رمان دیانه

پارت 18 رمان دیانه

5
(1)

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_336

با دو گام بلند اومد سمتم. با تنه ای از کنارم رد شد و وارد تراس شد.

نمیدونم چرا ترسیدم! پشت سرش وارد تراس شدم.

مرد ناشناس خونه ی رو به روئی چرخید و رفت. با چرخیدن احمدرضا سمتم چیزی ته دلم خالی شد.

اخمی کرد.

-چیه؟ معشوقه ی جدیده؟

متعجب لبم رو خیس کردم.

-بله؟

-خودت رو به اون راه نزن. می بینم با پارسا خوب دل و قلوه میدی!

آه از نهادم بلند شد. چرا یادم رفته بود خونه ی رو به رو خونه ی پارساست؟ پوزخندی زد.

-چیه؟ موهات و باز گذاشتی تا بیشتر براش دلبری کنی؟

-به خدا من …

نذاشت ادامه بدم. عصبی دستش رو روی لبهام گذاشت.

-هیس، ساکت شو. نمی خوام صدات رو بشنوم.

همونطور به عقب هولم داد. عقب عقب وارد اتاق شدم. در و بست و پرده رو محکم کشید.

-یکبار دیگه ببینم این پرده کنار رفته کاری می کنم تا خودت از کرده ات پشیمون بشی.

از اتاق بیرون رفت. هاج و واج به جای خالیش خیره شدم.

باز چی شده بود که اخلاقش عوض شده بود؟؟

سمت تخت رفتم و کنار بهارک خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم رفته بود.

تمام روز به کارهایی که باید انجام می دادم رسیدگی کردم.

شب تا دیروقت بیدار بودم اما نیومد. مجبوراً سمت اتاقم رفتم و خوابیدم تا صبح زودتر بیدار بشم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_337

با صدای زنگ ساعت هراسون از خواب بیدار شدم. ساعت ۷:۳۰ بود.

از اتاق خارج شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم.

سریع میز رو چیدم. چائی دم کردم. لقمه ای برای خودم برداشتم.

وسایل مورد نیاز بهارک رو توی ساک مخصوصش گذاشتم.

مانتو شلوارم رو پوشیدم. لباسهای بهارک رو تنش کردم. آروم سمت اتاق احمدرضا رفتم.

درش رو باز کردم. مثل همیشه دمر روی تخت خوابیده بود و لباسهاش هر کدوم یه طرف اتاق پخش و پلا بود.

دست بهارک رو گرفتم. نگاهی به میز آماده انداختم و از خونه خارج شدم. هوا کمی سرد بود.

تا سر کوچه پیاده رفتم. باید ک‌چه رو رد می کردم تا به خیابون اصلی می رسیدم.

بهارک رو بغل کردم تا احساس خستگی نکنه. کنار خیابون ایستادم اما دریغ از یه سواری.

می ترسیدم شخصی سوار شم. اولین بارم بود که تنهائی جایی می رفتم. کمی استرس داشتم.

داشت دیر می شد. با ایستادن ماشین مشکی غول پیکری جلو پام ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

شیشه های دودیش پایین اومد و صدایی که گفت:

-می رسونمت.

سر بلند کردم. نگاهم به مردی افتاد که این روزها احمدرضا به شدت ازش نفرت داشت.

ترسیدم و با هول گفتم:

-نه ممنون. خودم میرم.

پارسا نگاهم کرد.

-چیه؟ از چی می ترسی؟ اینکه آقات دعوات کنه؟ خیالت راحت، اون مهمونی که آقات رفته و تا خرخره خورده لنگ ظهر از خواب بیدار بشه هنر کرده!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_338

از شنیدن اینکه دیشب احمدرضا مهمونی بوده و نوشیدنی خورده احساس بدی بهم دست داد.

-مگه دیرت نشده؟ بیا سوار شو می رسونمت.

با اکراه و دودلی سمت ماشین رفتم. خواستم در عقب رو باز کنم که خم شد و زودتر در جلو رو باز کرد.

به ناچار سمت در جلو رفتم. به سختی روی صندلی جلو جا گرفتم. بهارک رو روی پاهام گذاشتم.

بوی عطرش پیچید توی مشامم. نه تلخ بود نه شیرین.

-دانشگاه میری؟

سر چرخوندم و به نیمرخش خیره شدم. چهره ی بدی نداشت؛ مردونه و گیرا.

-بله.

-خوبه، موفق باشی.

ممنونی زیر لب گفتم. ماشین و کنار دانشکده نگهداشت.

تعجب کردم از اینکه چطور بدون دادن آدرس من و آورد اما حرفی نزدم.

-ممنون.

-خواهش می کنم.

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. سمت در ورودی دانشکده رفتم. بهارک رو مهد گذاشتم.

پا تند کردم تا به کلاسم برسم. همینطوریم دیرم شده بود.

همینطور که می رفتم زیپ کوله ام رو باز کردم تا برنامه ام رو چک کنم که محکم به کسی برخوردم.

چیزی نمونده بود تا پخش زمین بشم که دستی دور کمرم حلقه شد. با ترس دستم رو به لباسش گرفتم.

قلبم محکم تو سینه ام می زد. چشم هام رو باز کردم اما با دیدن مرد رو به روم ابروهام از تعجب بالا پرید.

اون اینجا چیکار می کرد؟! انگار اونم تعجب کرده بود. هر دو با تعجب بهم خیره بودیم.

زودتر به خودم اومدم. دستم رو از روی پیراهنش برداشتم که به خودش اومد و

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_339

متعجب با اون صدای خشدارش گفت:

-تو اینجا چیکار می کنی؟

ازش فاصله گرفتم.

-درس می خونم.

-نگفته بودی!!

نگاهم رو سؤالی بهش دوختم.

-باید می گفتم؟

-آره، مثلاً فامیلیم!

-فامیل من نه، شما فامیل آقا هستین.

اومد حرفی بزنه که سریع گفتم:

-من باید برم، کلاسم دیر شده.

-باشه.

از کنارش رد شدم و سمت سالن پا تند کردم اما فکرم درگیر صدرا بود.

اون اینجا چیکار می کرد؟ سر تکون دادم.

پشت در اتاقی که کلاسم برگزار می شد ایستادم. در بسته بود. استرس گرفتم. نکنه استاد اومده باشه!

همین اول صبحی بدبیاری؛ لعنتی! با صدایی از پشت سرم به هوا پریدم. صدرا پشت سرم ایستاده بود.

-کلاست اینجاست؟

-بله اما فکر کنم استاد اومده باشه.

-اما من فکر می کنم استادتم مثل خودت تنبله و دیر اومده!

ابروهام پرید بالا. صدرا دستش رو روی دستگیره گذاشت و رو به پایین کشید.

-برو داخل.

-اما …

-هیسس، برو تو.

قدمی جلو گذاشتم. نگاهی به کلاس شلوغ انداختم که هر کی با یکی دیگه حرف می زد.

پس استاد هنوز نیومده بود. صدرا پشت سرم وارد شد که گفتم:

-استاد نیومده، شما می تونین برین.

لبخندی زد گفت:

-استاد منم.

با این حرفش از خجالت سرم رو پایین انداختم و سمت ته کلاس رفتم. با صدای صدرا همه ساکت شدن.

روی صندلی خالی ته کلاس نشستم. صدرا کنار میزش ایستاد.

نگاهی به کل کلاس انداخت و شروع به صحبت کرد.

هیچی از حرفهاش رو نمی فهمیدم چون تمام حواسم پیش بهارک و احمدرضایی بود که خواب بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۰]
#پارت_340

صدای پچ پچ دخترا به خاطر وجود استاد جوون و خوشتیپ کلاس دیدنی بود. کتابم رو باز کردم.

یکساعت کامل صدرا راجع به نحوه ی تدریسش و کتاب صحبت کرد.

بعد از تموم شدن کلاسش از بچه ها خداحافظی کرد. لحظه ی آخر سر بلند کرد و نگاهش رو بهم دوخت.

سرم رو پایین انداختم. صدرا برادر زن امیر حافظ بود.

تا ظهر کلاس داشتم. بعد از تموم شدن کلاس هام بهارک رو گرفتم و سوار ماشین شدم.

با کلیدی که داشتم در حیاط رو باز کردم. وارد حیاط شدم. با دیدن ماشین احمدرضا تعجب کردم. یعنی نرفته بود؟!

پا تند کردم. در ورودی سالن رو باز کردم. صدائی از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم.

مردی با لباس اسپورت پشت بهم در حال درست کردن قهوه بود.

-آقا!

مرد سر چرخوند. با دیدن هامون، دوست احمدرضا، لبخندی زدم.

-سلام آقا هامون. شما، اینجا؟!

-سلام. احمدرضا کمی ناخوش بود. از صبح رستوران نیومده بود. اومدم دیدنش. دانشگاه خوش میگذره؟

-بله ممنون. الان حالش چطوره؟

-خوبه. دیشب تولد اون دختره … اسمش چیه دوست دخترش؟… المیرا، زیاده روی کرده معده اش دوباره ملتهب شده.

با آوردن اسم المیرا احساس کردم ته دلم خالی شد. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-الان حالشون خوبه؟

-بهتره. بالا دراز کشیده.

ممنونی زیر لب گفتم و با قدم های نامتعادل سمت پله های طبقه بالا راه افتادم اما تمام ذهنم درگیر بود.

پس دلیل دیر اومدن دیشبش بخاطر تولد المیرا بوده!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۱]
#پارت_341

بهارک توی بغلم بالا و پایین می شد. از خستگی زیاد شونه هام درد می کرد. حالم خوب نبود.

یه چیزی روی قلبم سنگینی می کرد. سمت اتاقم رفتم.

بهارک رو کنار اسباب بازی هاش گذاشتم. با همون مانتو شلوار از اتاق بیرون اومدم.

سمت اتاق احمدرضا رفتم. آروم دو ضربه به در زدم. صدای خشدار احمدرضا بلند شد.

-بیا تو.

در و باز کردم. اتاق بوی عطرش رو می داد. پا توی اتاق گذاشتم.

نگاهم به اتاق بهم ریخته افتاد. سر بلند کردم. روی تختش دراز کشیده بود و مثل همیشه با بالا تنه ای برهنه به تاج تخت تکیه داده بود.

ته ریش داشت و موهاش بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود.

لب گزیدم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-سلام.

-سلام. کی اومدی؟

-الان رسیدم. دوستتون گفت حالتون خوب نیست.

نگاهم کرد عمیق و پرنفوذ.

-چیزیم نیست. هامون زیادی شلوغش کرده.

صدای هامون از پشت سرم بلند شد.

-من زیادی شلوغش کردم؟ حرف الکی نزن! تو یه دکتر به خاطر اون معده ی لعنتیت نمیری، آخر کار دستمون میدی!

-هامون شلوغ نکن.

هامون سینی قهوه رو روی کنسول گذاشت.

-من میرم رستوران. دیانه اومده، میدونم که مراقبت هست.

-برو.

هامون خداحافظی کرد و رفت. با رفتن هامون جلو رفتم و لباس ها رو از کف اتاق برداشتم و توی سبد گوشه ی اتاق گذاشتم.

-بیا سرم رو ماساژ بده … درد می کنه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۱]
#پارت_342

با گامهای آروم سمت تخت رفتم. با فاصله کنارش روی تخت نشستم.

معذب بودم. دستم سمت سرش رفت. دو طرف شقیقه اش رو آروم شروع به ماساژ دادن کردم.

چشمهاش رو بست. کاملاً روش خم شده بودم و هرم نفس های داغش به صورتم می خورد.

-چه مسخره است که تو زن ۹۹ ساله ای منی، … یه دختربچه!

دستم روی شقیقه هاش خشک شد. کلمه ی زن همه اش توی سرم اکو می شد. با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-این خواسته ی آقاجونه، بخاطر اینکه معذب نباشم و محرم باشیم وگرنه من فقط پرستار دخترتونم.

چشمهاش و باز کرد. مچ هر دو دستم رو توی دستهاش گرفت و خم شد روی صورتم.

کمی خودم رو کشیدم عقب. حالا کاملاً روم خم بود.

-تو فکر کردی من توی دختربچه رو به عنوان زنم قبول می کنم؟ یا مثل این رمانهای دختربچه ها عاشقت بشم؟

از حرفهاش سر در نمی آوردم. نگاهم رو بهش دوختم.

-مگه قراره شما عاشق من بشین یا من اومدم که شما رو عاشق کنم؟! من فقط از اجباره که اینجام.

با این حرفم احساس کردم دستهاش سست شد. پوزخندی زد.

-زبون درآوردی برای من منم منم می کنی!! باشه، به زودی زن می گیرم و تو هم باید از اینجا بری.

اتاق دور سرم چرخید. قلبم هزار تیکه شد. بهارک … بهارک چی می شد؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۱]
#پارت_343

نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت. بغض توی گلوم سنگین شده بود. ولم کرد و ازم فاصله گرفت.

از روی تخت بلند شدم. سیگاری روشن کرد. پشت بهش از اتاق بیرون اومدم. سریع سمت اتاق خودم رفتم.

با دیدن بهارک که داشت بازی می کرد سمتش رفتم. از روی زمین برش داشتم و سفت بغلش کردم.

اشکهام روی گونه هام جاری شدن. من نمی تونستم از بهارک جدا بشم. اون مثل پاره ی تنم بود.

با صدای نق نق بهارک گذاشتمش زمین. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اما باید غذا درست می کردم.

لباسهام رو با بلوز شلواری عوض کردم. دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم.

بدون نگاه کردن به اتاق احمدرضا پله ها رو پایین اومدم.

کمی سوپ بار گذاشتم. غذای بهارک رو آماده کردم و غذای پشمالو رو هم دادم.

بهارک روی مبل خوابش برده بود. با دیدنش دوباره بغضم گرفت.

غذای احمدرضا رو روی سینی چیدم و سمت اتاقش رفتم. در اتاقش باز بود.

وارد شدم. با دیدنم روی تخت نشست.

-براتون غذا آوردم.

سینی رو کنارش روی تخت گذاشتم و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون اومدم.

*

یک هفته از اون روز می گذره و احمدرضا دوباره از صبح تا آخر شب رستوران میره.

تو کلاسهایی که با صدرا دارم سعی می کنم کمتر باهاش هم کلام بشم.

تمام دخترهای کلاس عاشق این استاد جوون هستن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۳]
#پارت_344

از سالن دانشگاه بیرون اومدم. بارون به شدت می بارید. یک ماهی می شد که دانشگاه می اومدم.

بهارک رو بغل کردم. مونا، همکلاسیم، باهام هم قدم شد. گفت:

-دیانه خیلی دلم می خواد راجب زندگیت بدونم. تو چرا انقدر توداری؟

نگاهش کردم. یه دختره ریزه میزه با موهای رنگ شده و مانتوی تنگ.

-زندگی من چیز جالبی نداره.

مونا لپ بهارک رو کشید.

-من که میدونم این ملوسک دختر خودت نیست!

-من دیرم شده، باید برم.

-برو اما قراره ما دوستای خوبی برای هم بشیم.

و از کنارم رد شد رفت. خنده ام گرفته بود. مونا دختر خیلی خوبی بود و تنها کسی بود که توی کلاس ها کنارم می نشست.

شدت بارون زیاد شده بود. هوا داشت تاریک می شد اما دریغ از یه ماشین!

نگران بهارک بودم. می ترسیدم مریض بشه.

ماشینی جلوی پام نگهداشت. نگاهم رو به سمت دیگه ای دادم اما صدای صدرا باعث شد تا سرم رو کمی خم کنم.

-میری خونه؟

-نه میرم شبگردی!

لحظه ای احساس کردم ابروهاش پرید بالا. خنده ای کرد گفت:

-تو شوخی هم بلدی؟!

نفسم رو کلافه بیرون دادم.

-میرسونمت.

-نه ممنون، خودم میرم.

-اگه به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش، مریض میشه!

نگاهی به بهارک که توی بغلم خواب بود انداختم. راست می گفت. به ناچار سمت ماشین رفتم.

زشت بود عقب بشینم. در جلو رو باز کردم و سوار شدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_345

هوای گرم داخل ماشین و بوی ادکلن مردونه باعث می شد تا آدم به خلسه بره. ماشین رو روشن کرد.

-آدرس.

آدرس خونه رو دادم اما عجیب دلم شور می زد. نگاهم رو به سیاهی شب دوختم و نم نم بارونی که روی شیشه ی ماشین برخورد می کرد.

-چند وقته خونه ی احمدرضا کار می کنی؟

نمیدونم چرا از اینکه من و به چشم یه کارگر می دید احساس بدی بهم دست داد. با صدای ضعیفی لب زدم:

-چند ماهی میشه.

-پس خیلی مهربونی که توی این چند ماه بهارک انقدر باهات مَچ شده!

انگشتم رو نرم روی گونه ی بهارک کشیدم.

-میدونستی المیرا با احمدرضا خیلی صمیمی شدن؟

-بله.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم اما سرم رو بلند نکردم. با رسیدن به کوچه نفسم رو بیرون دادم.

ماشین و کنار در حیاط نگهداشت. تا اومدم تشکر کنم ماشین احمدرضا پشت سر ماشینمون پارک شد.

لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کردم. نمیدونم حالم چطور بود که صدرا نگران پرسید:

-حالت خوبه؟ چیزی شده؟

سر تکون دادم و با دست لرزون در ماشین رو باز کردم.

-عه، احمدرضا هم که رسید!

در سمت خودش رو باز کرد. زودتر از من پیاده شد. از ماشین پیاده شدم.

احمدرضا هم پیاده شد. صدرا رفت سمتش گفت:

-سلام آقای سالاری.

احمدرضا نگاهم کرد و گفت:

-سلام. شما، اینجا؟!

-دیانه جون رو رسوندم.

احمدرضا ابرویی بالا داد.

-اون وقت …

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_346

-… چطور مسیرت سمت دانشگاه دیانه خورد؟

-مسیر ما یکیه، من یکی از درس های دیانه رو تدریس می کنم.

احمدرضا سری تکون داد.

-خوبه، بفرمایید تو!

-نه ممنون، میرم.

سمت ماشین اومد. از نگاه خیره ی احمدرضا می ترسیدم. صدرا نگاهم کرد.

-خدافظ.

سری تکون دادم. صدرا سوار ماشینش شد و دنده عقب گرفت و رفت.

با رفتنش احمدرضا در حیاط رو با ریموت باز کرد. وارد حیاط شدم.

احمدرضا ماشین رو توی حیاط آورد. به در ورودی سالن رسیده بودم که صداش از پشت سرم بلند شد:

-که صدرا استاده!!

ترسیده به عقب برگشتم.

-بله.

-چرا بهم نگفته بودی؟

آروم سرم رو بالا آوردم.

-نمیدونستم مهمه!

-وقتی تنبیهت کردم می فهمی که چقدر مهمه.

بهارک رو از بغلم گرفت. مچ دستم رو گرفت کشید. پرتم کرد وسط حیاط.

-توی همین بارون میمونی تا بفهمی نباید سوار ماشین یه غریبه بشی!

در سالن رو باز کرد و وارد خونه شد. مات توی حیاط موندم.

بارش باران زیاد شد. با لرز دستم و زیر بغلم زدم. نیم ساعتی بود که همونطور زیر بارون ایستاده بودم.

سنگینی نگاهش رو از پشت پنجره احساس می کردم. از خستگی زانوهام سست شد و روی زمین زانو زدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای در حیاط باعث شد نور امید کمی تو دلم روشن بشه.

احمدرضا در سالن رو باز کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_347

اومد سمتم. تمام لباسهام خیس آب بود.

-شانس آوردی مهمون اومد. برو لباس هات رو عوض کن بیا پایین.

با گامهای ناتوان سمت سالن رفتم. وارد سالن شدم. هوای گرم سالن زیر پوست نم دارم دوید.

پله ها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. لباسهام رو عوض کردم.

روسری روی موهای نم دارم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای صحبت از طبقه ی پایین می اومد. نگاهی از بالای پله ها انداختم اما کسی دیده نمی شد.

پله ها رو پایین اومدم. تمام تنم درد می کرد. با دیدن امیرعلی، حمید، هانیه و هدی تعجب کردم.

تو تمام این مدتی که خونه ی احمدرضا کار می کردم اینجا نیومده بودن.

هر چهارتاشون با دیدنم بلند شدن.

-سلام.

-سلام.

سمت آشپزخونه رفتم. تو بدنم احساس گر گرفتگی می کردم اما اهمیت ندادم.

سماور رو روشن کردم. میوه و شیرینی گذاشتم.
هانیه وارد آشپزخونه شد.

-حالت خوبه؟

نگاهش کردم.

-آره، چطور؟

-احساس می کنم گونه هات تب دارن.

-نه بابا چیزی نیست. راستی، چی شد اومدین اینورا؟!

-اگه بگم دلم برات تنگ شده بود دروغ نگفتم. بچه ها خونه ی ما بودن منم گفتم بیایم یه سر به شما بزنیم. زندگی کردن با احمدرضا خیلی سخته، درسته؟

-نه، آقا مرد خوبیه.

-اینو جدی می گی؟

-آره باور کن.

با دیدن احمدرضا تو چهارچوب در که دست به سینه ایستاده بود کمی ترسیدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_348

وقتی نگاهم رو متوجه ی خودش دید خیلی جدی گفت:

-این چائی آماده نشد؟

-الان میارم آقا.

احمدرضا از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش هانیه گفت:

-آخه این مجسمه ی ابوالهول کجاش قابل تحمله که تو میگی خوبه؟!

خنده ای تلخ کردم و سینی چائی رو برداشتم. هانیه ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم.

سینی رو جلوی احمدرضا گرفتم. فنجونی از تو سینی برداشت. لحظه ای نگاهم کرد.

چرخیدم و به بقیه چائی تعارف کردم. کنار هانیه نشستم. جای خالی امیر حافظ توی ذوق می زد.

لحظه ای دلم براش تنگ شد. نفسم رو سنگین بیرون دادم. امیر علی گفت:

-دیانه، حالت خوبه؟

سر بلند کردم.

-بله، چطور؟

-احساس می کنم داری سرما می خوری.

-نه فکر نکنم.

هدی با هیجان گفت:

-احمدرضا خیلی وقته نیومده بودیم خونه ات یه پیانو بزنی … یادش بخیر قدیما!!

حمید-دیگه هیچ چیز مثل سابق نیست.

احمدرضا پا روی پا انداخت.

-چی شد شماها اومدین اینور؟

هانیه با خنده گفت:

-تو که نمیای سمت ماها، گفتیم ما بیایم.

-امیر حافظ و نامزدش خوبن؟

امیر علی -آره، چند روزی میشه رفتن کیش.

دستی دور لبه ی فنجونم کشیدم. احساس سوزش توی گلوم می کردم.

با اصرار بقیه احمدرضا رفت سمت پیانو.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_349

و پشت پیانو نشست. به پشتی مبل تکیه دادم. احمدرضا شروع به نواختن کرد.

همه سکوت کرده بودیم.

با تموم شدن آهنگ همه دست زدیم. بچه ها بعد از چند ساعت بلند و راهی رفتن شدن.

از روی مبل بلند شدم. سرم گیج رفت و ضعف تو پاهام نشست.

دستم و لبه ی مبل گرفتم تا کمی حالم جا بیاد. هانیه سریع اومد طرفم.

-خوبی دیانه؟

-آره.

دستم و گرفت.

-تو چرا انقدر داغی؟

با این حرف هانیه توجه بقیه بهم جلب شد. امیر علی اومد جلو.

-گفتم مریضی، با لجاجت میگی نه.

و دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

-از کی انقدر تب داری و هیچی نمیگی؟

با صدای ضعیفی گفتم:

-من خوبم، چیزیم نیست. نگران نباش.

با دستش به شونه ام فشار آورد و مجبورم کرد روی مبل بشینم. مچم رو توی دستش گرفت.

احمدرضا بالای سرم دست به سینه ایستاده و با اخم به امیر علی خیره بود.

-فشارتم پایینه! … باید سرم بزنم. حمید برو از تو ماشین سرم رو بیار. دفترچه بیمه ات کجاست دارو بنویسم حمید بره بیاره؟

احمدرضا خیلی خونسرد گفت:

-بزرگش نکن امیر علی … چیزی نیست، بخوابه خوب میشه.

امیر علی با اخم به احمدرضا نگاه کرد.

-داری چی میگی؟؟ تا صبح؟ یعنی تمام شب توی تب بسوزه؟ …. برو دیگه حمید.

حمید رفت سمت در سالن. هانیه بلند شد.

-بگو کجای اتاقته برم بیارم.

-توی کشوی کمدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_350

هانیه سمت اتاقم رفت. مچ دستم هنوز توی دست امیر علی بود. احمدرضا با اخم نگاهم می کرد.

-فشارش خیلی پایینه، باید سرم بزنم.

هانیه اومد. امیر علی چیزی توی دفترچه نوشت. حمید مهر رو داد و امیر علی مهری پای دفترچه زد و دادش دست حمید.

احمدرضا با صدایی که سعی در کنترل کردن عصبانیتش داشت گفت:

-اگه معاینه ات تموم شده بیا اینور بشین!

امیر علی بلند شد.

-تو چرا انقدر بداخلاقی؟

-امیر علی حوصله ندارم، شروع نکن!

امیر علی به معنی تسلیم دستش رو بالا برد. هانیه آروم گفت:

-این چش شده؟

سری به معنی نمیدونم تکون دادم. حمید اومد و با کمک هانیه به طبقه ی بالا رفتیم. روی تختم دراز کشیدم.

امیر علی سرم رو زد. رو کرد به احمدرضا:

-میخوای شب بمونم؟

-نه خودم بلدم تموم شد درش بیارم، برید دیرتون میشه.

هانیه خم شد گونه ام رو بوسید گفت:

-خیلی دلم می خواد بمونم اما از این ابن ملجم می ترسم.

لبخند بی جونی زدم. خداحافظی کردن و رفتن. با رفتنشون احمدرضا اومد بالای سرم گفت:

-آخی … مظلوم نمائیت تموم نشده هنوز؟ فکر کردی منم مثل اونا گول ظاهر مظلومت رو می خورم؟

یهو خم شد روی صورتم. نگاهش رو به چشمهام دوخت.

-اما کور خوندی، توام مثل مادرتی … یه هرزه! اما یادت رفته من کیم!! بهت یادآوری می کنم من کیم!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۴]
#پارت_351

-اما آقا من کار اشتباهی نکردم.

حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه با ظرفی پر از آب اومد و کنارش روی کنسول کنار تخت گذاشتش.

متعجب نگاهش کردم. لبخندی زد.

-مثل اینکه تب داری، میخوام پاشویه ات کنم. اما اول باید لباست رو دربیارم!

-من خوبم آقا.

اما احمدرضا بی توجه به حرفم اومد سمتم. سرم رو از دستم کند.

آخی گفتم و دستم و روی زخمی که داشت ازش خون می رفت گذاشتم.

وقتی خم شد روی صورتم از بوی دهنش فهمیدم حالت عادی نداره و مشروب خورده. ترسیدم.

قلبم محکم مثل گنجشکی که اسیر شده باشه تو سینه ام می کوبید.

دکمه ی پیراهنم رو باز کرد گفت:

-مادرت می گفت عاشقمه اما یکبار هم اجازه نداد لمسش کنم. همیشه سرکش بود.

بدنم می لرزید. پیراهنم رو درآورد. با خجالت دستم رفت سمت بالا تنه ام که لباس زیر نپوشیده بودم.

نگاهش لحظه ای روی بالا تنه ام ثابت موند. دستش رو نرم کشید روی پوستم و رفت پایین سمت شلوارم.

گرمی دستش تضاد بدی رو با بدن سردم به وجود آورده بود. صدام تو گلوم خفه شده بود.

دستش و روی شلوارم گذاشت که سریع دستم و روی دستش گذاشتم. با صدای متعجب از بیماری و ترس نالیدم.

-آقا خواهش ….

اما با دادی که زد سکوت کردم.

-ساکت باش، کاریت ندارم فقط میخوام پاشویه ات کنم.

میدونستم حالاتش دست خودش نیست.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۵]
#پارت_352

چشمهام رو بستم. با حس درآوردن شلوارم روتختی رو چنگ زدم و لبم رو به دندون گرفتم.

دستم می سوخت.

با نشستن قطره ای آب سرد روی صورتم سریع چشمهام رو باز کردم. قطره ی بعدی هم نشست روی صورتم.

از سردی آب احساس کردم پوستم دون دون شد. حبه ی یخ رو توی دستش چرخوند و از بالای قفسه ی سینه ام شروع به حرکت داد.

دستم و روی دستش گذاشتم. اخمی کرد.

-دستت رو بردار.

-سردمه.

-نه اشتباه می کنی، تو تب داری و باید اینطوری تبت رو بیارم پایین.

و چند تا حبه یخ دیگه هم روی شکمم گذاشت. اشکم بی صدا گونه هام رو خیس کرده بود.

لرزش بدنم دیگه دست خودم نبود.

کم کم چشمهام از ضعف داشت بسته می شد که احساس کردم روی زمین و هوا معلقم. صداش کنار گوشم بلند شد.

-چرا خودت باعث میشی تا شکنجه ات کنم؟

نای حرف زدن نداشتم. با احساس فرود اومدن تو یه جای گرم کمی چشمهام رو باز کردم.

احمدرضا اومد سمت تخت و بغلم کرد. سرم روی سینه اش بود.

دستش رو دور کمر برهنه ام حلقه کرد. صدای زمزمه اش توی گوشم بود اما نمیدونستم چی داره میگه!

دستش نرم روی کمرم بالا و پایین می شد اما هنوز احساس سرما می کردم.

لبهای گرمش روی کتفم نشست. کم کم چشمهام گرم شد و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۵]
#پارت_353

با احساس سوزش توی گلوم چشمهام رو باز کردم. نور باعث شد تا چشم هام رو لحظه ای ببندم.

آروم آروم چشمهام رو باز کردم. گیج بودم و تمام تنم درد می کرد.

آب دهنم به سختی از گلوم پایین می رفت. متعجب نگاهی به تخت احمدرضا انداختم.

خواستم بلند شم اما با دیدن بدن برهنه ام دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.

اتفاقات دیشب کم کم جلوی چشمهام اومدن.

لحظه ای از احمدرضا، از مادری که فقط سایه اش باعث عذابم بود متنفر شدم. از دست ضعیف بودن خودم.

ملحفه رو دورم گرفتم و بلند شدم. احمدرضا نبود و از این قضیه خوشحال بودم.

سمت اتاق خودم رفتم. آروم در اتاق رو باز کردم. اتاق بهم ریخته بود و باعث می شد تا اتفاقات دیشب واضح تر به نظر بیاد.

بهارک هنوز خواب بود. لباسی پوشیدم. پله ها رو پایین اومدم.

خونه توی سکوت فرو رفته بود. کمی شیر گذاشتم داغ بشه. عسل زدم و خوردم.

نباید میذاشتم مریضی هم بهم غلبه کنه. خسته روی صندلی نشستم.

برای اولین بار از اینکه انقدر آدم ضعیفی بودم از خودم متنفر شدم.

دلم نمی خواست این دیانه رو؛ دختری که تو سری خوره!

اما وقتی هیچ پشتوانه ای نداشته باشی ناخواسته مطیع و آروم میشی.

نفسم رو سنگین بیرون دادم. کمی حالم بهتر بود اما روحم داشت پژمرده می شد و من دلم اینو نمی خواستم!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۵]
#پارت_354

از ترحم دیگران بیزارم. داروهام رو خوردم. غذای بهارک رو دادم.

با تمام بی حالیم روی مبل نشستم و کتابهام رو باز کردم و مروری کردم.

هر چی به اومدن احمدرضا نزدیک می شد، ترس و استرسم بیشتر می شد.

دوباره عجیب ترس از این مرد رخنه کرده تو تمام وجودم.

با باز شدن در حیاط و شنیدن صدای ماشین قلبم شروع به تند زدن کرد. نمیدونستم چیکار کنم.

در سالن باز شد و بوی عطرش از خودش زودتر اعلام وجود کرد.

قامتش تو چهارچوب در نمایان شد. قلبم سنگین به سینه ام می کوبید.

وارد سالن شد. اخمی میان ابروهاش بود. سریع سلامی دادم که بی جواب موند.

-چمدونم رو ببند، میخوام برم مسافرت.

چشمی زیر لب گفتم و سمت طبقه ی بالا راه افتادم. وارد اتاقش شدم.

چمدون کوچکی برداشتم و چند دست لباس توش چیدم. وارد اتاق شد و سمت حموم رفت.

-حوله ام رو با یه دست لباس آماده کن.

-چشم آقا.

عصبی نگاهم کرد و وارد حموم شد. سریع کارهایی که گفته بود رو انجام دادم و از اتاق بیرون اومدم.

بعد از چند دقیقه آماده از پله ها پایین اومد. داشت با تلفنش صحبت می کرد.

-آره عزیزم، آماده ام … میام دنبالت.

یعنی داشت با المیرا مسافرت می رفت؟!

چمدونش رو گذاشت زمین و اومد سمتم. همین که بهم رسید ترسیده قدمی به عقب برداشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۵]
#پارت_355

پوزخندی زد با تمسخر و گفت:

-آخی، انقدر ترسناکم که ازم می ترسی؟

یهو با داد گفت:

-لعنتی، از من می ترسی؛ منی که این همه مدت تو خونه ام بودی و کاریت نداشتم اما از اون صدرای عوضی نمی ترسی، ها؟ من ترس دارم ولی اون نه؟!

حرفی نزدم و سرم و پایین انداختم.

-تا یک هفته نیستم، پاتو کج بذاری قلم پاتو می شکونم!

تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد. با صدای بسته شدن در سالن روی مبل ولو شدم.

بهارک اومد سمتم و به پام چسبید. نگاهی به چشمهای معصومش انداختم.

دلم برای این بچه می سوخت. فردا باید دانشگاه می رفتم.

تمام درها رو قفل کردم. از ترس لامپ های سالن رو روشن گذاشتم. سمت طبقه ی بالا حرکت کردم.

با یادآوری اینکه احمدرضا توی این خونه آدم کشته و شاید روح زن این خونه اینجا باشه تیره ی پشتم لرزید.

سریع وارد اتاق شدم و در اتاق رو قفل کردم. شروع به دعا خوندن کردم.

بهارک رو بغل کردم و به هر سختی ای بود خوابیدم. اما چه خوابیدنی؟ تا صبح چندین بار بیدار شدم.

با روشن شدن هوا انگار دنیا رو بهم دادن. صبحانه آماده کردم و کامل خوردم.

باید قوی می شدم مثل تمام روزهایی که دلم برای داشتن پدر و مادر لک می زد اما از کنارشون عبور می کردم.

بهارک رو آماده کردم. قرصهام رو خوردم. هوا کمی آفتابی بود. در حیاط رو قفل کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. نمیدونم داستان رو چند بار خوندم‌ ولی از خوندنش سیر نمیشم شاید جلد اول ایراداتی داشته باشه ولی خیلی زیبا نوشته شده و آدم لحظه های داستان رو احساس میکنه ولی افسوس که جلد دوم شیرین ودلپذیر بودن داستانرو تاحدی کم کرده انگارنویسنده میخاسته داستان روطولانی کنه ولی سردر گم بوده بهر حال به نویسنده تبریک میگم رمان زیبایی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا