رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 5 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(3)

عاطی لبخندزنون گونه نرم و ناز صیام رو کشیده گفت : من قربون خودت و اون همسترات هم میرم ، چه با آمین جونت رفیق شدی.

صیام – خب دوسش دارم دیگه .

خاله مهری پر عشق لبخند زد و چقدر مادرانه خرج این بچه کرده باشه رو فقط خدا میدونه.

– من دیگه برم ، داره دیرم میشه.

صیام اخم کرد و من بوسیدمش و تو آینه قدی کنار در آشپزخونه اون تیپ آلاگارسون کرده امروز رو از نظر گذروندم ، مانتو بلند پوشیدم امروز ببینم بهونه ای داره باز این رئیس؟

از در خونه که میزنم بیرون رخ به رخ اونی میشم که شش ماهی هست بی خبرم از وجودش و دلگیرم از همه نامردی هاش.

نگاش ناباور منو خیره رصد میکنه و ته اون همه خیرگی میشه بازوهای من که تو مشتاش اسیرن.

– تو اینجا چیکار میکنی؟

– من دیرم شده باید برم ، میشه دستمو ول کنین؟

– ول کنین؟ شدم شما ؟ آمین بگو اینجا چه میکنی؟

– به خودم مربوطه.

لبخند نرم میشینه روی اون لبای باریکش و چقدر گاهی خوش قیافه میشه این مرد.

– دلتنگت بودم.

– من نبودم.

– چه بی محبت شدی ، این همه سال خوش بودن باهمو فدای چی کردی؟

– فدای کسی که نامردیت دامنشو گرفت ، باورم نمیشه یه روزی اینقدر رذل بشی؟

– همه این تو سریات واسه خاطر یه دختر بی پدر مادر پایین شهریه.

باورم نمیشه این مرد همون آدمی باشه که این همه سال برام غیرت خرج کرده و چقدر تلخ میشه کامم وقتی که به خودم میجنبم و دست راستم میچسبه به گونه سمت چپش و در پارکینگ خود به خود باز میشه و مرسدش بنز کلاس ای رئیسم کنار پام وایمیسته.

سرعت خرج رفتارم میکنم و از کنار اون آدم دست به گونه و رئیس چشماش از این همه نزدیکی باریک شده میگذرم و تند تند با اون کفشای پاشنه هفت سانتی راه میرم.

صدای بوق یه ماشین کنار گوشم شنیده میشه و نیم نگاه من حروم اون مرسدش بنز کلاس ای مشکیش میشه و ترس تو وجودم میپیچه و من یه روز انتقام همه بدیهاشو ازش میگیرم.

– بیا بالا.

– مزاحمتون نمیشم.

– گفتم بیا بالا.

صدای دادش سکوت اون کوچه باغای بالاشهرو شکاف میده و من میچپم روی صندلی نرم و چرم سفید کنار دستش و خیره نیمرخ پر اخمش میشم.

– سالار چی کارت داشت؟

– هیچی.

– هیچی و این همه تو بغلش وایساده بودی؟

– شما اشتباه میکنین ، سالار خیلی وقته منو ندیده…

– دیشب چرا اون غلطو کردی؟

– من معذرت میخوام.

– ببین ، من با تعو مشکلی ندارم ، یعنی زیاد دم پرم نباشی مشکل ندارم ولی آمین بفهمم پاتو از گلیمت درازتر کردی من میدونم و تو ، شیرفهمی که ؟ تهش قراره بشی خواهرزنم پس نذار از این بیشتر واسه هم مشکل بتراشیم.

– من متاسفم.

کمی سکوت بود و کمی آهنگ لایت فرانسوی.

– آیلین اصولا چند وقته مسافرت میکنه؟

– وقتی میره پیش مامانش یه چهار پنج ماهی هست ، ولی اینبارو نمیدونم.

– مامانش ؟ پس راسته که مامان آیلین حتی نخواسته تو رو وقتی به دنیا اومدی ببینتت.

که چی ؟ میخوای خرد بشم با این چند جمله ی تکراری و روزمره شده؟

– بله راسته ، هیچ وقت نخواست منو ببینه ، آیلین هم تا ده سالگی من نمیدونست که من خواهرشم ، من مامان فرشتمو داشتم.

– چطور با عمه رابطه داشتی؟

لحنش طلبکار بود و منتظر بود به تک تک اون سوالای باعث عذابم جواب بدم.

– خاله فریال دنبالم می اومد و منو میبرد پیش مامان ، بعدش هم که خاله فوت شد ، سالار و سارا بودن.

– تو زندگی عمه فرشته منو نابود کردی.

تا سر زبونم اومد که بگم خیلیا بیشتر از این زندگی منو نابود کردن و نگفتم و دلم خیلی میخواست تو گوشش داد بزنم که تو همه آیندمو سوای زندیگم نابود کردی.

*******

با لبخند ، اون مرد لبخند زن و من از حضورش لذت برده رو با نگام بدرقه کردم و اون پشت در اتاق گم شد و بعد از چند دقیقه باز در آسانسور باز شد و من شوکه از حضور اون مرد توی این چند وقته به فراموشی سپرده شده از پشت میزم بلند شدم و به طرفش رفتم و دستم میون دستای گرمش فرو رفت.

– سلام.

– سلام خانوم منشی ، وثوق گفت منشی این لندهوری ، باورم نشد.

– حالا باورت شد؟

– هی همچین ، نگفته بودی اینقده خوش تیپی خانوم .

خندیدم و اون خیره نگام شد و همگام من طرف اتاق قدم برداشت.

– مگه نگفته بودی داری از ایران میری؟

– یه ماه دیگه ، کارام یه کم تو هم گره خورد اینه که یه ماهی هستم.

– اوه امیدورام زودتر حل بشه ، رئیس منتظرته.

– اذیتت که نمیکنه.

– شما بهتر می شناسینش.

– بی خیالش باش ، اون ارزش حرص خوردن نداره.

خندیدم و اون با نگاه مهربونش باز افتاد به جونم و آخرش وارد اون اتاق با در چرمی شد.

مانتوی امروز بلند بود و خوش استیل نشونم میداد و خودم هم از تیپم خوشم می اومد ، خدا پدر مادر آهو رو با این مانتوهای فوق تصور شیکش بیامرزه.

کمی که گذشت بالاخره اون سه مرد از اتاق بیرون اومدن و هر و کرشون سالن رو نیز مستفیض و بهره مند از حضورشون کرد و من واسه اولین بار خنده از ته دل این رئیس جان رو مشاهده فرمودم.

شایان – پس شب خونه تو ، بگو اون وثوق هم باشه.

تیام – حتما ، منتظرم.

اون یاروی خنده به لب سری برام تکون داد و من هم براش لبخندی از ته دل اومدم و شایان رو بهم گفت : کاری نداری آمین؟

– نه.

شایان – پس شب میبینمت.

اون یاروی خنده به لب با ابروی بالا رفته منو نگاه کرد و من سر پایین انداختم و تیام گفت : دیگه برین ، مزاحممین.

شایان فحشی زیرلب داد و اون یارو غش غش خندید و چه امروز اسپرت ، تیپ زده بود.

با بسته شدن درهای کشویی آسانسور تیام دست ستون میزم کرده بالا سرم وایساد و پهلو زد به پهلوی نکیر و منکر بیچاره.

– مثه اینکه با تو نمیشه راه اومد.

متعجب نگاش کردم که توپید…

– چرا با رفیقای من تیک میزنی؟

ابروهام بالا پرید و دلم پر از خنده شد ، من تو رو دارم واسه هفت هزار پشتم بسه ، تیکم کجا بود جناب؟

– اگه ناراحتتون کردم متاسفم…رئیس.

مکثم روی مخش بود و چه مزه داد این روی مخ بودن.

– حد خودتو بدون.

اخطار دهنده بود صداش و نگاه من دنبال اون مدال آویزون شده از زنجیر پلاتین گردنش بود ، هیچ مفهومی نداشت برای من بی سواد ولی عجیب خوشگل بود و دلبر.

– حالیت شد؟

– بله…رئیس.

مکث های تهش به رئیس ختم شدم آزارش میداد و جنگل سبز نگاشو در عرض ثانیه ای طوفانی میکرد و چقدر این نگاه و این رنگ خاص بود.

– پس فردا جلسه هیئت مدیره است ، میخوام راندمان شش ماهه گذشته جلوی همشون باشه ، فردا تا هر وقت طول بکشه میمونی و همه رو تایپ میکنی .

نگاش کردم و اینبار نگاه اون خندون منو نشونه رفت و راندمان شش ماهه گذشته و تایپ اون همه اتفاق و حسن اون همه اتفاق کار پنج شبانه روز بود و من از امشب باید شروع میکردم.

*******

خاله مهری ظرف شیرینی رو به دست یکی از اون دوتا نخاله داد و من رو راهی پذیرایی کرد و وثوق با نگاش تشویقم کرد که کنارش جاگیر بشم.

شایان بهم لبخند زد و اون مرد لبخند به لب باز منو شیفته این همه متانتش کرد.

شایان – چه اعجب ، مفتخر به زیارتت شدیم.

لبخند زدم و تیام فقط نگام کرد.

وثوق – حالا چند وقتی اونوری؟

شایان – معلوم نیست ، تو چی کاره ای ؟ تیام میگفت تو شهرداری گیری.

وثوق – یه مشکل کوچیک بود ، فردا حل میشه…بهزاد ساکتی؟

بهزاد – هیچی ، داشتم فکر میکردم آخرین باری که اومدم اینجا ، این خانوم خوشگله اینجا نبود.

وثوق – آمین مهمون این خونه است.

چه جالب که همه حا من مهمونم و هیچ جا خونه من نیست.

بهزاد – سالار کجاست ؟

با اسم سالار ابروهام تو هم فرو رفت و تیام مچ حالتمو گرفت.

وثوق – تو راهه ، آمین هنوز عاطی نیومده ؟

– نه گفت شب با دوستاش میره شام بیرون و…

شونه بالا انداختم و یه لبخند دندون نما واسه نگرونیش رفتم و اون چشم غره رفت و من ته مهای اون چشم غره لبخندشو دیدم.

اومدم از اون جمع مردونه کناره بگیرم که سینه به سینه عاطی جعبه شیرینی به دست دراومدم.

صدای سرخوشش خونه رو برداشته بود و من امروز واسه دومین بار خنده رو رو لبای اون رئیس همیشه واسه من اخم داشته ،دیدم.

عاطی شیرینی رو وسط میز گذاشت و شایان خودشو جلو کشید و یه دونه از اون شیرینیای خوش برو رو به دست گرفت و گفت : مناسبت این شیرینی چیه عاطی خانوم ؟

عاطی شالشو از سر کشید و در حال رفتن تو آشپزخونه با اون ولوم بالای سرخوشی دار داد زد که…

عاطی – شیرینی خواستگاریمه ، همون که آمین جونم همش زد.

تیام بهم چشم غره رفت و وثوق با خیال راحت یه گاز به شیرینیش زد و به احتمال صددرصد شیرینی شد گوشت تنش و شایان یکی کوبید پس سر وثوق و بهزاد کرکر خندید.

بهزاد – صیام کجاست ؟

وثوق – تو نشیمن داره کارتون میبینه.

مسیرم به نشیمن کشید و صیام منو که دید خوابالو دستاشو طرفم دراز کرد و من اون موج عشقو به تن کشیدم و کنار بلبل زبونیاش باب اسفنجی دیدم و پاپ کورن خوردم.

– آمین ؟

– جون آمین ؟

– من چند روز پیش تو پارک عاشق شدم.

در حد انفجار خنده تو وجودم قل زد و به سختی گفتم : چرا فکر کردی عاشق شدی؟

– آخه یه دختره هست ، موهاش خیلی بلنده ، همش با یه پسره بازی میکنه ، پسره هم زشته ، تازه من میدونم دختره هم منو دوست داره ، آخه یه بار بیسکوییتشو نصف کرد اومد بهم داد ، ولی خورشید نذاشت بیسکوییتو ازش بگیرم ، از اون روز دیگه هچی بهم نداد ، تازه همیشه با مامانش میاد پارک ، منم دوست دارم با مامانم برم پارک ولی مامانم وقت نداره ، من یه مامان دیگه میخوام ، دوست دارم مامانم مثه مامان اون دختره هی منو ببره پارک ، من دوست ندارم با خورشید برم پارک ، آمین تو میای با هم بریم پارک ؟

– آره قربونت برم ، هر وقت تونستم میبرمت پارک.

– مرسی.

گونشو نرم بوسیدم و اون باز ناز اومد و من به جون خریدم اون همه ناز بچگونشو.

– آمین ؟

– جونم؟

– من خیلی دوست دارم ، کاش تو مامانم بودی.

دلم مشت شد و ضربان قلبم ریتم گرفت و چقدر من هم میخوام که مامان تو باشم.

– تو که مامان داری.

– اون منو دوست نداره.

– مگه میشه مامانا بچشونو دوست نداشته باشن؟

آره که میشه ، مگه آذر تو رو دوست داشت ؟

– مامان من همیشه دعوام میکنه و میگه مامان صداش نکنم ، میگه بهش بگم سحر جون ، پس من کیو مامان صدا کنم؟ تو مامانم میشی؟

چه کنم که دلم خون میشه اگه نه جوابم باشه به اون همه التماس و خواهش پاک کودکانه.

– من میشم مامانت ، ولی قول بده جلو بابات منو مامان صدا نکنی.

دستاشو دور گردنم انداخت و کنار گوشم با اون لحن خوابالوی دلبرانه گفت : باشه مامانی.

دلم گر میگره با این مامانی و وجودم آتیش میگره با این لقب.

*******

تنم خسته بود و شکمم گرسنه بود و روحم خواب میخواست.

همه شرکت جز نگهبانش رفته بودن و من مونده بودم و مانیتور و پنج برگ دیگه که باید تایپ میشد.

وثوق امشب زنگ نزده بود و خاله مهری زنگ نزده بود و عاطی زنگ نزده بود و فقط صیام به قول خودش دزدکی با تلفن بیسیم شماره منو که حفظش بود گرفته بود و با مامانش ده دقیقه صحبت کرده بود و کلی هم گله و شکایت کرده بود و من با شنیدن صداش چقدر انرژی گرفته بودم.

نگام به ساعت مانیتور بود که دو نیمه شبو نشون میداد و اون ساقه طلایی از صبح جیرم شده هم تموم شده بود.

پنج صفحه بعدی با همه خوابالودگیم تا یه ساعت و نیم طول کشید و ویرایشش نیم ساعتی وقت گرفت.

ساعت چهار سر روی اون میز گذاشتم و دلم از این همه بی رحمی شوهرم گرفت.

به خودم که میام سر و صدای عمو بایرام ، یکی از خدمه ، بیدارم میکنه و عمو میگه…

– چرا اینجا خوابیدی بابا ؟ دیشب نرفتی خونه ؟

– نه کارم طول کشید.

بی حرف به کارش میرسه ونگاه من به تیپ داغون خودم میفته و جلسه هیئت مدیره امروزه و من چطور باید به خودم برسم معلوم نیست.

گوشی رو به دست میگیرم و دست به دامن سارایی میشم که هنوز تو خواب نازه و فحش میکشه به رفته و موندم.

آقای رئیس با بوی تلخ ادوکلونشون وارد میشن و تیپشون امروز محشر تر از هر روزه.

نگاش که به من میفته تعجب میکنه و بعد میتوپه بهم که…

– تو با این تیپ میخوای…

– سلام ، خون خودتونو کثیف نکنین ، سارا الان برام لباس میاره.

– نمیخوای بگی که دیشب اینجا موندی.

– خب ساعت چهار صبح به درد برگشتن نمیخورد.

خیره نگام میکنه و بعد بی تفاوت راهی اتاقش میشه و من هنوزم با اعتماد به نفس و دارایی اون مانتو و روسری چروک به خدمه دستور میدم چطور اتاق کنفرانسو آماده کنن و بالاخره سارا خانوم از آسانسور میزنه بیرون و هنوز نیومده شروع میکنه به وراجی.

– به جون تو بیست تومن واسه یه تاکسی زپرتی سلفیدم ، آخه دختر مگه تو خری که حرف این نره خرو گوش میدی میمونی سرکارت ؟ یعنی حقا که همون خر برازندته ، حالا بیا اینا رو بپوش و یه دستی به سر و روت بکش که دو دقیقه دیگه جلو روم وایسی هر چی از اون هفته سر دلم مونده رو بالا میارم.

میخندم به اون همه انرژی و یه آبی به دست و روم میزنم و بعد راهی اتاق استراحتم میشم و جلو چشمای هیز سارا شلوارمو درمیارم و نگاه خیرشو با خنده نگاه میکنم و میتوپم که…

– تو کلا عادت داری چشمت تو پر و پاچه مردم باشه؟

بی خیال یه کیک و شیرکاکائو از کیفش بیرون آورد و گذاشت روی میز و گفت : به جا فوضولی تو امور نظارتی من بخور از دست نری.

– این لباسا کجا بوده ؟

– لباسا رو آهو دوخته و کفش و کیف هم من خریدم ، گفتیم کادو تولدت ، نگو خانوم تولدشونو تو ویلا پسردایی ما جشن میگیره.

چه جالب که من امسال تولد نداشتم.

دامن چروک و چین خورده سرمه ای رو پا کردم و مانتوی بیشتر شبیه کت بوده سفید رو تن کردم و دکمه هاشو به مدد لباس سرمه ای سر دامن باز گذاشتم و شال چروک سرمه ای رو روی موهای پوش دادم ول کردم و شل طرفینشو رو شونه هام انداختم و کفش پاشنه دار سرمه ای با پاپیون کوچیک سفید رو پا زدم و تکمیل شدم و سارا واسه این تکیملی یه سوت جانانه زد

لبای رژ خوردمو روی نی گذاشتم و یه کم از شیر کاکائو رو راهی معدم کردم و همراه سارا راهی سالن شدم و تیامو دیدم که برگه های آماده شده رو زیر و رو میکرد.

تیام – چه اعجب سارا خانوم ، ما شما رو دیدیم؟

سارا بی خیال این بابا شد و منو مخاطب قرار داد.

سارا – من دیگه برم آمین ، امشب بیا اونوری.

سری تکون دادم و اون با اون همه جذابیت به رخ عالم و آدم کشیده تو آسانسور گم شد و نگاه تیام منو نشونه رفت.

سرتاپامو دید زد و ته نگاش رسید به لبای صورتی رنگم و سر جلو آورد و نفس تو صورتم ول داد و من ترسیدم و عقب کشیدم و محکم به میز خوردم.

– نه انگاری دوزاری رفت روت.

خیره اون همه رنگ پاشیده شده تو نگاش شدم و بوی عطر مردونش تو بینیم غوغا کرد.

– همه چی آماده است ؟

– بله رئیس.

– خوبه ، هر وقت گفتم پوشه ها رو جلوشون میذاری.

– حتما رئیس.

باز هم خیره نگام کرد و بعد راهی اتاق کنفرانس شد و من هم با لبخند به پیشواز اون همه آدمِ های کلاس و گاهی تازه به دوران رسیده رفتم.

بیست دقیقه ای از شروع جلسه گذشته بود که با ایمیل تیام پوشه ها رو به دست گرفتم و با شیک ترین قدم های ممکن راهی اتاق شدم و با یه تقه ملایم اون همه چشم نظاره گرم شد و من یه لبخند محو چاشنی آرایش صورتم کردم و عجیب رو مخم بود نگاه یه مرد حدودا چهل و خرده ای ساله با قد کوتاه و شکم پیش و یه مرد حدودا بیست و هفت هشت ساله با یه ظاهر شیک .

کنار صندلی تیام در صدر میز کمی خم شدم و کنار گوشش گفتم : امری با من نیست ؟

نگاش پر اخم به اون مرد چهل و خرده ای ساله بود و گفت : نه ، برو.

لبخندی به نیمرخ جذاب ولی بی اخلاقش زدم و راهی سالن دوست داشتنی خودم با اون همه پنجره سرتاسری شدم.

با لبخندم اون چند نفر رو راهی میکردم که اون مرد با اون قد کوتاش جلو روم وایساد و من به زور لبخندمو حفظ کردم و اون نگاشو هرزه کرد و سرتاپام رو برانداز کرد و کارتشو از جیب درآورد و به دستم داد و گفت : اگه از منشی جناب ملکان بودن خسته شدی…

صدای تیام برای اولین بار به گوشم خوش اومد.

تیام – آقای صفایی مشکلی پیش اومده ؟

صفایی لبخندی زد که بی شباهت نبود به نیشخند و گفت : منشی زیبایی دارین جناب مهرزاد.

تیام چیزی نگفت و منتظر اون آدم خپل رو نگاه کرد و اون آدم با اون نگاه تیام گفت : من بهتره برم.

تیام چیزی نگفت و اون مرد بیست و هفت هشت ساله از غفلت تیام بهره برد و سری برام تکون داد و خیره براندازم کرد و نگاش دست کمی از اون مرتیکه خپل کم مو نداشت.

با رفتن اون همه آدم و سکوت سالن نفس راحتی کشیدم و چقدر دلم یه خواب راحت میخواست.

روی صندلیم نشستم و تیام دستش رو دستگیره در اتاقش مکث کرد و به طرفم برگشت.

– اون مرتیکه چی میگفت ؟

– کی؟

– همین صفایی.

– هیچی.

– خوش دارم سوالم جواب داشته باشه.

با اولین قدمی که طرفم برداشت بلبل شدم و شروع کردم به گفتن.

– هیچی ، گفت اگه نخواستم منشی شما باشم میتونم روی اون حساب کنم و کارتشو بهم داد.

کارت رو روی میز طرفش هل دادم و اون توی مشت فشردش و پر اخم نگام کرد.

*******

سومین ماشین مدل بالا رو هم بی محلی کردم و کشیدم کنار و چشمم خورد به اخمای همیشگی شوهرجان و اون مرسدس بنزش که نگاه خیلیا رو به خود می کشید.

با اشارش روی صندلی جلو و کنارش جا گرفتم و شنیدم تیکه کلفت اون آذورا سوارو و تیام بیشتر اخم کرد و هیچی نگفت.

– چطور معاونم تو رو با نوزده سال سن استخدام کرده ؟

– خب…

– عمه فرشته پارتیت شده ، آره؟

– بله.

– جالب شد ، پس تو از اسم عمه استفاده ابزاری هم میکنی.

– من همه چیزایی کمه یه منشی بخواد رو دارم و…

– مخصوصا عشوه ، امروز خوب دلبری کردی تو اتاق ، نه انگاری این کاره ای ، صفایی رو میشناسم ، اصولا دست میذاره رو اهلش.

دلم مشت میشه و ضربانم نامنظم ، کف دستم خیس عرق میشه و تنم پر از لرز ، یه قطره عرق سرد از تیره کمرم راه میگیره و اشکم تو چشمم میجوشه و…

من از این مرد متنفرم.

میخوام داد بزنم “بزن کنار” و هم بغض نمیذاره و هم ترس.

من یه عمر ترسیدم ، با همه رو پای خودم وایسادنام ترسیدم ، از برق کمربند هوا رو شکافته ترسیدم…

من از این مرد میترسم ، حتی از جمشیدخان بیشتر…

حتی بیشتر از جمشیدخانی که این سالای آخر کاری به کارم نداشت…

دستم به گلوم میچسبه و اون مرد ، همه ری اکشن های منو زیر نظر میگیره و تهش لبخند یه وری به ناف اون لبای لعنتیش میبنده.

گردنم حرکت میکنه و نگام توی ترافیک چرخ میخوره و قطره اشکم میچکه و من یک روز از این مرد انتقام میگیرم.

دنیای من تاریک و غمگینه ، بار جدایی خیلی سنگینه

هر کس که از حالم خبرداره از شونه هام این بارو برداره

من این بارو رو شونه ی کسایی میندازم که خوارم کردن…

من اگه امروز طعنه هرجایی بودن شنیدم یک روز جواب میدم این طعنه رو و میدونم اون روز دیر نیست…

*******

وثوق اجازه صیامو گرفته بود و من و صیام با اتوبوسی که واسه صیام کلی ذوق داشت راهی اون یه تیکه از بهشت بودیم و کاش من میتونستم جای اون قصر توی اون یه تیکه از بهشتم زندگی کنم.

– مامانی؟

– جون مامانی؟

– فردا با من میای کلاس اسکیت؟

– مگه کلاس اسکیت میری؟

– آره ، خیلی دوست دارم ، ولی یه پسره همیشه منو مسخره میکنه ، میگه من همش میخورم زمین ، ولی من اسکیت دوست دارم ، منم میخوام مسابقه ها رو ببرم.

دست دور شونش انداختم و به خودم فشردمش و باز دلم پر از عشقش شد.

– پسر مامان همیشه بهترینه ، صیام من هیچ وقت غصه نمیخوره ، عوضش تلاش میکنه که خیلی خوب بشه ، تا بتونه تو مسابقه اول بشه ، به مامان قول میدی؟ قول میدی که هیچ وقت غصه نخوری؟چون تو غصه بخوری مامان هم غصه میخوره.

– قول مردونه.

انگشت کوچیکش قفل انگشت کوچیکم میشه و من میدونم که این قول مردونه تر از همه قولاییه که شنیدم.

– مامانی خیلی دوست دارم.

– من عاشقتم.

با ذوق میخنده و از شیشه بی آر تی به خیابونای خزون زده تهرون خیره میشه.

– مامان؟

– جونم؟

– بابا اذیتت میکنه؟

– چرا می پرسی؟

– آخه اون بار زده بودت ، بعدش هم همش سرت داد میزنه ، تازه همش به خاطر اون سرکاری…من یه روز بزرگ میشم ، کار میکنم ، پول در میارم بعد تو دیگه نباید کار کنی و خسته بشی ، اون وقت هر وقت خواستیم با هم میریم گردش.

لبخندم تلخ جا خوش میکنه رو لبام و دلم پر محبت تر میشه نسبت به این پسر کوچولو.

آهو در رو به رومون باز میکنه و لبخندش متناقض با اون غم چشماش به گرمی به پیشوازمون میاد.

سارا عصبیه و من میفهمم معنی همه ی حرکاتشو.

روی تخت کنار حوض که تنها گیرش میارم ، کنارش میشینم و مثه خودش دست دور زانو میندازم و خیرش میشم و خودش شروع میکنه به گفتن…

– امروز سالار زنگ زد ، می پرسید خونه تیام چی کار میکنی ؟ میگفت یه کشیده حرومش کردی ، کمش بوده آمین ، خیلی کم ، من بودم یه تف مینداختم تو صورتش و آدم حسابش نمیکردم ، این همون داداشیه که من واسه داشتنش باید جلو رفیقم خجالت زده باشم ، این همون کثافتیه که نمکدون شکسته ، هربار که صدا هق هق آهو رو میشنوم دلم ریش میشه از این همه بی احساسی داداشم.

باز هم خوبه که فقط متهمش میکنی به بی احساسی و خبر نداری از اون آپارتمان مجردی و آهوی اسیر شده.

– داداشم لیاقت خانومی آهو رو نداشت ، لیاقت اون همون زیرخوابایین که تو خیابون ریخته ، لیاقت اون همون دخترایین که جز نوک دماغشون هیچی نمیبینن ، من سالارو نمیبخشم.

من ازش نمیگذرم.

– سالار خیلی نامرده.

حیف نامرد.

– سالار بد با آهو تا کرد.

سالار خون آهو رو تو شیشه کرد.

– چطور دلش اومد پشت پا بزنه به این همه عاشقی آهو.

چطور دلش اومد آهو رو پرپر کنه.

– گاهی فکر میکنم من و سالار به مامان فریال نکشیدیم ، اون به اون مظلومی کجا و من و اون سالار عوضی کجا ؟

خاله فریالم هم مظلوم بود ، هم عاشق ، هم مادر ، هم بیشتر از یک خاله.

– اگه مامان بود ، یه چک زده بود تو گوش شازده پسرش و شیرشو حرومش کرده بود ، آهو حیف این همه حیوونی داداشم بود.

دلم میگیره از این همه دلگیری و صدای خنده های صیام و آهو که تو حیاط میپیچه جمعمون از اون غمگینی درمیاد و صیام چه معجزه گر شاد میکنه ما سه تا تشنه شادی رو.

آهو که از شیطونی صیام میخنده یاد اون شش ماه پیشش میفتم که تو بغلم ضجه میزد و گوشت تنمو با حرفاش میریخت.

یاد اون روزی میفتم که دخترونه هاش حروم هوس کثیف سالاری شده بود که یه عمر برادری در حقم کرده بود و نذاشته بود مرد جماعت چپ نگام کنه.

یاد اون روزی میفتم که اون سالار برای من برادر ، از آهو گذشته بود و سارا چه خوش خیال فکر میکرد این دوتا به تفاهم نرسیدن.

یاد روزی میفتم که آهو تو بیمارستان بستری شده بود و من سارا رو توجیح کرده بودم که اثر مسمومیت داروییه نه حل کردن یه مشت آرامبخش توی لیوان آب و سرکشیدن لیوان.

یاد اون روزی میفتم که آهو سرپا شد و قسمم داد نگم نامردی سالارو به سارا.

دلت که می لرزید من با چشام دیدم تو زل تابستون چقدر زمستونه

هواگرفته نبود دلم گرفت اون شب ، به مادرم گفتم هنوز بارونه ، هنوز بارونه

*******

عینک دودیم رو روی موهای پوش دادم فیکس کردم و به وثوق زیرچشمی در حال دید زدن پاهای خوش تراش عاطی زیر اون دامن کوتاه جین توپیدم که…

– آدرس…

نگاش گیچ و منگ به زور از اون پاها کنده شد و من چشم غره رفتم به این همه هیزی و اون گفت : آدرس چی؟

– سنگ قبر من ، خب آدرس باشگاه صیامو میخوام دیگه.

وثوق – خب خودم میبرمتون.

– لازم نکرده.

عاطی به کنفی اون مرد پر اقتدار ریز خندید و وثوق این چند وقته عجیب شاس میزنه.

– نگفتی؟

صدای تیام رو مخم راه میره و چقدر بیزارم از همه وجود این مرد.

تیام – چیو باید بگه ؟

– با اجازتون میخوایم بریم باشگاه صیام.

تیام – خب ، میتونین با من بیاین ، سر راه میرسونمتون.

این ناپرهیزیا به این مرد خشک و رسمی نمی خوره و همچنان این جناب اخم دارن.

وثوق – تیام امشب ویلا فشم بهزاد خبره ، هستی؟

تیام – هستم.

عاطی هم ابرو بالا انداخته شیطونی کرد و گفت : آمین امشب با یه دور دور موافقی ؟

چشمکشو میبینم و چشمک میزنم و میگم که…

– هم من هستم ، هم آهو و سارا.

وثوق اخم میکنه و تیام بی تفاوت نگاه میکنه و صیام میگه که…

صیام – یعنی شب میریم پسربازی؟

نگاه چهار تای ما برگشت روی اون پسر خوشگله و چشامون عجیب گشاد شد.

صیام ترسیده مانتومو به دست گرفت و چشم مظلوم کرده گفت : خب اون بار که با دوستای عاطی رفتیم بیرون ، دوستش گفت ، همونه که پسره بهش گفت چقدر لافی.

تا نوک زبونم میاد که بگم داف نه لاف که عاطی مثل فشنگ در رفته ، ریز میخندونتم و وثوق با حرص میگه که…

وثوق – عمو با دخترا که میری بیرون دیگه چی کارا میکنن؟

صیام – نخ هم میدن ، ولی من نخه رو ندیدم ، بعضی وقتا هم یه پسرایی هستن اسمشون ژلتنمنه ، میان یه کارتی بهشون میدن که اونا خیلی خوشحال میشن و هورا میکشن ، تازه اون بار که رفته بودیم یکی از این مردا که اسمش ژلتنمنه پول غذاهامونو داد ، تازه لپ منم کشید و منم ازش بدم اومد چون خیلی لپم درد گرفت.

تیام یعنی بی تفاوت در حال میزون کردن یقه لباسشه و وثوق نگاشو قرمز شده از صیام به من چرخش میده و میگه که…

وثوق – راست میگه ؟

دست صیامو میکشم و کوله اسکیتشو که کم از قد و بالای خودش نداره رو به دست میگیرم و این بار مازراتی سواری میکنم کنار دوتا چشم سبز ملکان نام.

صیام – بابا ؟

تیام – چیه باز ؟

اخم صیام تو هم رفت و دی وی دی تو دستش کنار صورت ما دوتا گرفته شد و گفت : اینو میشه بذاری ؟ آهنگاشو دوست دارم.

جناب پدر از خودشون حرکتی نشون دادن و دی وی دی تو دل دستگاه فرو رفت.

ثانیه ای نگذشت که صدای نکره ی ساسی مانکن فضای ماشینو پر کرد و به علاوه ابروهای جناب پدر ابروهای بنده هم با هم دخیل شدن.

ورجه وورجه ها و بچگونه های صیام روی صندلی عقب می ارزید به شنیدن صدای نخراشیده و متنی بس بی سر و ته.

تیام – سارا چه مرگشه ؟ با باباش مشکل داره چرا ما رو طرف حساب خودش میدونه؟

– من سعی میکنم توی مسائل سارا دخالت نکنم.

تیام – واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم ، ببین دختر جون من کاری به خودت ندارم که یهویی افتادی وسط زندگیم پس بحث سارا رو سوای خودم و خودت بدون.

– منم هیچ وقت سارا رو درگیر زندگیم نمیکنم .

تیام – راستی از باباجونت چه خبر ؟ اصلا سراغی ازت میگیره ؟ یا دادتت حاجی حاجی مکه ، نکنه سر راهی هستی ، آیلین با اون همه خوشگلی کجا و تو کجا ؟ پس یه چی این وسط هست.

– من شبیه عمه مهشیدمم ، آیلین هم شبیه مامانشه ، پس هیچ نقطه اشتراکی بینمون نیست.

تیام – صیام چند ساعت کلاس داری؟

اسمش باباست و نمیدونه پسر پنج سالش چند ساعت کلاس داره.

صیام – نمیدونم ، هر وقت عمو وثوق می اومد دنبالم کلاسم تموم میشد.

تیام – زنگ بزن ، تو مسیر بود میام ، جواب ندادم یه آژانس بگیر.

به خاطر من نیست ، نه ، عمرا اگه باشه ، محبت پدرونش هم نجوشیده ، فقط مسئولیت و بار پدریه .

کوله صیام توی یه دستمه و دست دیگم بند اون دست کوچیکیه که گرماش روح مینوازه عجیب.

– کوله سنگین نیست ؟

– چرا می پرسی؟

– آخه هر وقت میام کوله سنگینه برام ، منم دستم درد میگیره ، واسه تو سنگین نیست؟

دلم میسوزه ، آتیش میگیره ، جزغاله میشه.

میخواد جلوی من سوتی نده و با دقت حرکت میکنه و حرفای مربیشو گاهی گوش میده و گاهی با شیطنت سرباز میزنه .

حضور کسی رو با فاصله یه صندلی کنارم حس میکنم و صداشو میشنوم و نگاه میندازم به استیل قشنگ نشستنش.

– پرستار جدید صیامین؟

عینکم رو با نرم ترین حالت ممکن از روی چشمم کنار میزنم و اون خیره من میشه.

– شما صیام رو میشناسین؟

– اونقدری که هر آخر هفته رو باهاش بگذرونم.

– ببخشید ؟

– من شوهر همسر سابق جناب ملکانم.

– آهان.

نگاش میکنم و چقدر جذاب و خوش تیپه.

هنوز خیره منه و من از نگاه بی حالت ولی جذابش دستپاچه میشم.

– و بنده افتخار آشنایی با کیو دارم ؟

– به نظرت خودتون ، شما کامل به من معرفی شدین؟

– اوه ، من واقعا متاسفم بابت این حواس پرتی ، من زند هستم…

– خوشبختم آقای زند.

– نگفتین ؟

– چی رو ؟

– خودتونو معرفی نکردین.

– من…خب من چند وقتی مهمون خونه جناب ملکانم .

– مهمون ؟ پس صیام خیلی باید بهتون عادت کرده باشه که بخواد توی زمین اسکیت تماشاش کنین.

– یعنی صیام به شما عادت داره ؟

– خودخواهیه که بگم ، ولی صیام به من بیشتر از مادر و پدر واقعیش عادت داره.

– صیام از شما نگفته بود.

– خب من و اون اوقات مردونه خاص خودمونو داریم ، اون از من جلوی خونواده تیام حرفی نمیزنه.

– شما خودتون فرزندی ندارین ؟

– نه ، همسرم هم وقت بچه دار شدن نداره.

دکمه های تا وسط سینش باز روی مخه و نگاه به خود میکشه.

– شما هم خودتونو کامل معرفی نکردین.

– مهرزاد هستم.

– تلافی بود ؟

– چی ؟

– نگفتن اسم کوچیکتون تلافی بود ؟

– نه به هیچ وجه ، اسمم آمینه.

– چه قشنگ ، میتونم بگم یکی از فوق العاده ترین اسماییه که تو عمرم شنیدم.

– شوخی میکنین ؟

– ابدا .

با اومدن صیام و دیدن صمیمتش با اون جناب زند خوش تیپ دلم قرص میشه که گاهی یکی برای این بچه پدرونه هم خرج میکنه.

صیام که اسم جناب زند رو میبره تازه میفهمم اسم خاص آقا رو…

چه با کلاس…کارن زند…

*******

قدم به قدم همراه جناب زند با اون نام بسی به دل نشستشون پارکینگو هدف میگیرم و صیام دست هردومون رو گرفته میگه…

صیام – نمیشه سه تایی شام بریم بیرون ؟

جناب زند لبخند میزنه و کنار صیام زانو میزنه و با منظور میگه که…

کارن – میدونی که من وقتشو دارم ولی شاید آمین خانوم وقت نداشته باشه.

نگاه صیام پر التماس منو نشونه میره که صدای نحس ترین آدم عمرم توی اون پارکینگ طنین پیدا میکنه و جناب زند رو از اون حالت درمیاره و پوزخند میشونه رو لبای جناب خوش اسم.

تیام – اوه فکر نمی کردم امروز مفتخر به دیدن جناب زند بزرگ باشم.

پوزخند باز رو لبای کارن خان تکرار میشه و تیام کنار من وایمیسته و صیام وسط اون همه نگاه منظور دار دو آدم میگه که…

صیام – بابا تو برو ، ما شب میخوایم شام با کارن بریم بیرون.

تیام – بهتره فکرش هم نکنی ، آمین با صیام برین تو ماشین.

لبخندی دستپاچه به اون مرد به من خیره شده میزنم و دست صیام رو میکشم و صدای کارن خان شوکم میکنه.

کارن – قهوه خوبی بود ، به امید دیدار.

سری تکون میدم و باز نگاه تیام اخطار دهنده شده.

تیام که بعد از دقایقی کنارم میشینه فاتحه و اشهد میخونم واسه رونح پر فتوت و ناکام موندم.

صدای ساسی مانکن عقب ماشین غوغا میکنه و صیام بی خیال ورجه وورجه رو از سر میگیره و من می مونم و صدای پر حرص مردی که کاش مسئولیت پدری بیخ خرشو نمی گرفت و دنبال ما نمی اومد.

– دقیقا میخوام بدونم با این مرتیکه میخواستی چه غلطی بکنی؟ شام بخوری ؟ با این مرتیکه نشستی قهوه کوفت کردی ؟ ببین آمیبن دارم اخطار میدم و امیدوارم آخرین اخطارم باشه چون دفعه بعد اینقدر آروم نیستم ، دور و بر این مرتیکه خوش ندارم ببینمت ، حالیته که؟

– بله.

کاش کارن خان برای من یاد قهوه نمی افتاد و بنده رو تو مخمصه نمینداخت ، ولی عجب چیزی بود ناکس.

– حالا چی میگفت این مرتیکه ؟

– هیچی ، در مورد صیام حرف میزد.

– من نمیدونم سحر تو این مرد چی دید که زنش شد ؟

تا نوک زبونم میاد که بگم “مرد به این خوبی مگه چیه” و نمیگم و عوضش این حسادت مردونه رو میذارم پای اینکه چشم نداره ببینه زنی که یه روز مال اون بوده حالا نصیب این مرد خوش تیپ و محترمه.

– اینجا چی کار میکرد؟

– اومده بود تمرین صیام رو ببینه.

– گفتی چی کارمی ؟

– هیچی ، گفتم یه مدت مهمونم.

دنده رو با همه اتوماتیک بودنش تو مشت فشار میده و من میفهمم که این مرد هم نقطه ضعفی داره به اسم کارن زند.

*******

سارا – دقیقا میخوام واسم تشریح کنی که این یارو چی داره که تو ازش خوشت میاد؟

عاطی میخنده و من غیرتی میشم بابت اون مردِ این چند وقته واسم مهم شده.

– در مورد وثوق درست صحبت کنیا.

سارا – بابا وثـــــوق ، در هر صورت حیفی عاطی واسه اون انگل.

عاطی – همچین هم بد نیست ، یعنی راستشو بخوای تو این بی شوهری یه مردی که یه شرکت مامان داشته باشه و یه سانتافه هم زیر پاش باشه کمه و تو این جاده های زندگی ما هم که قرار نیست ماشین مدل بالاتر وایسه.

– حالا تو جون من بیا به وثوق بله بگو ، نه که بچه ده باری ازت خواستگاری کرده میگم.

آهو میخنده و قاچ پیتزاشو به دهن میبره و چقدر خوشگله این دختر ، مخصوصا با توجه به دوتا میز اونورتر که چشماشون تلسکوپ رصد وجود آهون شده.

سارا – به هر حال وثوق به خاطر این همه غیرت خرکیش دست و بالتو میبنده.

عاطی – خب من عاشق همین غیرتشم دیگه.

سارا – خب اونکه از صدقه سری خریتته ، اولا این همه بی حیا هم نبودی ، میگن دانشگاه آدم خراب کنه همینه دیگه ، بره گرفته الاغ تحویل داده.

آهو – سارا اینقده فک نزن ، بگیر غذاتو کوفت کن.

صیام خسته و خوابالو به بازوم تکیه زده بود و چرتش که پاره میشد مینالید که …

صیام – مامان نمیریم ؟

سارا به این لقب تازم میخندید و آهو لبخند میزد و عاطی…

عاطی نگران میشد ، از این موقتی بودنم نگران میشد و دلواپس ، دلواپس ضربه خوردن اون بچه ای که پنج سال شاهد بزرگ شدنش بود و حکم عمه داشت براش.

همه قیام کردیم تا به خونه هامون بریم که اون دوتا میز اونورتر خودی نشون دادن و یکیشون با مثلا قدمای دخترکش طرفمون اومد و خیره تو چشمای آهویی آهو گفت که …

– من میتونم افتخار آشنایی بیشترو با شما داشته باشم ؟

– ترجیحا نه.

نیش سارا چاکید و اخم آهو تو هم کشید ، من هم بی حس نظاره گری میکردم و منتظر نتیجه این همه منت کشیده بودم.

– خب…

آهو – بچه ها بریم.

بچه مردمو جا گذاشت و زودتر از ما از در بیرون زد و سارا حرص زده دنبالش افتاد و زیر لب غرید که…

سارا – تر جیحنت فرق سرم.

و عاطی کنار گوشم گفت : بچمون عاشقه ؟

کاش نبود…

*******

بدترین حالت ممکن تو این خونه اینه که من حق ورود به طبقه بالایی که اتاق بچم شاملش میشه رو ندارم و تیام خان قانونش کرده و یه مهر درشتش هم پاش کوبیده.

کنار خاله مهری فیلمای آبکی سینمایی ایرانی دیدن هم تو روز جمعه هیچ کیف نمیده.

– فرشته نمیاد تهرون ؟

– والا اگه به من باشه که منتشو میکشم که یه خونه اینجا بگیره و منو از این تنهایی درآره ولی مشکل اینجاست که مامانم از آدمای این شهر خوبی ندیده ، میاد میره ولی موندگاری تو کارش نیست ، خیلی دلتنگشم.

– بمیرم برات مادر ، چقدر سختی کشیدی ، یادمه وقتی فرشته جلو همه وایساد به خاطرت ، فرشته که از خونه پدری رفت خونواده به هم ریخت ، فریال که از همون اول ساکت و آروم بود ، فریدون خان هم که با زنش جا گذاشت رفت اصفهان و تابستون به تابستون تیامو میذاشت اینجا تا بهش خوش بگذره ، این خونواده کمتر روزی تو این نوزده سال کنار هم داشته.

– خونواده تیام تهرون نمیان ؟ اگه بیان نمیگن من کیم؟

– به نظرت نخود تو دهن من خیس میخوره ؟ تهمینه میدونه پسرش چه خبطی کرده و منتظر فرصته که بیاد تهرون ، فریدون خان هم که امیدوار شده از صدقه سر تو ارتباط با فرشته راحت تر بشه.

– مامان که با تهمینه خانوم…

– یهو جلو تهمینه نگی خانوما ، اینقده بدش میاد.

– چشم ، دارم میگم مامان که با تهمینه خا…جون رابطه داره.

– الهی بگردم من دور این صورت ، کلا فرشته با خانومای خونوادش رابطه خوبی داره ، مثلا همین ورپریده سارا رو میگم…ماشالا تو جونش چه تو آب و گل هم دراومده.

شاخه به شاخه پریدنای خاله مهری رو دوست دارم وقتی که مسیر فکرم عوض میشه و صدای صیام شادم میکنه.

صیام – سلام.

جواب که میشنوه بی خیال ما دوتا آدم عاقل و بالغ دی وی دیشو میقرسته داخل دستگاه و ما متحمل دیدن اسپایدرمن میشیم و خاله مهری هم کلافه میره سمت آشپزخونه.

نگاه کسی رو حس میکنم و نگاه برمیگردونم و تیامی رو میبینم که دست به سینه به چارچوب در تکیه زده و مارو برانداز میکنه.

از سرجا بلند میشم و بی نگاه بهش میگم که…

– سلام.

با اون دوش ادوکلن خاص خودش هم هنوز بوی گند الکل از وجناتش میریزه.

جوابی نمی شنوم و اون با سر اشاره میزنه که دنبالش راه بیفتم و صیام اونقدر درگیر فیلم تا حالا صدبار دیدتش هست که منو یادش رفته باشه.

به اتاق کارش که پشت راه پله ها گم شده میره و من جوجه اردک وار دنبالش میفتم.

روی صندلی گردونش میشینه و چقدر عضله هاش زیر اون تی شرت جذب یشمی تو چشم میاد.

– امری داشتین ؟

– بیا یه گشتی تو بورس بزن ، شنیدم بعضی سهاما ارزشش اومده پایین ، بشین ببین مشکلی هست یا نه ؟

لپ تاپش به دستم میاد و من چقدر عاشق اون سیب گاز زده نقره ای رنگ تو پس زمینه سفیدم.

در گیر صفحه های نت میشم و سوالش سرمو از پشت اون صفحه با سیب گاز زده نقره و پس زمینه سفید بیرون میکشه.

– چرا نخواستی تو شرکت بابات استخدام شی؟

پوزخندم واضحه و اون اخم میکنه…

– جمشیدخان خوشش نمیاد من تو یه جمعی دیده بشم که آدمای اون جمع اونو میشناسن.

جوابم اونو ناراحت نمیکنه ولی واقعیتش کمرمو میشکنه.

– با صیام چرا خوبی؟

– چون شبیه خودمه.

اولین جراتمه جلو این یارو.

– دقیقا چیش شبیه توئه ؟ من همه امکاناتی در اختیار بچم گذاشتم و اون هیچ کمبودی نداره.

چیزی نمیگم و لپ تاپو به دستش میدم و هرچی رو برگه پیاده کردم رو میذارم جلوش.

عقب گرد میکنم که بزنم بیرون از هوای اون بوی ادوکلن قاطی الکل که داد میزنه…

– مگه گفتم میتونی بری ؟

منتظر نگاش میکنم و نگاه اون وجبم میکنه و هنوز بوی الکل داره وجودش.

– جوابمو ندادی ، بچه من تو نظر تو چه کمبودی داره ؟

– هیچی ، فقط مامان بابا نداره ، حالا میتونم برم؟

هیچی نمیگه و من میزنم بیرون و میدونم که این مرد عوض نمیشه.

*******

به اون بشر یه وری رومیزم نشسته و پا تکون داده خیره بودم و حرص می خوردم.

– بر فرض محال که جناب رئیس از دوربین شاهد این عنتر بازیات نباشه چه تضمینیو میدی که یکی یهو از این در عین گاو سر پایین نندازه و بیاد تو ؟

– آیا گاو همون رئیسته ؟

– فعلا منم که گیر توئه خر افتادم.

– عزیزم…

دنباله عزیزمش با آدمی کهاز آسانسور بیرون زد خفه شد و پای در حال جنبیدنش از حرکت وایساد انگاری و پررو پررو جم نخورد از سر جاش و من با لبخند بلند شدم و بهزاد جان رو با اون همه حال و احوال مورد مرحمت قرار دادم و نگاه بهزاد عصبی لحظه ای اون بشر بی ادب رو رها نمیکرد.

تیام که از اتاق اومد بیرون و چشمش به این نمونه نادر بشری افتاد ، سارا حساب کارو دست گرفت و با نیش باز کرده اش لوس شد که…

سارا – سلام عزیـــزم، چطوری نفس؟

باز عنتر بازی خانوم بالا زد و من با همه سه سال کوچیک تر از این بشر بودن خجالتم اومد.

بهزاد چشم گشاد کرد و تیام خنده قایم کرد.

تیام – اینجا کاروانسرا نیست.

سارا – مگه من گفتم کاروانسراست ؟ اصلا به کلاس من میخوره برم کاروانسرا داداش؟ نگو اینجور ، شرکت به این ناناسی.

تیام – بیا برو بذار اینم به کارش برسه.

این ؟ من اینم ؟ شاید یادش رفته آم سر اسمم رو ، شاید تو سرعت هوا حس نشده آم سر اسمم ، شاید…

سارا – اولا این نه و آمین ، دوما شرکت پسرداییمه دلم میخواد اوقات فراغتم اینجا باشم.

تیام – ناهار در خدمت باشیم.

سارا – چه ماهی تو و من خبر نداشتم ، والا امروز هیچ بنی بشری پیداش نبود که تیغش بزنم…

عرق سرد از کنار شقیقم راه گرفت و یه ور صورتمو قاب کرد.

تیام خندید ، حتما عادتی بود به این سبک های حرفی و دهن بی چاک سارا ولی امان از بهزاد…

بهزاد اونقدری پتانسیل عصبانیت داشت که با یه پارچه قرمز و یه تکون خفیف شرکتو رو سر این دختره بی چاک و دهن خراب کنه و من نمیدونم چرا.

تلفن سارا که زنگ میخوره و آهنگ مدرسه موشها تو سالن پش میشه میخوام خودمو حلق آویز کنم و خانوم خیلی ریلکس جواب میده و از روی میز میپره و سهراب جونم گفتنش میون دوتا مرد هیچ جنبه ای نداره جز سر به زیر افتاده بهزاد جان.

کیفشو کج میندازه و شالش که به گل سرش گیر کرده رو درست میکنه و بی خیال اون دوتا میگه که…

سارا – من دیگه میرم ، سهراب خونش دعوتم کرده.

فرصت نمیده و میون درای کشویی آسانسور گم میشه و تیام جای اون می توپه به من که…

تیام – کجا رفت ؟

من هم اسکولی رو به حد اعلا میرسونم و خیلی مات میگم که…

– خونه سهراب.

چشم غره میره و بهزاد لبخند مصنوعی میاد که…

بهزاد – تیام من برم ، یادم افتاد یه کار مهم بانک دارم ، خدافظ.

اون دو که میرن باز من میمونم و رئیس و شوهرخواهر آینده.

دستاش ستون میزم میشه و سر من بالا میاد .

– رابطه این پسره سهراب با سارا چیه ؟

– بچه خوبیه ، یعنی…خب کلا خیلی جوریم با هم.

– جورین ؟

– خب ما واسه مزونش گاهی کار میکنیم.

– اون وقت سارا تنها میره خونه اش چون واسه مزونش گاهی کار انجام میدین؟

– نـــه ، سارا که تنها نمیره ، آهو هم هست ، شاید منم…

– تو چی ؟

– من کار دارم نمیتونم برم.

– نمیتونی؟

– من اصلا رام دور میشه.

– رات دور میشه ؟

– حالا که فکرشو میکنم اصلا دوست ندارم برم.

– دوست نداری؟

– اصلا چه معنی داره سه تا دختر برن خونه یه پسر؟ …ولی مامانش هم هستا.

اینبار بی حرف خیره نگام میکنه و من هیچ حالتی رو توی اون چشمای خیره سبز رنگ نمی بینم.

*******

– امشب اینجایی؟

از پنجره شاهد آهویی بودم که مثه همه این چند ماه غمزده خیاطی میکرد و رو به سارا گفتم : آره ، به وثوق خبر دادم.

– چه خبر؟

– شما چه خبر از خونه سهراب جونتون؟

– هیچی ، چندتا از بچه ها بودن ، گفتیم ، خندیدم ،دو دست فوتبال دستی بازی کردیم ، جات خالی بود.

– یه سوال بپرسم جون آمین نمی پیچونی؟

– بپرس.

– صنم تو با این بهزاده چیه که هر بار همو می بینین رم میکنین؟

– به نظر تو من اینقدر خاک تو سرم که با همچین مردی صنم داشته باشم؟

– قرار شد نپیچونی.

– چی میخوای بدونی؟

– اینکه چرا وقتی میبینیش دلت میخواد زودی جا خالی کنی.

دست دور زانوهاش انداخت و چقدر این مدل پا تو سینه جمع کردن به اون همیشه خواهر می اومد.

– یه زمانی خواستگارم بود و بابا و سالار گیر داده بودن بله بگم ، انگار مرتیکه چه تحفه ای هست ؟ ازش خوشم نمیاد ، خیلی با کلاسه ، رو مخمه ، از همه چی تمومیش بدم میاد ، آمین شاید پنجاه درصد اومدنم از اون خونه بیرون بابت خواستگاری همین عوضی باشه.

– دیوونه ای سارا ؟ مگه بهزاد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا