رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 11 رمان معشوقه اجباری ارباب

5
(1)
دادزد: بسه خاتون… باید یاد بگیره با من چه جوری حرف بزنه. 
با ترس نگاش کردم. پریدم سمت در اما اون زودتر درو بست. جای تنگ و تاریکی بود. مردنم حتمی بود!
با جیغ و داد گفتم: درو باز کنید! خواهش می کنم! من می میرم درو باز کن!آقــــــا… خاتون … خاتون کمکم کن! 
گریه م شدید شد : آقا خواهش می کنم درو باز کنید. نمی تونم نفس بکشم… مش رجب … مش رجب کجایی؟ 
روی دیوار دست می کشیدم، شاید کلیدو پیدا کنم اما نبود. پام خورد به میز؛ دردم گرفت. گریه کردنم خفگیمو بیشتر می کرد. به در تکیه دادم و نشستم. نباید گریه می کردم! تاریکی داشت نفسو ازم می گرفت. حتی یه روزنه نورم نبود. خدا لعنتت کنه منوچهر! چرا بهش گفتی؟ یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه… زمان بدون توجه به من می رفت جلو. به ده دقیقه نکشید که احساس خفگی کردم. روی زمین دراز کشیدم. نفس های بلند بلند می کشیدم. اکسیژن می خواستم اما دریغ! چشمام سنگین شد. باید اشهدمو می خوندم. زبونم سنگین شده بود؛ توان حرکت دادنشو نداشتم.
در باز شد؛ یه نور دیدم، با سایه یه مرد ولی تار بودن. همه جا سیاه شد…
گریه و زاری خاتون رو می شنیدم. 
– خدایا خودت کمکش کن… آیناز؟ گلم؟ چشاتو باز کن… خانمم … ای خدا! چقدر بهش گفتم رو حرف آقا حرف نزن؟ چرا حرف گوش نمی کنه؟ 
آرومم چشمامو باز کردم. خاتون کنارم نشسته بود و اشکاشو پاک می کرد. تا منو دید گفت: 
– آیناز؟ حالت خوبه مادر ؟ 
بغلم کرد و با گریه گفت: آخه چرا حرفمو گوش نکردی؟ مگه بهت نگفتم با آقا کل کل نکن؟!
الان می تونستم راحت نفس بکشم. گفتم: 
– کی منو آورد بیرون؟
نگام کرد و گفت: رجب.
خاتون پذیرایی مفصلی ازم کرد. موقع نهار خواستم بهش کمک کنم اما قبول نکرد. وقتی نهار حاضر شد، خاتون گفت: 
– بیا کمک کن میز نهار خوری رو بچینیم. 
با تعجب گفتم: میز نهار خوری برای چی؟!
– فرحناز خانم اومدن، می خوان با آقا نهار بخورن. 
– وقتی به دو تاشون نگاه می کنم، می بینم خیلی به هم میان. ایشاا… که غذا کوفتشون بشه. 
– این حرفو نزن مادر! 
– از دوتاشون بدم میاد. می فهمی خاتون؟
– آره مادر می فهمم… اما با لج بازی کردن که کاری درست نمی شه؟ 
به کمک خاتون میزو چیدم. صدای پاشون که از پله ها میومدن پایین شنیدم. نگاشون کردم. فرحناز با خنده داشت برای آراد داستان تعریف می کرد، اونم با اخم گوش می داد. منو که دید، اخمش بیشتر شد. رومو ازش برگردوندم. سر میز نشستن.
کنار فرحناز وایسادم؛ خواستم براش سوپ بکشم. بشقابو از دستم کشید و گفت:
– دست کثیفتو به بشقاب من نزن! خودم می کشم!
با طعنه به آراد نگاه کردم و گفتم:
– شما چطور؟ بکشم براتون؟
فرحناز: لازم نکرده؛ خودم براش می کشم.
همین جور که سوپ می کشید، گفت: 
– تو چطور تا حالا قیافه ی اینو تحمل کردی؟ اشتهاتم کور نمی شه؟ اگه می دونستم دنبال خدمتکاری، یه خوشگلی رو برات می آوردم!
آراد به من نگاه کرد و گفت: برو! 
فرحناز: بخور عزیرم. خیلی لاغر شدی.
آراد: مرسی کافیه. 
اداشو درآوردم: مرسی کافیه! مرده شور خودت و عشقتو ببرن! خدا خوب بلده در و تخته رو چه جوری با هم جور کنه! 
بعد از نهار، آراد با فرحناز رفتن. کل عمارتو دور زدم. حوصلم سر رفته بود. هیچ کاری هم نبود بخوام انجام بدم. اگه اون گدا می ذاشت یکی از کتاباشو بردارم، الان اینجوری علاف نمی گشتم! رفتم سمت استخر؛ خیلی وقت بود شنا نکرده بودم. به استخر نگاه کردم. می ترسیدم یهو سر برسه و شر بشه. بیخیال استخر! رفتم بیرون و تا شب توی عمارت ولگردی کردم.
***
ساعت شیش، طبق معمول همیشه رفتم به کاخ سلطنتی که آقا رو بیدار کنم. هوای سرد آبان ماه به صورتم می خورد. دستامو زیر بغلم جمع کرده بودم. با سر پایین راه می رفتم. صدای پارس سگ شنیدم؛ سرمو بلند کردم، دیدم یه سگ به چه زیبایی از سمت چپم با دو میاد طرف من؛ منم با تمام سرعتم دویدم سمت عمارت.
وقتی دیدم داره بهم نزدیک می شه، دور آبشار عین فلکه دور زدم و دویدم سمت خونه! با جیغ و داد خاتون و مش رجبو صدا می زدم.
آیناز بدو، سگ بدو! با هم کورس بسته بودیم! هر چی می دویدم، به خونه نمی رسیدم. مش رجب و خاتون با ترس از خونه اومدن بیرون. رجب دوید سمتم. سوت می زد و می گفت: 
– داگی بشین! داگی؟
اما گوش داگی بدهکار این حرفا نبود و پارس می کرد و دنبالم می دوید. مش رجب ازم رد شد و رفت سمت سگ که آرومش کنه. منم خودمو انداختم تو خونه و درو بستم و به در تکیه دادم. دیگه نفس برام نمونده بود. نفسای بلند بلند می کشیدم. 
خاتون پشت در وایساد و گفت:
– آیناز حالت خوبه ؟
– آره!
– درو باز کن! 
درو باز کردم. تا خاتون منو دید، گفت: 
– وای رنگ به صورت نداری دختر!
اومد تو، رفت به آشپزخونه. منم همونجا رو زمین ولو شدم. نفس نفس می زدم. با یه لیوان آب قند اومد پیشم و گفت: 
– بگیر مادر … یه قلپ از این بخور!
لیوانو از دستش گرفتم و کمی خوردم و گفتم: 
– این خیر ندیده از کجا پیداش شد؟!
– سگ آقاست. 
– می گم چقدر وحشی بود؟ نگو سگ آقاست! خلق و خوشم به خودش رفته! … کجا بوده که الان پیداش شده؟
– بخاطر مریضیش چند روزی پیش دامپزشک بوده. دیشب آوردنش. 
بعد از اینکه حالم بهتر شد، با احتیاط کامل رفتم سمت کاخ. خدا رو شکر نبودش. نزدیک خونه بودم که حس کردم یکی پشت سرم با عصبانی وایساده. آروم چرخیدم؛ چشمم که به چشمای زیباش افتاد دویدم. اونم دوید. 
جیغ زدم و گفتم: بابا دست از سرم بردار وحشی آدم ندیده!
با تمام سرعتم می دویدم و پشت سرمو نگاه می کردم. انگار اون سرعتش بیشتر بود. نمی دونم این بچه به این چه می ده انقدر تند می دوه؟! خدا خیرت بده رجب برای چی نبستیش؟ در عمارتو باز کردم و خودمو پرت کردم تو. سریع از پله ها رفتم بالا. خودمو انداختم تو اتاق آراد. درو محکم بستم که گوشم درد گرفت. پشت در وایسادم و نفس نفس می زدم…
چشمامو باز کردم، دیدم آراد با عصبانیت، حالت نیم خیز نگام می کنه. سریع رومو برگردوندم طرف در؛ با همون حالت و حرص گفت:
– دیگه نمی دونم به چه زبونی بگم عین بچه آدم بیدارم کن! 
داد زد: مگه سگ دنبالت کرده اینجوری می دوی؟!
– بله سگ شما…داگی جونت! 
– آها! لابد فکر کرده براش همبازی آوردم! 
بیشعور کثافت! به من می گه سگ؟!
صدامو صاف کردم و گفتم: نه اتفاقا! آدرس اتاق همبازیشو می خواست، منم اومدم کسب تکلیف کنم!
با عصبانیت گفت: مثل اینکه دلت برای انباری تنگ شده! نه؟!
– فکر کردی با این حرفت الان ترسیدم؟! 
خواستم برگردم ببینم چیکار می کنه که عین جن پشت گردنمو گرفت. سرمو چسبوند به در و با عصبانیت گفت:
– صبحونه فقط تخم مرغ و عسل و شیر کاکائو می خورم.
همین جور که سرم به در چسبیده بود، زیر چشی نگاش کردم و گفتم:
– اگه چیز دیگه ای می خوای بگو! تعارف نکن!
با فک منقبض شده سرمو کشید عقب، درو باز کرد و پرتم کرد بیرون و درو با خشم بست.
وحشی! سگشم از خودش یاد گرفته پاچه مردمو بگیره! 
رفتم پایین، چند دقیقه بعد رفتم بالا وانو حاضر کردم. بعد از اینکه آقا دوششونو گرفتن، صبحونه رو براش بردم .روزنامه دستش بود و می خوند. کنار وایسادم؛ گفت:
– برام لقمه بگیر.
با تعجب گفتم: بله؟!
– سمعک می زنی؟!گفتم لقمه برام بگیر! 
تخم مرغ و عسلو گذاشتم تو نون سنگک و جلوش گرفتم. دهنشو باز کرد و گفت:
– بذار تو دهنم! 
به دهن بازش نگاه کردم. دهنشو بست و با اخم گفت: 
– نه واقعا مثل اینکه به سمعک احتیاج داری!
– ببخشید من چرا باید بذارم تو دهنتون؟! 
– چون دستم بنده. 
با سر کچل و اخم نگام کرد و گفت: اگه ایندفعه انداختمت تو انباری، دیگه کلیدو نمیدم مش رجب!
فقط بلده دست بذاره رو نقطه ضعفم! عین بچه ها سرمو انداختم پایین و لقمه رو طرف دهنش گرفتم. دهنشو باز کرد؛ با نوک انگشتم لقمه رو گذاشتم تو دهنش. خیلی سعی کردم انگشتم به لبش نخورده. لقمه بعدی هم گذاشتم تو دهنش که انگشتمو گاز گرفت. جیغ کشیدم. انگشت اشارمو تو دست گرفتم و با عصبانیت گفتم: 
– چرا گاز می گیری؟!
بازم از درد چشماشو فشار داد و گفت:
– دلم خواست! 
روزنامه شو گذاشت کنار و گفت: خودم لقمه می گیرم. 
دیوونه روانی! فقط می خواد حرص منو دربیاره. کله بادمجونی!
نگاش کردم. با هر لقمه ای که پایین می داد، از درد معده دستاشو مشت می کرد و چشماشو فشار می داد؛ یعنی انقدر درد داره؟ کمی این دست و اون دست کردم و گفتم:
– برای چی همراه دوستام نفرستادی برم؟!
شیر کاکائو شو خورد. سرش پایین بود. گفت:
– مجبور نیستم جواب بدم ولی می گم؛ چون به خدمتکار احتیاج داشتم. 
عین آدمایی که خجالت می کشن، گفتم:
– خب چرا یکی از دوستامو نیاوردی؟ قیافه اونا صد برابر من خوشگل بود.
بدون اینکه نگام کنه، گفت: صد البته شک نکن! خدمتکار می خواستم؛ قصد راه انداختن شوی لباس که نداشتم؟ هرچی زشت تر، بهتر! اینجوری دیگه جلوی مهمونام جلب توجه نمی کنه! 
پوزخندی زدم و گفتم: استدلال خوبی بود!
با اخم همراه عصبانیت نگام کرد و گفت:
– اگه زبونتو کوتاه نکنی، مجبور می شم کوتاش کنم. 
با پررویی تو چشمای عصبانیش نگاه کردم و گفت:
– شرمندم! اگه کوتاش کنم لال می شم ! تو که دوست نداری لال بشم و دیگه بهت نگم چشم آقا؟!
فقط نگام کرد و گفت: رامت می کنم!
– هیچ حیوون وحشی رام نمی شه! چون خوی وحشیش رو داره! 
یه نفس کشید و گفت:پس به وحشی بودن خودت ایمان داری؟
– آره …آخه از اربابم یاد گرفتم وحشی باشم! 
با عصبانیت، سریع بلند شد، دستشو برد بالا؛ تو هوا مشت کرد. چشماشو فشار داد و گفت: 
– برو بیرون تا دستم نیومده پایین! 
ترسیدم؛ به چشماش که از عصبانیت بسته بود، نگاه کردم. یعنی می خواست بزنه؟ دو قدم رفتم عقب. یه نفسی کشیدم و سریع اومدم بیرون و درو بستم. واقعا اگه منو می زد چی؟ دستمو گذاشتم رو صورتم. حتما خیلی درد داشت! غلط کرده منو بزنه! کچل زشت با اون چشای بی ریخت سبزش! فکر کرده کیه؟! چقدر دلم می خواد اون دخترایی رو که برای این زاقارت می میرنو ببینم! لابد هم قبیله خودشن. آخ چقدر بدم میاد! ازش بدم میاد! 
بعد از اینکه آقا صبحانشون رو کوفت کردن، به اتاق لباس رفت. منم میز صبحانه رو جمع کردم. رفتم پایین دیدم مختار نشسته و داره با گوشیش ور می ره. سرشو آورد بالا و گفت:
– سلام آیناز خانم! صبح بخیر!
جوابشو ندادم و رفتم به آشپزخونه . وقتی آقا تشریف بردن، لباساشو شستم و اتو کرده، گذاشتم سرجاشون. درو بستم که چشمم افتاد به کتابخونه. الان که نیستش، راحت می تونم کتاب بخونم!
دستگیره درو فشار دادم. قفلش کرده بود. یه لگد زدم به در و رفتم پایین. خاتون داشت برای نهار گوشت و تکه تکه می کرد. گفتم: 
– کمک نمی خوای؟
نگام کرد و گفت: نه، دستت درد نکنه. تو برو لباسمو بدوز.
– باشه. 
رفتم به اتاقم، مشغول دوختن کتک و دامن خاتون شدم. باید بین تمام لباس هایی که دوختم بهترین می شد. تا عصر مشغول دوختن شدم. کتشو تموم کردم. می موند دامنش.
موقع شام خاتون صدام زد. رفتم به آشپزخونه. سینی رو داد دستم و گفت:
– آیناز! جلو زبونتو می گیری، یه وقت صدای آقا رو نشنوم؟
– اون خودش مریضه؛ هر روز داد می زنه. من که کاریش ندارم؟! 
یه سری تکون داد. منم با لبخند سینی رو برداشتم و بردم بالا. دم اتاق وایسادم. سینی سنگین بود. نمی تونستم با دست در بزنم. با پام دو تا ضربه به در زدم. صدایی نیومد. پوفی کردم و دوباره با پام زدم.
ایشاا… که مرده باشه! وقتی دیدم درو باز نمی کنه، پامو آوردم بالا و درو باز کردم و رفتم تو. نبودش؛ دستم درد گرفته بود. سینی رو گذاشتم رو میز. دور و برو نگاه کردم. خبری ازش نبود. اخه بگو وقتی گشنت نیست، مجبوری بگی غذا بیارین؟ صدای شر شر آب میومد. سرمو چرخوندم، دیدم داره دستشو می شوره. کورم که شدم! آدم به این گندگی رو ندیدم! همون جا وایسادم. سرمو پایین انداختم؛ حوله ای که دستشو خشک کرده بود پرت کرد رو صورتم.
با عصبانیت حوله رو انداختم زمین. نگام کرد وگفت:
– برش دار! 
حوله رو برداشتم. نشست و گفت: اگه فردا با همین سر و وضع بیایی، تا دو روز تو انباری می ندازمت… البته اگه روز اول زنده بمونی!
– می تونم بپرسم با صورت من چیکار داری؟ 
چنگالو برداشت و گفت:
– هر وقت می بینمت، اشتهام کور می شه!
– فکر کنم کوری! اشتهات بخاطر ریشای خودته، نه قیافه ی من!
با عصبانیت گفت: بازم که زبون درازی کردی؟!
تو چشماش زل زدم و گفتم: آخه حرف زور تو کَتم نمی ره!
با عصبانیت بلند شد، دستشو گذاشت رو گلوم و چسبوندم به دیوار. رو انگشت پام وایساده بودم. چشمام گشاد شده بود. 
آراد با فک منقبض شده گفت: هیچ کس جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه. اون وقت تو بی سر و پا، تو روی من وایمیسی؟!
دستشو بیشتر به گلوم فشار داد.جونم داشت به لبم می اومد. صدام در نیومد ولی با همون حال گفتم: ازت متنفرم!
هنوز عصبی نگام می کرد. دستشو از گردنم برداشت و گفت:
– احتیاجی به دوست داشتن تو ندارم! اونقدر سیندرلا دورم ریخته که کوزت توش گمه! گمشو بیرون! 
نفسم نمی اومد. تند تند نفس می کشیدم. به طوری که قفسه سینم میومد بالا… با اشک تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
– هیچ وقت کسی رو بخاطر صورتش تحقیر نکن!
خواستم برم که صدام زد:
– به خاتون بگو مهمونی فردا شبو یادش نره؟ صبح نمی خواد بیدارم کنی… به رجبم بگو بیاد بالا کارش دارم.
با چشم پر از اشک نگاش کردم و گفتم: چشم آقا! 
تو راه گریه هامو کردم. به خونه که رسیدم، شیر روشورو باز کردم، چند مشت آب به صورتم زدم و صورتمو خشک کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم تو. سفره پهن کرده بودن و داشتن شام می خوردن. به رجب گفتم آراد باهاش کار داره. 
بعد از شام رفت پیشش، من و خاتونم رفتیم به اتاقم و مشغول دوخت دامنش شدیم. کتو که پوشید، خیلی ازش خوشش اومد. 
گفتم: خاتون؟
خاتون کنارم نشسته بود و سیب برام پوست می گرفت. با خنده گفت: بپرس!
– چرا آراد ریششو نمی زنه؟ 
– وا! بدبخت کجاش ریش داره؟! 
– خوب همون ته ریش دیگه؟ چرا همیشه ته ریش می ذاره؟ 
– نمی دونم والا! شاید دل و دماغ زدنشو نداره! 
– خوب بده من تا براش بزنم! 
– تو چیکار به ریش اون داری؟ 
– نمی دونم! دلم می خواد ببینم صورتش بدون ریش چه جوریه! می شه؟ 
– دخترا این بدبختو با ته ریش کشتنش؛ اگه ته ریششم بزنه درسته قورتش می دن! 
– حالا همچین تحفه ای هم نیست! تا حالا ریششم زده؟ 
با تاکید گفت: ته ریش! آره اگه جایی دعوت باشه.
بلند گفتم: به امید یه روز مهمونی! 
خندید و گفت: الان بحث مهم تر از ریش آقا نیست؟!
– نه! اول باید به این رسیدگی بشه! 
خاتون خندید و گفت: زودتر کارتو بکن، فردا صبح زود باید بیدار شیم، عمارتو برای مهمونی حاضر کنیم. 
– فقط من و شماییم؟! 
– نه بابا! من و تو اگه بخوایم کار کنیم که شیش روز طول می کشه؟! سه تا کارگر دیگه هم میارم. 
بعد از اینکه دامن خاتونو تموم کردم، خوابیدم.
صبح موعد رسید! طبق فرمایش آقا، بیدارشون نکردم! من و خاتون، با سه تا خانم دیگه مشغول تمیز کردن خونه شدیم. یه سکوت عجیبی حکم فرما شد. 
دلم گرفت و گفتم: یکی یه چیزی بگه! حوصلم سرازیر شد! 
خانمی که اسمش پریسا بود، گفت: چی بگیم؟!
خاتون: آیناز برامون بخون!
گفتم: چی؟ من صدام کجا بود که بخونم؟! 
خاتون: شکسته نفسی نفرمایید! صداتو شنیدم؛ ناز نکن، بخون!
مولود: خوب اگه صدات خوبه، برامون بخون! اینجوری شارژ می شیم بیشتر کار می کنیم!
گفتم: باشه اگه آقا بیدار شد و دعوام کرد چی؟!
خاتون: آقا خوابش سنگینه! بخون!
سینمو صاف کردم و شروع کردم به خوندن. صدام تو سالن می پیچید:
– کجایی که بی تو داره نفسم می گیره /تو رو می خوام کنارم بی تو آروم ندارم/ نمی تونه کسی جاتو تو دلم بگیره/ فقط تو رو می خوام من بی تو آروم ندارم/ بی تو زندگی محاله بی تو یه روز یه ساله / دلم برات چه تنگه، دنیا با تو قشنگه /می بوسمت یه عالمه آروم می شه خیالم/ با تو همش رو ابرام، نباشی خیلی تنهام /تو دنیا هیچ کسو از تو بهتر ندیدم، یه تار موتو عزیزم به صد تا دنیا نمی دم/ به آرزوم می رسم با تو من خوشبختم/ تمام عمرم شب و روز دنبالت می گشتم/ قلبم ،مال تو، جونم، مال تو عشقم به تو می نازم/ نفسم، قلبم مال تو، جونم مال تو عشقم من تو رو دوست دارم عزیزم/ کجایی که بی تو داره نفسم می گیره /تو رو می خوام کنارم بی تو آروم ندارم. نمی تونه کسی جاتو تو دلم بگیره. فقط تو رو می خوام من بی تو آروم ندارم / عشق همیشگیمی تمام زندگیمی/ همش تو رویاهامی و مثل نفس باهامی /تو خوبی و خواستنی پاکی و دوست داشتنی/…هر جای دنیا باشی الهی زنده باشی/ تو دنیا هیچ کسو از تو بهتر ندیدم/ یه تارموتو عزیزم به صد تا دنیا نمی دم/ به آرزوم می رسم با تو من خوشبختم/ تمام عمرم شب و روز دنبالت می گشتم/ قلبم،(همه با هم می خوندیم) مال تو… جونم، مال تو عشقم به تو می نازم/ نفسم …قلبم مال تو … جونم مال تو عشقم من تو رو دوست دارم عزیزم …
داد زدم : کجایـــــی که… 
داد زد: چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت؟ 
سرمو برگردوندم؛ آراد با اخم روی راه پله وایساده بود. سریع روسریمو کشیدم جلو .
– برای چی صدای نکیر و منکرتو انقدر بلند کردی؟ فکر کردی صدای قشنگی داری؟! 
حولشو رو شونش انداخته بود. از پله ها اومد پایین: یه لیوان آبمیوه بیار استخر.
وقتی رفت، گفتم: دیدید گفتم بیدار می شه؟!
خاتون با خنده گفت: فکر کرده صدای حورالعینه که داره از خواب بیدارش می کنه! به خاطر همین بیدار شد!
همشون خندیدن. برای من دردسر درست می کنن و بعدش به ریشمم می خندن! سیب موز و براش بردم به استخر. وقتی دیدم شنا می کنه، سریع روم رو برگردوندم. این بچه انگار شرم و حیاشو می خوره! پشتمو کردم بهش، رفتم لیوانو گذاشتم رو میز. خواستم فَلنگو ببندم که از تو استخر داد زد:
– کجا؟!
یه روز خیری بیاد من از دست این راحت شم! پشتم بهش بود؛ گفتم:
– می رم…
حالا چی بگم؟! گفتم: می رم…آها می رم نماز بخونم.
صداش از پشت سرم اومد: یک ساعت داشتی فکر می کردی که چیکار می خوای بکنی؟! ساعت ده صبح چه نمازی می خوای بخونی؟!
فقط سرمو برگردوندم، به صورت پر اخمش نگاه کردم. دونه های آب رو صورتش بود. چقدرسفید شده! معلومه آب استخر بهش می سازه! 
با همون اخم گفت: انقدر نگاه نکن! چشمت انحراف پیدا می کنه! اون حوله رو بده به من. 
سرمو برگردوندم به حالت اولیش. حوله ش رو صندلی بود. برداشتم و بدون اینکه بچرخم، فقط دست راستمو فرستادم پشت و گفتم:
– بفرمایید!
– این چه وضع حوله دادنه؟! 
– لباس تنتون نیست و بد تر از اون شلوارم نپوشیدین! می شه بگیرید؟ دستم خسته شد! 
حوله رو از دستم گرفت و گفت: برگرد!
کمی ترسیدم؛ گفتم: برنمی گردم!
دادزد: گفتم برگرد!
منم داد زدم: لباس تنت نیست؛ برنمی گردم!
با دو تا دستاش منو برگردوند طرف خودش؛ چشمامو بستم. 
گفت: چشماتو باز کن!
– باز نمی کنم! 
– این بار آخره می گم چشماتو باز کن! 
– منم برای بار آخر می گم تا زمانی که لباس نپوشیدی بهت نگاه نمی کنم! 
با دو تا دستاش می خواست به زور چشمامو باز کنه! منم چشمامو فشار می دادم تا باز نکنه. با دستام سعی می کردم دستشو دور کنم اما اون زورش بیشتر بود. چشمام درد گرفته بود. بازشون کردم و داد زدم:
– نکن…چشمام درد گرفتن! 
سر تا پاشو نگاه کردم، دیدم بدبخت حولشو پوشیده. 
گفت: بار آخرت باشه سرم من داد می زنی!
سرمو پایین انداختم و گفتم: ببخشید!
– به خاتون بگو برای خرید می رم بیرون، نهارو برای خودتون درست کنید. 
– چشم آقا. 
بعد از اینکه تمیز کاریمون تموم شد، مشغول نهار خوردن شدیم. یه گوشه نشسته بودیم داشتیم استراحت می کردیم که دیدم خاتون داره میاد طرفم. کنارم نشست یه بندم تو دستش بود. 
گفتم: می خوای چیکار کنی خاتون ؟!
– آقا گفته به صورتت یه سر و سامونی بدم. 
– اما من دلم نمی خواد. 
– کسی با دل تو کاری نداره! دستور آقاست. 
تا خواست بندو بذاره رو صورتم، بلند شدم و گفتم: 
– آقا اول بره ریش خودشو یه سامونی بده، بعد به فکر صورت من باشه! 
چند قدمی رفتم، گفت: آقا امشب اگه تو رو اینجوری ببینه، منو می کشه.
وایسادم و گفتم: 
– اولا اینکه صورت من مو نداره، چیو می خوای بزنی؟ دویوما جرات داره بهت دست بزنه، تا شقه شقش کنم! 
بعد از اینکه کارمون تموم شد، خاتون دستمزد خانم ها زو داد و رفتیم حموم. اول مش رجب رفت بعدش خاتون. آخرین نفر من شدم. بعد از اینکه دوش گرفتنم تموم شد، چشمامو تو حموم چرخوندم که حوله رو پیدا کنم اما نبود. یادم رفته بود بیارمش. سرمو کردم بیرون و گفتم:
– خاتون حوله رو برام میاری؟ تو اتاقم رو زمین افتاده… قربون دستت!
چند دقیقه بعد، دو تا تقه به در خورد. دستمو تا بالای بازو بیرون کردم، ازش گرفتم و گفتم:
– عزیز دلمی! ممنون جیگر!
بعد از اینکه خودمو خشک کردم، لباسمو پوشیدم، اومدم بیرون. خاتون رو صدا زدم اما جوابمو نداد. معلوم نیست کجا گذاشته رفته؟ رفتم به اتاقم سرمو خشک کردم و موهامو بستم که صدای بسته شدن درو شنیدمو روسریمو پوشیدم، اومدم بیرون، دیدم خاتون و مش رجبن. 
با تعجب گفتم: شماها کجا بودید؟!
مش رجب: رفتیم برای امشب خرید کنیم.
اینو گفت و رفت به اتاق. بازوی خاتونو فشار دادم و با ترس گفتم: کی رفتین؟!
– همون موقع که رفتی به حموم. 
بازوهاشو بیشتر فشار دادم و گفتم: پس کی به من حوله داد؟!
– چی؟! 
– حوله… از تو حموم صدات کردم، گفتم برام حوله بیاری؟
خاتون کمی فکر کرد و بعد با صدای بلندی خندید و گفت:
– حتما آقا آراد بهت داده، چون فقط اون خونست!
دستم شل شد. 
با حرص گفتم: پس چرا بهم نگفتید می خواید برید بیرون؟!
همین جور که می خندید، گفت:
– من کجا می دونستم جنابعالی یادت میره حوله رو با خودت ببری؟! خوب می گفتی بیاد پشتتم کیسه بکشه!
با حرص گفتم: خاتــــــون! 
وای! وای! بدبخت شدم! چی بهش گفتم؟! حالا فکر نکنه اون حرفو واقعا به خودش زدم؟ نه بابا اونقدرا هم خر نیست که نفهمه! من خاتونو صدا زدم! 
خاتون زد پشت کمرم و گفت: کجا رفتی؟ تو فکرش نباش! اینو بگیر! 
ازش گرفتم و گفتم: اینا چیه؟!
والا ما بهش می گیم لوازم آرایشی! نمی دونم تو چی بهش می گی! آقا گفته اینارو برات بخرم، برای امشب استفاده کنی.
گفتم: ممنون! 
پلاستیکو انداختم تو اتاقم و به یه رژ مایع صورتی اکتفا کردم.
من و خاتون رفتیم به عمارت تا بساط پذیرایی رو حاضر کنیم . روی یه میز دراز سبد های میوه و ظرف شیرینی و آب میوه و خلاصه هر چی برای مهمونی لازم بود گذاشتم. دل تو دلم نبود. استرس و اضطرابم به آخرین حدش رسیده بود. به طوری که با دست لرزون چاقوها رو رو میز می ذاشتم. حتما مهمونی شلوغی می شه. خاتون با وسواس خاصی همه چی رو چک می کرد. به آشپزخونه رفتم که یه لیوان آب بخورم، زنگ آیفون تو عمارت پیچید. خاتون اومد تو آشپزخونه و جواب داد:
– بیاریدشون توی آشپزخونه. 
همون جا منتظر موندم ببینم چی می خوان بیارن؟ بعد از چند دقیقه دو تا مرد که کارتون های کوچیکی دستشون بود، وارد آشپزخونه شدن، گذاشتنش رو میز. خاتون پولشونو داد و رفتن. در کارتون ها رو باز کرد. 
گفتم: اینا چین خاتون؟!
– مشروب و ماءالشعیر. 
با تعجب گفتم: چی؟ مشروب؟! مگه مشروبم می خوان بخورن؟!
چهار تا از شیشه ها رو داد دستم و گفت: نه می خوان نگاش کنن! ببر بالا!
– وقتی همشون مشروب می خورن، ماءالشعیر برای چیه؟!
– برای پرهیزکارانه! 
خاتون چند تا شیشه دستش بود. از آشپزخونه رفت بیرون. منم پشت سرش رفتم و گفتم:
– یه سوال! آقامون از کدومش می خوره؟
– هیچ کدوم! 
خواستم چیزی بگم که تلفن آشپزخونه زنگ خورد. شیشه ها رو گذاشتم رو میز و با دو رفتم به آشپزخونه، تلفنو برداشتم و گفتم: بله؟
– یه لیوان آب بیار! 
بــــــــــوق! اگه یک روز به عمرم مونده باشه، سلام و خداحافظی نشونت می دم! یه لیوان آبو گذاشتم توی بشقاب کوچیک.
پشت در وایسادم، دو تا تقه به در زدم. مش رجب گفت: بیا تو!
اون داخل چیکار می کرد؟ رفتم تو؛ آراد پشت به من وایساده بود. مش رجب کمکش می کرد کتشو بپوشه. 
گفت: خسته نباشی آیناز خانم!
با لبخند گفتم: درمونده نباشی مش رجب! 
کارش که تموم شد، گفت: آقا با من دیگه امری نداری؟
– نه می تونی بری؛ فقط حواست باشه ماشیناشونو پشت عمارت پارک نکنن. 
– چشم آقا. 
مش رجب با لبخند از کنارم رد شد. 
گفتم: آب اوردم… کجا بذارمش؟
برگشتن آراد همان و افتادن لیوان از دست من همان. با دیدن قیافش، از تعجب چشمام شیش تا شد! باورم نمی شد خودش باشه! چقدر ناز شده بود! بالاخره دست از ریشاش برداشت و شیش تیغش کرد! صورتش صاف صاف شده بود. سفیدی پوستش و چشمای درشت سبزش بیشتر خودنمایی می کرد.
توی اون کت و شلوار، محشر شده بود اما ای کاش اون اخم رو صورتش نبود! پوزخندی زد و گفت:
– دست و پا چلفتی!
به خودم اومدم و سریع نشستم و هل هلکی خورده شیشه ها رو جمع می کردم که انگشتم برید. گذاشتم تو دهنم و مکیدم. اومد رو به روم وایساد؛ سرمو بالا گرفتم؛ چسبو گرفت جلوم و گفت: یعنی انقدر خوشگل شده بودم که هل شدی؟!
وایسادم با اخم چسبو ازش گرفتم و گفتم:
– اگه یه بادمجون با چند تا خط قرمز، شد هندونه، تو هم با زدن ریشت خوشگل می شی!
نگاش کردم، دیدم داره به لبم نگاه می کنه. 
گفت: حق داشتی بگی آرایش نمی کنم؛ اینم زدی مالی نشدی! 
انگشت اشارمو کشیدم به لبم. نگاش کردم رژی بود. وای! رژ صورتی براق زده بودم. تند تند با پشت دستم پاکش کردم. 
گفت: چی کار می کنی؟!
– هیچی! غلطی که کردمو دارم پاکش می کنم! 
برگشتم که برم، یه عطسه کردم. یه قدم برداشتم. 
آراد گفت: وقتی از حموم میای بیرون، باید موهاتو خشک کنی!
با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: چشم آقا جون! 
سریع رفتم پایین. ساعت هشت بود که سرو کله مهمونا یکی یکی پیدا شد. یکی از یکی خوشگل تر و پولدارتر! جالب اینجا بود که هیچ پیر پاتالی همراهشون نبود؛ همه جوون بودن. 
وظیفه منم وایسادن دم در و برداشتن مانتو خانما بود. همشون عین آدم ندیده ها نگام می کردن. حقم داشتن! اونا کجا؟ من کجا؟ 
بعد اینکه این وظیفه خطیر مانتو برداشتن رو به پایان رسوندم، رفتم به آشپزخونه. صدای همهمه می اومد. بعضی وقت ها هم صدای قهقه یه دختر بلند می شد.
خدا انگار دنیا رو برای اینا آفریده نه من! دوباره استرس اومد سراغم. یه لیوان از کابینت برداشتم، زیر شیر، پر آب کردم، گذاشتم به دهنم که یه دختر عین جن پرید تو آشپزخونه و با داد گفت: 
– سلام خاتونی!
از ترس هر چی آب تو دهنم بود، ریخت بیرون و شروع کردم به سرفه کردن. دختره اول تعجب کرد، بعد هل شد،، سریع اومد و زد پشت کمرم. حالا دیگه ول نمی کرد! 
با نگرانی گفت: آخ ببخشید! فکر می کردم خاتون تو آشپزخونه ست .واقعا شرمنده!
همین جور که سرفه می کردم دستشو از پشت کمرم برداشتم و گفتم: عیبی نداره! 
– یه نفس عمیق بکش! 
یه نفس عمیق کشیدم. حالم بهتر شد.
نگام کرد و گفت: بهتری ؟
– آره… تجویزت خوب بود! 
– بازم معذرت می خوام! نباید اون جوری می پریدم تو آشپزخونه. 
با لبخند گفتم: مهم نیست!
– شما از فامیلای خاتونی؟ 
– نه…خدمتکار آقا آرادم. 
– آها! گفته بود می خواد خدمتکار بیاره؛ پس شما رو استخدام کرده؟ اسمتون چیه؟! 
– آیناز. 
با ذوق گفت: وای چه اسم نازی داری! 
دستشو دراز کرد: منم کاملیام؛ خوشبختم!
باهاش دست دادم و گفتم: همچنین! 
خاتون اومد تو. کاملیا با خوشحالی پرید تو بغلش و گفت:
– سلام خاتونی! چطوری؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود! 
بعد از روبوسی، خاتون گفت:
– نه اینکه راهت خیلی دوره؟ نمی تونی سر بزنی! به خاطر همین دلت تنگ شده؟ 
– خوب ببخشید! کار و زندگی نمی ذاره .
رفت عقب و به خاتون نگاه کرد: وای خاتونی! تو این کت و دامن چقدر ناز شدی! از کجا خریدی؟!
خاتون قیافه جدی گرفت و گفت: از آلمان! یکی از خواهرام اونجاست؛ گفتم برام یه کت و دامن بخره. 
کاملیا باورش شد؛ گفت: جدی می گید؟ می گم این جور کت و دامنا تو ایران نیست! خیلی شیکه… می شه برای خواهرتون بگید برای منم یه لباس مجلسی بگیره؟ پولش هر چقدر شد می دم! 
خاتون به من نگاه کرد و گفت: خب چرا به خودش نمی گید؟ سر و مر و گنده این جا وایساده! 
کاملیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: شما اینو دوختید؟!
با لبخند گفتم: بله!
– وای! خیاطیتون یکه! می شه برای منم یه لباس مجلسی بدوزید؟! 
خندیدم و گفتم: حتما چرا که نه؟
پرید تو بغلم و گفت: ممنون آنی خیلی ماهی! 
با تعجب چشمامو گشاد کردم. چه زود دختر خالم شد! 
ازم جدا شد و گفت: بوس برای دو تاتون! بعدا می بینمتون؛ فعلا! 
با تعجب رفتنشو نگاه کردم .خاتون خندید و گفت:
– کاملیا همین جوریه! زود با همه دوست می شه! 
یه سینی شیرینی داد دستم و گفت: ببر بالا.
بازم این استرس لعنتی اومدم سراغم. سینی رو سفت تو دستام گرفته بودم که لرزش دستام مشخص نشه. خاتون هم یه سینی به دست گرفت و پشت سرم اومد.
منم پله ها رو یکی یکی طی کردم. با سلام و صلوات وارد مجلس شدم.
وای خفه شدم! چیزی به اسم اکسیژن دیگه تو فضا وجود نداشت. هرچی عطر و ادکلن گرون قیمت بود، روی خودشون خالی کرده بودن. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو. سینی رو جلوی تک تک مهمونا گرفتم. همشون برداشتن. داشتم می رفتم به آشپزخونه که یکی گفت:
– به من نرسید! 
نگاش کردم. رو مبل کنار دیوار سمت چپم نشسته بود. یه لبخند بهم زد و گفتم:
– الان براتون میارم.
رفتم به آشپزخونه. یه نفس عمیق کشیدم. چند تا شیرینی رو گذاشتم تو بشقاب. 
گفت: منو یادت میاد آیناز خانم؟! 
سرمو بلند کردم. توی چهار چوب در وایساده بود. سرمو تکون دادم و گفتم:
– بله؛ آقای وثوق! 
با لبخند گفت: مثل اینکه اسممو فراموش کردی!
– نه آقای… امیر علی! 
با خنده گفت: چی؟
با تعجب گفتم: اشتباه گفتم؟!
خندید و گفت: نه… ولی اون آقا چی بود به اسمم چسبوندی؟ بگو امیر علی؛ راحت ترم. 
با خجالت گفتم: اما این درست نیست من به اسم کوچیک صداتون بزنم. 
اومد جلو، یکی از شیرینی ها رو برداشت و گفت:
– خیلیم درسته! دفعه بعد منو دیدی نمی گی آقای امیر علی! فقط امیر علی! اوکی؟!
سرمو انداختم پایین و گفتم: راحت نیستم. اجازه بدید آقای امیر علی صداتون کنم. 
لبخندی زد و گفت: اولش سخته، بعد عادت می کنی! 
اینو گفت و رفت بالا به طرف سالن. 
منم رفتم بالا. همه جا نگاه کردم ولی خبری از آراد نبود. یهوی صدای دختری که گفت « وای چقدر ناز شده» شنیدم. برگشتم دیدم به آراد که از پله ها میاد پایین نگاه می کنن. خندم گرفته بود! این همه پسر خوشگل اینجا نشتسن، اونوقت همه به این کچل نگاه می کنن؟! واقعا این خل و چلا فداییان آرادن؟!
به فرحناز نگاه کردم. چنان خودخواهانه به آراد نگاه می کرد انگار شوهرش داره از پله ها میاد پایین. 
گفت: وای عزیزم! امشب فوق العاده شدی!
آره جون خودش! با این سر کچلش خوش تیپم می شه! وقتی آراد با همشون سلام کرد، رفت روی تخت شاهیش که همون مبل مخصوصش بود، نشست.
یه لیوان آب میوه گذاشتم رو میزش. چند قدمی رفتم که پسری گفت: 
– ببخشید خانم؟ 
برگشتم دیدم یه پسر با چشمای خمار، کنار آراد نشسته. 
گفت: شما چرا روسری پوشیدی؟!
همه نگام کردن. این اضطراب ولکن ما نبود! حالا چی بهش بگم؟
فرحناز گفت: چی شد لال شدی؟ خوب جوابشو بده! 
امیر علی و آراد هم نگام می کردن. به پسره نگاه کردم و گفتم:
– به همون دلیلی که شما شورت می پوشید!
ابروشو برد بالا و گفت: چی؟ چه ربطی داشت؟!!
– ربطش اینه که دوتاش برای پوشاندن برهنگی استفاده می شه! 
– آها… ولی من شورت نپوشیدم! 
جدی گفتم: درش بیار!
پسره با تعجب گفت: چیو؟!!
– شلوارتو!!! 
فرحناز با اخم گفت: خجالت نمی کشی همچین حرفی می زنی؟!
نگاش کردم و گفتم: چرا کشیدم کم آوردم. داری بذار روش!
چند نفر بهش خندیدن. فرحناز با فک منقبض شده نگام کرد و چیزی نگفت. بد جور خفش کردم! پسره گفت: اگه نپوشیده باشم چی؟!
نگاش کردم و گفتم: روسریمو در میارم! 
همه گفتن «اووووووو!»
پسره لبخندی زد و گفت: باشه قبول! 
لیوانشو گذاشت رو میز و بلند شد، کمربندشو آروم کشید. چند تا از دخترا جیغ کشیدن. چند نفرم با خنده جلوی چشماشونو گرفته بودن. 
یکی از پسرا گفت: قربون غیرتت حمید! 
چند نفر از پسرا بلند خندیدن. 
یکی از پسرا که گوشه ای وایساده بود، گفت: به افتخار آقا حمید! 
چند تا از دختر و پسرا با خنده براش دست زدن. کمربندشو درآورد، گذاشت جلوی میز. دکمه شلوارشو باز کرد که آراد داد زد: بسه حمید!
همه نگاش کردن. رو مبل نشسته بود. با اخم گفت:
– می دونیم مردی! نمی خواد شلواتو دربیاری… این مسخره بازی رو تمومش کن! 
یکی از دخترا که کنار فرحناز وایساده بود، گفت: اَه آراد! خب می ذاشتی ببینم پوشیده یا نه؟! 
یکی از پسرا گفت: راست میگه خوب! ببینیم کدومشون ضایع می شه؛ بعد بهشون بخندیدم! 
آراد با اخم به حمید نگاه کرد و با تاکید گفت: دکمه ی شلوارتو ببند!
حمید: چرا؟خوب بذار نشونش بدم نپوشیدم! 
آراد با چنان اخمی نگاه حمید کرد که از گفته خودش پشیمون شد و دکمه شلوارشو بست. با همون اخم نگاه منم کرد. فکر کنم امشب کارم تمومه! آب دهنمو قورت دادم و با سرعت وارد آشپزخونه شدم. بعد از خوردن چند قلپ آب، صدای موسیقی تو سالن پیچید.
از پله های آشپزخونه رفتم بالا، دیدم همه دارن می رقصن. 
یهو یه دختری گفت: داداش چرا نشستی؟ بیا برقصیم دیگه؟
نگاش کردم. کاملیا بود. داشت به امیر علی که پشتم نشسته بود، نگاه می کرد. یعنی این دو تا خواهر و برادرن؟ چشماشون که هم رنگ همن. 
امیرعلی گفت: حوصله ندارم کاملیا جان. خودت برو.
لبو لوچشو آویزون کرد و گفت: بی ذوق!
از کارش خندم گرفته بود. امیر علی به من نگاه کرد و لبخند زد. منم با لبخند جوابشو دادم. به همه نگاه کردم. هر پسری دست یه دخترو گرفته بود و می رقصید. آرادم با عشقش فرحناز می رقصید. البته با چند تا دختر لوند دیگه هم رقصید. حتی با چند تاشون لب داد. 
مهمونی خسته کننده ای بود. البته برای من که کاری جز پذیرایی و خم و راست شدن نداشتم. ساعت دو صبح خوابیدم. 
صبح برای نماز بیدار شدم؛ وضو گرفتم، سجادمو پهن کردم، چادرمو انداختم رو سرم که صدای در اومد. هر کی بود با مشت می زد. انگار یادش رفته چیزی به اسم آیفون اختراع شده! منم گیج شدم و با چادر دویدم سمت در.
درو که باز کردم، دیدم یه خانم خوش تیپ با قد متوسط وایساده. منو که دید، گفت: تو کی هستی؟!
– من… 
یه پسری از پشت سرش گفت: مامان می شه بری کنار؟ 
مامانش رفت به سمت عمارت. پسره هم پشت سرش اومد. خواب آلود بود. انگار از خواب بیدارش کرده بودن. با سر پایین چمدونو آورد داخل. تا دیدمش گفتم: 
– بازم تو…؟!
سرشو آورد بالا. خواب از سرش پرید و گفت:
– جغجغه ؟! تو اینجا چیکار می کنی؟!
سر تا پاشو نگاه کردم و گفتم: خودتت اینجا چیکار می کنی؟!
اونم سر تا پای منو که زیر چادر بود نگاه کرد و گفت:
– خواهر خدا حفظتون بکنه! خیلی ببخشیدا؟ اینجا خونه ماست!
با تعجب گفتم: چــــــــی؟!
مامانش صداش زد: پرهام چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
– چشم مامان … می بینی؟ بچش که نیستم؟ حمالشم! به خاتون بگو رویا اومده.
چمدونو بلند کرد و گفت: با اجازه خواهر!!!
یعنی این مامان و برادر آقاست؟ پس چرا پرهام شبیه داداشش نیست؟
نزدیک بود آفتاب طلوع کنه. دویدم سمت خونه و سریع نمازمو خوندم. خاتون که بیدار شد، بهش گفتم رویا اومده.
خاتون وقتی اسم رویا رو شنید، با نگرانی گفت: وای …شروع شد!
با تعجب گفتم: چی شروع شد؟!
– دعواهای آقا با رویا خانم! .
راس ساعت شیش رفتم به اتاق که اقا رو بیدار کنم. دیگه عقب گرد نکردم؛ سرمو انداختم پایین و بالا سرش وایستادم.
صداش زدم: آقا؟
سریع چشماشو باز کرد. بچم چه زود بیدار می شه و من خبر نداشتم! 
خواستم برم که گفت: امیر علی رو از کجا می شناسی؟!
نگاش کردم. سرش رو بالشت بود، چشماشم بسته. 
گفتم: با لیلا، همونی که کشتیش، رفتیم نمایشگاه نقاشیش. اونجا با هم آشنا شدیم. 
– چه زود با همه رفیق می شی! 
– رفیقش نیستم! 
سرشو رو بالشت درست کرد و با اخم نگام کرد و گفت:
– فکر کردی دیشب حواسم بهت نبود؟! یک ساعت داشتید گل می گفتید و گل می شنیدید… چی بهش می گفتی که می خندید؟ ها؟!
قلبم شروع به تند تند زدن کرد. 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا