رمان دیانه

پارت 19 رمان دیانه

5
(2)

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۵]
#پارت_356

امروز با صدرا کلاس داشتم. وقتی یادم می اومد بخاطر اون توی بارون موندم، دوست نداشتم باهاش درس داشته باشم.

بهارک رو کلاس گذاشتم. از اینکه دختر آرومی بود خدا رو شکر کردم. هم زمان با من صدرا سمت کلاس اومد.

با دیدنم لبخندی روی لبش نشست.

-سلام.

سرم رو پایین انداختم.

-سلام.

و سریع وارد کلاس شدم. صندلی کنار مونا مثل همیشه خالی بود. با دیدنم گفت:

-خانوم، پریروز که با استاد خوشتیپ رفتی، امروزم که باهاش اومدی… خبرائیه؟

و چشمکی زد.

-نه بابا چه خبری؟

با صدای صدرا هر دو سکوت کردیم. صدرا شروع به تدریس کرد. فکرم پیش احمدرضا و المیرا بود.

اینکه المیرا داشت خودش رو تو زندگی احمدرضا پررنگ می کرد.

با خوردن چیزی به پهلوم آخ بلندی گفتم و چرخیدم سمت مونا.

-چرا میزنی؟

با ابرو به جلو اشاره کرد.

-چیه؟ چی شده؟

صدای پسر پشت سریم بلند شد.

-استاد، خانم فروغی عاشق شده!

متعجب نگاهش کردم. اومدم چیزی بگم که مونا گفت:

-ذلیل شده، استاد صدات می کنه … حواست کجاست؟

سریع از جام بلند شدم.

-استاد با من کار داشتین؟

همه زدن زیر خنده. صدرا دستی به لبش کشید تا خنده اش رو مهار کنه و گفت:

-مثل اینکه حواستون به کلاس نیست. بفرمائید بنشینید.

سر جام نشستم و تا پایان کلاس سعی کردم فقط به درس گوش بدم.

با تموم شدن کلاس و بلند شدن بچه ها صدرا گفت:

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۵]
#پارت_357

-خانم فروغی شما بمونید.

فشاری به کوله ام آوردم. مونا چشمکی زد و آروم گفت:

-بوفه منتظرتم.

واز کلاس خارج شد. از نگاه معنادار بچه ها خوشم نیومد. کوله ام رو برداشتم و سمت میزش رفتم.

تا رسیدن به میزش نگاهش خیره ام بود و من این و دوست نداشتم.

-بفرمائید.

بلند شد و رو به روم قرار گرفت. فاصله ی بینمون قد یه کف دست بود.

-حالت خوبه؟

سر بلند کردم و سؤالی نگاهم رو بهش دوختم.

-بله، چطور؟

-اما من فکر می کنم حالت خوب نیست. اگر چیزی شده به من بگو.

-ببخشید اما فکر کنم اشتباه فکر می کنید. من کاملاً حالم خوبه و فقط کمی کسالت دارم که با استراحت خوب میشه. میتونم برم؟

خیره ام شد.

-دلم که نمیاد بذارمت بری اما مجبورم … برو.

سرم رو پایین انداختم و سریع از کلاس خارج شدم. سمت بوفه رفتم.

مونا با دیدنم دستی تکون داد و یکی از شیر نسکافه هایی که گرفته بود رو به طرفم گرفت.

-خووب، استاد خوشتیپ چیکارت داشت؟!

-هیچی.

-به من الکی نگو.

-باور کن چیز خاصی نمی گفت.

با دیدن نوشین، نامزد امیرحافظ، تعجب کردم. اون اینجا چیکار می کرد؟!

انگار من و دید که اومد سمتم گفت:

-به به دیانه جون، شما هم اینجائی؟

مونا با خنده گفت:

-کجا باشه؟ بچه باید درس بخونه!

نوشین با ناز خندید گفت:

-بله اما دیانه جون نگفته بود درس می خونه!

مونا یه آهان کشداری گفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۶]
#پارت_358

نوشین رو کرد بهم.

-صدرا رو ندیدی؟

-من؟ نه.

-باشه عزیزم، خوشحال شدم از دیدنت.

و رفت سمت سالن. با رفتنش مونا گفت:

-عوضی، میگی این کی بود یا همینجا چالِت کنم؟

-خواهر جناب نریمان و نامزد پسر خاله ام.

مونا بشکنی زد.

-پس این استاد خوشگل ما یه نسبتی با شما داره که دورت می چرخه!

لیوان یکبار مصرف رو انداختم تو سطل زباله.

-با من نه، با پسر خاله ام.

-منگول چه فرقی می کنه؟

زیر لب زمزمه کردم:

-خیلی فرق می کنه.

-چیزی گفتی؟

-نه، بریم کلاس شروع شد.

همراه مونا سمت کلاس رفتیم. بعد از تموم شدن دانشگاه بهارک رو برداشتم. مونا اومد سمتم.

-من با مترو میرم. اگر تنهائی تا جائی با هم بریم.
-بریم.

با مونا همراه شدم. اینطوری بهتر بود و مسیرها رو یاد می گرفتم.

سوار مترو شدیم. اولین بارم بود سوار مترو می شدم.

کمی استرس داشتم نکنه گم بشم اما چیزی به مونا نگفتم. مونا زودتر از من پیاده شد.

با اعلام مقصد از جام بلند شدم و از مترو بیرون اومدم.

به هر سختی بود بالاخره مسیر و یاد گرفتم. در و باز کردم و وارد خونه شدم. چند روزی از رفتن احمدرضا میگذره.

توی این مدت هیچ تماسی نداشتیم. مثل روزهای قبل سوار مترو شدم. چهارشنبه بود و تا شنبه کلاس نداشتم.

نگاهم رو به زن های فروشنده دوختم. با دیدن وسایل توی دستشون دلم خواست بخرم.

خانومی اومد سمتم. کلی گل سر و پابند و دستبند دستش بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۶]
#پارت_359

پابند خوشگلی چشمم رو گرفت. پابند رو همراه با گردنبند مشکی که دور گردن بسته می شد برداشتم.

چندین کش موی رنگی گرفتم که از خریدشون کلی ذوق کردم. پولشون رو حساب کردم و از مترو پیاده شدم.

هوا سرد بود. دلم می خواست جشن دو نفره ای با بهارک بگیرم. شوقی زیر دلم دوید. وارد خونه شدم.

یه راست با لباسهام سمت آشپزخونه رفتم. بهارک رو روی میز گذاشتم.

-یه کیک شکلاتی بپزیم.

بهارک با ذوق دستهاش رو به هم زد. تند دست به کار شدم و کیک رو آماده کردم.

برای شام هم کتلت درست کردم.

دستی دور آشپزخونه کشیدم. لباسهای کثیف رو انداختم تو ماشین و با بهارک رفتیم حموم.

نگاهم به خریدهایی که کرده بودم افتاد. گردنبند رو گردنم کردم. موهام رو دوگوشی بستم.

پابند رو هم پام کردم. یه دست تاپ شلوارک برداشتم پوشیدم.

رژی به لبهام زدم. چرخی زدم و بهارک رو بغل کردم. پله ها رو پایین اومدم. هوا کاملاً تاریک شده بود.

سیستم رو روشن کردم. آسمون رعد و برقی زد. توجه نکردم و الکی با بهارک شروع به رقص کردم.

با رعد و برق بعدی تمام برق ها رفت و خونه توی تاریکی بدی فرو رفت. همیشه از تاریکی می ترسیدم.

بهارک شروع به گریه کرد. نمیدونستم چیکار کنم. هول کرده بودم و از ترس قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

با صدای زنگ تلفن جیغی کشیدم. کورمال کورمال سمت تلفن رفتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۶]
#پارت_360

به هر مکافاتی بود تلفن رو پیدا کردم و برداشتم. با صدای تحلیل رفته ای گفتم:

-بله؟

-سلام دیانه، خوبی؟

به مغزم فشار آوردم اما نفهمیدم کیه.

-شما؟

-منم پارسا. دیدم برقاتون قطع شده … حتماً باز کنتور مشکل دار شده.

-یعنی برق های شما نرفته؟

-نه. اگه بیای در و باز کنی درست می کنم.

کمی مکث کردم. انگار فهمید دو دلم که گفت:

-بهم اعتماد داشته باش. میدونم تنهایی تو تاریکی سخته، بیا در و باز کن.

-چند لحظه صبر کنید.

-باشه فقط زود که موش آب کشیده شدم.

تلفن رو قطع کردم. میدونستم احمدرضا بفهمه می کشتم اما بهتر از توی تاریکی موندن بود.

بهارک رو بغل کردم. سمت فانوس های دکوری رفتم و روشنشون کردم.

کمی نور همه جا رو گرفت. از جالباسی جلوی در پالتوم رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم.

بهارک رو دوباره بغل کردم و در سالن رو باز کردم. لحظه ای از دیدن تاریکی حیاط وهم برم داشت.

همه جا تاریک بود و صدای شر شر بارون به راحتی به گوش می نشست.

صلواتی توی دلم فرستادم و بهارک رو محکم گرفتم. سمت در حیاط رفتم و در و آروم باز کردم.

نور چراغ کوچه به صورتم خورد. لحظه ای چشمم رو بستم.

با صدای پارسا آروم چشمم رو باز کردم.

-می تونم بیام تو؟

نگاهش کردم. بارونی بلندی تنش بود.

-بله بفرمائید.

از جلوی در کنار رفتم و پارسا وارد حیاط شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۶]
#پارت_361

بارون به شدت می بارید. پارسا نور گوشیش رو جلوی پامون گرفت گفت:

-کنتور زیرزمینه، حتماً باز فیوز پریده!

با هم سمت طبقه ی پایین رفتیم. پارسا گوشی رو گرفت سمتم گفت:

-اینو توی دستت بگیر تا من فیوز رو پیدا کنم.

گوشی رو از دستش گرفتم. دلم شور می زد. اگر احمدرضا می اومد چی؟؟ حتی فکرشم وحشتناک بود!

بعد از چند دقیقه همه جا روشن شد. پارسا چرخید و رو به روم قرار گرفت.

-دیدی گفتم فیوز پریده! باید وقتی احمدرضا اومد یه فکری به حال فیوز بکنه.

-دستتون درد نکنه.

لبخندی زد و بهارک رو از بغلم گرفت. از زیرزمین بیرون اومدیم.

هر دو روی پله های ورودی سالن ایستادیم. نمیدونم چی شد که گفتم:

-دستتون درد نکنه، چائیم آماده است.

پارسا لبخندی زد.

-یعنی افتخار یه چائی در خدمت شما رو داریم؟

لبخند پر استرسی زدم.

-بله.

-با کمال میل.

وارد سالن شدیم. پارسا بهارک رو زمین گذاشت.

لحظه ای احساس کردم نگاهش از نوک پاهام بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سر خم کردم و با دیدن پاهای برهنه ام خجالت زده و هول، سریع سمت پله های بالا رفتم.

-تا شما بشینید، منم میام.

-راحت باش.

وارد اتاق شدم. قلبم تند به سینه ام می کوبید. نگاهم تو آینه به خودم افتاد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۶]
#پارت_362

موهام پریشون از شال روی سرم دورم ریخته بود. مانتوی کوتاهم باعث شده بود تا پاهای لختم کاملاً پیدا باشه.

از اینکه پارسا من و اینطوری دیده گونه هام از خجالت گر گرفت. سریع لباسهای مناسبی پوشیدم.

شالی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم. پارسا داشت با بهارک بازی می کرد.

صدای خنده ی بهارک کل سالن رو برداشته بود.

سمت آشپزخونه رفتم و کیک و چائی توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سینی رو جلوی پارسا گرفتم. نگاهی به سینی انداخت گفت:

-خوش به حال احمدرضا … یعنی هر روز از این چائی های خوش عطر و کیک خوشمزه می خوره؟!

حرفی نزدم. پارسا چائیش رو خورد و کلی از کیک تعریف کرد. دلم شور می زد.

تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم و یه مرد ناشناس رو به خونه راه دادم!

اگر احمدرضا می فهمید حتماً می کشتم. پارسا بلند شد. سریع بلند شدم. متعجب نگاهم کرد.

-من میرم.

نفسم رو آسوده بیرون دادم. خنده ای کرد گفت:

-انقدر نامرد نیستم که به یه دختر بی پناه تعرض کنم!

خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم.

-اگر کمکی تو درسهات خواستی، من هستم.

-دستتون درد نکنه.

-خواستی بخوابی در سالن رو قفل کن. نمیدونم احمدرضا با چه وجدانی تو رو با یه بچه تنها گذاشته رفته!! کاری داشتی زنگ بزن.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۶]
#پارت_363

-دستتون درد نکنه.

پارسا لبخندی زد و رفت. با رفتن پارسا نفسم رو بیرون دادم.

در سالن رو قفل کردم. دیگه اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.

سالن رو جمع کردم و با بهارک به اتاق رفتم. سمت تراس رفتم و پرده رو کنار زدم.

نگاهم سمت تراس خونه ی پارسا کشیده شد. احساس کردم پشت پرده بود.

سریع پرده رو انداختم. لباس عوض کردم. پیراهن کوتاهی پوشیدم و زیر لحاف خزیدم.

تند تند شروع به خوندن دعا کردم. شب خواب کنار تخت رو روشن کردم.

نگاهم رو به بهارک که غرق خواب بود دوختم.

یعنی این مدت احمدرضا با المیرا کجا رفته بودن؟ نفسم رو مثل آه بیرون دادم.

چشمهام رو بستم. کم کم چشمهام گرم خواب شد.

با حس چیزی روی رونم نفسم گرفت. جرأت باز کردن چشم رو نداشتم. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

همین که دستش اومد بالا با چشم بسته چرخیدم و تو جام نشستم.

متکا رو محکم بغل کردم و با هق هق نالیدم:

-تو رو خدا به من کاری نداشته باش … تو چطوری وارد خونه شدی؟ من که درا رو قفل کرده بودم …

گرمی نفس هاش رو کنار گوش و گردنم احساس می کردم. چشمهام و بسته بودم و متکا رو توی دستم فشار می دادم.

اشک تمام صورتم رو خیس کرده بود. صدای هق هق خفه ام تبدیل به سکسکه شده بود.

همه اش توی ذهنم دنبال این بودم که این آدم چطور وارد خونه شده!؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۸]
#پارت_364

دیگه داشتم سکته می کردم. صدای بمش کنار گوشم بلند شد.

-هیسس، آروم باش. چرا انقدر کولی بازی درمیاری؟ منم!

با شنیدن صداش سریع چشم باز کردم و چرخیدم. نگاهم به نگاهش گره خورد.

چند روز بود رفته بود، چرا از بوی عطرش نفهمیدم احمدرضاس؟ابرویی بالا داد و از روی تخت بلند شد.

-شما کی اومدین آقا؟

-چند دقیقه ای میشه … خسته ام، میرم استراحت کنم.

از اتاق بیرون رفت. هنوز باورم نمی شد اومده باشه. بالاخره بعد از چند روز بی خبری اومده بود.

دستی به صورت اشکیم کشیدم و نفسم رو بیرون دادم. روی تخت ولو شدم. نگاهم رو به سقف دوختم.

جای دستش و هنوز روی پاهای برهنه ام احساس می کردم. به پهلو شدم و چشم هام رو بستم.

بعد از کلی کلنجار رفتن چشمهام گرم خواب شدن. ساعت رو کوک کرده بودم تا زود بیدار بشم.

صبح با زنگ ساعت چشم باز کردم و بلند شدم. دلم می خواست آراسته دیده بشم.

دوشی گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم. لباس پوشیده از اتاق بیرون اومدم. در اتاق احمدرضا بسته بود.

در سالن رو باز کردم. هوای سرد به صورتم خورد. دستم و تو جیب پالتوم فرو کردم و در حیاط رو باز کردم.

سمت نونوائی رفتم. نگاهم به صف طولانی نونوائی افتاد.

پوفی کشیدم و خواستم برم تو صف وایستم که پارسا با دو تا نون از صف بیرون اومد.

با دیدنم …

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۸]
#پارت_365

لبخندی زد و اومد سمتم.

-صبح بخیر بانو.

-سلام. صبح شمام بخیر.

-اومدی نونوائی، بهارک تنها نیست؟

-نه، آقا برگشته.

پارسا ابرویی بالا داد.

-پس بالاخره اومد؟

-بله … چقدر نونوائی شلوغه!!

-آره، بیا یکی از این نون ها مال تو.

-نه دستتون درد نکنه.

یهو بازوم رو گرفت و از توی صف بیرون آوردم. دستم و ول کرد.

-معذرت می خوام، مجبورم کردی. تعارف نداریم، یکیشم برای ما بسه.

به ناچار نون رو ازش گرفتم. با هم همقدم شدیم.

-شما تنها زندگی می کنید؟

-نه، همراه مادرم و پارمیس، خواهرم.

سری تکون دادم. جلوی در از هم جدا شدیم. نگاهی به در خونتون انداختم.

پارسا وارد خونه شد. در و باز کردم و وارد حیاط شدم.

چائی دم کردم. میز صبحانه رو چیدم و بالا رفتم. بهارک هنوز خواب بود.

لباسم رو عوض کردم. تونیک کوتاهی همراه با ساپورت پوشیدم.

موهام رو با دقت برس کشیدم و یک طرف شونه ام جمع کردم. از اتاق بیرون اومدم.

کتاب به دست توی سالن نشستم. با صدای پایی سر بلند کردم.

احمدرضا داشت از پله ها پایین می اومد. بلند شدم ایستادم. نگاهی بهم انداخت.

-سلام. صبح بخیر آقا.

-سلام.

-صبحانه آماده است.

و زودتر به سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا پشت میز نشست.

چائی ریختم و کنارش گذاشتم. از کیک دیشب مونده بود.

سر میز گذاشتم. نگاهی به کیک انداخت.

-این مدت که نبودم کسی نیومده؟

با این حرفش دلم هری ریخت و

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۸]
#پارت_366

چرخیدم و پشت بهش کردم. همونطور که پشتم بهش بود گفتم:

-نه کسی نیومد.

سنگینی نگاهش رو احساس می کردم. قلبم محکم می کوبید. نفسم رو سنگین بیرون دادم. از آشپزخونه بیرون رفت.

دستم و روی قلبم گذاشتم. صدای پیانو کل خونه رو برداشت.

نمیدونستم میره رستوران یا خونه میمونه!

صبحانه ی بهارک رو دادم. از آشپزخونه بیرون اومدم. احمدرضا پشت پیانو بود.

-آقا!

احمدرضا دست از پیانو زدن برداشت.

-بچه ها ظهر میان اینجا … می خوایم دور هم کباب درست کنیم.

پس دوستهاش می خواستن بیان. آشپزخونه رو جمع کردم و وسایل مورد نیاز رو روی میز آشپزخونه چیدم.

دست بهارک رو گرفتم و طبقه بالا رفتیم. یکی از کتابهام رو برداشتم.

هوا آفتابی بود. پرده رو کنار زدم. نور کامل وارد اتاق شد.

در تراس رو باز کردم. هوای سرد هجوم آورد توی اتاق. روی صندلی نشستم و کتابم رو باز کردم.

ساعتی نگذشته بود که در حیاط باز شد. هامون همراه نینا و ترلان وارد حیاط شدن و سمت در ورودی سالن اومدن.

کتابم رو بستم و نگاهم رو به درخت های پائیز زده دوختم.

چقدر دلم یه پشتوانه می خواست؛ کسی که تمام حواسش برای من بود.

آهی کشیدم و بلند شدم. باید می رفتم پایین. لباسهای بهارک رو عوض کردم.

دستی به صورتم کشیدم. لباسم خوب بود. شالی سرم انداختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۹]
#پارت_367

از اتاق بیرون اومدم. صدای بگو بخندشون از توی سالن می اومد. هامون گفت:

-دیانه نیست؟

-به اون چیکار داری؟

هامون نگاهش بهم افتاد.

-هیچی، خودش اومد.

لبخندی زدم و سلامی زیر لب گفتم. نینا و ترلان سر تکون دادن.

سمت آشپزخونه رفتم. چائی ریختم و به سالن برگشتم.

داشتن حرف می زدن. با آوردن اسم پارسا گوشهام تیز شد. احمدرضا گفت:

-سایه ی نحس این مرد همیشه روی زندگیم بوده.

هامون نگاهش کرد.

-ما نباید بذاریم اون مزایده رو پارسا ببره.

نینا بلند شد.

-تو رو خدا یه امروز و ول کنید بریم دنبال خوشیمون.

و رفت سمت سیستم. هامون گفت:

-احمدرضا، المیرات کجاست؟

نگاهی به احمدرضا انداختم. گذرا نگاهی بهم انداخت. بی میل گفت:

-خوبه.

هامون پوزخندی زد.

-مواظب باش یه بچه تو دامنت نذاره!

-خفه شو هامون.

با صدای زنگ آیفون متعجب شدم. ترلان گفت:

-منتظر کسی هستی؟

احمدرضا بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-نه!

سمت آیفون رفتم. نگاهم به مونا افتاد. تعجب کردم. این اینجا چیکار می کرد؟ آیفون رو برداشتم.

-مونا!

مونا نیشش باز شد.

-در و باز کن یخ کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟

-مرض، دختره ی دیوونه! در و باز کن.

دو دل بودم. با صدای احمدرضا ترسیده به عقب برگشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۹]
#پارت_368

با اخم اشاره ای به مانیتور آیفون کرد.

-باز کن.

-دوستمه، میره.

-گفتم باز کن.

به ناچار آیفون رو زدم. خدا لعنتت نکنه مونا؛ آخه چه وقت اومدنه؟

در سالن رو باز کردم. مونا پر سر و صدا اومد. گفت:

-بی شعور، نگفته بودی انقدر پولداری! خونه رو باباااا …

چشم و ابرو براش اومدم اما انگار نه انگار! با دیدن احمدرضا پشت سرم نیشش بسته شد. گفت:

-سلام آقا … شما باید همسر دیانه باشی!

لبم رو گاز گرفتم. جرأت نداشتم برگردم احمدرضا رو ببینم. صدای جدی احمدرضا از پشت سرم بلند شد:

-خیر، ایشون خدمتکار اینجا هستن.

مونا با تعجب نگاهم کرد. لبخند تصنعی زد.

-بله، دیانه جون گفته بود شوهر نداره. آخه دیدم به هم میاین گفتم لابد به من الکی گفته.

-خانم محترم، چشمهات حتماً مشکل داره!

مونا متعجب گفت:

-نه، من چشمهام سالمه.

-اما من اینطور فکر نمی کنم. حتماًیه چشم پزشک برو!

و ازمون دور شد. با رفتن احمدرضا مونا یهو بازوم رو چسبید.

-وای خدا، این کی بود؟ مردک قوزمیت، یکی نیست بگه از خدات باشه. ولی دیانه، خدائی تو اینجا خدمتکاری؟

سرم و پایین انداختم. یهو دستش رو دورم حلقه کرد.

-تو کارت آبرومندانه است.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۹]
#پارت_369

اصلاً خجالت نداره! ولی باید قول بدی یه بار کل زندگیت رو برام تعریف کنی.

-بیا تو.

مونا وارد سالن شد. صدای بگو بخندشون بلند بود. مونا سوت آرومی زد.

-به اینا میگن پولدارای بی غم!

-هیسس، الان میشنون.

-فدای سرم.

با مونا سمت آشپزخونه رفتیم. مونا بعد از نیم ساعت رفت.

احمدرضا و دوستهاش تو حیاط شروع به درست کردن کباب کردن.

کتاب توی دستم بود اما فکرم جای دیگه ای بود. بی پناهی چقدر دردناکه؛ اینکه کسی رو نداشته باشی.

دلم می خواست کاری پیدا می کردم اما میدونستم نمیشه. از تو سری خور بودن خسته شده ام.

غروب بود که احمدرضا و دوستهاش بعد از کلی بریز بپاش رفتن.

با رفتنشون خونه رو جمع کردم و شب زودتر به تخت رفتم تا صبح دیر بیدار نشم.

صبح مثل همیشه بیدار شدم. نمیدونم احمدرضا کی اومده بود؟!

صبحانه اش رو آماده کردم و از خونه زدم بیرون. مونا کنار در دانشگاه منتظرم بود. با دیدنم به سمتم اومد.

-به به خانوم، امروز زود اومدیا!

-سلام.

-علیک سلام.

بهارک و به مهد بردم و همراه مونا سمت کلاس خودمون رفتیم.

-دیانه، از دیروز دارم به زندگیت فکر می کنم. تو رو خدا خل شدم، خودت بگو.

خنده ای کردم. روی صندلی نشستم. مونام کنارم نشست. نسبت به این دختر حس خوبی داشتم.

نمیدونستم چی شد که شروع به تعریف کردن از روز اول تا به امروز کردم!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۹]
#پارت_370

بعد از تموم شدن حرفام مونا دستش و روی دستم گذاشت.

-الهی بمیرم، چقدر سختی کشیدی!

-اینا رو نگفتم تا ترحم کنی.

-میدونم. از اینکه انقدر دختر قوی ای هستی بهت حسودی می کنم. راستی تو هیچ خانواده ی پدری نداری؟

-نه متأسفانه.

-خیلی حیف شد! اما دیانه، اگر به حرف من گوش کنی یه کاری می کنم این احمدرضای خودخواه خودش دنبالت راه بیوفته.

-من فقط بهارک برام مهمه، همین!

-یعنی تو هیچ علاقه ای به احمدرضا نداری؟

-نه، مگه دیوونه ام؟ من از اون مرد می ترسم، می فهمی؟

مونا سری تکون داد. با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم اما ذهنم مشغول بود.

بعد از تموم شدن کلاس رو کردم به مونا:

-کاش یه درآمدی داشتم.

-مگه الان نداری؟

-نه!

-ولی تو باید ازش ماهیانه بگیری.

-اما مونا اون خرج دانشگاهم رو میده، زشته.

مونا نفسش رو کلافه بیرون داد.

-ولش کن فعلاً باید مثل بقیه قالتاق بشی … بسه هر چی مظلوم بودی! برای کارم یه فکری می کنیم، نگران نباش.

اون روز با مونا خیلی حرف زدیم. روزها بدون هیچ اتفاقی از پس هم می اومدن و می رفتن.

احمدرضا درگیر رستورانش بود و شعبه ای که توی شمال قرار بود افتتاح کنه.

روز به روز طرز پوششم عوض می شد. سعی می کردم با داشتن همون لباسها تیپ های درست و هماهنگ بزنم.

بعضی روزها که احمدرضا نبود مونا می اومد خونه و کلی مسخره بازی می کردیم.

وجود شاد و شیطون مونا باعث شده بود تا روحیه ی منم شاد باشه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۹]
#پارت_371

دلم می خواست تیپ های جدیدتر بزنم.

با اینکه توی خونه به کامپیوتر و گوشی لمسی دسترسی نداشتم، اما با کمک مونا کم کم داشتم کار با لب تاپ رو یاد می گرفتم.

پاییز داشت تموم می شد و چیزی تا شب یلدا نمونده بود.

توی اتاقم داشتم کتاب می خوندم که احمدرضا بدون در زدن وارد اتاق شد.

سریع لحاف رو روی پاهای لختم کشیدم. سرم رو بلند کردم.

طره ای از موهام که روی صورتم ریخته بود رو کنار زدم. نگاهش به موهام کشیده شد.

-کاری داشتید آقا؟

احمدرضا نگاهش رو از موهام گرفت. چند تا تراول گذاشت روی میز آرایش.

-من وقت ندارم، برو برای خودت و بهارک لباس زمستونی بخر.

-ممنون، خودم میخواستم بهتون بگم.

احمدرضا اول تعجب کرد اما سریع به خودش اومد.

-چیز دیگه ای لازم نداری؟

-نه، دستتون درد نکنه.

احمدرضا از اتاق بیرون رفت. با رفتنش سریع سمت تراول ها رفتم. شمردمشون.

از اینکه خودم هیچ درآمدی نداشتم کمی ناراحت شدم. اما به خودم تلقین کردم که این پول بابت کار کردن توی خونه اش هست.

به مونا پیام دادم تا فردا با هم برای خرید بریم و اونم قبول کرد.

صبح زود بیدار شدم. صبحانه آماده کردم. گوشی خونه زنگ خورد. گوشی رو برداشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۱۹]
#پارت_372

صدای پر از مهر خاله توی گوشی پیچید.

-سلام دیانه عزیزم.

-سلام خاله جان، خوبین؟

احساس کردم خاله از این طرز صحبتم کمی تعجب کرد. بعد از مکثی گفت:

-فدات بشم خوبیم. تو و بهارک خوبین؟

-بله، عالی! خدا رو شکر.

-خاله جون زنگ زدم برای پس فردا شب که شب یلدا هست دعوتتون کنم. امسال قراره شب یلدا خونه ی ما باشه به مناسبت نامزدی امیر حافظ و نوشین. حتماً به احمدرضا بگو بیاد.

-چشم خاله، حتماً میایم.

خاله خداحافظی کرد. دلم می خواست خوب بدرخشم. مونا اومد.

بهارک رو خوب پوشوندم. همراه مونا رفتیم بازارگردی.

اول لباسهای بهارک رو خریدیم. بعد از خرید برای بهارک رفتیم تا برای خودم لباس بخریم.

مونا همون اول چند دست لباس تو خونه ای خرید.

-مونا، پس فردا شب مهمونی دعوتم.

-نگران نباش.

نگاهم به شومیز زیبایی افتاد که زیرش مشکی بود و سرآستیناش کیپ بود اما خود آستینش کمی کلوش بود با کت قرمز خوش رنگ.

مونا نگاهم رو دنبال کرد.

-خودشه … عالیه!

با هم وارد مغازه شدیم. بعد از پرو کردن لباس و خریدش، ست کیف و کفش قرمز رنگی هم گرفتیم و در آخر پالتویی از جنس مخمل و یه نیم بوت برداشتم.

توی فست فودی خسته نشستیم. مونا خندید گفت:

-دست این آقاتون درد نکنه،خوب پول داده بودا !!!!!

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۰]
#پارت_373

خندیدم.

-کوفت و آقاتون.

-چیه؟ والا آقاتونه دیگه!

و هر دو زدیم زیر خنده. از مونا بابت اومدنش تشکر کردم.

شب که احمدرضا اومد قضیه مهمونی خاله رو گفتم. نگاهم کرد.

-امروز خرید رفته بودی؟

-بله.

-خوبه.

و دیگه چیزی نگفت. فردا کلاس داشتم. شب زودتر خوابیدم تا صبح دیر نکنم.

صبح آماده بهارک رو برداشتم و به دانشگاه رفتم.

وارد کلاس شدم. مونا اومده بود. کنارش نشستم.

-دیانه؟

-بله؟

-میدونی ابروهات پاچه بزی شده؟

-زهر مار … ابروهای به این قشنگی!

-جمع کن بابا کجاش قشنگه؟

پشت چشمی براش اومدم. نیشگونی از بازوم گرفت.

-امروز باید ببرمت سرویس بهداشتی.

-برای چی؟

-معلومه، باید تمیزشون کنم.

-نمی خواد.

-تو حرف نزن! سؤالی نبود، دستوری بود!

خنده ام گرفته بود. وجود بعضی از آدم ها چقدر توی زندگی آدم خوب بود.

خدا رو بابت دوست خوبی مثل مونا داشتن شکر کردم.

مونا کارش رو عملی کرد و یکی از زنگ ها بردم سرویس بهداشتی. مونده بودم چطور مجهز اومده بود!

ابروهام رو تمیز کرد. نگاهی تو آینه انداختم. خیلی خوب شده بود.

-یاد بگیر خودت تند تند زیرشونو تمیز کنی.

-چشم بانو.

بعد از تموم شدن کلاس بهارک رو برداشتم و به خونه برگشتم.

بالاخره شب مهمونی رسید. قبلش یه دوش گرفتم.

لباس های بهارک رو تنش کردم و لباس های خودم رو پوشیدم. کمی آرایش کردم.

تکه ای از موهام رو یه وری روی شونه ام ریختم و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۰]
#پارت_374

نگاهی تو آینه به خودم انداختم. از دیدن ظاهرم کلی ذوق کردم.

از دیدن لاک هایی که خریده بودم چشمهام برقی زد.

سریع روی صندلی نشستم و لاک قرمز و مشکی رو برداشتم. با دقت شروع به لاک زدن کردم.

انگشتهام و جلوی صورتم گرفتم و شروع به فوت کردن کردم. وقتی مطمئن شدم خشک شده، کیفم رو برداشتم.

دست بهارک رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. دلم می خواست تغییر کنم.

تربیت بی بی درست بود اما از من یه دختر گوشه گیر درست کرده بود. شاید هم تو سری خور!

همزمان با من احمدرضا هم آماده از اتاق بیرون اومد.

نگاهم به قامت بلندش و کت و شلوار اسپرتی که پوشیده بود افتاد.

این مرد عجیب جذاب و پر از جذبه بود. نگاهم کرد، نه یکبار! بلکه خیره از بالا تا پایین و از پایین تا بالا!

ابرویی بالا داد. لبخندی زدم گفتم:

-میدونم خوشگل شدم آقا!

با این حرفم ابروهاش پرید بالا. تعجب رو می شد توی صورتش دید.

خنده ام گرفته بود و همزمان قلبم پر تلاطم به سینه ام می کوبید. سوئیچش رو تو هوا چرخوند.

-همچین مالی نیستی!

و از پله ها پایین رفت. حالم گرفته شد اما یاد حرف مونا افتادم که گفته بود “ما قرار نیست برای دیگران زندگی کنیم، ما قراره برای خودمون زندگی کنیم“

نفسم رو بیرون دادم و آروم زمزمه کردم:

-من قراره برای دل خودم زندگی کنم پس موفق می شم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۴.۰۶.۱۸ ۰۰:۲۰]
#پارت_375

پله ها رو آروم پایین اومدم. احمدرضا توی ماشین نشسته بود. در عقب رو باز کردم.

بهارک رو روی صندلی مخصوصش گذاشتم و روی صندلی جلو نشستم.

خیلی شیک کمربندم رو بستم. سنگینی نگاهش رو احساس می کردم.

دستهای لاک زده ام رو روی کیفم که روی پاهام بود گذاشتم.

گرمی دستش روی دستم نشست. ته دلم خالی شد. با ناخن شصتش روی ناخن های لاک زدم رو لمس کرد.

-نه خوبه، راه افتادی! توی اون خراب شده درس می خونی یا برای قرتی بازی میری؟

سر بلند کردم.

-مگه قراره اونایی که درس می خونن شلخته باشن؟

نیم نگاهی بهم انداخت.

-نه، مثل اینکه یه مدت ولت کردم هار شدی!

-اما من …

دستم رو توی دستش فشرد.

-هیسسس …

لبم رو به دندون گرفتم تا صدام درنیاد. تا رسیدن به خونه ی خاله دستم توی مشتش بود.

همین که ماشین رو پارک کرد دستم و رها کرد. نفسم رو آسوده بیرون دادم.

چرخید تا چیزی بگه که چند ضربه به پنجره خورد. سر چرخوندم. تو نگاه اول شناختم.

امیر حافظ بود. خیلی وقت می شد ندیده بودمش.

خاکستر دوست داشتنش هنوز ته قلبم بود. از ماشین پیاده شدیم.

امیر حافظ با همون لبخند آشناش گفت:

-این تویی دیانه؟!

سعی کردم تا توی صدام ناز داشته باشه؛ مثل تمام زنهای اطرافم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا