رمان طلا

رمان طلا پارت 21

5
(1)

 

 

 

دخترک حرفِ درستی میزد که می گفت:بچه ای که در این محل به دنیا بیاید و بزرگ شود ،آخر وعاقبتِ خوشی نخواهد داشت.

 

راستش یک جورایی به تصمیمش احترام میگذاشتم.

 

من نمی فهمیدم چرا آدمها اینقدر سریع تصمیم می گیرند بچه دار شوند،آن هم بدونِ هیچ تحقیق و تفکری در موردِ شرایط بچه داری.

 

اینکه کودکی را به دنیا بیاوری که از پوست و گوشت و خونِ خودِ آدم باشد ،اتفاقِ عجیب و خارق العاده ایست.

 

اما اینکه صرفا به خاطرِ دوست داشتنِ بچه،به خاطرِ تنها نبودنِ آدم در پیری، به خاطرِ عصای دست بودن، به دلیلِ بهتر شدن زندگی های به گند کشیده شده،یک کودک بی گناه را به زمین دعوت کنی تو یک ظالم هستی.

 

برای آوردن یک موجودِ کوچک به این زمین ،باید اول شرایطِ روانی،عاطفی،احساسی و مالی خود را بسنجی و بعد تصمیم گیری کنی.

 

من اگر دستِ خودم بود ،هیچ وقت پا درونِ این کره ی خاکی ای که پر از نامردی،ظلم و بی عدالتی است نمی گذاشتم.

 

کاش مادرِ من هم همان موقع به این نتیجه میرسید و مرا از بین می بُرد ،تا الان مجور نباشم این همه سختی بکشم.

 

+باشه کمکت میکنم،اما خودم نمی تونم ،زنگ میزنم به یه نفر که تخصصش زنان و زایمانه اون بهتر کمکت میکنه

 

آنقدر خوشحال شد که این بار از ذوق به گریه افتاد.

 

-خدا از بزرگی کمت نکنه،خدا هر چی از این دنیا میخوای بهت بده،خدا عزیزاتو برات حفظ کنه

 

+اما دیگه حواست به خودت باشه ،سقط جنین برای خودتم خیلی ضرر داره،به همون دکتر میگم چند وقت بعد از سقط برات دستگاه بزاره خب؟

 

 

 

 

-هر چی شما بگین فقط منو از این بدبختی بیرون بکشین

 

آدرس مطب را روی کاغذ نوشتم و دادم دستش.

+اسمت چیه؟

 

-هانیه زاهدی

 

+تو برو به این آدرس ،من الان زنگ میزنم سفارشتو میکنم

 

با خجالت خواست چیزی بگوید که خودم پیش دستی کردم.

 

+بهش میگم هزینشم کمتر حساب کنه

 

قدر دان نگاهم کرد.

 

-بازم دستتون درد نکنه

 

بلند شد چادر سرش را درست کرد.

 

-هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمیکنم

 

+برو خدا به همراهت

 

-خدافظ

 

بعد از رفتنِ او زنگ زدم به دوستم که در دانشگاه با هم آشنا شده بودیم،من عمومی میخواندم و او برای تخصص می آمد،یک روز در حیاطِ دانشگاه با هم گپ زدیم و از آن روز با هم دوست شدیم.

 

اول قانع نمیشد که این کار را انجام دهد اما بعد از کلی دلیل و منطق آوردن ،راضی اش کردم.

 

مشغولِ ویزیتِ پیرمردی بودم که احساس میکرد قلبش تیر میکشد.

 

+نفس عمیق بکشین پدر جان…آهاخوبه…حالا با دست نشون بدین کجاتون تیر میکشه

 

دست گذاشت روی معده اش ،احتمالش را می دادم،چون نوارِ قلب هیچ مشکلی نداشت.

 

+قلبتون خدا رو شکر هیچ مشکلی نداره،معدتونه ،دیشب چیزِ سنگینی…

 

 

 

 

درِ اتاق به یکباره باز شد،ترسیده حرفم را قطع کردم و نگاهم را به سمتِ در کشیدم ،در کمال نا باوری داریوش را در چهار چوب در دیدم.

 

چند ثانیه بدون حرف بهم زُل زدیم،او را نمی دانم اما من از شدت عصبانیت لال شده بودم.

 

صدای اعتراضات مردم به دلیل بدونِ نوبت وارد شدنِ داریوش بلند شده بود،بدون توجه به آنها وارد اتاق شد و در را بست.

 

همچنان فقط نگاه میکرد.

 

من مریض را کلا از یاد برده بودم.

 

+چرا دوباره اومدی اینجا؟

 

-باید با هم حرف بزنیم.

 

+من هیچ حرفی ندارم با تو بزنم،چیه اینو نمی فهمی؟

 

-باید با هم حرف بزنیم

 

+من هیچ حرفی ندارم با تو بزنم

 

تاکیدی چشم هایش را ریز کرد،رگ های پیشانی اش بیرون زده بود،دندان هایش را بهم سابید.

 

+گفتم باید با هم حرف بزنیم

 

من هم بدتر لج کردم.

 

+منم گفتم من هیچ حرفی ندارم با تو بزنم

 

خواست چیزی بگوید که پیرمرد صدایش در آمد،تازه یادم آمد او هم در اتاق است،شرمنده نگاهش کردم.

 

-خب دخترم به حرفش گوش بده ببینم چی میخواد بگه ،مشکلِ شما جوونای امروزی همینه دیگه ،اصن صبر و حوصله ندارید،توام الان حوصله کن ببین این جوون حرف حسابش چیه؟بعد اگه بد میگفت بندازش بیرون

 

 

 

 

با حرص به داریوش نگاه کردم،اما نمی توانستم حسِ چشمان او را بفهمم.

 

غم ،نگرانی،عصبانیت،اضطراب حس هایی بود که از نگاهش میخواندم.

 

باید می دانستم که به همین راحتی ها دست از سر من بر نخواهد داشت.

 

+چشم حق با شماست

 

-حالا اول کارِ منو راه بنداز تا من برم پی کارم شما هم راحت سنگاتونو با هم وا بکنین

 

دفترچه ی پیرمرد را باز کردم تا داروها را بنویسم.

 

+من برای شما یه سِرُم و چندتا قرص مینویسم اگه دردا باز ادامه داشت حتما به یه متخصص سر بزنین

 

-دستت دردت نکنه دخترم

 

پیرمردِ مهربان و خوش رویی بود ،از آنها که همیشه لبخند به لب دارند.

 

دفترچه را گرفت و بلند شد.قبل از اینکه بیرون برود برگشت سمتمان

 

-فقط هر چی سریعتر به تفاهم برسید ،مردم بیرون منتظرن

 

بعد هم با یک خنده ی کوتاه رفت.

 

رو کردم سمت داریوش.

 

+هر چی زودتر حرفتو بزن و خدافظی کن،من اینجا کار میکنم نمی تونی هر وقت دلت خواست بیای و مزاحم کار من بشی

 

تکیه اش را از دیوار کنارِ در کَند و آمد روی صندلی نشست.

 

+اگه قرار نیست حرف بزنی برو بیرون

 

-باید چند وقت بیای خونه ی من

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا