم همه چیز را بریزم روی دایره.
+توی بیمارستان آشنا شدیم.
سرش را تکان داد و اشاره کرد دیس برنج را به او بدهم،با این کار انگار به همه اجازه داده شد تا غذا بکشند.
برای خودش یک کفگیر برنج کشید،در بشقاب من هم دو کفگیر برنج ریخت خواست سومی را بکشد:
+ممنونم کافیه
-بعد از غذا بریم توی ایوون یکم گپ بزنیم
ول کن نبود،آدم اینقدر پی گیر؟
سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
بعد از شام از سر میز بلند شد و به من هم گفت که همراهش بروم،داریوش هم از سر میز بلند شد تا بیاید.
-بشین داریوش
چه گرفتاری آمده بودم…
او از جلو میرفت و من پشت سرش ،گوشی ام را بالا آوردم و به داریوش پیام دادم.
+چی بگم؟
سریع جواب داد.
-همه چیزو بگو
این خوب بود،اینکه حقیقت ماجرا را تعریف کنم کار را خیلی راحت تر میکرد تا اینکه هزاران دروغ بسازم.
رفت روی یکی از صندلی ها نشست،با دست صندلی روبرویش را نشان داد.
-بیا بشین دخترم
دخترم و…آدم را قبض روح میکرد.
با آن کت و شلوار سورمه ای رنگ خودِ کلمه ی ابهت بود.
روی صندلی نشستم ،هوا زیاد سرد نبود اما باز هم سوز داشت.
-میدونم الان پیش خودت چه فکری میکنی ،امابه منم حق بده.نباید بفهمم کسی که اومده تو خونم قراره با زن و بچه هام نشست و برخاست کنه کیه؟چه کار میکنه؟
این را راست میگفت.خانه ی او بود و من هم به لطف پسرش مثل گاو سرم را پایین انداخته و به خانه اش آمده بودم.
+حق با شماس…چی میخواین بدونید.
-با داریوش چجوری آشنا شدی؟چرا تو رو اورده اینجا،اینو پرسیدم چون میدونم حتما یه دلیلی داره،داریوش آدمی نیست که یکیو همینجوری بیاره تو خونه
از شبِ درمانگاه شروع کردم ،تمام اتفاق های این مدت را گفتم،زخمی شدن داریوش،حمله کردن به او،زخمی شدن خودم،آن شب بین بی خانمان ها،اینکه مردی که هنوز ندیدمش دنبال من میگردد و به خاطر همین به خانه ی آنها آمدم….
هر لحظه حالت صورتش عوض میشد.
-یعنی اون کفتار تو رو هم تهدید کرده؟چرا؟
+من نمیدونم داریوش چیزای وحشتناکی ازش تعریف میکرد،من حتی این آدمو از نزدیک ندیدم.راستش من اصلا نمی خواستم بیام اینجا و مزاحم شما بشم ،اما خب جون دوستامم در خطر بود
حالا که همه چیز را فهمیده بود درجه ی ترسناکی نگاهش کمی کم شد.
تسبیحش رادور دستش چرخاند.
-این حرفارو نزن،داریوش کار خوبی کرد که تو رو اورد اینجا ،من شرمنده ی توام که به خاطر پسر من زندگیت بهم ریخته،این پسر از همون اول سرش درد میکرد برای دردسر میترسم آخرش یه روز …(دستی به ریش هایش کشید)بگذریم…اینجا رو خونه ی خودت بدون ،راحت باش،هر چیزی هم کم و کسری داشتی به من یا به داریوش بگو.باشه؟
از درصد ترسناکی اش لحظه به لحظه کم میشد.
+حتما…خیلی ممنون
-پاشو بریم تو هوا سرده
بعد از اینکه به داخل خانه رفتیم همه از تغییر رفتار پدر داریوش متعجب شدند.
اینطور که از آن جمعِ خانوادگی فهمیدم ،داریوش چهار برادر و یک خواهر دارد.