رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 37

3
(2)

 

صدای جیغ نورا توی خیابون پیچید و خون بود که از دماغم بیرون میزد امیرعلی بالای سرم ایستاد و حرصی گفت :

 

_بار آخرت باشه که میخوای من رو با زن و بچم تهدید کنی !!

 

عصبی بدون اینکه فرصت رو از دست بدم بلند شدم و به طرفش هجوم بردم و مشت محکمم رو توی شکمش کوبیدم

 

از درد خم شد که با صدای بلند فریاد کشیدم :

 

_هه چی شده که حالا آقا رگ غیرتشون باد کرده ؟؟

 

دندوناش روی هم فشرد و خواست به طرفم بیاد که نورا دستپاچه جلوش ایستاد و با نگرانی گفت :

 

_بس کن امیرعلی !!

 

نورا رو کنار زد و عصبی گفت :

 

_برو کنار ببینم چی میخواد ؟!

 

پوزخندی روی لبم نشست و با تمسخر با دست به امیرعلی اشاره کردم که جلو بیاد ، با دیدن این حرکتم به سمتم هجوم آورد عصبی یقه ام رو گرفت

 

_تنت زیادی میخاره آره ؟!

 

نیشخندی زدم و‌ کنایه وار گفتم :

 

_نکنه اون که میخواد بخارونه تویی ؟!

 

دستش رو مشت کرد و خواست به صورتم بکوبه که نورا جیغ کشید :

 

_بسههههههههههههه !!!!

 

دستش رو پایین انداخت و درحالیکه حرصی نگاهم میکرد زیرلب زمزمه کرد :

 

_هه شانس آوردی !!

 

دستم رو به نشونه برو بابا به سمتش گرفتم و به سمت نورایی که گوشه خیابون روی زمین نشسته بود رفت کمکش کرد بلند شه و بعد از اینکه وسایلش رو توی ماشین گذاشت سام رو که از زور گریه به هق هق افتاده بود رو بغل کرد 

 

دستی به صورت خیس از اشکش کشید و درحالیکه سعی میکرد آرومش کنه با لحن مهربونی گفت :

 

_هیش آروم باش بابایی میخوایم بریم خونه بابابزرگ که دوستش داری !!

 

سام فین فین کنان دماغش رو بالا کشید و با لحن بچگونه اش گفت :

 

_عمه هم اونجاس ؟!

 

امیرعلی بوسه ای روی‌ گونه اش نشوند و سری به نشونه تایید تکون داد و با لحن نسبتا شادی بلند گفت :

 

_آره پیش به سوی عمه و بازی !!!

 

سام خندید که آروم داخل ماشین گذاشتش و بعد از اینکه نگاه تند و تیزی به من مینداخت سوار شد و با سرعت از کنارم گذشت

 

ولی من بی اختیار بدون اینکه از جام تکونی بخورم خیره جای خالی ماشینشون بودم و عمیق توی فکر فرو رفتم 

 

گفت عمه ؟! 

دستی به دماغ خون آلودم کشیدم و درحالیکه دستم رو جلوی صورتم میگرفتم زیرلب با نیشخندی زمزمه کردم :

 

_منم بدجور مشتاق این عمه توام سام !!

 

با فکرایی که توی سرم چرخ میخورد وارد خونه شدم و با دستای مشت شده به فکر آینازی افتادم که این روزها عجیب ازم دوری میکرد

 

وایسا و تماشا کن آنچنان ضربه ای بهت میزنم امیرعلی که تا عمر داری از یادت نره و داغش روی دلت سنگینی کنه

 

”  آیناز  “

 

تقریبا دو روزی بود که از اون مردک دیوانه نیما خبری نبود و من تقریبا توی آرامش به سر میبردم مخصوصا با وجود سامی که این روزا با اومدنش شادی و روح به خونه و زنذگیمون بخشیده بود

 

پرونده زیر دستم رو بستم و درحالیکه به صندلی تکیه میدادم توی فکر روز اولی که نورا و سام با اون سروضع آشفته به خونمون اومدن افتادم

 

یعنی چه اتفاقی افتاده بود که اون حال و هواشون بود و هرچی ازشون پرسیدم چی شده حرفی نزدن و مدت زمان طولانی که توی هواپیما بودن رو بهونه سروضع آشفتشون بیان کردن

 

منم زیاد پیگیر ماجرا نشدم ولی قضیه زیادی مشکوک بود !!

 

همینجوری که لَم داده بودم چشمام رو بستم و بخاطر خستگی زیادی که بخاطر بازی  دیشب با سام که بخاطر تغییر تایم خوابش تا نیمه شب بیدار بود و منم یه طورایی همراهیش کرده بودم کم کم پلکام سنگین شد

 

و نفهمیدم چی شد که به خواب عمیقی فرو رفتم و تقریبا بیهوش شدم نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که با حس حرکت چیزی روی صورتم گیج بدون اینکه چشمام رو باز کنم دستی روی صورتم کشیدم

 

ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که این بار‌ چیزی نرم روی لبهام تکون خورد و با حس هُرم نفسهایی که روی صورتم پخش میشد لای پلکای بهم چسبیده ام رو باز کردم 

 

ولی با چیزی که دیدم بی اختیار پلکی زدم و ناباور چشمام گرد شد ، نکنه دارم خواب میبینم ؟!

 

یعنی واقعا این نیماس که اینطوری درحالیکه دستاش دو طرف صندلیم گذاشته روم خیمه زده و لباش روی لبهامه !؟

 

با دیدن چشمای بازم زبونش رو نرم روی لب پایینم کشید که پشت پلکم پرید ، همونطوری که خیره نگاهم میکرد از گیج بودنم استفاده کرد و زبونش رو از بین لبام داخل فرستاد

 

با حس داغی زبونش انگار تازه به خودم اومده باشم وحشت زده دستمو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم به عقب هُلش دادم که با دیدن تقلاهام دستاش دو طرف صورتم گذاشت

 

و مانع از عقب رفتنم شد و با حرص خاصی که از تک تک حرکانش معلوم بود لبام رو بین لبهاش میکشید به قدری که حس میکردم اگه چند ثانیه دیگه ادامه بده ممکنه لبام از جاش کنده شه

 

عصبی مشت محکمی به سینه اش کوبیدم ولی انگار نه انگار هیچ عکس العملی نشون نداد که این بار با تموم قدرت مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و به سختی سرم رو کج کردم

 

بالاخره ازم فاصله گرفت که با درد دستمو روی لبهای متورمم کشیدم و با صدایی که از زور خشم دورگه شده بود گفتم :

 

_معلوم هست داری چه غلطی میکنی ؟!

 

نزدیکم شد و همونطوری که پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میزد با لذت زبونش روی لبش میکشید زیرلب زمزمه کرد :

 

_اوووووم یه غلط خیلی شیرین !!

 

این عجب پرویی بودا از خواب بودن من سواستفاده کرده و زود لبای چندشش رو به لبام چسبونده بود ، عصبی به عقب هُلش دادم و از روی صندلی بلند شدم

 

خواست حرفی بزنه که با خشمی که درونم زبونه میکشید خواستم سیلی محکمی به صورتش بکوبم که دستمو روی هوا گرفت و به طرف خودش کشیدم

 

که توی بغلش افتادم سرش رو پایین آورد و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند با حرفی که زد مات موندم

 

 

_شوخی کردم حالا آروم بگیر قصد بدی نداشتم !!

 

واه یعنی چی قصد بدی نداشتم ؟! ازم سواستفاده جنس….ی کرده حالا راست راست توی چشمام زُل زده میگه آروم بگیرم این دیگه عجب بچه پرویه !!

 

پوزخندی گوشه لبم نشست و درحالیکه عصبی از بغلش بیرون میومدم گستاخ تو چشماش خیره شدم و گفتم :

 

_داری با من شوخی میکنی نه ؟؟

 

دستاش رو به سینه زد و جدی گفت :

 

_نه کاملا جدیم !!

 

با دیدن این همه حجم از خونسرد بودنش که انگار نه انگار اتفاقی افتاده با حرص دندونام روی هم سابیدم 

 

_ بی اجازه وارد اتاقم شدی و ازم سواستفاده کردی بعد میگی قص…….

 

باقی جمله رو نیمه تموم گذاشتم چون دیگه نمیتونستم وجودش رو برای ثانیه ای دیگه هم تحمل کنم و بحث باهاش بیفایده بود پس با اشاره ای به در اتاق با صدای که از زور خشم میلرزید بلند ادامه دادم:_بیرون !!

 

برخلاف حرفم بهم نزدیک شد و رو به روم ایستاد و با لحن خاصی گفت :_فقط خواستم ازت محافظت کنم 

 

چی ؟! محافظت اونم با بوسیدن من !؟

این چرت و پرتا چی بود که داشت سرهم میکرد ؟!

اخمامو توی هم کشیدم و خشن لب زدم :

 

_تا بیشتر از این عصبیم نکردی بهتره بری بیرون آقای ب…..

 

باقی حرفم با حرکت یهویش تو گلو خفه شد و با چشمای گرد شده خیره حرکاتش شدم ، این دیوونه امروز چشه ؟! 

 

بغلم کرده بود و درحالیکه دستش رو نوازش وار روی بدنم میکشید سرش رو توی گودی گردنم فرو برده و بوسه های ریز و‌درشت میزد ولی من عین یه مجسمه خشک شده مونده بودم که با حس دستش روی قسمت ممنوعه تنم وحشت زده به خودم اومدم و خواستم ازش جدا شم

 

که یکدفعه با دیدن جورجی که با اخمای گره خورده و‌ درهم وارد اتاق میشد آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و دهنم برای گفتن حرفی مدام باز و بسته میشد ولی جز آوایی نامفهوم چیزی از بین لبهام خارج نمیشد

 

ولی بدتر از همه نیمایی بود که بوسه های پر سرو صدایی روی گردن و قفسه سینه ام مینشوند و تقریبا خودش رو به خنگی زده بود جورج نگاه آتشیش رو به چشمای من دوخت و عصبی خطاب به نیما گفت :

_اینجا چه خبره نیما ؟!

 

نیما سرش رو بالا گرفت و با چشمای خمار شده بوسه ای کوتاه روی لبهام نشوند و بی اهمیت خطاب به جورج گفت :

 

_فکر نکنم بوسیدن‌ دوست دخترم جرم باشه ؟!

 

چی ؟! دوست دختر ؟!

این پسر داره چی برای خودش بلغور میکنه ؟! با استرس قدمی عقب رفتم گیج و با دهنی که از تعجب نیمه باز مونده بود لب زدم :_من دوست دخت….

 

قبل از اینکه حرفم رو تموم کنم نیما بازوم رو گرفت و درحالیکه به طرف خودش میکشیدم با لبخند مصنوعی خطاب بهم گفت :

 

_بگو رل زدیم خجالت نکش عشقم ؟!

 

دستش دور کمرم حلقه کرد که جورج به سمتمون اومد و درحالیکه دستی به یقه اش میکشید حرصی خطاب به من سوالی پرسید که با تعجب خیره اش شدم

 

 

_حقیقت داره ؟!

 

از حرکات و رفتاری عجیب و غریب اونا به قدری گیج شده بودم که زبونم نمیچرخید جوابش رو بدم فقط و فقط مثل کسایی که لالن فقط نگاهمو بینشون میچرخوندم

 

نیما از گیجی من سواستفاده کرد و درحالیکه درست عین عاشق پیشه ها بوسه ای روی شقیقه ام مینشوند به طرف جورج برگشت و گفت :

 

_آره حقیقت داره و فکر نکنم دیگه بح…..

 

جورج توی حرفش پرید و حرصی گفت :

 

_من از ایشون پرسیدم نه شما !!؟؟

 

دست نیما دور شونه ام محکم شد و آنچنان فشاری بهم میاورد که حس میکردم تک تک استخون هام زیر دستش در حال شکستنن

 

صورتم از فشار دستاش توی هم فرو رفت و عصبی ازش فاصله گرفتم ، حس میکردم مغزم درحال ترکیدنه و اگه یه ثانیه دیگه جلوی چشمام باشن و چرت و پرت تحویلم بدن معلوم نیست چه عکس العملی از خودم نشون میدم

 

پس همونطوری که دستی توی موهام میکشیدم عصبی به سمت میزم راه میفتادم خطاب به جفتشون لب زدم :

 

_میشه تنهام بزارید !؟

 

جورج ولی سمج دنبالم راه افتاد و با اصرار گفت :

 

_باید باهات حرف بزنم 

 

روی صندلی نشستم و درحالیکه خودم رو الکی مشغول لب تاپ نشون میدادم خواستم با خواسته اش مخالفت کنم که نیما به طرف من اومد و گفت :

 

_جناب هاوارد مگه نشنیدید که خانومم گفت میخواد تنها باشه ؟!

 

چی ؟! خانومم ؟!

این چی داره برای خودش هی بلغور میکنه !؟ جورج که انگار زیادی بهش برخورده بود عصبی سینه به سینه نیما ایستاد و با پوزخندی کنایه وار گفت :

 

_ فکر نکنم بخوام با کارمندم خصوصی صحبت کنم باید از شما اجازه بگیرم 

 

از جروبحثی که میکردن عصبی دستامو دو طرف شقیقه ام گذاشتم و درحالیکه چشمامو بهم میفشردم عصبی گفتم :

 

_بسه !!!

 

بالاخره سکوت کردن که سرم رو بالا گرفتم و همونطوری که نگاهمو بینشون میچرخوندم خطاب به نیما گفتم :

 

_میشه ما رو تنها بزاری ؟!

 

با این حرفم جورج با نیشخندی گوشه لبش خیره نیمای عصبی شد و با دستش به در خروجی اشاره کرد 

 

ولی نیما بدون اینکه نگاهش رو از چشمام بگیره سری به نشونه تاسف برام تکون داد و با قدمای بلند و دستایی که از زور خشم مشت شده بودن از اتاق بیرون زد و‌درو بهم کوبید

 

این رفتارهاش چه معنی داشتن ؟!

از صدای بلند بسته شدن در اتاق توی جام تکونی خوردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم که جورج لبه میز رو به من نشست که باعث شد چشمام از تعجب گرد شن و یه خورده صندلیم رو به عقب بکشم

 

اینا امروز چشون بود ؟! دیوونه شدن ؟!

 

اون از اون یکی که هی بهم میچسبید و فِرتُ و فِرت بوسم میکرد و ادعای نامزدی با من رو داشت ، اینم از این یکی که معلوم نبود با خودش چند چنده  !!

 

همونطوری که توی فکر بودم بی اختیار خیره جورج بودم که روی صورتم خم شد و با حرفی که زد زیرلب زمزمه کردم :

 

_چی ؟؟؟

_گفتم که تا زمانی که توی شرکت من و جز کارمندای منی حق رل زدن و دوست شدن با کسی رو نداری 

 

چی ؟! این داره چی میگه ؟!

مگه برده زر خریدش بودم که باید توی زندگی شخصیمون هم دخالت میکرد ؟! 

اصلا شرکت چه ربطی به روابط شخصی افراد داشت ؟؟

 

درحالیکه دستی توی موهام میکشیدم با تمسخر خندیدم و گفتم :

 

_چی ؟! اصلا شما به این حرفی که میزنید باور دارید ؟؟ 

 

صاف ایستاد و جدی گفت :

 

_بله !!

 

اول فکر کردم شوخی میکنه ولی به قدری جدی توی چشمام خیره شده بود و این حرف رو زد که بلند شدم و با ذهنی بهم ریخته شروع کردم طول اتاق رو بالا پایین کردن

 

و یکدفعه عصبی به طرفش برگشتم و با لُکنت پرسیدم :

 

_دا….دارید شوخی میکنید دیگه ؟!

 

اخماشو توی هم کشید و با اخمای درهم گفت :

 

_مگه قیافه من شبیه کسیه که داره شوخی میکنه ؟!

 

چند ثانیه با دستای مشت شده نگاش کردم و از حرص زیاد شروع کردم با دندون به جون لبام افتادن

 

برای ثانیه ای نگاهش روی لبم لغزید و آب دهنش رو صدادار قورت داد که پوست لبم رو به شدت بین دندونام فشردم که صورتم از درد توی هم فرو رفت و طعم تلخ خون توی دهنم پیچید و عصبی گفتم :

 

_ولی شما این حق رو ندارید که توی مسایل ش…..

 

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت و گفت :

 

_ولی از امروز این جز قوانین شرکت منه !!

 

پوزخندی زدم و دست به سینه لب زدم :

 

_این قوانین در مورد همه کارمندای شرکت صدق میکنه دیگه ؟!

 

نیشخندی زد و درحالیکه با انگشت بهم اشاره میکرد گفت :

 

_نووووچ فقط در مورد کارمندای جدید

 

از حرص شروع کردم به تند تند نفس کشیدن معلوم بود از لج حرفای نیما داره اینطوری رفتار میکنه وگرنه چه دلیلی داشت این حرفای بی منطق رو‌ حتی به زبون بیاره ؟!

 

دست به سینه شاکی پرسیدم :

 

_اون وقت میشه بپرسم چرا قرباااان ؟!

 

قربان رو آنچنان با حرص بیان کردم که حس کردم برای ثانیه ای طرح لبخند روی لبش نقش بست ولی زود جدی شد و درحالیکه کیف دستش رو باز میکرد 

 

پرونده ای از داخلش بیرون کشید و درحالیکه به سمتم میومد جدی گفت :

 

_چون که به جای کار ، مشغول عشق بازی و کارهای +۱۸ دیگه میشن و نمیتونن درست حسابی کار کنن و با روند کاری شرکت آشنا بشن

 

و بدون توجه به صورت گیج من پرونده دستش روی آروم روی سینه ام کوبید و خشن ادامه داد :

 

_این کل اطلاعات مربوط به پروژه اس بگیرش و خوب مطالعه اش کن که فردا توی جلسه باید همه چیز رو تو توضیح بدی

 

چی ؟؟؟! من تازه کار چطور باید همچین پروژه پیشرفته ای رو توضیح میدادم دهن باز کردم که مخالفت کنم که با چند قدم بلند از اتاق خارج شد و عصبی درو بهم کوبید

 

 

” نیما “

 

عصبی داشتم طول راهرو رو بالا پایین میکردم و به اون جورج عوضی فکر میکردم که یکدفعه از کجا سروکله اش پیدا شد و گند زد به همه چی !!!

 

اصلا اینجا توی شرکت من چیکار داشت ؟! 

یکدفعه با یادآوری پروژه و اینکه آیناز نماینده ای از طرف اوناست با حرص چنگی توی موهام زدم و لعنتی زیرلب زمزمه کردم

 

طولی نکشید که در اتاق آیناز باز شد و من قبل از اینکه نگاه جورج بهم بیفته با یه حرکت سریع خودم رو پشت ستون پنهون کردم

 

جورج درحالیکه کتش رو از تنش میکند با حرص مدام چیزایی رو زیرلب با خودش زمزمه میکرد و به طرف آسانسور میرفت از تک تک حرکاتش معلوم بود که به شدت عصبیه !!

 

هوووم خوبه…پس اونجا زیاد بهش خوش نگذشته و از شواهد پیداست که زیاد از حد عصبیه و‌ آمپرش زده بالا 

 

از پشت ستون بیرون اومدم و با لبخند درحالیکه لبه های کتم رو کنار میزدم دستامو به کمر تکیه دادم و خیره آسانسوری که چند ثانیه پیش جورج سوارش شده بود شدم

 

با حس نگاه خیره ای سرمو برگردوندم که یکدفعه با دیدن منشی که با دهن نیمه باز خیره حرکات من بود خشکم زد 

 

لعنتی عجب سوتی پیشش دادم حتما پیش خودش فکر میکنه سر هوش و حواس خودم نیستم اوووف تموم ابوبهتم زیر سوال رفته بود

 

دستپاچه صاف ایستادم و درحالیکه گلوم رو با سرفه ای صاف میکردم بلند خطاب بهش گفتم :

 

_یه قهوه برام بیار اتاقم 

 

یک قدم ازش فاصله گرفتم و خواستم به طرف اتاقم برم ولی با دیدنش که انگار توی فکره هنوز همونطوری نشسته بلند صداش زدم و گفتم :

 

_ با توام حواست کجاست ؟!

 

توی جاش پرید و دستپاچه بلند شد

 

_بله قربان ؟! 

 

سرم رو به نشونه تاسف به اطراف تکون دادم و با تن صدایی بلند گفتم :

 

_قهوه ام رو برام بیار اتاقم زود باش

 

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم وارد اتاقم و درو بهم کوبیدم 

 

پشت میزم نشستم و درحالیکه به صندلیم تکیه میدادم توی فکر فرو رفتم که باید به چه طریقی جورج رو از آیناز دور نگه دارم چون اینطور که پیدا بود جورج بدجوری روی آیناز گیر کرده و یه طورایی توجه اش بهش جلب شده

 

هنوز توی فکر بودم که با صدای بلند شدن زنگ گوشیم به خودم اومدم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم ولی با دیدن اسم کسی که روی صفحه بود با تعجب ابرویی بالا انداختم و زیرلب زمزمه کردم :

 

_باز چی میخوای ؟؟

 

حوصله صحبت باهاش رو‌ نداشتم پس گوشی روی میز پرت کردم و گذاشتم اینقدر زنگ بخوره تا تماس قطع بشه چون واقعا دیگه کشش بحث تازه ای رو نداشتم

 

سرم روی میز گذاشتم و چشمام رو بستم که باز صدای زنگ گوشی بلند شد لعنتی زیرلب زمزمه کردم و بدون اینکه تکونی به خودم بدم توی همون حالت گوشی رو برداشتم 

 

که با پیچیدن صدای بغض دارش تو گوشم چشمام رو با درد بستم و عصبی دستامو مشت کردم

 

_کجایی مادر ؟!  چرا نمیای خونه

 

این چند روزه خونه نمیرفتم و تقریبا از همه چیز و همه کس فراری بودم و هرچی مامان زنگ میزد جواب نمیدادم

 

سرم رو از روی میز برداشتم و بی حوصله به دروغ خطاب بهش گفتم :

 

_میام !!

 

با بیقراری صدام زد و گفت :

 

_پس کی ؟! مردم از بس چشم انتظاری کشیدم

 

برای ثانیه ای دلم لرزید و بی اختیار گفتم:

 

_امشب میام 

 

با ذوق خندید :

 

_باشه قربونت برم پس زود بیا که منتظرتم !

 

با این حرفش تازه فهمیدم چی گفتم و پشیمون شده خواستم مخالفتی بکنم که با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم عصبی گوشی روی میز پرت کردم

 

هر لحظه ای که مامان رو میدیدم تموم خاطرات گذشته جلوی چشمام نقش میبست و تموم روح و روانم رو بهم میریخت 

 

برای همین از خونه فراری بودم و حاضر بودم تو ماشین و شرکت بخوابم ولی به خونه ای که همه جاش عطر و بوی مامان رو پیچیده نرم 

 

حس میکردم چطور فکرای زیادی دارن مغزم رو منفجر میکنن پس برای آزاد کردن ذهنم لب تاپم روشن کردم و شروع کردم به کار کردن

 

تا نیمه های شب خودم رو به قدری مشغول کار کرده بودم که تقریبا زمان و مکان از دستم از در رفته بود که با تقه ای که به در اتاق خورد به عقب برگشتم که مهدی وارد شد و با دیدنم بی معطلی گفت :

 

_بلند شو بریم زود باش !!

 

سرم رو بالا گرفتم درحالیکه عینک مطالعه رو از روی چشمام برمیداشتم با تعجب پرسیدم :

 

_کجا ؟! 

 

کتم رو از روی چوب لباسی برداشت و درحالیکه به سمتم میومد با حرفی که زد بی حوصله پوووف کلافه ای کشیدم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا