رمان بهار

رمان بهار پارت ۳۳

3.7
(3)

وگرنه مطمئن بودم زیر بهزاد جون سالم به درد نمی بردم.

پشتم خیلی درد می کرد و روی یکی از صندلی های دانشکده نشستم تا حالم جا بیاد

و به محض نشستنم درد بدی توی پشتم نشست.

یکم که گذشت، عادی شد و نشستنم هم راحت تر شد، خدا می دونست تا کی باید این درد ها رو تحمل می کردم.

نیم ساعت توی حیاط دانشکده نشسته بودم و کم کم داشت چشم هام گرم می شد.

دوست نداشتم اینجا خوابم ببره، جلوی بقیه خیلی زشت بود.

کوله ام رو برداشتم و هنوز بلند نشده بودم که صدای بهزاد موهای تنم رو سیخ کرد:

_ خودم می رسونمت!

وای نه! با اون حرف هایی که بهش زده بودم اصلا دلم نمی خواست تنها باشیم.

دیگه نموند تا جلوی بقیه ضایع نباشه و از سردر دانشکده بیرون رفت.

حتما جای همیشگی می خواست بمونه تا بهش برسم.

ترسیده خودمو مجاب کردم تا به اونجا برم.

الهی لال بشی بهار، همین الان موقع زدن این حرفا بود؟

بسم الله گویان اون مسیر لعنتی رو طی کردم و با دیدن ماشینش،

همه اون حرف های انگیزشی که توی راه به خودم زده بودم؛ دود شد و از بین رفت.

آروم سوار ماشین شدم و سرمو پایین انداختم.
بهزاد نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت:

_ این موش کوچولو رو باور کنم یا اون ماده شیر توی اتاق رو؟

سرمو بلند کردم و به سیاهی چشم هاش نگاه کردم.

مثل همیشه طوفانی و سرد بود.

_ من حرف بدی نزدم، فقط یه مسئله رو روشن کردم.

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و زیر لب گفت:

_ خر خودتی توله سگ!

به اینجا ختم نمی شد و به قول خودش این کینه شتری بد حالی ازم می گرفت.

آروم و با حوصله رانندگی می کرد و مسیری می رفت که هیچ ارتباطی با محله پایین شهر ما نداشت.

خواستم اعتراض کنم و تا به سمتش رفتم، انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت:

_ می ریم خونه من، باهات حرف دارم در مورد طلاقت.

دهنم بسته شد با این حرفش و دیگه چیزی نگفتم.

به هرحال هر چی زود تر از این بدبختی خلاص می شدم،

خودش برای من بهترین راه بود و از شر هر دوی این مرد ها راحت می شدم.

ماشین رو برو توی پارکینگ و به من ‌هم گفت برم بالا.

طبق حرفش رفتم منتظرش نشستم.

آخرین بار توی این خونه به طرز درد آور و کلافه کننده ای شکنجه شده بودم ولی هنوز این زبون لعنتی رام نشده بود تا این قدر سرکشی
نکنه.

بهزاد خسته کتشو در آورد و رو به روم نشست.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:

_ مگه کلاس ندارین؟

_ چرا ولی خیلی خستم، برو یه چایی دم کن.

ابرو هام نا خواسته بالا پرید و خواستم بگم مگه نوکر گیر آوردی

ولی اون رگ های بالا اومده کنار سرش باعث شد خودداری کنم.

دیگه دو تا چایی ریختن، منو که نمی‌کشت!

با همین فکر بچگانه براش چایی آوردم و دوباره روی مبل نشستم.

موشکافانه بهم نگاه کرد و لب زد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا