رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 87

4.5
(8)

در ماشینش را باز می‌کند و سعی می‌کند به جمله‌ی دخترک بی‌تفاوت باشد.

– می‌گی چرا بالای کوه باید حرف بزنیم یا نه؟

– چون هوای بالای کوه به خدا نزدیک‌تریم و احتمال اینکه گول شیطون رو بخوریم کم‌تره.

توی ماشین می‌نشیند و بار دیگر اسم دخترک را می‌گوید

– ماهک!

– جونم سید؟ خوشت میاد جان و جون بگمت که اینطوری صدام می‌کنی؟

– کی قراره بس کنی و جواب سوالم رو بدی؟

– خب قراره باهات چیکار کنم مگه بالای کوه؟ همه‌ش که نمی‌شه تو کافه و رستوران و پارک قرار گذاشت. من دلم می‌خواد با خواستگارم بالای کوه قرار بذارم.

– در مورد چی قراره حرف بزنیم.

– فعلا نظری ندارم…

نفس عمیقی می‌کشد و ماهک برای شکستن سکوت چند لحظه‌ای بینشان، می‌گوید

– صبح به رها گفتم که مجنونم شدی و قسم خوردی تا جواب مثبت نگیری لب به آب و غذا نمی‌زنی…

گوشی را بین دست‌هایش جابه‌جا می‌کند

– چرا همچین کاری کردی وقتی جواب منفی دادی؟

– دلم می‌خواد همه بدونن تو ازم خواستگاری کردی.

نمی‌تواند با لبخندی که روی لب‌هایش می‌نشیند، مقابله کند و سرش را با لبخند به چپ و راست تکان می‌دهد

– دونستن مردم چه سودی برای من و تو داره؟

– سود که نداره… ولی به نظرم باعث می‌شه تعداد خاطر خواهات کم بشن سید…

اینبار واضح‌تر و صدادار می‌خندد

– از کجا به این نتیجه رسیدی دختر زرنگ؟

– خب اگه بفهمن یه دختر به خوشگلی و دلبری من زیر سر داری جسارت نمی‌کنن. بالاخره آشکاره که مقابل من شانسشون صفره…

– مگه قراره به خاطر من با کسی بجنگی که دندونات رو تیز کردی؟

– چه خوششم اومده! دوست داری بجنگم سید؟ اگه آره کافیه ندا بدی…

علی دست به صورتش می‌کشد و گوشی را از گوشش فاصله می‌دهد…
پناه بر خدای آرامی می‌گوید تا صدای طناز و دلبر پشت خط وسوسه‌اش نکند و بعد گوشی را دوباره به گوش می‌چسباند.

– این زبونت قرار نیست کوتاه بشه تو دختر؟

ماهک می‌خندد و صدای خنده‌ی دلبرانه‌اش گوش‌های علی را نوازش می‌کند

– فکر می‌کردم عاشق همین زبون‌درازیام شدی سید… حیف… قلبم شکست.

تو گلو می‌خندد و صدای نفس‌های تند شده به خاطر خنده‌اش به گوش دخترک شیطان می‌رسد که ادامه می‌دهد

– حالا چرا داری قایمکی می‌خندی؟ ول کن اون قهقهه‌ی حبس شده رو، راحت باش.

با خنده‌ای قورت داده ماشین را روشن می‌کند

– من حریف زبون تو نمی‌شم.

دخترک بدون حرف می‌خندد و علی نگاهی به ساعت بسته شده دور مچش می‌اندازد و گوشی را روی حالت اسپیکر می‌گذارد

– من دارم راه میوفتم… زودتر بیا دیر نکنیم.

– دیر بشه که بیشتر خوش می‌گذره! نشنیدی می‌گن شب برای عشاق حال و هوای دگری دارد؟!

– عاشقیم مگه ما؟!

– من نه! ولی مشخصه تو عاشقمی….

حرکت می‌کند و با لبخند خسته‌ای رو به دخترک شیطان و پرانرژی پشت خط می‌گوید

– کجایی بیام دنبالت با هم بریم؟

– من اینجام… از ظهر اینجام…

متعجب سرعت ماشین را پایین آورده و می‌پرسد:

– از ظهر؟! از ظهر بالای کوه چیکار می‌کنی؟

دخترک با خنده‌ی پر شیطنتی می‌گوید

– دارم اقدامات دست درازی به تو رو آماده می‌کنم….

علی نفس عمیقی می‌کشد

– تو درست بشو نیستی…

می‌گوید و تماس را بدون هیچ حرف دیگری به روی دخترک قطع می‌کند.

بالاخره بعد از ساعت‌ها موفق به یافتن جایی که ماهک برایش فرستاده بود می‌شود و دیدن یک کلبه‌ی کوچک و کاهگلی متعجبش می‌کند.

نگاهش را اطراف می‌چرخاند و میان کوه و دشت، دخترک این کلبه را چگونه پیدا کرده بود؟

سری تکان می‌دهد و بعد از گذاشتن گوشی توی جیب کت مردانه‌اش، سمت کلبه قدم برمی‌دارد.

– ماهک؟!

طولی نمی‌کشد که در چوبی کلبه باز می‌شود و دخترک با خوشرویی بیرون می‌آید…

– خوش اومدی سید…

به ماهک که می‌رسد، یک بار دیگر نگاه در اطراف می‌چرخاند

– جا واسه قرار گذاشتن پیدا نکردی تو؟ نمی‌ترسی یه مرد رو همچین جای پرتی دعوت می‌کنی؟

ماهک با چشمانی براق از زیر چتری‌های مشکی رنگش نگاهش می‌کند و با شیطنت می‌گوید

– از دعوت یه سید بی‌بخار به همچین جای پرتی، نه! نمی‌ترسم.

اخم کرده می‌خواهد چیزی بگوید که دخترک عقب می‌کشد

– بیا تو… خونه‌ی خودته سید.

سرش را به خاطر ارافاع کمِ در چوبی خم کرده و داخل کلبه می‌شود…
کلبه‌ی کوچکی که تنها چیز داخلش دو تشک کوچک و یک منقل آتش کنار تشک‌هاست.

– اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

دخترک قبل از او خودش را روی یکی از تشک‌ها پرت می‌کند و دستانش را از پشت تکیه‌گاه تنش می‌کند

– تو چیکار به چطور پیدا شدنش داری؟! بیا بشین…

علی بعد از نفس عمیقی که می‌کشد، روی تشک روبرویی ماهک می‌نشیند و نگاهش را به ذغال‌های سفید شده می‌دوزد

– هنوز باورم نمیشه بالای کوه باهات قرار گذاشتم.

ناهک خم می‌شود و حین گذاشتن کتری زغالی کوچک روی زغال‌ها شانه بالا می‌اندازد

– پیشنهاد ازدواج یکی مثل تو، به یکی مثل من، از بالای کوه بودنمون باورنکردنی‌تره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا