رمان طلا

رمان طلا پارت 138

0
(0)

 

 

 

+ جز کلمه ببخشید هیچی نمی‌تونم بگم

 

چشمانم را بستم قبلاً هم یک‌بار در خواب دیده بودم مغزش درست مقابل صورت من می ترکد وخون به صورتم می‌پاشد.

 

با یادآوری آن صحنه چشمانم به‌سرعت باز شدند و خون در رگ‌هایم منجمد شد.

 

– نمی‌بخشم… اگر این کاراتو ادامه بدی هیچ‌وقت نمی تونم ببخشمت…

اگه کاری کنی که به خودت آسیب بزنی نمی‌بخشمت…

اگه منو تنها ول کنین نمی بخشمت لعنتی…

تو که می‌دونی تو همه چیزمی …

 

اشک حلقه‌زده در چشمانم را سفت‌وسخت نگه‌داشته بودم که نریزد و بیشتر از این رسوایم نکند.

 

– هر وقت خود توجلو آتیش انداختی منو یادت بیار…

هر وقت کله خریت گُل کرد من لعنتی رو یادت بیار…

هر وقت خواستی خودتو به کشتن بدی منو یادت بیار… این‌جوری نگام نکن به حرفام گوش بده…

 

نگاهش کافی بود برای گرم کردن دلم، برای شعله‌ور شدن عشقم نسبت‌به او، برای ضرب گرفتن نبض گردنم .

 

 

 

 

آن‌همه شور و حس را در آنچه دو چشم نمی‌توانستم تاب بیاورم.

 

 

+گوشم با توئه… چشمم با توئه… قلبم با توئه …همه وجودم با توئه… اما توی به قول خود لعنتی راضی نیستی…

من به فکرتم، توی هر لحظه از زندگیم تو بهت فکر میکنم…

حتی وقتی کنارم نیستی توذهنمی، صدات تو گوشمه، به‌صورتت جلوی چشامه،گرمی دستت روی دستمه…

قبلاً زندگی برام مهم نبود مرده و زنده برام فرقی نداشت هر لحظه منتظر مرگ بودم، با شوقم منتظر بودم چون خسته بودم از زندگی سگی…

خودم و تو و خطر مینداختم عین خیالم نبود چون تهش مرگ بود، چیزی که می‌خواستم… اما …

 

سکوت کرد بین حرفی که بار کلمه اش حس های متفاوتی در من ایجاد می‌کرد وقفه‌ای انداخت.

 

با اشتیاق منتظر ادامه ی صحبت هایش بودم. انگشتانش شروع به راه‌گشایی کردند در خطوط صورتم.

 

-خب؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. یعنی دو هفته فقط ملت رو علاف میکنین
    داره میشه سه هفته که پارت نذاشتین وقتی هم میزارین دو سه خط
    هیچ کامنتی هم جواب نمیدین
    تاسف باره

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا