رمان طلا

رمان طلا پارت 15

5
(2)

 

 

 

راوی

 

هاتف نگران به آقایش چشم دوخته بود که بطریِ شراب را داشت سر میکشید.از دیروز حالش خوب نبود.

 

-آقا دورِ سرت بگردم یه چیزی بخور اینجوری معدت سوراخ میشه

 

داریوش اما ذره ای برایش مهم نبود ،شراب میخورد تا بتواند آن چشمانِ سبز عسلی را از یاد ببرد.اما فایده ای نداشت.

 

هاتف با اینکه می ترسید از واکنشِ داریوش اما بطری را از دستِ او کشید و پرت کرد گوشه ی انباریه سرد ونموری که در آن بودند .

 

+چه غلطی کردی؟

 

صدایش کش دار بود.

 

-آقا نوکرتم به منم بگو چی شده ؟شاید من بتونم کمکت کنم

 

دستش را تکیه ی بدنش کرد تا بتواند از روی تشک کهنه ای که روی زمین افتاده و او رویش دراز کشیده بود بلند شود ،هاتف به کمکش آمد.

 

+نمیخواد کمک کنی ،فقط گوه نزن به حالم

 

-کجا با این حالت میخوای بری آقا؟

 

+به تو چه؟

 

-من میرسونمت؟

 

+خودم میرم

 

-اخه…

 

+گفتم خودم میرم …سوییچ؟

 

هاتف ناچار با اینکه پر از استرس بود سوییچ را تقدیم به او کرد.

 

داریوش با کسی که گذاشته بود تا طلا را تعقیب کند تماس گرفت و آدرس را پرسید .نمی دانست چرا اما الان فقط نیاز داشت تا او را حتی از دور هم که شده ببیند.

 

سوارِ ماشین شد و به سمت مقصد راه فتاد و هاتف را با خرواری از نگرانی جا گذاشت.

 

 

 

 

کمی از آشفتگیه درونش با دیدنِ دخترک کم شد،در سرمای اسفند ماه بیرونِ کافه ای با دختری دیگر نشسته بود.

 

ساحل و طلا هم بدون اینکه متوجه شوند کسی در آن طرفِ خیابان مشغول دید زدنِ آنهاست ،فارغ از دنیای اطراف غرقِ در خنده های خود بودند.

 

داریوش با دیدنِ خنده های دخترک احساس کرد قلبش از یک بلندی سقوط کرد.خودش را به جلو کشید و خیلی دقیق تر به خنده های او زل زد.

 

ردیفِ سفید دندان هایش با لب سرخش از همان فاصله هم داشت دل می بُرد.

 

خنده هایش را تا به حال ندیده بود ،چون هر زمان که در کنارِ او بود چیزی جز ترس در رفتارش دیده نمیشد.

 

این حالت مستی را دوست داشت ،چون بدون ترس احساساتش را به روی خودش می آورد .

 

حالا می دانست احساس های خوشایندی به این دختر دارد.

 

از این حالش میترسید ،او داریوش بود کسی که یک محله از او می ترسیدند اما ترس برای خودش معنی نداشت،حالا از اینکه نتواند حسش را کنترل کند می ترسید.

 

زندگیه او عادی نبود ،نمی توانست هر کس را که دوست داشت وارد زندگیه خود کند ،بلکه بر عکس باید از کسی که دوستش داشت دوری میکرد تا بتواند امنیتش را فراهم کند.

 

با او بودن،یعنی همیشه در معرض خطر بودن.

دشمنانش زیاد بودند ،خیلی هنر میکرد از خانواده ی خودش می توانست دفاع کند.

 

 

 

 

کاش میشد می رفت و اسمش را می پرسید .

 

برای فهمیدنِ اسمش خیلی کنجکاو بود.

 

آن دو هنوز مشغولِ بگو بخند بودند ،سوژه ای تازه پیدا کرده و ول کن نبودند.

 

بحثِ داغشان در مورد آوا و دوست پسرش بود.

داریوش یادِ روزی افتاد که هاتف او را به باشگاه آورد .

 

تا صورتش را دید حدس زد کارِ هاتف است ، او را به گوشه ای کشاند ،چون دختر آنجا بود سعی کرد آرام فقط خط و نشان بکشد و بعد از رفتنِ او هاتف را مورد عنایت قرار داد .

 

بالاخره خنده هایشان را تمام کردند و از روی میز بلند شدند .

 

بعد از حساب کردن، تاکسی گرفتند،به پیشنهاد طلا قرار بود به خرید بروند.

 

با دست به جواد، مردی که طلا را تعقیب میکرد، اشاره کرد که دنبالشان برود.

 

سرش را روی فرمان گذاشت.

 

-لعنت به این سگ مستی ،دوست داشتن دیگه چه صیغه ایه ؟اوس کریم تو کاری کن من از این فاز در بیام، به مولا این فاز مالِ ما نیست،فازِ عشق و عاشقی مالِ بچه خوشگلا و بچه بی غماس،نوکرتم من اندازه ی خودم درد و بدبختی دارم ،هوای این دخترو از سرِ من بنداز…

 

هاتف که آدرس را از جواد گرفته بود ، به آنجا رسید.ماجرا را فهمیده بود .

 

همان موقع که در باشگاه با او درگیر شده بود،فهمید یه چیزی شده.

 

خوشحال بود برایِ آقایش تا کِی قرار بود ،بار زندگی را تنها به دوش بکشد.

 

 

 

 

اما ترس ها و تردید های او را هم می فهمید.

 

درِ ماشین را باز کرد و روی صندلی کمک راننده نشست.

 

داریوش سرش را از روی فرمان برداشت و به او نگاه کرد.

 

+هاتف چی می خوای ؟گفتم میخوام تنها باشم.

 

-آقا دردِتو به منم بگو،تنهایی نابود میشی.

 

+دردِ من این زندگیه ت..خمیمه که نمی دونم بایدچه عنی بخورم.

 

-وقتی دلش باهات باشه آقا ،دیگه هیچی براش مهم نیست.

 

تعجب نکرد که هاتف فهمیده بود ، آدمه تیزی بود.

 

+دلش؟هه…حالش ازم بهم میخوره ، دیروز علنا گف هری.

 

-حق نداره؟

 

+معلومه که داره …مشکل از من و این طرز زندگیمه که مثه آدم نیست.

 

-بزار یکم بگذره …کم بلاهایی سرِ دختره بیچاره نیومده ،من خودم شرمندشم

 

+بعد از یه مدتم من همون آدمِ گوهم با همون کارِ گوه ترم

 

-درست میشه آقا

 

+بعید میدونم…به جواد بگو شیش دنگ حواسش پیِ اون باشه…کسی اذیتش نکنه

 

هر چند خودش سفارشات لازم را به جواد کرده بود اما کار از محکم کاری عیب نمیکرد.

 

-چشم

 

+هاتف؟

 

-جانم آقا

 

+اسمشو نمیدونم …پرس و جو کن اسشمو بفهم.نمی تونم از خودش بپرسم.

 

-رو چشمم آقا ،غصه نخور

 

+بیا تو بشین رانندگی کن بریم خونه ، من تو هپروتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا