رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 1 رمان بگذار آمین دعایت باشم

2.3
(3)

نام کتاب : بگذار آمین دعایت باشم

نویسنده : shazde koochool

 

به نام خدایی که داشتنش جبران همه نداشته هایم است.

مقدمه :

صدای چرخ زمان می آید…

صدای کفشدوزک های رهگذر می آید…

صدای قناری پربسته میان راه افتاده می آید…

و…

صدای قدم های تو می آید…

تو که چه سنگین آمدی و چه سنگین ماندی و چه سنگین…

خواهی رفت؟

تو نیز مرا تنها خواهی گذاشت؟

تو نیز از من دل خواهی کند؟

ببین…

ببین که چه رقت بار به زانو درآمده ام…

ببین که چه رقت بار دلم از هجوم بی مهری هایت خون گریسته است…

ببین که چه رقت بار تسلیم می شوم…

و…

و تو چه سنگین میروی…

.

.

.

برو…

من اینجا تنها میمانم…

برو…

تو از من دل میکنی و من اینجا میمانم…

ولی بدان…

یک روز می آید…

یک روز می آید و تو در گردش زندگی جای مرا خواهی گرفت…

زمین هیچگاه بیهوده و بی هدف گرد نبوده است…

تو جای مرا میگیری…

تو رقت بار می شوی…

و من…

شاید سنگین شوم و از کنارت بگذرم…

شاید هم…

به شایدها دل خوش نکن…

این شایدهاست که مرا رقت بار کرده است…

***

دستم روی کراوات و نگام روی اون همه جذابیت موند.

کراوات رو به طرفش دراز کردم و اون دور گردنش انداخت و باز مثه همیشه درگیری پیدا کرد و من یه نیمچه لبخندی به اون همه نابلدی دور از انتظار زدم و با یه قدم بلند خودمو بهش رسوندم و کراواتو بی حرف به دست گرفته با چند تا زیر و رو بردن بستمش و محکمش کردم و اون عطر تلخی که برام از بچگی معنی حضورشو داشت رو به ریه کشیدم.

– امروز سه تا قرار دارین ، دوتاش قبل از ناهاره که یکیش مربوط به پروژه شرکت تهام میشه و یکیش هم برای مذاکره با شرکت سهامیه ، سومین قرارتون مربوط به ناهاره که تو رستوران همیشگی باید مهندس شمس رو ملاقات کنین ، در ضمن بعدازظهر برنامه باغ لواسون آقای احتشامو دارین که تا پس فردا ادامه داره.

باز یه نگاه کلی توام با اعتماد به نفسِ تو ذاتش قل قل کرده رو تو آینه انداخت و کیف سامسونیتش رو با اون لایه چرم اصل به دست گرفت و مثه همیشه بی توجه به من از اتاق بیرون زد.

اما تو لحظه آخر با یه چرخش طرفم برگشت و با نگاه همیشه سردش منو نشونه رفت و گفت : آیلین هنوز خوابه ؟

– نمیدونم ، من هنوز ایشونو ندیدم .

ابرو بالا انداخته از جلوی در کنار رفت و…

فقط حرفش آیلین بود ؟ همیشه حرفش آیلینه.

لباس های تو کمد رو زیر و رو کردم و تهش یه شلوار کتون قهوه ای سیر و یه پولیور کرم با طرحای لوزی قهوه ای و یه کت چرم به رنگ شلوارش روی تخت گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ، اینم از ست تیپش واسه بعد از ظهر.

خانوم گل رو با اون هیکل گرد و یادآور کدو قلقله زن تو آشپزخونه دیدم که مثه همه این سالا یکریز داست غرغر میکرد و دلم از این همه غرغرش پوسید.

بی توجه به اون همه غرغر راهی اون انباری ته پارکینگ شدم و رسیدم به اون مامن همیشگی و هیچکس تا حالا جز خودم پا توش نذاشته.

پا که تو اون انباری ملقب به اتاق میذارم نگام دور میگرده و تهش دلم میگیره از اینکه اون اول صبح فقط میپرسه آیلین هنوز خوابه ؟

آره آیلین خوابه و من صبح اول صبح از این انباری ته پارکینگ میزنم بیرون وسردم میشه و به جا خانوم گل واسه اون میز صبحونه میچینم و لباساشو میدم دستش و تهش هم اون میپرسه آیلین هنوز خوابه ؟ حتما خوابه مگه جز خواب و تفریح کار دیگه ای هم بلده ؟

صدای زنگ گوشیم تو دل اتاق می پیچه و منو دنبال اون منبع صدا میکشونه و تهش پیدا میکنم اون گوشی قدیمی و دکمه دار و دلم فقط به کشویی بودنش خوشه.

دیدن یه عکس کم کیفیت و لبخند اومده تا روی لبم.

– باز اول صبح شد فحش لازم شدی ؟

– شعور داشته باش کصافط ، بده تحویلت میگیرم اول صبح ؟

– بنال زودتر که باید آماده شم .

– مثلا کدوم قرار کاری مهمتون مونده ؟

– نفله ، من که تا ته اون ماه پشت میزم نشستم ، تو برو کلاتو بذار بالاتر.

– آدم پارتی داشته باشه غم دنیا نداشته باشه حتی اگه نوزده سالش باشه.

– بگو ماشالا…چشات درآن تو کاسه.

– گمشو ، امروز میای اینوری؟

– آره بابا ، دارم میام ، اون لباسه رو هم تمومش کردم.

– قربون دستت بیارش ، منم یه کم روش کار کنم ، این زنیکه تازه به دوران رسیده بد رو اعصابه ، حوصله نق و نوقشو ندارم.

– پس میبینمت ، راستی ناهار چی داریم؟

– تو چی دوست داری؟

– آی دلم هوس یه فسنجون کرده .

– کوفت چی ؟ کوفت هم هوس کردی ؟ …من به تو کوفت هم نمیدم ، سر رات سه تا ساندویچ سرد بگیر ظهری بزنیم تو رگ.

– سگ خور… پس بای ، به آهو هم سلام برسون.

– جک و جونور که سلام و غیر سلام حالیش نمیشه .

– جرات داری اینو جلو خودش هم بگو ، بای.

– بوس بوس بای.

نگام به گوشی و فکرم درگیر معدود آدمای هنوز به یادم.

لباس خانوم حشمت یا همون زنیکه تازه به دوران رسیده رو تو کیفم جا دادم و اون مانتوی بلند کار آهوی پنجه طلا رو به تن کردم و با یه شال ساده مشکی تیپم رو تکمیل کردم و کیف محتوی اون لباس قروغمزه السلطنه رو دست گرفتم و لحظه آخر اون سویی شرت باز هم هنر دست آهو رو از یاد نبردم و از خونه بیرون زدم و دلم خوش این شد که حداقل یه دلخوشی دارم.

از در که بیرون زدم دقیق توی یه کوچه بلند حاوی تنها دو سه تا باغ قرار داشتم و توقف یه شاسی بلند مشکی رو کنار پام حس کردم و نگام به شیشه های دودیش افتاد و قدمام سرعت بخشیده شد و صدایی منو از راه رفتن باز داشت.

– خانوم میدونین این آدرس کجاست ؟

به موهای از ته تراشیده مرد و اون کاپشن مشکی تو تنش و جای بخیه کنار ابروش یه نگاه انداختم و یه حس ناخوشایند تو وجودم پیچید و ترسو کنار زده یه قدم به اون آدم منبع وحشت چندلحظه ایم نزدیک شدم و یه صلواتی مرحمت روح پرفتوت خانوم گلی که از همون بچگی منو از غریبه جماعت ترسونده کردم.

نگام به کاغذ خالی افتاد و تغییر جهت نگام به اون لبخند زشت حک شده رو اون صورت رسید و دلم مشت شد و نفسم با برخورد یه چی به دهنم گرفت و جیغی که خواست به عکس العمل تبدیل بشه خفه شد تو گلوم و تو لحظه آخر نگام گیر کرد به اون سویی شرت هنر دست آهو که افتاده بود رو زمین و پرت شدم تو ماشین و یه دستمال و بوی غلیظ تنفس شده توسط من و کم کم از هوش رفتنم.

*******

هنوز مغزم هنگ این همه ناآشنایی و دکور شیک اتاق بود و از تخت پایین اومدم و سرم که به دوران افتاد به اجبار لبه تخت نشستم.

لرزش وجودم رو اعصابم پاتیناژ راه انداخته بود و تمرکزمو به صفر میرسوند و مغزم بیشتر از این گنجایش این تعجبو نداشت و باز روی تخت دراز کشیدم.

من اینجا…آخه…

شاید خوابه…

شاید…

شاید چی؟…

چرا همه چی برام گنگه؟…

مرورگر ذهنمو با آخرین توان ممکن به کار انداختم و مشغول بازیابی اطلاعات اخیر شدم.

اون…کراواتش…قرار ناهارش با مهندس شمس…خانوم گل و غرغرش طبق معمول…لباس اون زنیکه تازه به دوران رسیده…سویی شرت هنر دست آهو…

سویی شرت…

ماشین شاسی بلند…

آره…ماشین شاسی بلند…

نه…ماشین شاسی بلند…

با دست لباسای تو تنمو لمس کردم و از عدم بی عفتی ممکنه اطمینان به حصول آوردم و خودمو به اون میز توالتِ ستِ اون تخت دونفره ی از اول هوشیاری رو مخم بوده رسوندم و به آشفتگی موهای از کلیپس بیرون زدم و شال افتاده روی شونم یه نگاه کلی انداخته زخمی هم تو صورتم ندیدم.

آخه چرا؟…

دشمن اونن؟…

اگه دشمن اون همه باشن منو سننه؟…

اینجا کدوم جهنم دره ایه آخه؟…

خودمو به اون تراس رسوندم و در ریلیشو باز کردم و نگام به ارتفاع افتاد و پس کشیده خیره شدم به اون همه آبی جلو روم.

شمال…

دریا…

من اینجا چه غلطی میکنم؟

ترس تو دلم افتاده باد هم مزیدی بر علت پیدا کرده لرز تو وجودم نشسته دستام لبه اون تراس رو چنگ زده دلم خون شد.

قرار ناهار با آهو و سارا تو خیاط خونه و لباس اون زنیکه تازه به دوران رسیده و یه ماه دیگه…

اینجا کجاست؟…

نگام باز فاصله رو تخمین زدم و بیشتر از 5 متر نبود.

5 متر و با یه پرش آرتیستی جون سالم به در بردن؟

به اون شیشه های ریلی تکیه زده رو اون زمین سرد نشستم و دلم ضعف گشنگی رفت.

صدای پیچیدن یه ماشین تو فضا و و دل من ضرب گرفته از شدت استرس.

هوای رو به تاریکی رفته و دل من ضرب گرفته از شدت استرس.

یعنی کسی متوجه نبودم شده ؟

اصلا من چرا جیغ نمیکشم؟

جیغ هم بکشم مثلا چه توفیری داره؟ اینجا شماله یعنی از این ویلا تا اون ویلا یه عالم فاصله.

صدای همهمه نزدیک شد به اتاق و من بیشتر تو سه کنج دیوار فرو رفتم و خودمو پشت پرده کشیدم از شدت ترس.

در اتاق باز شد و دل من ریتم گرفت.

– منو مسخره کردین ؟ کسی که اینجا نیست.

صدای بم قاطی خشونتش و منِ باز دلم ریتم گرفته.

دستم چسبید به دهنم تا صدا نفسام درنیاد و چقدر حماقت ، بابت این قایم شدن و دل خوش به این قایم بودن ، خرج دادم.

نگام رو از همون جفت کفش کنار سویی شرتِ رو زمین جا مونده به اون صورت و لبخند زشت رسوندم و اشکای پر از ترسم رو گونه چکید.

جیغم از شدت استرس پشت همون دستای چسبیده به دهنم خفه شد و اون با اون صدای نخراشیده گفت : آقا پیداش کردم.

صدای چند قدم دیگه و من بیشتر تو سه گوش دیوار جمع شدم و دلم خوش بود به ارتفاع نسبتا عالی برای یه خودکشی واسه حفظ عفت.

یه جفت کفش براق و سرم که بیشتر تو سینم فرو رفت.

زانو زدنش جلوم و باز اون صدای بمی که اینبار پر از ملاطفت بود.

– آیلین عزیزم…

چی ؟

لرز بیشتر به تنم نشست و من به خاطر اون دختری که فقط از زندگی خواب و خوشگذرونی رو فهمیده اینجام ؟

– آیلین نمیخوای نگام کنی ؟ دلم برات تنگ شده بود.

تنها نبودیم ما دونفر و اون هنوز اطلاع نداشت از آیلین نبودن من.

دست زیر چونم برد و سرم رو بالا گرفت و ترس تو جونم انداخت و نگام به اون دوجفت چشم سبز تیره افتاد که ناباور تو اون نور دم غروب صورتمو بالا پایین میکرد.

دادش و پرت کردن صورتم به یه طرف و منی که سرم کوبیده شد به دیوار و درد گرفت و منی که اشک با سرعت بیشتری رو صورتم رد انداخت.

قدمای بلندش توی ساختمون رسوندش و من میشنیدم داد و فریادشو.

– بی عرضه ها اینکه آیلین نیست.

– یعنی چی آقا ؟ به خدا ین همون آدرسیه که خودتون دادین ، یه دختر قد بلند و خوش بر و رو واسه خونه مهرزادا ، خودتون گفتین تو اون خونه فقط یه دختر زندگی میکنه.

تو اون خونه من هم زندگی میکنم ، تو خونه ی خونه که نه ، ولی تو انباری ته پارکینگش چرا.

کوبیده شدن یه چی به پنجره سرتاسری ترسوندم و من خودمو به دیواره کوتاه تراس رسوندم.

– مرتیکه این دختره نکبت کجاش خوشگله؟ دعا کن فقط زندت بذارم.

– غلط کردم آقا خودم براتون پیداش میکنم.

صدای ملایم یه مرد دیگه که گفت: با این دختره چی کار کنیم؟

دوباره صدای اون قدمای محکم و نزدیکیش به من و بوی سیگار قاطی یه عطر زیادی تلخ.

شال دور گردنم افتاده رو با دست گرفت و من روو همونجور نشسته توی اتاق کشوند و حس خفگی وجودم رو پر کرد و پرت شدم وسط اتاق و باز همون سمت سرم کوبیده شد لبه تخت و باز اون اومد طرفم و شالم رو گرفت و من رو بالا کشید و باز حس خفگی بود.

ترس تو وجودم خودی نشون داده بود و باز چشام پر از اشک شد.

– ولش کن به اون چی کار داری ؟ این آشغالا اشتباه کردن به این بنده خدا چه ؟

– خفه شو ، همه چیزو این دختره خراب کرد ، وقت من به خاطر این انگل حروم شده .

ته حرفش مساوی شد با کوبیده شدن پشت دستش تو دهن و دماغم و یه درد نفس گیر.

– تمومش کن مرد ، چی کار به این دختر بچه داری؟

– گفتم خفه شو ، خفه شو تا پرتت نکردم بیرون.

ته اون همه خفه شو خفگی بیشتر من بود و کوبیده شدن کمرم به پایه تخت و نفس دیگه نداشتم.

سرفه ام و…

خون پاشیده شده رو اون لباس سفیدش…

و نگاه سبز تیره پر نفرتش به خون پاشیده شده رو لباسش…

و باز کوبیدن دستش زیر گوشم…

و اینبار پرت شدنم کف اتاق…

– خیلی لجنی ، خیلی ، بی لیاقتی این جماعت چه ربطی به این دختر بچه داره؟

– نمی خوام چیزی بشنوم ، پرتش کنین انباری.

– تو دیوونه ای .

– آره دیوونه ام ، مهرزاد باید بیاد اینجا.

دستم روی اون دستایی که سعی داشت شال رو از دور گردنم باز کنه مونده بود و نگام بند نگاه قهوه ای نگرانش بود.

عزیزترینم کجایی ؟ دارم از درد می میرم کجایی ؟ عزیزترین دارم می میرم.

*******

سرفه هام…

سرم…

من بیشتر کنج دیوار ، دراز کش در خود فرو رفته…

خدا کجاست ؟

برای من وقتی داره ؟

هیشکی نگرانم شده ؟

هیشکی منو یادش هست ؟

میگه اون باید بیاد ولی اون به خاطر من نمیاد.

صدای چرخیدن کلید تو قفل اون انباری رو شنیدم و باز اشکام به جوشش افتاد و دلم همون انباری ته پارکینگِ ملقب به اتاق رو خواست.

من کتک نمی خوام ، درد داره ، من اون عزیزترین رو میخوام ، عزیزترینم کجایی ؟

چشام رو بسته نگه داشتم و لرز بیشتر به تنم نشست و بیشتر تو خودم جمع شدم و منتظر اون بلای آوار رو سرم موندم.

– خوابی ؟

صدای مهربون اون مردی بود که شال رو از گرد گردنم باز کرد ، بود و نگاه من تو تاریکیِ اون انباریِ نمور تو صورتش رژه می رفت و قفل نگاه قهوه ای ناپیداش شد.

– بلند شو یه چی بخور ، دو روزه هیچی نخوردی.

دو روز ؟

یعنی اون از باغ لواسون آقا احتشام برگشته؟

یعنی امروز چی میپوشه ؟

یعنی امروز کی واسش صبحونه حاضر میکنه؟

یعنی کی قراراشو یاد آوری میکنه؟

اون منشی حواس پرتش؟

با کمک دست اون مرد نشستم و کمرم بیشتر به سوزش افتاد و لب پر از خون خشکیدم رو به دندون گرفتم و به لیوان آب تو دستش با ولع چنگ زدم و باز فکم از هجوم اون همه سرعت من برای آب خوری درد گرفت.

– آروم تر ، بیا برات لقمه گرفتم.

لقمه های نون پنیر رو تو تاریکی راهی معده پر دردم کردم و دلم به هم خورد و دستشو پس زدم که گفت : من دیگه باید برم ، مهرزاد که بیاد تو هم راحت میری دنبال زندگیت.

راحت ؟

با اون سوزنش کمر و شقیقه و صورت پر از خون خشکیده؟

واقعا میشه راحت رفت سراغ زندگی؟

چقدر راحت واقعا…

دستش در رو باز کرد و من با اون گلوی خش برداشته از شدت سرما گفتم : مگه من چی کار کردم ؟

– واقعا متاسم.

متاسفه و در رو پشت سرش قفل میزنه…

متاسفه و انباری تاریک تر میشه…

متاسفه و سرما بیشتر تو انباری جولون میده….

یکبار جای آیلین بودن رو هم دیدیم.

*******

باز هم طبق قرار نانوشته این چند وقته در روی پاشنه چرخید و صدای قیژ داد و اون چشم قهوه ای با سینی تو دستش وارد انباری شد.

زانوهامو بیشتر تو بغل گرفتم و به اومدنش و کنارم نشستنش نگاه کردم.

– چطوری؟

بی جواب ، اون ، تقریبا نجات دهنده و حامی رو زیرپوستی از نظر گذرونده ، گفتم : چرا نمی ذارین من برم ؟ من اونقدر شعور دارم که بدونم اون یارویی که منو زیر مشت و لگد گرفت یکی از اون همه خاطرخواهای آیلینه ، و می دونم که از همشون خیلی رده بالاتره ، پس عمرا طرف پلیس و اینجور مسخره بازیایی برم ، بحث شما جمشید خان مهرزاده که بیاد اینجا دنبال من ؟ نمیاد ، به خدا نمیاد ، من اونو میشناسم ، اون تو این هفته حداقل پنج تا قرار مهم کاری داره که به خاطر من هیچ کدومشونو بی خیال نمیشه.

– پس زبونو داری.

بهتزده این همه ریلکسی بودم و گفتم : نمی ذارین برم ؟

– نه تا وقتی اون مرد کله خرابِ بیرون آمپر چسبونده ، یه اتفاقایی افتاده که تو ازش بی خبری و بهتر هم هست بی خبر بمونی ، اون مرد بیرون اتاق به خاطر اون اتفاقا پتانسیل اینو داره که سر اولین نفر حرصشو خالی کنه پس مطرح شدن موضوع تو مساویه با یه شب پذیراییت با مشت و لگد که این بار واقعا از دست هیچ کدوم از ماها هیچ کاری برنمیاد چون این یارو سگ بشه بدتر از سگ میشه.

– مگه چی شده ؟

– بشین غذاتو بخور.

دست خشک شده از سرمام رو طرف قاشق بردم و میون مایع رقیق تو ظرف که با کم خرجی یه کم هوش میشد فهمید سوپه گردوندم و گفتم : شما به جمشیدخان خبر دادین؟

به جا من حرف خودش رو زد.

– خدمتمار خونشونی ؟ حتما زیاد تو چشم نبودی که آمارتو درنیاوردن.

– شاید…

– چرا دوپهلو حرف می زنی؟

– تو چی ؟ تو هم خدمتکارشی ؟ شاید هم از این بادیگاردایی نه ؟ یارو خیلی دم کلفته ، نه؟

– چندسالته ؟

– تو چند سالته ؟

– بچه پررویی پس.

– آهان فهمیدم ، از اون دسته آدمایی هستی که رو سنشون حساسن دیگه نه ؟

– خیلی بچه می زنی.

– نوزده سالمه.

– مامان بابات حتما نگرانت شدن ولی اگه کارای اون مرد دم کلفت به قول تو بیفته رو غلتک حتمی از خجالت تو و خونوادت درمیاد.

– نگران نشدن ، اگه نگران هم شده بودن صد در صد می خواست مثه من از خجالتشون دربیاد ، اوهوم؟

– ببین تو ، تو نامناسب ترین زمان ممکن افتادی وسط این ماجرا پس درک کن که اون یارو به هیچ وجه اعصاب نداره.

– پیچوندیا.

اولین قاشق سوپ هم پشت بند حرفم رسید به دهنم و دهن خشکم حالم رو به هم زد.

– چی ؟

– سنتو میگم.

– سی و دوسالمه.

قاشق بعدی هم با همه بدمزگیش رفع گشنگی شروع کرد و اون تو سکوت و تاریکی غذا خوردنم رو نگاه کرده گفت : درس می خونی ؟

– نه ، کار می کنم ، مگه همه چی درس خوندنه ؟ یکی درس می خونه که کاری که دوست داره رو یاد بگیره ، من کارایی که دوست داشتمو از بچگی بلدم .

– تز جالبی بود.

باز خوردن من و این بار سکوت طولانی شده اون و من این بار این سکوت رو تحمل نکردم.

– به اون میگین آقا ؟

– اکثریت میگن آقا.

صدامو از همون ولوم پایین ، پایین تر آورده گفتم : خلافکاره ؟

حالت خنده رو تو صداش تشخیص دادم و گفت : چطور اینجور فکری کردی ؟

– آخه اونایی که منو دزدیدن یه جوری بودن ، این آقاتون هم که تعادل روانی درستی نداره گفتم حتما یه چی هست این وسط

– نه ، اون عوضیا هم فقط واسه کارگشایی به درد می خورن.

– کارگشایی با دزدی آدم ؟ آقاتون خیلی خاطر آیلینو می خواد؟

– تو زندگیش دختر کم نبوده ولی براش هیشکی آیلین نمی شه.

سرم رو با درد به اون دیوار نم زده و سرد تکیه دادم و گفتم : ولی فکر کنم آقاتون بهتره یه تجدید نظری تو انتخابش بکنه ، چشم آیلین خانومش فقط یکیو خوب می بینه.

– چی داری میگی؟

– شاید الان تو فکرت بگی می خوام بسوزونمتون ولی اون آیلینی که من دیدم تا دنیا دنیا بوده عاشق یکی بوده و بس.

– عاشق کی؟

– من فقط گفتم که گوشی دستتون باشه ، بقیشو معذروم ، ممنون از اینکه برام غذا آوردی.

سینی رو خودشو بلند کرد و طرف در قدم برداشت و دل من گرفت ، بره باز تنها میشم.

– راستی…

برگشت طرفم و من تو تاریکی نگاه منتظرشو حس کردم و گفتم :اسمت چیه؟

– وثوق ، تو چی؟

یه کم نگاش کردم و نگام رو تهش دوختم به تنها روزنه نور از در نیمه باز وارد شده و گفتم : آمین…

*******

صدای داد و فریاد و فحش کشونده بودم طرف در بسته و گوشم هم چسبیده بود به در و منتظر یه فرصت واسه فهمیدن قضیه بودم.

صداها ناواضح و منم بی انرژی تر از همه لحظه های زندگیم.

دقیقا چند روزه که اینجام رو نمی دونم ولی گلوی از شدت دردم و سرمای واسم هر لحظه بیشتر شده دارن اطلاع رسانی می کنن که قراره به کلکسیون دردای این چند وقته سرماخوردگی هم اضافه بشه.

باز شدن در یه لبخند پر درد رو لبم نشوند و با اون گلو درد به سختی گفتم : چی شده باز این آقاتون رم کرده؟

خنده تو صداش مشخص شد و در رو پشت سرش بست و گفت : بچه پررو تو می دونی داری در مورد کی حرف می زنی؟

از شدت فشار وارده به خودم بابت حرف زدن به سرفه افتادم که لیوان آب تو سینی رو به دستم داده گفت : حالت خوبه ؟

– عالی…از این بهتر نمی شم ، من محشرم الان ، فقط یه مشکل کوچولو هست اونم اینه که عزرائیل داره جلو این جون سختیم کم میاره.

باز چندتا سرفه خشک آخر حرفم رو بدرقه کرد.

– بیا این غذا رو بخور ، جون نداری.

– میشه کوله پشتیمو بهم بدین؟ حداقل یه چی که به دردم بخوره توش پیدا می شه.

– باید از بچه ها بپرسم کجا گذاشتن، میارم برات.

– معلوم نشد تهش که من کی از این خراب شده که حتی دستشوییش هم تاریکه میرم؟

باز چندتا سرفه خشک جونم رو نیمه جون کرد.

– میری دختر ، میری ، حالا با اون صدا خروسیت نمی خواد واسه من حرف بزنی ، بشین غذاتو بخور.

کنارم نشست و من سر به دیوار تکیه داده قاشق رو بی میل تو ظرف گردوندم و گفتم: تو زندیگم همیشه گفتم خوش به حال آیلین ، همیشه گفتم کاش یه بار جای آیلین باشم…

سرفه وسط حرفم وقفه اندازی کرد.

– به نظر تو این تقاص زیاده خواهیمه؟ یعنی آیلین هم بود این همه کتک می خورد؟…حالا دارم فکر می کنم یعنی کی نگران من شده ؟اصلا نگران شده تا پیم بگرده؟…

سرفه باز اذیتم کرد.

– هر روز این امیدو به خودم میدم که جمشیدخان میاد ولی تهش خودم می دونم که عمرا واسه خاطر من بیاد…هرشب که سرم میرسه به این زمین سفت با خودم میگم دختر امیدی به فردات داری ؟ بعد اونقدر سردم میشه که اصلا یادم میره داشتم به چی فکر می کردم…

سرفه ام این بار بیشتر میون حرفم خودی نشون داد.

– می دونی چقدر سخته همیشه تو زندگیت عقده زندگی یکیو داشته باشی؟ می دونی چقدر داغونت می کنه وقتی هر روز بخوای خودتو با یکی مقایسه کنی که از همه نظر از تو بهتره؟…

سرفه کردم و دستم گلوی دردناکم رو ماساژ داد.

– یه عمر جلو چشمت یکی از تو بهتر باشه خیلی سخته ، حالا هم همه حرصم سر اینه که دارم چوب یکی دیگه رو می خورم ، یه عمر زدن تو سرم صدام در نیومد ولی این چند روز یه سره دارم تو فکرم به خودم نق می زنم که چرا همه این سالا یه سره خفه خون گرفتم و گذاشتم هر کاری دلشون خواسته با زندگیم و روح و روانم بکنن.

سرفه ام از همه سرفه هام بیشتر شد و نفسم بریده تر.

ظرف رو کنار زده بیشتر تو دل دیوار خودم رو جا کردم و باز گفتم : خیلیه که دارم واسه یه غریبه دردول می کنم.

– آره خیلی راحت به من غریبه اعتماد کردی.

– زندگی به من یکی برخلاف همه یاد داد زود به غریبه ها اعتماد کنم.

– چرا این همه ناامیدی؟ مهرزاد میاد.

– اگه هم بیاد واسه خاطر من نیست واسه خاطر جنگ و دعواست بابت اینکه می خواستن آیلینشو بدزدن.

– غذاتو بخور.

– نمی تونم ، گلوم درد می کنه.

– باید تقویت شی.

– میل ندارم.

– پس من برم.

دستم رو اون تکه فلز کوچیک بیشتر فشرده شد و دلم چنگ شد.

– دفعه بعدی کولتو میارم.

– لطف می کنی.

– متلک بود؟

شونه بالا انداختنم خندوندش و قدمای محکمش طرف در برداشته شد.

دستش روی دستگیره یه مکث کوتاه کرد و بعد گفت : زندگی همه آدما اونجوری که خودشون میخوان پیش نمیره.

یه لبخند دردآلود رو لبم اومده و اون راهی شد.

زندگی خیلیا هم اونجوری که میخوان پیش میره.

عادتم شده دلسوزی همه برام ، حتی دلسوزی یه مرد دو روز باهاش آشنا شده به اسم وثوق.

فلز کوچولوی امیدم رو تو مشتم فشردم و رو زمین درازکش شدم و باز دردگلوم غوغا کرد و سرما تا استخونم فرو رفت و دلم باز گرفت از این همه تنهایی.

صداش رو شنیدم که گفت : درو ببند نمی دونم این کلیدمو کجا گذاشتم.

یعنی هیشکی نگران نشده؟

حتی آهو و سارا؟

حتی خانوم گل؟

حتی اون عزیزترین؟

جمشیدخان مهرزاد که عمرا دل نگرونی بابت من و زندگیم تو وجودش بره و بیاد.

چرا حق من همیشه بدترینه؟

چرا جمشیدخان این همه از من بدش میاد؟

چرا عزیزترینم دل نگرونم نمیشه؟

دلم تنگه ، تنگه همون برکه پاتوق من و تنهاییم شده.

دلم تنگه ، تنگ همون انباری ته پارکینگ ملقب به اتاق حتی با وجود اون تشک کهنه آیلین.

دلم تنگه ، تنگ همون خونه کوچولوی وسط شهر و اون خیاط خونه.

دلم تنگه ، تنگ عزیزترینم.

دلم تنگه ، تنگ آهو و سارا.

*******

کوله پشتیم رو تو بغل گرفتم و با گردش دستم میون محتویاتش اون چراغ قوه رو بیرون کشیدم و روشنش کردم و نورش رو طرف صورت وثوق گرفتم و اون با چم های بستش عکس العمل نشون داد و من از دیدن قیافه مردونش یه لبخند زدم که گفت : نورشو بگیر اونور اعصاب ندارم.

– آقا روتون تاثیر گذاشته که اعصاب ندار شدین؟

– حالا چرا چراغ قوه تو کیفته؟

– سیم کشی اتاقم مشکل داره هر چراغی که وصلش میشه ته عمرش دوهفته است این چراغ قوه هم رفیق تاریکی اتاقمه.

– چه جالب، دیگه چی تو کیفت داری؟

– تو هم که اصلا کیف منو زیر و رو نکردی.

– من نه ولی اون دوتا چرا.

آینه جیبیمو از کیف بیرون آورده خودمو تو نور اون چراغ قوه با اون همه خون خشک شده رو صورتم برانداز کرده گفتم : چه خوشگل شدم.

– بیا برو تو دستشویی صورتتو تمیز کن.

تو روشویی کثیف اون دستشویی نیمه مخروبه با اون نور کم صورتمو تمیز کرده با صورت خیسم جلو روش وایسادم.

– منو کی ول می کنین؟

– تو سوزنت گیر کرده انگاری، دقیقا هر روز این سوالو می پرسی.

– مگه من مچل شماها و دعواتون با جمشیدخان و آیلینم؟

– کمتر بهش فکر کنی خودت کمتر زجر می کشی.

– آره صد درصد می تونم با یه بدن گرم از تب و گلویی که داره آتیش می گیره اصلا بهش فکر نکنم.

– بذار ببینم چی کار می تونم برات بکنم.

– می خوای بری؟

– نرم؟

– تنها که میشم می ترسم ، از اون دوتا آدم پشت در می ترسم .

– باشه یه کم می مونم.

لبخندم رو تو نور دیده لبخند تو صورتم ریخت و کنارم رو اون زمین سرد و نمور به دیوار تکیه زده نشست و من لباس اون زنیکه تازه به دوران رسیده رو بیرون آوردم و به اون یه کم کار دست مونده روش نگاه انداختم و بند و بساطم رو ریختم بیرون و واسه عدم فکر به اون گلودرد و تبِ کم کم بالا رفته تو وجودم با تنظیم نور چراغ قوه رو لباس دست به کار شدم که گفت : تو داری چی کار می کنی؟

– با این سوزنه شاهرگتو می خوام بزنم ، خب دارم خیاطی می کنم دیگه ، تهش که از این خراب شده خلاصی پیدا م یکنم البته اگه این آقاتون وحشی نشه بزنه لت و پارمون کنه ، باید کار مردمو تحویل بدم.

– خیاطی می کنی؟

– اوهوم.

– دقیقا نقش تو ، تو خونه مهرزاد چیه؟

– دقیقا نقش تو ، تو دم و دستگاه آقا چیه؟ بهت نمی خوره اجیربگیرش باشی.

– زبونت درازه دختر.

– نگفتی.

– مگه تو گفتی؟

– من هیچ کاره ام ، یه جورایی زیادیم تو اون خونه ، جمشیدخان صدقه سری خودش و آیلینشو میده و منو آواره کوچه خیابون نمی کنه.

– تو مثلا الان تب داری؟

– من جون سختم ، یاد گرفتم جون سخت باشم ، نازکش نداشتم که وقتی مریض میشم عین پروانه دورم بگرده تا لوس شم.

– ار چند سالگی خرج خودتو میدی؟

– شونزده سالگی ، ولی فکر نکن نفهمیدم پیچوندیا.

– وقتی خواستی از اینجا بری بهت میگم.

– یه چی بگم؟

دستشو واسه تخمین میزان تبم به پیشونیم چسبوند و گفت : بگو.

– ازت خیلی خوشم میاد.

خندیده موهای تو پیشونیم رو به هم ریخته تر از اینی که هست کرد و من خندیدم و به سرفه افتادم و گلوم آتیش گرفت و تنم داغ تر شد.

– من دیگه برم ، فردا واست دارو میارم ، یه امشبه رو تحمل کن.

– من چند شبه دارم تحمل می کنم.

لبخندش و منی که بیشتر از حد معمول به اون همه مردونه های صورتش خیره شدم.

اون فلز کوچیک تو جیب شلوارم حس شدنی تر شد و سرفه هام بیشتر شد و تنم داغ تر شد و به رفتنش خیره شدم.

– شب نمی خواد اینجا وایسین ، برین بخوابین.

– اما آقا گفتن…

– یادت رفته من کیم؟

– چشم وثوق خان ، هرچی شما بگین ، فقط اگه دختره…

– حوصله حرفاتو ندارم.

صدای قدمای چند نفر و لبخند تلخ من به اون همه اعتماد وثوق.

اون فلز کوچیک تو جیبم حس شدنی تر و اتاق سردتر و تنم داغ تر و سرفه هام خفه تر.

روسری همیشه یدک کش کیفم شده رو روی سر انداختم و با اون نور چراغ قوه عقربه های ساعت رو بالا پایین کردم.

*******

دلم از اضطراب فشرده شد ، کمرم بیشتر از همه ی این چند روزه به سوزش افتاد ، گلوم آتیش گرفت ،چشمام از شدت تب و داغی به سختی باز شد ، خودمو میکشیدم طرف اون درخت که شاید میشد تو تنش یه کم آروم گرفت.

خودمو تو شکافش فرو کرده سردی هوا رو به جون خریدم.

چشمام از شدت درد روی هم می رفت و واسه عدم خوابم دستم رو تو چاله پر آب کنار درخت فرو کردم و با سردیش هوشیارتر شدم.

صدای یه خش خش عذاب آور جون به سرم می کرد ، یه خش خش اعصاب خرد کن که انگار نشات گرفته از توهمات تبم بود.

سرم رو به تنه خیس خورده درخت تکیه دادم ، کوله به تو بغل با آخرین رمق مونده اون دست خلاص شده از چاله آب رو تو سینه فشردم.

دوباره صدای خش خش و اشکای رو گونم چکیده بابت این ترس و رو به موتیم.

نفسام درد می کرد.

تنم مثه کوره بود.

اون دست گیر به چاله آب ، تو تنم حس نمی شد.

همه زخمای تنم می سوخت.

باز صدای خش خش و ولوم بالاترش و نگاه گشته من تو اون تاریکی .

نفسم درد می کرد و بالا اومدنش سخت شده بود.

سایه جلو روم بود و من سر بالا نمی آوردم.

سرم سنگین شده بود و بیشتر به اون تنه فشرده شد.

سایه جلوم خم شد و من چشام رو بستم.

دستم کرخت تر و بی حس تر بود .

دستش طرف صورتم اومد و من با آخرین توان سر عقب بردم.

کمرم می سوخت و حالت تهوع ول کنم نبود.

دست مونده تو چاله آب رو به دست گرفت با یه کشش بلندم کرد.

دستم رو کشیدم و راه به جایی نبردم.

دنبالش تلو تلو خوردم و تهش با زانو رو زمین افتادم و با بی توجهی اون چند قدم دنبالش کشیده شدم و مچ دستم درد گرفت و زانو هام سوخت و کمرم بیشتر تیر کشید و یه چی به پهلوم کشیده شد.

کنارم رو زانوش نشست و بلندم کرد و من تو تب می سوختم.

– مثلا می خواستی کجا بری؟ تا صبح که مرده بودی.

انتظار واسه همپایی با اون قدمای پرانرژی و محکم خیلی غیر منصفانه بود.

– تهش جنازت می شد خوراک چارتا حیوون.

اون حرف می زد و راه می رفت و من رو دنبال خودش می کشید و کمر من تیر می کشید و می سوخت و پاهام توان نداشت.

– داری می میری بدبخت.

اون می گفت بدبخت و همه زخمای تنم به زق زق افتاده بود.

– اگه جا من ، یکی از اون دوتا لاشخور می اومد سراغت می خواستی چه غلطی کنی؟

مچ دستم بیشتر درد می گرفت و داغ تر می شد و من دیگه جونی نداشتم.

– تو لیاقت اعتماد نداشتی.

باز اون ویلای بزرگ و زیادی وحشت آور و باز انباری زیرزمینش.

پرتم کرد تو اون همه تاریکی وحشت آورتر از اون جنگل و طرف در قدم برداشته گفت : لیاقت توجهمو نداشتی.

از لای اون چشمای پر درد و داغ ، رفتنش و بسته شدن در رو دیده ، قطره اشکام چکید.

هیشکی نگرانم شده؟

وثوق هم دیگه نگرانم نمیشه.

گلوم آتیشه و تنم داغه و زخمام می سوزه.

عزیزترینم کجایی؟

جمشیدخان مهرزاد نمیاد.

وثوق رفته.

من می میرم.

چشام بسته میشه و لبام پر از تلخ خند.

– خیلی دوسش داری؟

– من دوسش ندارم عاشقشم.

– کاش یکی ما رو تحویل می گرفت.

– تو جونمی گلم.

– چطور می تونی بی توجهیشو ، بی خالیشو به احساست دیده باشی و تهش بازم اینجور خاطرخواهی کنی؟

– جان دلم عشق فقط رسیدن نیست عشق از خودگذشتنه واسه آسایش معشوق.

– به نظرت لیاقت این از خودگذشتنو داره؟

– وقتی تو رو بهم داد لیاقت خودشو تخمین زد.

– چرا این همه خوبی؟ من که خودم می دونم بار اضافه زندگیتم.

– تو همه چیز زندگیمی ، تنها چیزی که واقعا خواستم و بهش رسیدم.

– خیلی دوست دارم.

دوست دارم و نیستی و من می میرم.

امشب عجیب هوس مرگ کردم.

*******

– اینکه داره تو تب می سوزه ، وثوق از تو انتظار نداشتم.

– من دیشب عصبی بودم ، فکر نمی کردم اینقدر حالش بد باشه.

بی وزنیم و…

– چندبار بگم حق نداری به وسیله های آیلین دست بزنی ، مثه اینکه دلت هوس کتک کرده.

کوبیدن دستش تو صورتم و چشمای گریونم و من فقط عروسک خوشگل آیلین رو دوست داشتم.

– جمشیدخان ، بچه است سرش نمیشه ، شما به بزرگی خودت ببخش ، خب از یه بچه پنج ساله چه انتظاری داری ؟ هوس می کنه خب.

قایم شدنم پشت دامن گلدار خانوم گل و جمشیدخان آیلین مثلا پربغض رو تو بغل گرفته و روی موهاش رو بوسیده و اشکای چکیده رو گونم و هق هق خفم بابت ترس از عصبی شدن های دوباره جمشیدخان و نخوردن سیلی دوباره.

– اینکه داره می لرزه.

– چی کار کردین باهاش؟ اینکه تن و بدنش یه جا سالم نداره.

– کاش دیشب ولش نمی کردم.

– آره واقعا کاش یه جو شعور تو وجودتون بود.

سرمای بیش از حد و رقص دندونام روی هم و…

به خنده سرخوشش با حسرت گوش داده لبخند جذاب جمشیدخان رو دیدم که با هر عدم تعادل آیلین رو دوچرخه خوشگل صورتیش رو لبش مینشست.

– خانوم گل.

– چی کار داری؟

– منم از اون دوچرخه ها می خوام.

– هیش ، یهو چیزی به جمشید خان نگی دوباره می زنه سیاه و کبودت می کنه.

چونم از بغض لرزیده “چرا” تو دهنم خفه شد.

– این آمپولو می زنم وضعیتش بهتر بشه.

یه سوزش وابسته شد به کلکسیون سوزش هام و…

اشکام روی سنگ کف ریخته حالم رو به هم می زد، فردا امتحان ریاضی دارم.

کفشای گلی آیلین کنارم قدم برمی داره و اشکای من باز هم سرعت می گیره و نگام به آخرین قدمش تو معرض دیدم ثابت می مونه و بعد صدای قدمای سنگین جمشیدخان میاد و درآخر سیلیش بابت کم کاریم و تذکرش برای مهمونی امشب و من فقط دوساعت وقت داشتم.

– تبش چرا نمیاد پایین؟

– این که نمرده کلاتو بنداز عرش ، زورتون به یه بچه رسیده؟

سرمای بیشتر و…

– شاهین اینو واسه تو خریدم.

با بی تفاوتی به دسته کلید ثمره نیمی از پول خردای برای صدقه کنار گذاشته خانوم گل و من ازش یا هزار تا معذرت خواهی از خدا برداشته ، خیره شد و ازم گرفتش و بی حرف رفت و من ذوق زده شدم بابت این توجه.

– لرزشش کمتر شده.

– حالا چرا این بیچاره رو اینجا نگه داشتین؟

– میشناسیش که چه کله خرابیه.

– دیوونه است.

به کوله پشتیش و اون دسته کلید ازش آویزون خیره گفتم : دسته کلید خودته؟

– آره ، خوشگله ؟ شاهین دیروز بهم داد.

پول صدقه های خانوم گل حروم اونی شد که صدقه نیاز نبود و من بغض کردم.

– دیروز تا حالا هیچی نخورده.

– شماها دیگه کی هستین.

خانوم گل موهای آیلین رو بافته من رو حسرتزده کرد و کنارش نشستم و گفتم : خانوم گل؟

– چیه باز؟

– موهای منم میبافی؟

– نه بچه ، برو کنار وقت ندارم ، موهای تو هم که به درد بافتن نمیخوره.

واسه آیلین وقت داره و دوگیس می بافه و من خودم یاد می گیرم ببافم حتی با همون موهای به درد بافتن نخورده.

– آمین خواب بسه دختر خوب ، بلد شو داروهاتو بخور.

چشمای نیمه بازم تو صورت وثوق می گشت و…

آیلین سه روزه سرماخورده و جشمیدخان از اتاقش تکون نخورده و من دو روز پیش از پله ها پرت شدم پایین و خانوم گل بردم درمونگاه و پنج تا بخیه طرف چپ پیشونیم و نزدیک موهام خورد و جمشیدخان نفهمید.

آیلین سرما خورد و جمشیدخان برای سرگرمی و اسیر تخت شدنش بازی فکری خرید و من آرزوم یه کمپوت بود وچشیدن طعمش و سرم خیلی درد می کرد گاهی.

چشمای خستم رو از ظرف سوپ کنده تو صورت وثوف آماده به پذیراییم با اون قاشق نیمه پر و فوت به جونش بسته گردوندم و اولین روزیه که نازخر دوران مریضی دارم.

مهرزاد نمیاد و نمیدونم تهش چی میشه.

*******

با اون چشمای تب دار تو صورت اون فرد جدیدِ تو این یه روزه حسابی بهم رسیده ، نگاه انداختم و گفتم : تو هم مثه وثوق دلت برام سوخته؟

– من هیچ وقت دلم واسه بیمارام نمی سوزه.

– مثلا می خواستی بگی دکتری؟

صدای خنده وثوق و نشستنش کنارم رو حس کردم و اون گفت : این زبونش تند و تیزه پسر.

لبخند جذاب اون مرد و چرخ خوردن نگاش تو صورتم.

– من از طرف اون مرتیکه لندهور ازت معذرت می خوام.

– بی خیال پسر ، این همه باکلاسش نکن.

– وثوق میگه اسمت آمینه.

– اوهوم.

– اسم من هم شایانه.

فقط نگاش کردم که گفت : بهتری؟

سرمو تکون دادم و وثوق گفت : من می خوام بدونم کدوم گورستونی تو اون تاریکی می خواستی بری.

– من می دونم جمشیدخان نمیاد پس چرا بی خیالم نمی شین؟ آیلینو من می شناسم ، اون راضی به این وصلت نمی شه.

شایان – چرا ؟ اون مردی که تو دیدی همه چی تمومه.

– شاهینی که من دیدم اونقدر تو کل زندگی آیلین بوده که هیچ مردی نتونه به چشم آیلین بیاد ، شاید شاهین کمتر باشه ولی آیلین از همون بچگیش دیوونه شاهین بود، خیلیا دیوونش بودن.

وثوق – واجب شد این پسره رو ببینیم.

– اون ایران نیست ، بعدش هم بهت نمیاد به پسرجماعت نظر داشته باشی.

صدای خنده شایان تو اون اتاق پر از قفسه های کتاب انعکاس پیدا کرد و وثوق رو هم به خنده انداخت.

شایان – شاهین چی کاره آیلینه؟

– پسرعموشه ، برادر جمشیدخان که مرد زنش همه چیزو فروخت و رفت اونور ، شاهین خیلی ساله اونجاست ولی زیاد میاد ایران.

وثوق – همه خونواده جمشیدخان اونورن؟

– جمشیدخان فقط یه خواهر دیگه داره که اون هم فقط یه پسر پونزده ساله داره.

وثوق – شنیدم جمشیدخان از زنش جدا شده.

– زن سابق جمشیدخان هم تو اتریش زندگی می کنه مثل شاهین و مادرش.

شایان – تنها؟

– نه ، با شوهرش و بچه های شوهرش.

وثوق – تا جایی که من جمشیدخانو دیدم هیچی کم نداره که یه زن بتونه ازش بگذره.

– بعضی وقتا خوشی می زنه زیردل آدما.

شایان – از این مرد بعیده این همه سال تنها زندگی کنه؟

– اسم عشق احمقانه رو شنیدین؟ به عشق جمشیدخان به زنش میگن ، زنی که خیلی راحت شوهر و بچشو ول کرد و از ایران رفت و شد زن مردی که عشق اولش بوده.

شایان – پس تو از همه زندگی این خونواده خبر داری.

– هی همچینکی.

وثوق – پس چطور از وجود خواستگار سمج آیلین بی خبر بودی؟

– من زیاد تو اون خونه نیستم ، شاید فقط شبا برای خواب ، سعی می کنم زیاد تو اون محیط نباشم ، بعدش هم آیلین خواستگار کم نداره ، نصف آدم حسابیای ایران خواستگارشن.

شایان – خونواده نداری؟

– نمی دونم ، هیچ وقت نتونستم حتی به خودم جواب این سوالو بدم.

وثوق – یعنی چی؟

– پیچیده است ، آقا دعواتون نمی کنه که منو آوردین تو ساختمون؟

شایان – غلط می کنه ، امیدوارم مهرزاد از خر شیطون پیاده بشه و بیاد.

وثوق – میاد ، اون مرد اهل ریسک نیست ، یه همچین آدم مهمی رو عمرا بیخیال بشه.

– نمیاد ، اون به خاطر من نمیاد.

شایان – چرا نیاد ؟ بالاخره تو این همه سال داری تو خونش زندگی می کنی ، درقبال تو مسئوله.

– اون به خاطر یه آدمی که مزاحم زندگیش بوده نمیاد…حالا می خوام بخوابم ، مشکلی نیست؟

شایان زودتر از اتاق بیرون زد و وثوق من رو عمیق برانداز کرد و پشت بندش از در زد بیرون.

*******

زخم زانوم بیشتر از هر لحظه داغونم کرد و از لابلای اون تاروپود پاره شده شلوار جین اون زخم دلمه بسته و چرک کرده رو نگاه کردم و گفتم : گوشی من دست کیه ؟

شایانِ تازه تو اتاق اومده و با لپ تاپ و چندتا برگه تو دستش درگیر زیرچشمی پاییدم و گفت : حتمی دست وثوقه ، چطور؟

– چطور تو و وثوق نوبتی تو این اتاق کشیکین؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا