رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 29 رمان معشوقه اجباری ارباب

4.2
(6)
مختار خندید و گفت: باز چیکار کردی تو؟!
– هیچی… کاری که ایشون ناراحت بشه رو نکردم! 
– نکردی؟ مختار یه لحظه ولم کن؟
مختار: قول می دی نری طرفش؟ 
آراد با عصبانیتی که داشت، سعی می کرد خودشو آروم نشون بده. 
گفت: آره… آره!
مختار ولش کرد. یهو دوید طرفم. جیغ کشیدم که دوباره مختار گرفتش و با خنده گفت: تو که همین الان قول دادی؟ خب بگو چی شده؟!
خاتون: آقا! هر کاری کرده شما ببخشید! 
– خاتون چقدر ببخشم؟! آخه تو چرا طرف اینو می گیری؟ به خدا اگه دو روز تو انباری بندازمش، آدم می شه. 
– خب مادر! حداقل بگو چی گفته؟
گفتم: هیچی نگفتم!
آراد: چیزی نگفتی ؟خجالت نکشیدی اون حرفو بهم زدی؟!
– نه! واسه چی خجالت بکشم؟ یه رشد طبیعیه که در بدن همه وجود داره. این که دیگه خجالت نداره؟! 
– ببین خانم! اگه موهای خودت دومتره، من اصلا مو ندارم! 
– من با موم می زنم، شش ماه یه بارم درنمیاد! 
مختار فقط آرادو گرفته بود و می خندید. 
خاتون گفت: دختر! این حرفا چیه می زنی؟ خجالت بکش!
مختار: معلوم هست شما سر چی دعوا می کنید؟
– هیچی! خانم متر دستشون گرفتن که بیان موهای زیر بغل منو متر کنن!
مختار زد زیر خنده. 
آراد با عصبانیت داد زد: مختار!
مختار سریع خندشو جمع کرد و گفت: بله آقا… ببخشید!
– ولم کن!
مختار ولش کرد. آراد گفت: بعد بگید چرا تنبیهش می کنید؟ می بینید؟ همش تقصیر خودشه! 
دل آرام سریع از پله ها امد پایین و گفت: چی شده؟ چرا دعوا می کنید؟
آراد بدون اینکه جوابشو بده، از پله ها رفت بالا.
مختار گفت: چیزی نیست دل آرام خانم! 
خاتون با خجالت لبشو گاز گرفته بود و گفت: حالا اگه بندازتت تو اون انباری حقته! بعد بگو آقا بده! 
بعد رفت به آشپزخونه. با لبخند سرمو انداختم پایین. 
مختار همین جور که می خندید، گفت: حداقل می ذاشتی یه چند روزی اومدنش از بیمارستان بگذره، بعد دوباره بفرستش اونجا …آخه چرا اذیتش می کنی؟!
– تقصیر خودشه. نمی ذاره دهنم بسته بمونه. 
با همون عصبانیت اومد پایین و گفت: حیف که امانت علی هستی وگرنه می دونستم چیکارت کنم … بریم مختار!
با هم رفتن بیرون. منم با خنده رفتم به آشپزخونه. خاتون حسابی از دستم شاکی بود و نصایح مختلفی بر ما فرود آورد که دختر باید سنگین باشد؛ این حرفا و کارا درشان یک دختر بیست و چهار ساله نیست؛ آقا رو عصبانی نکن و غیره و ذلک…
***
وقتی شامشونو خوردن، ظرفا رو می شستم که تلفن آشپزخونه زنگ خورد. 
گوشی رو برداشتم: بله؟
دل آرام: آیناز … آراد می گه بیا اندازهامو بگیر.
– چشم! 
گوشی رو قطع کردم، رفتم به اتاقم. دفتر دستکمو برداشتم.
خاتون گفت: کجا ایشاا…؟
– خونه آقا شجاع ایشاا…! میرم طول و عرض آقا رو متر کنم! 
– باز نخوای یه جای دیگشو متر کنی؟! ایندفعه دیگه مختار نیست جلوشو بگیره! 
– نه، آدم شدم!
خندید و گفت: برو به سلامت! 
به سمت عمارت رفتم. دم اتاقش وایسادم. خودش و دل آرام رو تخت نشسته بودن و به صفحه ی لپ تاپ نگاه می کردن. یه ضربه به در زدم. نگام کردن. 
گفتم: اجازه هست؟! 
دل آرام: بیا تو!
رفتم تو؛دفترو گذاشتم رو میز و به آراد گفتم: بلند شید، اندازه هاتونو بگیرم. 
بلند شد، رو به روم وایساد و نگام کرد. انگار هنوز کینه صبح تو دلش بود. 
گفتم: دستتونو باز کنید!
– باز کجامو می خوای متر کنی؟! 
خندیدم و گفتم: اندازه دور کمرتون! 
دستشو باز کرد. مترو انداختم دور کمرش. با عطر گرمش گرم شدم؛ بوی خوبی می داد. نشستم از کمر تا قوزک پاشو اندازه گرفتم. ماشاا… پا نیست که؟ شلنگه! 
گفتم: پاتونو باز کنید!
– دیگه برای چی؟! 
– رونتونو اندازه بگیرم. 
پاشو باز کرد. اندازه رونشم گرفتم؛ مترو انداختم دور گردنم و اندازه ها رو یادداشت کردم. رو به روش وایسادم و مترو انداختم دور باسنش. کشید عقب و با اخم گفت:
– معلوم هست داری چی کار می کنی؟!
– خب دارم اندازهاتونو می گیرم! 
– خب بگیر! با باسنم چی کارداری؟ خیاط قبلیم از این کارا نمی کرد!
جلوی خندمو گرفتم و گفتم: به من مربوط نیست خیاط قبلیتون چیکار می کرده… اگه اندازه نگیرم، ممکنه شلوارتون خراب بشه. 
دل آرام: آراد بذار اندازتو بگیره! 
برگشت سر جاش. دور باسنشو اندازه گرفتم. داشتم یادداشت می کردم که گفت:
– تموم شد؟
سرم پایین بود. گفتم: بله!
– مطمئنی جای دیگمو نمی خوای متر کنی؟! 
همین جور که سرم پایین بود، منظور حرفشو فهمیدم. با یه لبخند موذیانه به زیپ شلوارش نگاه کردم و گفتم: 
– اگه بخوای مترش می کنم!
لباشو داخل دهنش جمع کرد. با عصبانیت اومد طرفم و تو گوشم گفت:
– برو خدا رو شکر کن که دل آرام اینجاست وگرنه یه کاری می کردم که بدون متر کردن، بفهمی اندازش چقدره! 
با ترس نگاش کردم. یعنی انقدر خره که شوخیمو جدی بگیره؟!
تو چشمام نگاه کرد و گفت: ولی خوشم اومد زود گرفتی چی گفتم! مثل بقیه دخترا خنگ بازی در نیاوردی!
همین جور که نگاش می کردم، دل آرام با گیجی گفت:
– چی شده؟ مگه کارت تموم نشد آیناز؟ دیگه چیو می خوای متر کنی؟
آراد: چرا عزیزم؛ تموم شده. الانم دیگه می خواد بره. 
دفترمو جمع کردم و گفتم: پارچه رو با مدل برام بیارید.
دل آرام بلند شد و گفت: بیا اتاقم بهت بدم. پارچه پیش منه.
با دل آرام رفتیم اتاقش، پارچه رو بهم داد و قرار شد فردا مدلو بهم بده. 
رفتم به اتاقم و خوابیدم. وای! این پسر بعضی وقتا ترسناک می شه. چقدر دلم برای پرهام تنگ شده! معلوم نیست پسره کجا می ذاره می ره. وقتی می ره، دیگه پیداش نمی شه.
*** 
صبح، مثل همیشه یه ربع به شش بیدار شدم. اصلا دلم نمی خواست جای گرممو با هوای سرد بیرون عوض کنم. کاش اینجا هم مثل قطب شمال شش ماه شب بود تا باخیال راحت شش ماه می خوابیدم! اوه! اونوقت اون خروسم شش ماه خواب بود! فایده نداره! باید بلند شم. بعد از اینکه خودمو زره پوش کردم، به طرف اتاق آراد رفتم. درو باز کردم و چراغم زدم. با تعجب به دل آرام نگاه کردم. این چرا اینجا خوابیده؟! پس آراد کو؟! درو بستم و چند تا اتاقو گشتم اما نبود. نکنه ترورش کردن؟! تو کتابخونه رفتم؛ اونجا هم نبود. یهو یاد اتاق دل آرام افتادم، رفتم اونجا. بله! همین جاست. 
آراد گمگشته باز آید به اتاق دل آرام غم مخور! این چرا پیش دل آرام نخوابیده؟! هه! شاید دعواشون شده اتاقاشونو جدا کردن!
کنار تخت وایسادم، صداش زدم : آقا…آقا!
نچ! خبری از بیدار شدنش نبود.
دوباره صداش زدم: آقا… آقا…!
چشماشو باز کرد، پتو رو کشید رو سرش. دستمو مشت کردم و گذاشتم بالای سرش. چقدر دلم می خواست همینو بکوبم تو سرش! 
دستمو برداشتم و کمی با عصبانیت گفتم : آقا… آقا!
پتو رو از سرش برداشت و با اخم گفت: این چه وضع صدا زدنه؟!
– ببخشید… بلند شید، ساعت شش و پنج دقیقه شده. 
– خودم می دونم ساعت چنده… لازم نکرده عین این پرنده ها که از ساعت میان بیرون، دقیقه ها رو هم اعلام کنی!
دوباره سرشو برد زیر پتو. کور و پیرم کرد! می دونم به سی سال نمی کشم که تمام موهام سفید می شه! 
خواستم برم که گفت: وان همین اتاقو حاضر کن… نمی خوام دل آرام بیدار بشه.
– چشم آقا. 
اومدم بیرون. کاش یکی فکر خواب صبح زمستونی من بود! کل مزه ی زمستون و سرماش، به خواب صبح و گرمای زیر پتوِشه… اگه زمستون، اینا رو از آدم بگیرن که دیگه چیزی براش نمی مونه؟!
رفتم به آشپزخونه، صبحانشو حاضر کردم؛ رفتم بالا که وانو حاضر کنم، دیدم آراد با درد نشسته و چشمامشو فشار می ده.
رفتم جلو، گفتم: دراز بکش!
– خوبم! 
بالشتو نزدیکش کردم و گفتم: نه، خوب نیستی! دراز بکش! 
کمی رفت عقب و به پهلوی راستش خوابید. 
گفتم: تو که خوب بودی؟ چت شد یهو؟ 
چیزی نگفت. فقط دستش رو شکمش بود. 
گفتم: حموم نرو تا برات صبحونه بیارم. 
سریع رفتم پایین و با سینی صبحونه برگشتم . لبه تخت نشستم و سینی رو گذاتشم رو عسلی. 
لقمه رو جلوش گرفتم و گفتم: بیا بخور.
– نمی تونم بخورم.
– خیلی خب؛ دهنتو باز کن!
همین جور نگام می کرد. 
گفتم: چیه؟ مگه اولین باره لقمه تو دهنت می کنم؟!
چیزی نگفت و دهنشو باز کرد. عین بچه های سه چهار ساله اون خوابیده بود و منم لقمه های کوچیکی می گرفتم و می ذاشتم تو دهنش.کمی که بهتر شد، بلند شد لیوان چایی رو برداشت و یه قلپ ازش خورد. 
گفتم: بهتری؟
فقط سرشو تکون داد.
گفتم: می خوای امروز نرو شرکت.
پوزخندی زد. لیوانو گذاشت تو سینی و گفت: عین مادر بزرگا نگران می شی! نگران نباش ننه! حالم خوبه! 
با حرص گفتم: من هیچ وقت نگران تو نمی شم.
– باشه ننه! 
با حرص سینی رو برداشتم و رفتم پایین. 
مختار منتظر نشسته بود. کنارش وایسادم و گفتم: سلام.
نگام کرد و گفت: سلام. خوبید؟
– ممنون… می شه یه چیزی ازتون بپرسم؟
– حتما… بفرمایید! 
بالا رو نگاه کردم تا خیالم راحت بشه آراد نمیاد پایین و گفتم: آقامون میان وعده هاشو می خوره؟
– آره، خودم یه چیزی براش می خرم؛ ولی به زور می دمش بخوره …چطور؟
– هیچی… ممنون! 
رفتم به آشپزخونه، ظرفا رو شستم و تکه گوشتی که از دیشب اضافه اومده بود و برای داگی کنار گذاشته بودم، برداشتم. بعد از اینکه آراد رفت، پیش داگی رفتم. خودش نبود اما صداش می اومد. هر چی چشم چرخوندم، ندیدمش. 
رفتم پشت عمارت، دیدم با پارس دنبال یه گربه ی کوچیک بدبخت می دوه. با گوشت تو دستم، دنبال داگی دویدم و داد زدم:
– ولش کن! چیکار اون زبون بسته داری، وحشی؟!
داگی بدون توجه به من، دنبال گربه ی بیچاره می دوید؛ منم دنبال داگی. 
دوباره داد زدم: گناه داره! ولش کن بی صاحب!
گربه صدا می داد و می دوید. 
مش رجب منو دید و گفت: آیناز! ولشون کن!
– چی چیو ولشون کنم؟ این سگ زبون نفهمو ولش کنم، گربه رو می خوره. 
همینجور که دنبال داگی می دویدم، داد دزم: مگه با تو نیستم داگی؟ می گم ولش کن!
یهو گربه چرخید، اومد طرف من. با چشم گشاد وایسادم. از زیر پام رد شد؛ جیغ زدم. داگی اومد طرفم. سریع دستمو جلوش گرفتم و داد زدم: 
– وایسا!
داگی با زبون آویزون وایساد و نگام کرد. گوشتو انداختم جلوش و گفتم: اینو بخور! با گربه دیگه کاری نداشته باش. عین صاحبت بی رحمی! آخه با اون گربه چیکار داری؟!
گوشتو برداشت و دنبال گربه که دیگه دور شده بود، دوید. 
با عصبانیت داد زدم: پدر سگ زبون نفهم! کپی ِصاحبتی!
چند قدم رفتم که صدای خنده ی یکی بلند شد. سرمو بلند کردم، دیدم دل آرام از پنجره اتاقش داره نگام می کنه. 
گفت: خیلی باحالی آیناز! چند دقیقه است دارم نگات می کنم.
با ترس گفتم: با صدای من بیدار شدی؟
– نه، سه تاتون!
– آها… می گم… همه ی حرفامو شنیدی؟
– آره! 
اوه اوه! بد بخت شدم! الان می ره همه ی حرفامو می ذاره کف دست آراد. 
با خنده گفتم: می گم دل آرام! نهار چی دوست داری برات بپزم؟! 
همینجور که می خندید، گفت: نترس! به آراد چیزی نمی گم! 
یه نفس راحتی کشیدم و رفتم سمت عمارت که مش رجب اومد سمتم و گفت:
– عملیات با موفقیت انجام شد؟!
گفتم: بله… چرا نبستیش؟
– پاش درد می کرد، آقا گفت چند روزی بذار آزاد باشه. 
– این، پاش درد می کرد و اینجوری می دوید؟! 
خندید و گفت: می شه چند لحظه بیای؟
– باشه. 
با هم رفتیم به خونه. تو هال وایسادم؛ مش رجب رفت به اتاق و بعد از چند دقیقه اومد بیرون. 
یه جعبه طلا جلوم گرفت و گفت: ببین این خوبه؟
درشو باز کردم. یه گردنبد ظریف و خوشگل بود. 
با لبخند گفتم: آره، خیلی. واسه کیه؟ 
– خاتون… فردا شب تولدشه. 
– واقعا؟! چرا زودتر بهم نگفتی یه چیزی براش بگیرم؟
– ببخشید… خودمم یادم نبود! دیروز عصر یادم اومد… سریع رفتم اینو براش خریدم…خوبه دیگه؟
بهش دادم و گفتم: آره؛ عالیه… پس کیک و شیرینی تولدش با من! 
– بلدی؟
– آره… یه شیرینی برات درست کنم که تا حالا توی هیچ شیرینی فروشی ای درست نکرده باشن! 
– راست می گی؟
– بله! 
– باشه… پس شیرینی و کیک با تو! 
– پس یه چیزایی لازم دارم، برات می نویسم بگیری. 
– باشه. 
رفتم آشپزخونه. دل آرام داشت صبحونه می خورد. 
گفتم: راستی دل آرام؟ مدل پیدا کردی؟
– هنوز نه. می خوای با هم نگاه کنیم؟ شاید تو یه چیزی پیدا کردی؟
– باشه… پس زودتر صبحونتو بخور، چون برا ی دوختش زیاد وقت ندارم. 
بعد از اینکه صبحونشو خورد، لپ تاپ آرادو آورد، تو سالن پذیرایی نشستیم و به عکسا نگاه کردیم. به جز یکیش، بقیش چنگی به دلم نمی زد؛ یعنی این مدل بیشتر به آراد می اومد. 
گفتم: همین یکی خوبه. عکسشو بهم بده! 
– بدون الگو مشکلی نداری؟
بلند شدم، با لبخند گفتم: نه!
رفتم به اتاق آراد و مشغول تمیز کردن اتاقش شدم. کفو حسابی سابیدم. کنار تختش رفتم؛ رو تختی رو زدم بالا که زیرش رو هم تمیز کنم. رفتم زیرش و با یه دستمال شروع کردم به تمیز کردن. آخه بگو پسره ی احمق! کی می خواد زیر تختو ببینه که می گی زیر تختمم تمیز کن؟! 
سرمو بلند کردم؛ محکم خورد به تخت. آخ! دستمو گذاشتم رو سرم، برگشتم به تخت، چند تا دری وری گفتم. بعد از اینکه زیر تختو تمیز کردم، رفتم اتاق لباس، لباسایی که شسته بودم رو گذاشتم سر جاشون. داشتم می اومدم بیرون که چشمم افتاد به یه کاشی که اطرافش با بقیه فرق داشت. سیاه تر بود. کنارش نشستم و با دست فشارش دادم. تکون خورد. انگشتامو کردم زیرش و بلندش کردم. با تعجب نگاه کردم. یه دفتر خیلی قدیمی که اطرافش پاره شده بود، داخل یه گودی افتاده بود. برش داشتم و بازش کردم. صفحه ی اول، با یه دستخط بچه گونه نوشته بود:
«امروز بابام مامانمو زد. مامانم دستش درد گرفت. شوحر اَمم..»
خندیدم. شوهر عمه رو چه جوری نوشته! 
«مامانمو برد دکتر. من گریه کردم اما منو نبردن. داداش اَلی پیشم موند و گفت حال مامانت خوب می شه اما من بابامو دوست ندارم. چون همیشه دَوام می کنه.»
باز خندیدم. این آراد حتما املاش زیر ده بوده! نگاه تو رو خدا! دعوام می کنه و علی رو چه جوری نوشته!
«بابای داداش اَلی هیچ وقت اونو نمی زنه اما بابای من همیشه منو می زنه. مامان بزرگم می گه هر کی نزر کنه، آرزوش برآورده می شه. منم نزر می کنم بابام بمی ره یه…»
– آیناز؟ آیناز! 
وای! خاتون! سریع دفترو گذاشتم و کاشی رو گذاشتم روش.
خاتون گفت: آیناز؟ اینجایی؟!
اومدم بیرون. 
گفت: تو اون تو چیکار می کردی؟
– هیچی. لباساشو گذاشتم. 
انگار یه چیزی یادش اومد؛ گفت: راستی تو به این داگی چی دادی؟
– گوشت… مگه چیزیش شده؟
با نگرانی گفت: آره… افتاده رو زمین و ناله می کنه. مش رجبم نمی دونه چشه؟ رفته دنبال دکترش.
خندیدم و گفتم: این سگه، دکتر مخصوص داره؟!
– نخند آیناز! اگه آقا بیاد، می کشدت! 
– یعنی بخاطر یه سگ می خواد یه آدمو بکشه؟
– فقط دعا کن نمیره! 
اینو گفت و رفت بیرون. خیلی آشغاله اگه بخواد همچین کاری کنه! پشت سر خاتون رفتم. دل آرام کنار داگی نشسته بود. منم کنارشون وایسادم. بیچاره افتاده بود رو زمین و ناله می کرد. حتی جون نداشت پلکاشو تکون بده. 
خاتون: مطمئنی فقط بهش گوشت دادی؟!
با دیدن داگی ترسیدم و گفتم: آره بابا! مش رجبو دل آرام دیدن! 
دل آرام: راست می گه! من دیدم، فقط گوشت دستش بود. 
مش رجب با یه مرد که کیف دستش بود اومد سمت ما. 
کنارش نشست و گفت: چی بهش دادین؟!
خاتون: فقط گوشت.
– گوشته که فاسد نبوده؟
خاتون نگام کرد. 
گفتم: نه آقا! سالم بود!
خاتون: آیناز! برو زیر قابلمه ها رو خاموش کن. 
رفتم به آشپزخونه، زیر قابلمه رو خاموش کردم که صدای پارک کردن ماشین آراد اومد. یه ترس تو وجودم ریشه زد. می ترسیدم برم بیرون. چند دقیقه بعد، صدای فریادش بلند شد:
– کجاست؟!
خاتون: آخه این دختر که تقصیری نداره؟ فقط بهش گوشت داده… شاید خودش یه چیزی خورده.
– از کجا معلوم خودش تو گوشته یه چیزی نکرده باشه؟ 
– آیناز که با سگ شما دشمنی نداره؟
– با خودم که داره… بهت می گم کجاست؟
وای! با ترس ناخن هامو می جویدم. امروز انباری حتمیه. بدبخت شدم. عجب غلطی کردم به این سگ زبون نفهم غذا دادما؟! با چهره ی برافروخته اومد تو؛ خاتون و دل آرام هم پشت در شیشه ای آشپزخونه وایساده بودن. دل آرام که از ترس جرات نمی کرد بیاد تو، خاتونم می دونست اینجور موقعا نباید دخالت کنه. 
گفت: به داگی چی دادی؟!
با ترسی که از صدام مشخص بود، گفتم: به خدا به جز گوشت چیز دیگه ای بهش ندادم. 
انگشت اشارشو آورد بالا و گفت: از دروغ متنفرم! راستشو بگو، چی بهش دادی؟ 
دیگه از ترس نزدیک بود گریه کنم. 
گفتم: به خدا فقط گوشت. دل آرام شاهده؛ ازش بپرس!
اومد جلوتر و با عصبانیت بیشتری گفت: بار آخر ازت می پرسم …چی بهش دادی؟
تو چشماش نگاه کردم و آروم گفتم: هیچی!
مچ دستمو گرفت و کشید… مقصدو می دونستم! گریه کردم اما التماس نکردم. می دونستم راه به جایی نمی رسه. 
انداختم تو انباری و گفت: خودت خواستی!
درو بست. صدای التماس خاتونو می شنیدم. همونجا رو زمین دراز کشیدم. چشمامو بستم تا تاریکی و تنگی نفس اذیتم نکنه. به یاد روزهای خوشی که با نسترن داشتم، دعواهایی که می کردم، یاد نوید و کمک هایی که بهم می کرد و هیچ وقت فکر نمی کردم فقط بخاطر دوست داشتن منه… به یاد مادرم و تمام اتفاقای تلخ و شیرینی که بینمون افتاد فکر می کردم . به یاد لیلا و دخترا؛ چقدر دلم براشون تنگ شده! کاش منم پیششون بودم.
تنگی نفس اومد سراغم. کاری نکردم؛ هنوز رو زمین خوابیده بودم. التماس نمی کنم… من پیش آراد از یه سگ پست تر بودم که اینجا انداختم. پس باید بمیرم.
کم کم حس سستی و خواب آلوگی به سراغم اومد؛ چشممو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم.
***
چشمامو باز کردم. یه بوی خوبی به مشامم رسید. چه اتاق قشنگی! یعنی من الان تو بهشتم؟! اطرافو نگاه کردم. یه میز نقشه کشی که یکی پشت به من نشسته بود و داشت نقشه می کشید. با یه لباس آبی و شلوار مشکی. پای برهنشو روی چرخ صندلیش گذاشته بود. فکر نمی کردم حوریای بهشتی هم مهندس باشن! حتما خدا دیده من رو زمین خیلی سختی کشیدم، یه حوری مهندس بهم داده! ولی از پشت خیلی آشناست! نشستم و تک سرفه ای کردم. با صندلیش چرخید. 
با خوشحالی گفتم: پرهام! تویی؟ کی اومدی؟! خیلی بی معرفتی! یک ماه پیش رفتیم شمال، دیگه پیدات نشد. کجا رفتی؟!
– علیک سلام ! اجازه بده خب منم حرف بزنم! خوبی؟! 
– آره… حالا بگو برای چی نیومدی؟
قیافش گرفته و ناراحت بود. 
گفت: دعوای تو و کاملیا رو شنیدم. خیلی از دستش عصبی شدم و دعواش کردم. یعنی یه جوری تو مخش فرو کردم که دوستش ندارم… بعد از اینکه شنیدم با امیر برگشتی تهران، من و آبتینم برگشتیم. تا الانم خونه بودم. سرم شلوغ بود. نمی تونستم بهتون سر بزنم… حالا تو بگو! چیکار آراد کردی که انداختت انباری؟!
– خاتون بهت نگفت؟
– چرا گفت …آخه تو چیکار داری که به سگ اون غذا می دی؟
– آخه یه تیکه گوشت اضافه اومده بود، گفتم حیفه نعمت خدا حروم بشه. بندازم جلو این سگ زبون نفهم … چه می دونستم معدش به غذای اضافه عادت نداره؟! 
لبخند زد و گفت: هر چی می کشی دست این دل رحم بودنته… الان بهتری؟!
– آره خوبم!
– من نمی دونم این آراد، تنبیه بهتر از انباری برای تو سراغ نداره که هی می فرستت اون تو؟
– چون می دونه من از تاریکی می ترسم، این کارو می کنه… ممنون که نجاتم دادی.
– من نجاتت ندادم… وقتی اومدم اتاقم، دیدم اینجا خوابیدی. از خاتون پرسیدم، گفت چه اتفاقی افتاده و… 
با کمی مکث نگام کرد و با لبخند گفت: آراد آوردت اینجا.
با حالت تعجب و شوک نگاش کردم. آراد؟!! امکان نداره! اون خودش منو انداخت تو انباری، اونوقت بیاد نجاتم بده؟! مگه مریضه؟! باورم نمی شد! قابل هضم نبود! یعنی من… یعنی من تو بغل آراد بودم؟! پس بقیه هم این صحنه رو دیدن؟ وای! آبروم رفت! 
– کجایی آیناز؟
– ها؟ چی؟ با من بودی؟
– آره! می گم خاتون ده دفعه رفت و اومد، ببینه بهوش اومدی یا نه؟ اگه حالت خوبه، برو یه سر بهش بزن. گناه داره خیلی نگرانت بود. 
سرمو تکون دادم و گفتم: باشه الان می رم. 
به سمت در رفتم. 
گفت: نمی خوای برای تشکر، یه کاری برام کنی؟
– تو که برای من کاری نکردی! تشکر برای چی؟! 
– دست شما درد نکنه! همین که اجازه دادم تو اتاقم بخوابی، تشکر نمی خواد؟! 
خندیدم و گفتم: ببخشید! حق با شماست. شام جبران می کنم! 
از اتاقش اومدم بیرون و رفتم آشپزخونه. خاتون نبود. یهو دل آرام جلوم سبز شد و گفت:
– خوبی؟!
– ممنون، بد نیستم.
– وقتی تو بغل آراد تکون نمی خوردی، گفتم مردی… خیلی گریه کردم. خاتون بیچارم با گریه ی من، گریه کرد. اون بیشتر نگرانت بود. 
با لبخند گفتم: از اینکه نگرانم بودی ممنون… خاتون کجاست؟
– خونه خودشون.
– بعد می بینمت؛ فعلا.
رفتم به خونه. تو آشپزخونه مشغول چای ریختن بود. 
گفتم: سلــــام بر خـــاتون نگران خودم! 
سرشو برگردوند و با خوشحالی اومد طرفم. صد بار قربون صدقم رفت و با گریه بغلم کرد. به زور خودمو از بغلش درآوردم و با هم چای خوردیم. باز خاتون شروع کرد به نصیحت کردن. اونم نه یک ساعت، سه ساعت تمام!
بعد از اینکه نماز مغرب و عشامو خوندم، رفتم سراغ آشپزخونه و هشت نوع غذا پختم. خاتون با تعجب به غذاها نگاه کرد و گفت:
– دختر این همه غذا برای چی پختی؟!
– برای تشکر از یکی! 
لبخند شیطنتی زد و گفت: آراد؟!
اخمامو تو هم کردم و گفتم: خیر! گزینه ی اشتباه انتخاب کردید!
– احیانا پرهام که نیست؟
– چرا هست! 
خاتون با حالت کلافه و عصبی گفت: وای دختر! من از دست تو کجا برم؟! اگه آقا بفهمه برای کسی جز خودش غذا پختی که…
– که چی خاتون؟! این غذا برای پرهام تنها که نیست؟ برای خودشم هست… دیگه از چی می خواد شکایت کنه؟!
– به خدا این چند ماهی که اومدی، به اندازه ی چند سال پیرم کردی!
– شرمنده!
– دشمنت شرمنده! تو منو با این کارات حرص نده، نمی خواد شرمنده باشی!
دل آرام اومد تو و گفت: می شه شامو بیارید؟ آراد خیلی وقته اومده. 
– باشه مادر؛ تو برو، ما الان میاریم.
به خاتون کمک کردم میزو بچینه. میز آشپزخونه رو هم برای پرهام چیدم. پرهام با سوت زدن می اومد سمت آشپزخونه که با دیدن میز، با همون حالت سوت زدن خشکش زد و گفت:
– اَ! چقــــدر شـــام!
نشست و گفت: دستت درد نکنه! حالا قابل خوردن هم هست؟!
– دوست نداری نخور!
– برو به پیش مرگم، آراد بگو بیاد اینا رو بخوره؛ اگه چیزی توش باشه اول اون بمیره! 
– انقدر حرف نزن! بخور!
– از کدوم شروع کنم؟! 
– از سوپ! 
کنارش نشستم و براش کشیدم. 
گفت: چقدر خوبه آدم یه خدمتکار داشته باشه! 
با تاکید گفتم: پرهام!
– ببخشید!
چند قاشق ازش خورد و با قیافه تو هم گفت: اَه… اَه!
– چی شد؟
با قیافه خوشحال گفت: خیــــــلی خوشمزست! دستت درد نکنه! 
– ای درد نگیری! ترسیدم!
خاتون اومد تو و گفت: آیناز جان! پاشو برو؛ آقا اومده.
– من نمی رم خاتون، خودت برو براشون غذا بکش!
– پرهام! تو یه ذره نصیحتش کن! به خدا اگه نره، الان آقا میاد یه بلای دیگه سرش میاره! 
پرهام نگاه کرد و با ادای خاتون گفت: خب راست می گه دیگه مادر؟ برو به بچم برس، شده پوست و استخون! 
خندیدم. 
پرهام نگاش کرد و گفت: خوبه مادر؟
خاتونم خندید و گفت: جفتتون برای هم خوبید! 
خاتون رفت. 
برای خودم سوپ کشیدم که پرهام گفت: خدمتکار آیناز زشتو! برام سالاد بکش! 
– زشتو خودی!
با لبخند براش سالاد می کشیدم که آراد غضبناک اومد تو. خاتون با نگرانی پشتش وایساده بود. الان درکش می کنم که چه جور بخاطر من پیر شده! 
با عصبانیت سرشو تکون داد و گفت: نه! مثل اینکه هر روز داری پیشرفت می کنی! تو خدمتکار منی یا این؟!
گفتم: شما!
با قدم های عصبی رفت سر میز. رومیزی رو تو مشتش گرفت و کشید که هر چی غذا رو میز بود افتاد زمین و ظرفا شکست. 
با همون عصبانیت گفت: چرا به جای اینکه از من پذیرایی کنی، اینجا نشستی و به پرهام می رسی؟!
– خب… 
داد زد: خب چی؟!
پرهام: بسه آراد! یه غذا که این قدر عربده کشی نمی خواد؟ از سنت خجالت نمی کشی این دخترو انقدر اذیت می کنی؟! آدم هر چقدرم از یکی بدش بیاد، دیگه اینجوری شکنجش نمی ده.
– تو یکی خفه شو پرهام! دیگه حق نداری پاتو بذاری تو این خونه. 
– میام … هر وقت که دلم بخواد، میام! 
آراد به سمتش حمله کرد. یه مشت زد تو صورت پرهام که نقش زمین شد و دماغش خون اومد. بلندش کرد، دو تا مشت دیگه زد. من جیغ می کشیدم و گریه می کردم. کاری از دستم برنمی اومد.
یقشو گرفت و بلندش کرد. دستشو گذاشت رو گلوش و چسبوندش به دیوار و گفت:
– نشنیدم چی گفتی؟
با صدای خفه گفت : بازم میام! 
آراد فشار دستشو بیشترکرد. طاقت نیاوردم، رفتم سمتش و بازوی آرادو می کشیدم اما تکون نمی خورد. با این که لاغر بود، اما محکم وایساده بود. 
خاتون با التماس گفت: آقا ولش کنید! داره می میره!
پرهام سعی می کرد از دست آراد خلاص بشه اما بی فایده بود. نمی دونستم چیکار کنم.
دستمو گذاشتم رو شکم آراد و می کشیدمش عقب. بازم تکون نخورد. 
دیگه با گریه داد زدم: آراد! ولش کن، کشتیش!
نگام کرد و دستشو از روی گلوی پرهام برداشت. پرهام افتاد زمین و سرفه می کرد. کنارش نشستم. صورتش خونی بود؛ خاتون هنوز وایساده بود. 
نفس نفس می زد و نگام می کرد. 
خاتون آب آورد. 
گفتم: پرهام! بیا یه قلپ از این بخور. 
– نمی خورم! 
به آراد نگاه کرد. 
گفتم: بخور دیگه؟ خواهش می کنم!
لیوانو برداشت. بلند شدم رفتم سمت جعبه کمک های اولیه، پنبه برداشتم. 
آراد به پرهام گفت: همین امشب از اینجا می ری… اگه یه بار دیگه پاتو بذاری تو این خونه، می کشمت! 
رفت بیرون. با پنبه بینی پرهامو تمیز می کردم که بلند شد. 
گفتم: پرهام کجا می ری؟
– میرم خونه ی خودم.
همینجور که می رفت، پشت سرش رفتم و گفتم: 
– حداقل بذار صورتتو تمیز کنم!
– نمی خواد! 
از پله ها رفت بالا. لعنت به تو آراد! 
همونجا نشستم که پرهام اومد پایین. صورتش تمیز بود و لباسشو عوض کرده بود. 
با لبخند گفت: خودتو ناراحت نکن، دوباره برمی گردم!
– پرهام… خواهش می کنم دیگه نیا! 
– میام! خداحافظ! 
تا دم در عمارت بدرقش کردم. درو که بستم، آراد با اخم جلوم وایسادم بود.
گفت: عشقت رفت؟! حساب عُشقات دستت هست؟! علی… آبتین… پرهام… آریا؛ اگه کسی رو جا انداختم بگو! 
چیزی نگفتم و رفتم سمت آشپزخونه، کمک خاتون کردم خرده شیشه ها رو جمع کنه. با شکم گشنه رفت؛ کاش حداقل یه چیزی می خورد. میزو جمع کردم. از دل آرام و آراد پذیرایی کردم. 
از روزی که دل آرام اومده، دیگه براش کتاب نمی خونم و ساعت یازده می خوابم.
***
صبح از خواب بیدار شدم. چقدر خوب می شد امیر امروز بیاد! دلم پوسید تو این خونه. حداقل اون منو می بره بیرون، اما این چی؟ فقط بلده فرمان صادر کنه. داشتم به سمت عمارت می رفتم که دیدم داگی داره کش و قوس به بدنش می ده. 
با خوشحالی رفتم طرفش و گفتم: سلام داگی… خوبی؟
پارس کرد. 
– می دونی به خاطر تو، صاحبت دیروز چه بلایی سر من آورد؟! نه! معلومه که نمی دونی! چون مریض بودی و کسی بهت چیزی نگفته… می رم صاحبتو بیدار کنم، بعدا میام پیشت. 
چند قدم رفتم که پارس کرد. 
گفتم: میام پیشت، صدا نده!
از پله ها رفتم بالا. در اتاقشو باز کردم و چراغو زدم. از دیدنش، حس تنفرم بیشتر شد. آدم قحط بود که من باید خدمتکار این می شدم؟!
صداش زدم: آقا… آقا بزرگ!
خندیدم: آقا جون!
دستمو گذاشتم جلو دهنم و می خندیم. 
باز صداش زدم: حاج آقا آراد!… آقای خان بزرگ!
دوباره خندیدم! چه خواب سنگینی داره! دهانمو بازکردم که یه چیزدیگه بگم، یهو بلند شد یقمو گرفت و کشید طرف خودش. خوابوندم رو تخت، خودشم روم خوابید و با عصبانیت گفت: 
– اگر جرات داری یه بار دیگه اونجوری صدام کن!
یا خدا! رحمی بنما! خاک تو سرم! خاک عالم تو سرم! توی این چند ماه، به اندازه ی امروز ازش نترسیده بودم. اگه تا پنجاه و نه ثانیه دیگه ولم نکنه، تختشو از ترس خیس می کنم! 
با همون حالت ترس گفتم: ببخشید! یعنی غلط کردم! اصلا گُه خوردم!
فقط نگام می کرد. انگار راضی نشد.
گفتم: پشگل خوردم! خوبه؟! پهن گاو چی؟!
این لاغر مردنی چرا انقدر سنگینه؟! دارم له می شم. 
گفتم: می شه بلند شید؟ نفسم داره می گیره. 
– خیلی وقت پیش باید اینجوری نفستو می گرفتم. 
ای خدا نفستو بگیره، من از دستت راحت بشم!
گفتم: تو رو خدا بلند شید!
– چرا بلند شم؟ من هنوز اون کاری که دلم می خوادو نکردم! 
ترسم بیشتر شد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– دل آرام جون و فرحناز خوشگلت هستن، برو سراغ اونا!
– می بینم تو این اوضاع و شرایط، هنوز زبون درازی می کنی… اونا ظریف و شکنندن. بهشون دست بزنی می شکنن …اما ظاهرا تو پوستت کلفت تره!
تکون خوردم و داد زدم: از روم بلند شو… موش کور!
دستشو گذاشت رو دهنم و گفت: چی گفتی؟
وای! عجب گَندی! حالا چیکار کنم؟! هنوز دستش رو دهنم بود. نگاش کردم یه چیزی گفتم. نفهمید. 
دستشو برداشت و گفت: چی می گی؟
آروم و با خجالت گفتم: جاتو کثیف کردم!
سریع نشست و گفت: چی کار کردی؟!
به شکمم نگاه می کردم. 
با عصبانیت گفت: با توام! می گم چیکار کردی؟!
– برو اونور تخت بشین تا بلند شم، ببینی!
از رو تخت بلند شد و گفت: حالا انگار چه شاهکاری کرده که می خواد نشونمم بده! … هر غلطی کردی خودت تمیز می کنی!
هنوز خوابیده بودم. گفت: پس چرا بلند نمی شی؟!
با انگشت اشاره گفتم: اینجا که وایسادی، نه! برو پایین تخت وایسا. آخه ممکنه بوش اذیتت کنه! 
سر تا پاش شده بود حرص و عصبانیت. رفت پایین. آروم بلند شدم؛ یه نگاه خنده آمیزی بهش انداختم و سریع به طرف در دویدم و با خنده گفتم:
– گول خوردی… گول خوردی! 
رفتم بیرون. سرمو کردم تو، دیدم داره به جای تمیز من با عصبانیت نگاه می کنه. نگام کرد. سریع رفتم پایین. 
دادی زد که شنیدم.
– فکر کردی می تونی از دستم در بری؟! 
وای! نزدیک بود دستی دستی بدبختم کنه! حالا چه جوری صبحونشو ببرم؟! وای! وانو چیکار کنم؟
چای و آب میوه شو حاضر کردم. با قدم آروم رفتم بالا. پشتش به در بود. یعنی می رفتم تو، منو نمی دید. آروم از پشتش رفتم سمت حموم. باز خدا رو شکر یه چیزی گذاشته تو گوشش که صدا ی منو نمی شنوه! 
سریع رفتم حموم و با دل خوشی فراوان وانو پر کردم؛ شیرو بستم و خواستم برم که دیدم با اخم به چهارچوب در تکیه داده. 
گفت: کی گول خورده؟!
– خودم و جد و آبادم! 
– اون که بله! ولی اینجوری من راضی نمی شم! 
چند قدم اومد جلو، رفتم عقب. 
گفت: امروز هوس کردم با خدمتکارم حموم کنم!
اینو که گفت، مایل شدم به سمت راستش، چون فضای بیشتری برای فرار بود. یه قدم دیگه که اومد جلو، سریع از کنارش در رفتم.
با سرعت هر چه تمام تر به سمت خونه دویدم. من دیگه عمرا پا نمی ذارم تو اون اتاق!
خودمو انداختم تو خونه و نفس نفس می زدم.
خاتون تو آشپزخونه بود. 
نگام کرد و گفت: بازم؟!
– به جان من، خاتون تقصیر من نیست! اون خرس قطبی… اصلا ولش کن! خاتون التماست می کنم! جون هر کی که دوست داری، جون مش رجب ، جون بچه ی نداشتت، خودت برو به این سامورایی صبحونه بده!
خاتون مونده بود بخنده یا دعوام کنه. 
گفت: معلوم هست داری چی می گی؟! جون بچه ی نداشتمو دیگه چرا قسم می دی؟!
– چیکار کنم؟ مغزم دیگه نمی کشه. 
ملتمسانه گفتم: می ری؟!
– نرم چیکار کنم؟! 
– الهی من فدای اون چشمای خوشگل مشکیت بشم! 
نگاش کردم. یادم افتاد امروز تولدشه. یه لبخند زدم. 
با تعجب گفت: دیوونه شدی؟! به چی می خندی؟!
– هیچی… خاتون بدو صبحونه ی این سامورایی رو بده تا صداش درنیومده! 
خاتون رفت صبحونه آرادو داد. الحمدا… به خاتون گیر نداد که چرا من براش صبحونه نبردم. چیزهایی که لازم داشتمو دیروز مش رجب برام آورده بود.
ساعت ده دل آرام تو آشپزخونه صبحونه می خورد و خاتونم داشت نخود تمیز می کرد. حالا چه جوری اینو بیرون کنم؟!
دل آرام: چی شده آیناز؟ چرا اینجوری به خاتون نگاه می کنی؟!
خاتون نگام کرد.
گفتم: ها؟! هیچی! همین جوری! آخه بخاطر زحمت زیاد پیر شده و صورتش چین و چروک برداشته! پاهاشم که دیگه به درد نمی خوره… باید بره عوضش کنه … همش تقصیر این آقاست. می دونم! می گم خاتون! چند سالته؟!
خاتون با تعجب گفت: حالا چی شده که امروز به فکر من افتادی؟
خندیدم و گفتم: من همیشه به فکر شمام ،فقط بروز نمی دادم! 
– آها…بله، چهل و پنج سالمه. 
باید هر طور شده امروز بیرونش کنم. فقط خدا کنه کاری نکنه که مجبور شم به زور متوسل شم! ظهر آراد اومد. میزو چیدم. 
وقتی نشست، گفت: برو ببین دل آرام کجاست؟
رفتم بالا، دیدم رو صندلی میز آرایشیش نشسته و نمی تونه موهاشو جمع کنه. 
با درموندگی نگام کرد و گفت: خوش به حالت! موهات فره و عین من لخت نیست … ببین هر کاری می کنم، جمع نمی شه. 
با لبخند رفتم طرفش و گفتم: درست بشین تا موهاتو جمع کنم!
درست نشست. سریع همه ی موهاشو به جز یه دسته ی کوچیک که جلوش گذاشتم، پشت سرش جمع کردم و با کلیپس بستم. 
با خوشحالی گفت: وای ممنون! دستت درد نکنه؛ خیلی خوب شده. 
– خواهش می کنم.
با هم رفتیم پایین. 
آراد دیدش و گفت: عروسک خودم! چه خوشگل شدی!
دل آرام لبخندی زد و کنارش نشست و گفت: چشمات قشنگ می بینن! 
– چشمای من هر چی باشه، از چشمای تو خوش رنگ تر نیست!
رفتم جلو، خواستم بشقاب دل آرامو بردارم که گفت: نه نمی خواد .خودم می کشم!
آراد: عزیزم! بشقابو بهش بده برات بکشه. 
– گناه داره. خیلی کار کرده، خسته است. یه غذا کشیدن که منو خسته نمی کنه؟ 
– کار خدمتکار همینه که کار کنه و خسته بشه. تو نمی خواد به فکر این باشی! 
بدون هیچ حرفی رفتم جلو، بشقاب دل آرامو برداشتم و براش کشیدم. برای آراد هم کشیدم و جای همیشگیم وایسادم. همه 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا