رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۷

5
(2)

تو کی من هستی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟؟؟

خارج از حدش حرف زدم.

این قدر زیاد عصبی شده بود که فراموش کرد کجاست و دو دستش رو محکم به میز کوبید و داد زد:

_ ببند دهنتو!

لال شدم…

شونه هام بالا پرید و به معنی واقعی کلمه لال شدم.

بهزاد شد همون بهزادی که مثل مرگ ازش می ترسیدم.

یه قدم عقب رفتم و به قیافه پریشونش نگاه کردم.

به شدت نفس نفس می زد و دونه های درشت عرق روی پیشونیش راه گرفته بود.

بهم چشم غره رفت و چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاد.

مثل موش ترسیده شده بودم و از کز بودم کنار دیوار اتاقش….

از خودم بدم میومد… از این که اینطور ازش می ترسیدم و هر چی شجاعت داشتم،

با کوچکترین دادش دود می شد و می رفت هوا.

انگشتش رو به شقیقه هاش نزدیک کرد و همینطور که ماساژ می داد؛ گفت:

_ دختر احمق! برای فرار از این دانشکده، برای فرار از من؛ داری گند می زنی به آینده ات!

می دونی این همه واحد با هم چه گندی به معدلت می زنه؟

می دونی اگه پاس نکنی بیچاره ای؟ می دونی و این قدر احمقی؟

مخاطبش من بودم و می خواست جواب بدم ولی قفل کرده بودم.

مگه می تونستم عادی باشم وقتی هنوز عصبانی بود و ممکن بود این ترکش های خشمش به من بدبخت هم بخوره.

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و گفتم:

_ وقتی می خوام یه کاری کنم به عواقبش هم فکر می کنم!

نیازی به دلسوزی کسی هم ندارم.

خشمش برای لحظه ای محو شد و با پوزخند بدی بهم نگاه کرد.

از چشم هاش می خوندم که انگار داره با یه بچه دو ساله حرف می زنه.

_ تو…؟! تو به عواقب کارت فکر می کنی؟

تو مهمترین مسئله زندگیت که ازدواج بود رو اونجوری به گا دادی؛

حالا برا من سخنرانی می کنی؟!

بدم میومد وقتی این طور بی پرده از اشتباهاتم حرف می زد.

بهش اخم کردم و دوباره جرات نصفه و نیمه ام برگشت.

_ حالا هرچی…! به خودم ربط داره فقط خودم…!

دوباره چهره بهزاد داشت می رفت توی هم.

قبل از اینکه خراب بشه همه چی، لبم رو با زبون خیس کردم و گفتم:

_ سه شنبه میام که همه چی تموم بشه؛

بعد از اون دیگه نه می خوام کاری باهام داشته باشی نه من کاری با تو!

مثل دوتا غریبه؛ اگر ۱۰۰ واحد هم بردارم به کسی ربط نداره و حق نداری تو کار من دخالت کنی.

گفتم و قبل از انفجار بهزاد، از اتاقش بیرون رفتم.

احساس می کردم همه صدای فریادش رو شنیدند و حسابی معذب بودم.

از اتاقش فاصله گرفتم و راهی سلف شدم.

باید چیزی می خوردم تا فشارم به حالت عادی برگرده و بهزاد و همه فکر های مربوط به اون رو فراموش کنم.

خدایا کی می تونم از دستش راحت بشم؟ کی …؟!

هر بار که یادم می افتاد قراره با اون تنها بشم و همه وجودم رو تقدیمش کنم بدم سرد می شد و لاجون می شدم.

دست و پاهام لمس می شد و احساس بد مثل خون توی رگ هام پمپاژ می شد

ولی باز هم نمی تونستم جلوش رو بگیرم.

من مجبور بودم به تن دادن….

مجبور بودم به این که خواسته هاش رو انجام بدم تا برای همیشه از زندگیم بره….

هیچ وقت دیگه این اشتباه رو تکرار نمی کردم

ولی الان درست مثل کسی که کنار همه حماقت هاش ایستاده؛ شکسته و غمگین بودم.

همه چیز داشت بد پیش می رفت…

هر لحظه و هر ثانیه ای که به روز سه شنبه نزدیک می شدم:
برام درد ناک بود.

دردتاک و ترسناک…

صبح که شد دوست نداشتم از روی تخت بلند بشم.

فکر می کردم همش یه کابووسه و امروز، روز سه شنبه نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا