رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 8 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(1)

دستمو میکشه و نگاه من میون خندیدن میره سمت جمشیدخانی که کنار یه مرد پرجذبه وایساده و من از اول مهمونی اصلا متوجهش نبودم.

سارا با دیوونه بازیش آرمانو هم به پیست میکشونه و آرمان میخنده و من چقدر خنده های برادرمو دوست دارم.

آهو هم بی خیال اون مترسک سر جالیز خودشو میونمون میکشه و کمی بعد عاطی هم به جمعمون وارد میشه و قراره امشب بترکونیم.

رقص که حالت دونفره میگیره از پیست کنار میکشم و با اشاره مامان طرف جمع چهارنفرشون قدم برمیدارم.

زیرلبی یه سلام میگم و دستم رو توی دست مرد پرجذبه ای میذارم که طرفم دراز شده.

– پس آمین تویی.

– از دیدنتون خوشبختم.

لبخندی میزنه و تهمینه جون کنار گوشم میگه که…

تهمینه جون – آخه این شوهر من چی داره که خوشبختی هم واسه دیدنش داشته باشی؟

از این حرف میخندم و نگاه جمشیدخان به خندم گیر میکنه.

فریدون خان – دختر خوشگلی داری جمشید.

جمشیدخان یه وری لبخند میزنه و من حس پوزخند نصیبم میشه.

با صدا زدن تیام نگام طرفش میگرده که چند قدمی ازمون دوره و به اجبار بهش ملحق میشم.

– بله؟ کاری باهام داشتین؟

– اوهوم ، با من…

بهزاد – چه خوشگل شدی آمین.

لبخندی بهش میزنم و میدونم که نگاه سارا حتما روشه.

– ممنون ، تو هم خیلی خوش تیپ شدی.

سالار – کی ؟ این ؟

بهزاد – نه پس تو.

سالار – آمین عزیزم من که اینقده دوست دارم ، میری با این آهو خانوم….

– نه.

بهزاد – به این میگن یه نه قاطع.

ابرویی بالا میندازم و سالار چشم غره میره و تیام مچمو میکشه و کنار گوشم میخواد یه چی بگه که…

بهزاد – آمین با من میرقصی؟

میام یه چی بگم که …

سالار – نه با من میرقصه.

باز میام یه چی بگم که تیام دستمو کامل میکشه و من دنبالش به وسط اون همه رقص نور و تاریکی کشیده میشم و دستاشو حس میکنم که کمرمو چنگ میزنن و دستای من پر از بهت روی سینش فرود میان.

– تو فقط امشب با من حق داری برقصی.

به اون چشمایی که تو اون تاریکی دیگه سبزیش به چشم نمیاد نگاه میکنم و اون نرم با اون آهنگ کلاسیک حرکتم میده.

خودمو کمی تکون میدم تا عدم اشتیاقمو بفهمه که کمرم بیشتر چنگ زده میشه و رقص نور بیشتر حس میشه.

– من نمیخوام با شما برقصم.

– من هم از تو نپرسیدم که میخوای با من برقصی یا نه ؟ من گفتم تو باید با من برقصی.

– شاید این کار یه جور خیانت باشه.

– به کی ؟ کارن ؟ نترس اون هم کم خیانت نمیکنه.

– شاید این کار یه جور خیانت به آیلین باشه.

– آیلین اونقدری بسته نیست که ناراحت باشه من یه امشبو با خواهرش بگذرونم.

از این حرفش حس روسپی بودن تمام وجودمو میگیره و اشک نیش میزنه به چشمم و زیرپام خالی میشه و کمرم بیشتر میون دستاش فشرده میشه.

به خودم میام و با یه حرکت تند کنار میکشم و بی نگاه به اون کوه یخ از سالن میزنم بیرون.

دست یکی که میاد روی شونم تو خودم جمع میشم و صدای جمشیدخان از ترس نجاتم میده.

– چی شده؟

– هیچی.

– داری زجر میکشی؟

– مهمه؟

هیچی نمیگه و من میگم که…

– سرده هوا ، بهتر نیست برگردین داخل؟

کمی سکوت میشه و اون این بار بی هیچ پیش زمینه ای میگه که…

– وقتی نیستی ،همه چی درهم و برهمه .

رفت و این اولین باره که جمشیدخان بهم توجه کرد.

*******

وثوق بغلم کرد و من اشک ریختم و اون کنار گوشم گفت : نمیدونم چرا امشب اینقدر دلم شورتو میزنه.

– بی خیال شادوماد ، ایشالا خوشبختش کنی.

وثوق – با من حتما خوشبخته.

عاطی – چی میگین شما دوتا دوساعته؟

– حالا یه دودقیقه شوهرتو قرض گرفتیما ببینم این چشات از کاسه درمیاد یا نه.

میخنده و دست دور بازوی وثوق میندازه و و من میدونم که حتما خوشبخت میشن.

سارا – عاطی چار تا دونه اشک بریز دلمون وابشه خب ، عروسی مثلا.

عاطی – گریم نمیاد.

آهو – آره دیگه من هم تو این بی شوهری شوهر گیرم اومده بود اشک نمی ریختم.

وثوق میخنده و سر پایین میندازه .

ته اون همه خنده میشه رفتنشون به داخل هتل .

مامان و آرمان و خاله مهری که مهمون فریدون خان و تهمینه جونن واسه باغ لواسونشون زودتر راهی شدن و من موندم و ماشین تیام و صیامی که خواب آلوده.

کنار تیام میشینم و نگاش هم نمیکنم و امشب چرا اینقدر نگاهش با همیشه فرق داره؟

صیام از میون دوتا صندلی خودشو جلو میکشه و تو بغلم واسه خودش جای خواب راحت پیدا میکنه و لبای من پرعشق به شقیقش میچسبه.

صیام – فردا میریم باغ لواسون؟

تیام – آره میریم.

صیام – عمو وثوق هم میاد؟

تیام – نه ، اون و عاطی دارن میرن مسافرت.

صیام – خوش به حالـ……

خوابش که میبره آهنگ اسپانیایی هم دیگه پخش نمیشه و من نمیدونم چرا نگاه این مرد امشب تا این حد میترسونتم؟

*******

گوشواره هام رو روی میز کوچولوی کنار کمد دیواری میذارم و دست میبرم به زیپ لباسم و درگیر میشم باهاش و کمی که پایینش میکشم قلبم میاد تو دهنم.

– میتونم کمکت کنم.

از آینه روی در کمد دیواری نگاش میکنم که چجور دکمش تا روی سینش بازه و باز اون مدال لعنتی به چشمم میاد.

طرفش برگشتم و تو نور کمرنگ دیوارکوب اتاق چشمای به خون نشستشو دیدم و اون تکیه زد به در اتاق و در بسته شد و نفسم تو گلوم گیر کرد.

تق کلید تو جاکلیدی در چشمامو از شدت ترس به هم دوخت و من شنیدم صدای قدماییو که طرفم برداشته میشد.

داغی چسبیده به گوشنم حالمو به هم میزد.

– از اول شب داشتم فکر میکردم که چرا من وقتی مالک چیزیم از اون چیز استفاده کنم.

نگاش کردم و اون دستشو از روی شونم رد کرد و رسوند به زیپی که نیمه باز رها شده بود.

لبای داغتر از دستاشو به گوشم رسوند و و زمزمه کرد که…

– فکر نکنم این یه بارو آیلین ناراحت بشه.

دستام تو صدم ثانیه به کار افتاد و با همه زور سراغ داشته از خودم کنارش زدم و دوئیدم طرف در و دست کشیدم رو کلیدی که تو جاکلیدی نبود.

دلم لرزید و بغضم تو گلوم جولون داد و سر تکیه دادم به دری که با بسته بودنش نابودم میکرد .

دستاش دور شکمم پیچید و کوبیده شدم تخت سینش و صداش باز داغ کرد گوشمو.

– باهام راه نیای فقط خودت اذیت میشی.

لباش پوست گرنم رو میون خودشون کشیدن و دردی که از مکش تو گردنم پیچید به گریه انداختم.

زیپم رو با وجود همه تقلاهام پایین کشید و من فقط هق زدم و وقتی هق هقم خفه شد که لباش لبامو وحشی به تملک خودشون درآوردن.

روی تشک یه نفره که پرت شدم و پیرهن اون از تنش دراومد دلم از غصه پکید و تنم تو خودش مچاله شد.

دست روی تن برهنم میکشید و پر هوس میبوسیدم و به هوس دلش میرسید و من همه دخترانه هامو بالا می آوردم.

نفس نفسش کنار گوشم به عق زدن مینداختم و لبام که به خون میفتاد به مرگ دعوتم میکرد.

درد تو تنم میپیچید و جیغمو در می آورد و اون وحشی تر میشد .

ازم که سیر شدو کنارم روی تشک افتاد تن پر دردمو کنار کشیدم و هق زدم و اون دست طرفم دراز کرد و من بیشتر از هر لحظه تو خودم مچاله شدم و اون از سرجاش بلند شد و کنار گوشم حرفای مذخرفشو به خورد حال خرابم داد.

– حالا دیگه واقعا زن منی ، زن صیغه ای من.

مردم ، من امشب مردم.

در که پشت سرش بسته شد اشکم خشکید و دلم پر دردتر از هر لحظه امشب شد.

اگه این زندگی باشه ، اگه این سهمم از دنیاست

من از مردن هراسم نیست

یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم میگم

شاید مردم حواسم نیست

*******

صدای تق تقی که به در میخوره وجود پر دردمو پر دردتر میکنه و من بیشتر تکیه میزنم به اون دری که هنوز هم کلید نداره.

– مامانی؟

میون این همه آدم انگاری فقط صیام منو یادش میمونه.

– خوابی؟

اشک میریزم بابت کابوس دیشب.

– صیام چرا نمیای ؟

– جواب نمیده.

صدای قدمای دلهره آوری رو شنیدم که شب قبل روحمو کشت.

تقه ای به در خورد و من تنمو بیشتر به در فشردم.

– آمین؟

هق هقمو تو بازو خفه کردم و دلم از این همه محق بودنش گرفت.

– چرا جواب نمیده پس؟

– بریم ، حتما رفته بیرون.

– آخه…

– آخه نداریم.

رفتن تنها کسی که نگرانم بود رو هم حس کردم و دلم از این همه درد پوکید.

صدای تلفنم تو اتاق پیچید و من نمیدونم چرا شب قبل هیچکس منو یادش نبود.

کاش حرف مامانو گوش داده بودم و راهی باغ لواسون میشدم همراش ، کاش دلشوره وثوق پر اهمیت میشد برام ، کاش …

اسم مامان بیشتر داغونم میکرد و میدونستم که میخواد بدونه کی راه میفتیم؟

قطع که شد و دوباره زنگ خورد ، از دیدن اسم جمشیدخان پوزخند زدم و دستم رو دکمه تماس لغزید و این مرد باعث همه بدبختیهام بوده.

– بله؟

– کجایی؟

– کاری داشتین؟

یاد ندارم که هیچ وقت سرد بوده باشم ولی امروز طعم وجودم سردیه.

– مهشید میخواد ببینتت ، سه روزه رسیده ایران.

– فقط همین؟

– آمین؟

– مشکلی نیست ، تا چند ساعت دیگه اونجام ، فقط مشکلی نیست که یه کم حضورمو تو خونتون تحمل کنین؟

صدایی جز نفسای کشیده و منظم جمشیدخان شنیده نمیشه و این همون مردیه که من یه عمر آرزو داشتم بابا صداش بزنم.

– میبینمتون.

تماس رو قطع میکنم و خوش به حال عاطی که امروز کاچی به خوردش میدن و من فقط درد دارم.

نگام که به اون ملافه با لکه های قرمز خشک شده میفته به عق زدم میفتم و معده خالیمو بالا میارم و قیافم رنجورتر و بی رنگ تر از لحظه های قبل میشه.

وسواس وجودمو میگیره و تو حموم اتاق میفتم به جون ملافه ای که اون لکه قرمز خشک شدش یادم میندازه دیشب رو با یه حیوون شریک شدم.

انگشتام از اون همه چنگ زدن درد عایدشون میشه و پوست دستم به خون میفته و زانوهام روی سرامیکای حموم لیز میخوره و تنم پر دردترمیشه و هق هقم شنیدنی تر.

سرم رو به دیواره حموم تکیه میدم و اشکام قاطی آبی میشه که روی تنم میریزه و من حس میکنم هیچ وقت این تن از کثافت حقارت پاک نمیشه.

لیف رو روی تنم میکشم یه باره ، دوباره ، سه باره ، چهار باره ، پنج باره ، تنم به سرخی میزنه و کبودی های زیر گردن و روی سینم به گزگز میفته و چرا من اینقدر کثیفم؟

*******

از درد لب می گزم که خانوم گل میگه…

خانوم گل – خوبی مادر؟

تو مادر نیستی پس نگو مادر.

– خوبم.

عمه مهشید فنجون قهوه رو روی میز میگذاره و با لبخند نگام میکنه و میگه…

عمه مهشید – ولی انگاری…

– خوبم ، گفتم که خوبم.

عمه باز از اون لبخندا میزنه و من چقدر خوشحالم که شبیه عمه مهشیدم شدم.

عمه مهشید – فرشته خوبه؟

– آره ، امروز همه باغ لواسون فریدون خان جمعن.

جمشیدخان – تو چرا نرفتی؟

بی نگاه بهش میگم که…

– خسته بودم.

عمه مهشید – پس من مزاحمت شدم.

– نه ، دلم براتون تنگ شده بود.

عمه مهشید – خیلی حرفا هست که باید بزنیم.

– آره خیلی حرفا.

جمشیدخان – آمین حرفات تموم شد تو اتاق کارم میخوام ببینمت.

سری تکون میدم و باز نگاش نمیکنم.

دستم که میون دستای عمه گم میشه چشمام به خروش میفته و سرم به سینه پر مهر زنی میچسبه که واسه بودنم جنگید.

– چی شده عمر عمه؟

– دلم تنگه ، کاش میدونستم چرا سهم من اینه.

– یه وقتایی بود که من و فرشته تو تراس اتاقم میشستیم و فرشته برام از جمشیدش و لباس عروسش و مراسمش میگفت و اونقدر بال و پرش میداد که باورم میشد جمشید همین الان از این دختره دیوونه خواستگاری کرده ، وقتی جمشید واسه آذر جفت پاشو کرد تو یه کفش که یا آذر یا هیچکس فقط یه چی تو فکرم رژه میرفت که پس فرشته چی ، وقتی فرشته اومد تو مجلس جمشید بهش هزار بار آفرین گفتم ، به غرورش ، به این همه خانومیش ولی وقتی همه خواستگاراشو یه دونه یه دونه رد کرد و رفت خودشو بند خونه باغ طالقان کرد فهمیدم این عشق از سر فرشته بیرون برو نیست ، آیلین واسه همه خونواده عزیز بود ، خوشگل بود ، همه دوسش داشتن ولی با خبر حاملگی دوم آذر یه اتفاقایی افتاد که همه چی درهم و برهم شد ، که من تازه عروس داشتم سکته میکردم ، یه روز جمشید همه چیزو بهت میگه ، قول داده بگه ، هیچ وقت نشد که دوست نداشته باشم ، تو همیشه واسم مثه دختر خودم بودی ، همون دختری که واسه موندنت به آب و آتیش زدم ، میدونم نبودم تا پشتت باشم که اینقدر جمشید آزارت نده ولی ببخش ، جان مهشید ببخش ، هم منو هم جمشیدیو که میدونم اگه آیلینو دوست داره تو واسش…

– آمین…

صدای جمشید خان از تو بغل عمه بیرونم کشید و اشکام رو خشکوند.

عمه رو بوسیدم و راهی اتاقی شدم که دوسه سالی توش واسه جمشیدخان کار کردم بی مزد.

*******

تو بغل عمه دلم سبک شده بود ولی گوشیم سنگین بود از بار اون همه اس ام اس بی جواب و میس کالایی که مخاطباش یا مامان بود یا سارا یا آهو ، کس دیگه ای نگران من میشه ؟

با چراغای روشن سالن دلم به هم میخوره و نگام به ساعت میفته که دوازده شبو نشون میده و میدونم که صیام حتما خوابه.

در رو باز میکنم و گرما صورتمو نوازش میده و هنوز دلم پر از درده.

– کجا بودی؟

صداش آرومه و یه بطری نیم خورده کنار دستش روی پیش خون بار خودنمایی میکنه.

بی حرف از کنارش میگذرم و قدم تند میکنم طرف اتاقم و میخوام در ببندم که دستی مانع میشه و دل من باز به هم میخوره از این همه ضعف و تنی که عجیب له و لورده است.

چند قدمی که پرت میشم عقب هیکلش تو قاب در جا میگیره و خاطرات شب گذشته یه ریز توی ذهنم بک و پلی میشه.

– سوال پرسیدم ، کر شدی؟

– برو بیرون.

– چرا ؟ اینجا هم جزءخونه منه.

– گفتم برو بیرون وگرنه جیغ میزنم.

– اون وقت کی قراره به دادت برسه؟

– برو بیرون.

اشکم میچکه و دلم بیشتر از درد فشرده میشه و این مرد همون متجاوز شب پیشه.

با قدمایی که طرفم برداشت خودمو تو سه گوش دیوار مچاله کردم و هق هقم میون تن مچاله شده پر دردم خفه شد.

دست طرف شونم برد و منو کند از تن دیوار.

– انگار دیشب حالیت نشد که من اگه بخوام میتونم سر به رات کنم.

– نه.

نه من میون خوی حیوانی این مرد با بوی الکل بالای شصت درصد مگه راهی به جایی میبره؟

من زیر این تن روسپی میشم ، هرزه میشم و کشته میشم.

حس هم خوابگی که نه حس رخت خواب گرم کن بودن همه وجودم رو احاطه میکنه وقتی که رخت خوابم رو با این تن به زور شریک میشم.

دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم

دارم شبامو با تن یه مرده قسمت میکنم

لباش طعم بوسه ندارن و فقط رد هایی رو به یادگار روی تنم میذارن که تنها ثمرشون به چشم دیدن تنالیته های خاکستریه با رنگ خون هایی که گاهی در ترکیب با این تنالیته ها هنری تر از لحظه اولشون میشن.

دستاش نوازش که نه فقط لمسی از سر هرزگی دارن و دستای من ناتوانن در مقابل این تنی که تنم رو به تاراج میبره.

هرزه میشم و حتی از یه هرزه کمتر وقتی که این مرد به کام دل رسیده تنش رو از تنم جدا میکنه و بی سروصدا میره و من میمونم و دردی که تو تنمه و زخمی که به روحمه…اینجا کسی نگران من نیست.

دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت میکنم

دارم شبامو با تن یه مرده قسمت میکنم

این همون تشکیه که صبح همه ملافه هاش رو من با دست و تن پر درد شستم و این همون تشکیه که شاهد تجاوز وحشیانه مردی بود که تن رنجور منو برای کام خودش سفره کرد.

و من نمیدونم که خدای من کجا بود و دست کی جای دست بی رمق من میون دستاش.

دست منو بگیر که پام رو خون عشقم میسره

*******

– آره نفسم ، خوبم ، دیروز اصلا متوجه تماسات نشدم.

– نمیگی من مادر دلم هزار راه میره؟

– الهی من پیش مرگ اون دل هزار راه رفتت بشم ، من خوبم.

البته اگه اسم مقتول بودن خوب باشه.

– یه چیزیت هستا.

– خوبم ، مامان تیام داره صدام میزنه.

– برو به کارت برس.

– دوست دارم.

– تو عمر مامانی.

تقه ای به در اتاق تیام میزنم و بی نگاه به اون آدمی که برای من از حیوون کمتره رزومه رو روی میزش میگذارم.

– امری نیست؟

– نه.

پشت به اون طرف در قدم برمیدارم که گفت : آخر هفته میریم شیراز.

سری تکون دادم و از اون اتاق با هوای خفه ای که ناشی از ادوکلن تلخ اون مرد بود قدم بیرون گذاشتم و نفس ول دادم و من واقعا با چه هدفی زنده ام؟

تلفن که زنگ خورد قدم طرفش برداشتم و با دیدن اسم وثوق لبم بعد از این چند روز به لبخندی از هم باز شد.

– سلام شادوماد.

– سلام فسقله دختر من ، چطوری؟

– حال و احوال شما که بهتره.

– آره خوبم ، عاطی هم خوبه ، مهم تویی ، دیشب تا حالا دارم دیوونه میشم ، یه خواب بدی دیدم اینه که…

– آخه هیچ دومادیو دیدی تو ماه عسل خواب بد ببینه؟

– آمین شوخی نکن ، نگرانتم.

– نباش.

– چیزی شده؟

– نه.

– پس شده.

– نه وثوق من خوبم ، همه چی خوبه ، فقط یه کم بی حوصله ام ، دلم برای تو و عاطی هم تنگ شده ، جاتون خیلی خالیه.

– منم دلم تنگت شده ، مگه چندتا دختر فسقله دارم؟

– وثوق؟

– جونم؟

– دوست دارم.

– منم دوست دارم ، عاطی سلام میرسونه.

– از طرف من ببوسش.

– اونکه از طرف خودم میبوسمش.

لبخند میزنم به طعم شکلات تلخایی که هیچ وقت دوست نداشتم.

– برو خوش باش.

– واست سوغاتی میارم ، صیامو ببوس.

– میبوسم.

بوق قطع تماس تو گوشم جولون میده و دلم از این تنهایی که ول کنم نیست میگیره.

– وثوق بود؟

بی نگاه پشت میزم میشینم و میگم که…

– بله.

– همه چی خوبه؟

– واسه اونا آره.

دستاش ستون تنش میشه و جلوی چشمام روی میز فرود میاد و تنش طرفم کشیده میشه و من تن میکوبم به پشتی صندلی.

– واسه بقیه چی؟

نفرتم تو چشمام بیداد میکنه و تو چشماش فرو میره و من فقط نگاش میکنم.

طرف اتاقش قدم برمیداره و با اون ولوم پایین نشات گرفته از عصبانیتش میغره که…

– من همیشه اینقدر خوب نیستم.

– خیلی خوب میدونم.

– با اعصاب من بازی نکن.

– حتما…رئیس.

عصبی شد و نگاه من لبریز نفرت شد.

*******

لیوان شربت رو که به دست فریدون خان دادم لبخند زدم و قصدم برگشتن به جمع زنونه بود که فریدون خان گفت : همه این سالا دلم از جمشید پر بود ، حالا خیلی پرتره ، تو حیفی واسه پسر من ، پسر منی که حتی لیاقت بچش هم نداره.

سر پایین میندازم و پوزخند به لبام میچسبه.

فریدون خان – نمیخوام روزی رو ببینم که به خاطر پسرم از من هم متنفر بشی.

– آدما خودشون مسئول کارایین که میکنن.

فریدون خان – تیام نمونه بارز بابامه ، یه مرد سالاری که فکر میکنه همه باید ازش اطاعت کنن ، به حرفاش محل نذار ، این تنها ابزاریه که میشه باهاش اونو بچزونی.

– شما واقعا بابای اونین؟

خندید و من تنها لبخندی زدم و با یه با اجازه کوچیک کنار عمه مهشید نشستم.

عمه مهشید – خوشگل من چطوره؟

سر روی شونش گذاشتم و لبخند زدم.

مامان فرشته – چه خبر از شاهین؟

عمه مهشید – یکیه مثه همه مردای دور و برمون ، یه ماشین پولساز.

نگاه میدوزم به پارکتای کف و این ماشین پولساز زمانی بیشترین عقده من تو بچگیم بوده.

حضور تیام حتی با یه کاناپه فاصله آزارم میداد و منو به آغوش عمه بیشتر میفشرد.

سارا – مهشیدجون ؟

عمه مهشید – جونم عزیزم؟

سارا – شما اجالتا یه پسر بزرگتر از شهریار ندارین؟

عمه مهشید – واسه چی قربونت برم؟

سقلمه آهو رو به تن سارا دیدم و خندم گرفت و طعم زهر تو دهنم پیچید.

سارا – آخه من همیشه آرزوی مادرشوهری به خوبی شما رو داشتم.

عمه خندید و مامان چشم غره رفت و تهمینه جون هم یه لبخند کوچیکی زد به این شیطنت خانواده شوهری.

مامان فرشته – کی برمیگردی مهشید؟

عمه مهشید – تا آخر اون هفته هستم.

– عمه…

عمه مهشید – قربونت برم ، همینش هم خشایار تا تونسته نق به جونم زده.

تهمینه جون – خدا شانس بده.

فریدون خان – بهتر از من میخواستی خانوم؟

تهمینه جون پر عشق لبخند زد و تیام گفت : لیلی مجنون بازیتونو بی زحمت بذارین واسه بعد شام ، ما خیلی گرسنمونه.

تهمینه جون چشم غره رفت و رو به خاله مهری گفت : میبینی به خدا مهری ، خدا بچم نداد ، نداد ، نداد وقتی هم داد اینو داد.

سارا زیرخنده زد و آهو سر پایین انداخت بابت مخفی کردن اون صورت پرخنده و مامان هم ابرو بالا انداخت واسه تیام مه و مات و عمه مهشید یه کوچولو لبخند چاشنی خوشگلیای صورتش کرد و من فقط اون کوه غروری که از شوخی مامانش لبخند میزد رو میدیدم و کی میدونه جز من که این مرد یه حیوونه؟

سر میز که میشینیم سالار سر میرسه و با هوچی بازی میون آهو و سارا خودشو جا میکنه و من از این تغییرات جدیدش کمی خوشحالم.

سالار که روی میز خم میشه و گونمو میبوسه نگام تو نگاه پر اخم تیام میشینه و لبخند میزنم بابت حرص خوردنش و غرق لذت میشم از این شب خراب شدش.

سالار – خوشگله کجایی؟

بهش میخندم و فریدون خان میگه…

فریدون خان – بچه یه کم آدم باش.

سالار – ما چاکر خان داییمون هم هستیم.

فریدون خان – وظیفته.

سارا – خوردی داداشی ؟ حالا شامتو بخور.

فریدون خان – از باباتون چه خبر؟

سارا – من خبری ندارم.

سالار – خوبه.

سارا – والا اگه بابابزرگ هم زن به این ترگل ورگلی نصیبش میشد عمر نوح میکرد.

صدای مامان و فریدون برای سارا گفتن تو هم پیچید و تیام فقط سارا رو نگاه کرد.

تیام – سارا منطقی باش.

سارا – منطق از دید تو یکی یعنی اینکه یه مرد مختاره که هر کاری دلش خواست بکنه.

فریدون خان – بهتره تمومش کنیم ، سارا تو هم شامتو بخور.

نگام به سارایی میفته که اشکشو تو کاسه چشم حفظ میکنه و آهو دستشو نرم نوازش میده.

*******

مامان با خاله مهری و آرمان و صیام به ساختمون اونور باغ میره و من بهونه ای واسه ترک اتاقم ندارم و تنم مثل بید میلرزه و هنوز فکری واسه اون در بی قفل نکردم که در اتاق باز میشه و تن تیام که قاب در رو پر میکنه لرزشم بیشتر میشه و قدم عقب برمیدارم و مینالم که…

– چی میخوای ازم ؟ ولم کن ، ترو جون عزیزت ولم کن ، ترو جون آیلین ولم کن.

مشت میکوبم به آینه کمد دیواری و خیسی به حس لامسم میرسه و دستم تکه ای از اون آینه ها رو از روی زمین چنگ میزنه.

میخواد قدم طرفم برداره که آینه رو بیشتر تو مشتم فشار میدم و هق میزنم و مینالم باز…

– نگام کن ، من هرزه نیستم ، بی خیالم شو ، من خواهر آیلینم ، ولم کن ، ترو جون مادرت ولم کن ، تو رو خاک بابابزرگت ولم کن.

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

دستش طرفم دراز میشه و آینه ی میون مشتم میچسبه به گردنم.

– به جون مامان که میخوام دنیاش نباشه قدم از قدم برداری میزنم ، این رگو میزنم تا حالیت بشه که من هم خوابه نیستم ، دِ کثافت من هم خوابه نیستم .

دادم توی طبقه خالی و متروکه میپیچه و صدای اون میون همهمه من راه میگیره.

– آمین کاریت ندرم ، نگام کن ، کاریت ندارم.

قدم برمیداره طرفم و اون از یه حیوون هم کمتره.

– به خدا میکشم ، خودمو میکشم ، هم خودم راحت میشم هم همه اوناییکه غصمو میخورن ، نیا جلو.

قدم بعدیش مساوی میشه با خراشی که روی گردنم میندازم.

گردنم میسوزه ولی سوزش دلم بیشتره.

دستم که از بابت اون سوزش کمی شل شده با حرکت سریعش میون پنجه هاش قفل میشه و تکه آینه از میون مشتم بیرون کشیده میشه و من باز تو خودم مچاله میشم و هق میزنم و به پاش میفتم.

– تروخدا ولم کن ، من هرزه نیستم ، برای تو که کم نیست ، از من بگذر.

دست زیر بازوم میندازه و روی عسلی کنار کمد دیواری میشونتم و تو نور دیوارکوبا نگاهی به مشت بستم میندازه و مچم رو باز میکنه و زیر لب میغره که…

– دیوونه ، چی کار با خودش کرد؟

از اتاق بیرون میزنه و من تا میام نفس راحتی بکشم با یه جعبه سر میرسه و جلوی پام زانوی راستش رو زمین میزنه و با دستمال توی دستش میون هق هق ضعیف تر شده من دستم رو از خون پاک میکنه و چرا دستم نمیسوزه؟

داغی دستش به سردی شبای پیش نیست و من متعجبم از اون اخمای درهمی که صورتش رو گرفته تر از همیشه نشون میدن.

دست که طرف گردنم میبره خود کنار میکشم که نگام میکنه و نمیدونم که چرا میذارم با اون دستمال گردنم رو هم تمیز کنه.

گاز استریلا که روی دست و گردنم میشینه از روی زمین بلند میشه و نگاهی به کف اتاق میندازه و میگه که…

– یه امشبو تو نشمین سر کن تا فردا یه سروسامونی به این بلبشو بدی.

– کلید.

– چی؟

– کلیدو بده.

– چه کلیدی؟

– کلید اینجا رو ، بعدش هم برو.

– کلید که اینجاست.

نگام که رو تن رادیاتور سرمیخوره مورمورم میشه از این همه بی دقتی.

– اگه این دیوونه بازیا رو در نمیاوردی میخواستم بگم چند تا صفحه رو تایپ کنی که فردا تو جلسه یه پیش زمینه ای طرف قراردا داشته باشن.

– من کامپیوتری اینجا ندارم.

اشاره به گوشه اتاق کرد و من دیدم اون کیف لپ تاپ رو و آیا اون امشب به من کاری نداشت؟

– بابت اون دو شب…

– اون دو شب چ؟ ؟ میخوای ازاون دوشب تجاوزت چی بگی؟

از سر شونه نگام کرد و اون دوشب من اون روی این مردی رو دیدم که همه جنتلمن میخوننش.

– من از اون دوشب لذت بردم و هیچ وقت پشیمون نمیشم چون حقمی ولی میتونم تضمین بدم که دیگه تکرار نمیشه.

– خیلی رذلی.

صدای پوزخندش تو گوشم پیچید و به محض رفتنش کلید رو به در رسوندم و قفل زدم به تن اون در و امنیت گرفتم با صدای قفل در.

من اما دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم وقتی که حتی دخترانه هام هم از دست رفتن.

تو باید جای من باشی بفهمی من چرا تنهام

بفهمی چی بهت میگم ببینی از تو چی میخوام

*******

مامان فرشته – بیشتر مواظب دستت باش.

– یعنی من دیوونه لوس شدن واسه تو خوشگل خانومم.

آرمان – لوس شدن فقط حق منه.

– برو بچه.

آرمان – کاش تو هم می اومدی ، درست حسابی دلتنگیمون رفع نشد.

دست توی موهاش بردم و بوسیدمش.

– قربونت برم من.

صیام رو دیدم که بغ کرده به ابراز محبتم به آرمان خیره بود و من میمیرم برای این حسادت هاش.

دست باز کردم و اون توی حجم آغوشم جا شد.

مامان و آرمان که راهی شدن دلم بیشتر از این چند روز گرفت و صیام رد اشکم رو با نوک انگشت چید و گفت : غصه نخوریا ، شب میریم پارک.

قبول جان دلم ، فقط یه سوال با پارک رفتن وحشیانه های بابات یادم میره؟ دخترانه هام برمگیرده؟

تیام که جلوی تی وی لم داده بود با دیدنم گفت : رفتن ؟

– آره.

و چه ساده بله هام رنگ آره گرفتن.

– فردا شب میریم.

سری تکون دادم و صیام بغض کرده گفت : کجا میرین ؟ منم میبرین؟

تیام – سفرکاریه و نمیشه شما رو برد.

صیام – اون وقت من تنها میشم که.

تیام – خورشید و خاله مهری هستن.

صیام بیشتر تو خودش فرو رفت و من لب به موهاش چسبوندم و قلقلک دادم اون تنی رو که برام عجیب عزیز بود.

برای دلخوشیش هم پارک و یه شام رو به برناممون چسبوندم و بی حرف از کنار تیام گذشتم و فقط توجهم مال صیام شد.

تیام – اون وقت کجا شال و کلاه کردین؟

من یه نقطه رو نگاه کردم و صیام با ذوق گفت : شهربازی.

تیام – تنها؟

صیام – نه دیگه با آهوجون اینا.

تیام – زنگ بزن آژانس.

نه بابا اندکی تا قسمتی حس پدرانش فعالیت به خرج داد انگاری.

*******

حتی بی نگاه بهش متوجه میشدم که خیرمه.

تمام پررویی سراغ داشته از خودمو تو نگام ریختم و طرفش کج شدم و گفم : مشکلی هست…رئیس؟

زیرلب یه چی گفت و نگاش خیره لپ تاپش شد.

پوست خشکی زده لبم یادم انداخت که رژلب پاک شدم تجدید نشده و دست میون کیفم بردم و رژ نارنجی رنگ رو به کمک آینه به لبام مالیدم و اینبار سر اون بود که طرفم کشیده شد.

– من هم با رژ امتحانت کردم هم بی رژ ، طعم لبات خیلی بهتره.

دستام مشت شد و چشم غرم نیشخند رو به لباش اضافه کرد.

از لج رژ رو پررنگ تر کردم و اون خیره به لبام گفت : شاید هم طعم این یکی با قبلی فرق داشته باشه ، بذار یه تستی بکنم.

از اون همه رو اعصاب بودنش کفری ، خیره نگاش کردم و اون خودشو جلو کشید و تو چشام براق شد و گفت : ما قرار نیست بریم دیسکو ، داریم میریم شیراز تا به یه قراراد مهم برسیم ، من روی تیپ و شان کارمندام حساسم.

ساعتم رو جلو روش با تمام عشوه سراغ داشته از خودم به تصویر کشیدم و با دوتا ضربه روی شیشش گفتم : ساعت نه شبه ، پس الان وقت اداری نیست و منم کارمند شما نیستم…رئیس.

میدونستم مکثای قبل از رئیس گفتنم با اعصابش بازی میکنه و کفرش رو درمیاره ، پس یه لبخند از اون مدلای تا فیهاخالدون سوزون رو به روش زدم .

– تو آدم بشو نیستی.

– میدونم…من دختر فرشته ام ، پس فرشته ام.

لباش یه وری شد و انگار این روی تخسم بیشتر به مذاقش خوش اومد.

– به صیام چه وعده ای دادی که آروم شد؟

– اینکه آخر هفته میتونیم با کارن جونش بریم شهربازی.

اخماش به هم کشیده شد و من از این همه خباثتم سر شوق اومدم.

– پررو شدی انگاری.

– من؟

– آمین اگه بخوای از این خلاقم سوءاستفاده کنی…

– دقیقا کدوم اخلاقتون؟

– برای چندمین بار میگم دور و بر کارن بپلکی حالتو جا میارم.

– کارن زن داره.

– صدتا هم دوست دختر داره.

– حداقل تجاوز بلد نیست.

ماتم شد و من از اون پنجره دایره ای شکل به یه مشت سیاهی خیره شدم.

– فکر نمیکنم رابطه داشتن با زنی که اسما و شرعا مالمه بگن تجاوز.

-تو شوهر خواهر آیندمی.

– تکلیفتو با خودت مشخص کن ، من توام یا شما؟

– من به درک تو به عشق خودت خیانت کردی.

– بی خیال بچه ، من میتونم عاشق یه نفر باشم و با صدنفر بخوابم.

– و دقیقا به این اصل میگن اند آشغال بودن.

– جونم؟

– واقعیت بود.

– تو الان با من بودی؟

– شما مختارین هرجور دوست دارین برداشت کنین.

– مطمئن باش ، تنها بشیم حالتو میگیرم.

از حرص خوردنش کیفور شدم و رو بهش با ان لبخندی که رژلب نارنجیم هم قاطیش بود گفتم : فقط یه سوال قبل از حال گیریتون ، آیلین هم میتونه با صدنفر بخوابه و فقط عاشق شما باشه؟

عصبی تو چشمام خیره شد و من لبخندم رو عریض تر کردم و باز گفتم : پس حسابی به هم میاین.

-منظورت چیه؟

– من اصولا منظوری ندارم.

– تو از آیلین چی میدنی؟

– خودتون از آیلین چی میدونین؟

– من و آیلین عاشق همیم ، یعنی اون اولین عشقمه.

– و سحر؟

– سحر دختری بود که خونوادم برام انتخاب کردن و موقعیت پدرش چیز تاپی بود.

– پس موقعیت جمشیدخان هم کم اثر نیست توی این عشق نه؟

– آمین یه سوال پرسیدم.

– زندگی خصوصی آیلین به من هیچ ارتباطی نداره.

– اگه منظورت اینه که آیلین دوست پسر داشته اونو که خب اکثردختر دارن.

فقط پوزخند زدم و یادم به اون روزی اومد که تو اوج پونزده سالگیم هرچی دیده بودم رو بالا می آوردم.

– این پوزخند چه معنی میتونه داشته باشه؟

– هیچی ، فقط اینکه ایشالا پا هم پیرشین.

لحظه ای سکوت شد و سوال بی مقدمش نگامو به خودش کشید.

– جمشیدخان چرا تو رو به زور به من قالب کرد؟

– حتما میترسیده دوماد به این خوبی از دستش بره.

تک خندش قشنگ بود و این همون مردیه که منو تو دو شب به جنون کشوند.

– اون یه هدفی داره ، شنیدم داره یه کارایی میکنه.

– مثلا؟

– اطلاعات در مقابل اطلاعات.

– نکنه انتظار دارین که من راپورت گذشته خواهرمو به شما بدم ؟ آدم اگه عاشق باشه گذشته رو نمی چسبه حالو در میابه و لذتشو میبره.

– این پسرعموت ، شاهینو میگم ، چجوریاست؟

– جوون تر شده جمشیدخان.

نگاش به صفحه لپ تاپش افتاد و گفت : جمشیدخان دوست دای؟

– همیشه ، حتی اگه بدترین بابای دنیا هم باشه باز بابامه و من میمیرم براش.

– ولی اون…

– دوسم نداره ، درست ، ولی بابامه.

– اون…

– من خسته ام.

– تو امشب انگار زیادی زبون دراز شدی.

شونه بالا انداختم و پوزخند زدم و من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.

– ترسی وجود نداره واسه اینکه من زبونمو غلاف کنم…رئیس.

– فقط یه بار دیگه بگو رئیس تا زبونتو از تو حلقت بیرون بکشم.

– من فقط به حرفتون گوش دادم ، خودتون گفتین بهتون بگم…رئیس.

– آمین…

آمینش از صدتا خفه خون نگیری کشتمت هم بیشتر زهم چشم داشت و نصیب من فقط یه زهرخند شد.

*******

به دیوار یه وری تکیه زدم و خیره اون قد و هیکلی رو که خیلی آرزوشو داشتن برانداز کردم و اون با نیم نگاه بهم و لبای یه وری شده گفت : مشکلی هست ؟

– آره ، خیلی بزرگه ، شاید خودم باید فکر یه جا واسه خوابم باشم.

– خب این راه رو هم داری ، نظرت با پارک جلوی هتل چیه؟ من میگم جای خوبی برای یه مرگ تدریجی و آروم و با عزته ، پس قرارمون واسه فردا صبح ،آلاسکا شدتو میدم گرم کنن راحت بشه گذاشتت تو قبر.

– باید یه اعترافی کنم ، فکر نمیکردم رئیسم تا این حد شوخ طبع باشه.

– به نظرت من اهل شوخیم ؟ …عین بچه آدم میای تو اتاق و آبروی منو جلوی یه مشت کارکن هتل نمیریزی.

– من با شما بهشت هم نمیام ، اینکه یه اتاق تو هتله.

– تا …

– تهدیدم نکنین ، خودم استادترم توی این یکی مورد.

– رگ زدن جرات میخواد بچه جون .

– جراتش هم دارم.

– آمین اونقدر میزنمت که دیگه نتونی تو جات بلند شیا ، بیا برو تو.

– نه.

به خودم که اومدم روی کاناپه نشیمن سقوط آزادی در حد جام ملت های اروپا داشتم و چمدونم هم کنار چمدون تیام زمین گذاشته شد.

– من تو این اتاق نمیمونم.

– انگار کتک واجبی.

– فقط کافیه سر انگشتات بهم بخوره ، چنان جیغی میزنم…

– حنجره خودتو پاره میکنی چون کل دیوارای اینجا عایق صداست.

– تو نمیتونی منو مجبورکنی…

– به چی؟

– من تو این اتاق نمی مونم.

– من این اتاقو یه هفته است رزرو کردم و قرار هم نیست تو جایی غیر از اینجا بری.

خودمو به تن مبل کوبیدم و به ال سی دی خاموش خیره شدم.

لبخند پیروزیش می سوزوندم و این مرد انگار از بازی با من خوشش اومده.

کتش رو روی دسته کاناپه انداخت و اومد اون طرف کاناپه سه نفره تکیه بزنه که از رو کاناپه پرش زدم و خودمو به چمدونم رسوندم.

اون لبخند مسخره روی لبش حالمو به هم میزد و من متنفرتر میشدم از خودم و این تنی که قدرت نداشت این مرد رو خفه کنه.

– لباساتو عوض نکن میریم شام بخوریم.

– من نمیخورم ، در ضمن آدم برای غذا خوردن کسیو پیدا میکنه که اشتهاشو باز کنه نه اینکه از خوراک بیفته.

بازومو که چنگ زد بند دلم پاره شد و دلم گرفت از این همه در برابر این مرد ناتوان بودن.

– همه آرزوی منو دارن.

– من جزء اون همه نیستم.

خیره نگاش بودم و خیره ی نگام بود و من از اون فاصله کم صورتامون نفرت داشتم.

– میریم شام میخوریم.

– گشنم نیست.

ابروهام بالا رفته بود و لبای اون کج شده بود و نگاش جزء به جزء صورتمو موشکافی میکرد.

چند ثانیه بعد کت به دست از اتاق بیرون زده بود و من هنوز هم از اون همه نزدیکی کفری بودم.

بالشت و پتویی از روی تخت برداشتم و روی اون کاناپه سه نفره برای خودم جای خواب درست کردم و از یخچال پر شده یه آبمیوه بیرون کشیدم و جلوی ال سی دی که هیچ برنامه مهیجی نداشت قلپ به قلپ بالا رفتم.

از در که داخل اومد به جای درست شدم نگاه کرد و پوزخند زد و در حالیکه دکمه به دکمه اون لباس لعنتی رو باز میکرد و تن لعنتی ترش رو به نمایش میذاشت گفت : عین بچه آدم میری رو تخت میخوابی ، فردا صبح که خواستن صبحونه بیارن دوست ندارم…

– دوست نداری چی ؟ زن صیغه ایت ایرادی داره رو کاناپه خوابیده باشه؟

– آمین داری کم کم روی سگمو بالا میاری.

فقط نگاش کردم و اون کامل پیرهن رو درآورد.

– انگار خوشت میاد منو کفری کنی ، انگار ضرب شستم بهت ساخته ، تا زمانیکه نون خور منی باید…

– من نون خور خودمم ، دارم واسه خودم کار میکنم.

دست به کمر برد و به من که ریلکس با اون شلواک یه وجب زیر زانو پا رو پا انداخته بودم خیره شد.

– تو داری از من باج میگیری؟

– بابت؟

– فکر میکنی من از اینکه خودتو خلاص کنی میترسم؟

– نه ، تو صد در صد رذل تر از اونی هستی که نشون میدی.

طرفم قدم برداشت و من پشت کاناپه سنگ گرفتم.

– پس هنوز هم ازم میترسی.

– فاصله ایمنیو رعایت میکنم.

طرف اتاق قدم برداشت و من نفس راحت فوت کردم و به خودم که اومدم به دیوار کوبیده شده بودم و تیام با دستایی که دو طرف سرم ستون کرره بود کامل گیرم انداخته بود.

اشک توی چشمام نشسته بود و دلم از این همه ترس پوکیده بود.

– پس تو هنوز هم میخوای عاشق یه نفر باشی و با صدنفر بخوابی ، باشه برو بخواب ولی به خواهر کسی که عاشقشی تجاوز نکن.

– من به تو تجاوز نکردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا