رمان پاورقی زندگی جلد یک
پارت 1 رمان پاورقی زندگی
رمان پاورقی زندگی | پریبانو
همدلی از همزبانی بهتر است(مولوی)
فصل اول
بار دیگردر اینه به خودش نگاهی انداخت با آن پیراهن چهارخانه ابی و شلوار جین مشکی خوب به نظر می رسید شاید برای یک مرد 50 ساله تیپ جوان پسندی
باشداما چهراش جوان تر از سنش بود…دستی بر موهای مشکی اش که حالا کنار شقیقه هایش سفید شده کشید سوئیچ ماشینش را برداشت، قبل از حرکت
نگاهش به قاب عکسی که روی میز ارایش همسرش بود افتاد آن را برداشت و به همسرو فرزندانش مهیار وسایه چشم دوخت همسری که به بخاطر یک تصادف ،دیگر
دراین دنیا نبود واسیر خاک شده است وفرزندش مهیار بخاطرهمان تصادف بیناییش را از دست داده … چشمانش ترشد وبوسه ای بر صورت هر سه ی ان زد قاب عکس
را گذاشت واز اتاق خارج شد به سمت اتاق مهیار که طبقه پایین قرار داشت رفت از پله ها سرازیر شد به در اتاق رسید ان را باز کرد… با دیدن نیم تنه لختش اخمی
کرد، هنوز یک ماه پیش یادش نرفته که بخاطرهمین لباس نپوشیدن سرمای سختی خورد وراهی بیمارستان شد،به تختش نزدیک شد صدایش کرد:
-مهیار ….مهیار بابا پاشو دارم میرم
تکانی به خودش دادو بیشتر در جاییش فرو رفت پرویز لبه تخت نشست
-نمی خوای پاشی ساعت 10
مهیار با صدای بمش گفت:خوابم میاد دیشب ساعت 2خوابیدم
پرویز لبخندی زد وگفت:2 که دیگه جز صبح حساب میشه،متوجه شدم کی اومدی.. با اون سرو صدایی که فرزین راه انداخته بود هر ادم خواب سنگینی بود بیدار میشد…حالا خوش گذشت؟
بدون اینکه چشمانش را باز کند لبخندی بی جانی زد:اره خیلی…اونم برای منی که هیچی نمی دیدم
نفس صدا داری کشید: می دونم برات سخته ولی از تو خونه نشستن وگوشه گیری که بهتره اینجوری برای روحیتم خوبه
لبخند خسته ای چاشنی حرفش کرد:برام سخته….برای روحیم خوبه…دو تا جمله متضاد…هیچ سختی برای روحیه خوب نیست….میدونی برام سخته و مجبورم تا اخر
مهمونی فقط شکممو پر کنم وبه حرف های این واون گوش بدم و نتونم ببینمشون ولی بازم میگی برو؟ میدونی فرزین بیچاره مجبوره از خوشگذرونی خودش بگذره و
مراقبم باشه که کسی در حال مستی اذیتم نکنه، بازم می گی برو؟ ..از تو خونه نشستن برات بهتره؟…روحیتم بهتر می کنه؟اینجوری روحیه من بهتر نمیشه بابا..بدتر میشه
-یعنی تا اخر مهمونی تنها نشسته بودی وهیچ کس نیومد پیشت؟
طاق باز خوابید:چه انتظاراتی داری بابا…آخه کی یه پسر کور ومی خواد…
-بی انصافی نکن دیگه تو همه مهمونی ها یی که رفتی اینجوری نبود
– اره خوب چون اگه شما هم می دید یه کورعین بچه یتیما یه گوشه نشسته، از روی ترحمم که شده دو کلام حرف باش می زدید که افسردگی حاد نگیره ….تو
مهمونی دیشبم دوتا دختر اومدن پیشم کمی برام ناز و عشوه اومدن بعد که فهمیدن عرض اندامشون و نمی تونم ببینم راشون وکشیدن ورفتن فکر کنم بقیه هم گفتن چون دیگه کسی نیومد سراغم
پرویز با غم نگاهش کرد می دانست پسرش از تنهایی و بی هم زبانی خسته شده…می دانست روز های تکراری پسرش را خشمگین کرده … مدت زیادیست حرف هایش رنگ و بوی غم دارد و نیشدار حرف میزند…اما بازهم سکوت کرد.
-فرزین چی؟
مهیار نشست وگفت:اون که از اول مهمونی تنگ دل خودم نشسته بودو جای دخترا بوسم میکرد
پرویزسر پسرش را نزدیک اورد و بوسه ای بر پیشانیش زد وگفت: من دیگه میرم کاری نداری؟
-نه به سلامت… شب میای دنبالم که؟
-اره بابا میام..مواظب خودت باش
پرویزرفت…رفت به همان بیمارستان لعنتی که همسرش را از او گرفت وچشمان پسر زیبایش رانابینا کرد….بعد از رفتن پدرش دوباره خوابید چند دقیقه ای در جایش تکان خورد…خواب از سرش پریده بود با نارضایتی بلند شد به محض برخورد پایش با زمین چیز چسبناکی به پایش چسبید با چندش صورتش را جمع کرد وغر زد:
-فرزین خدا لعنتت نکنه این ادامسه چیه انداختی اینجا ؟اَه …این بچه چقدر کثیفه
با دستش کمی از ادامس را برداشت اما هنوز مقداری کف پایش بود..بلند شد… با یک پا خودش را به حمام که دقیقا روبه روی تختش بود رساند دستش را روی دیوار کشیدتا به شیر رسید… ان را باز کرد و پایش شست…با خودش فکر کرد «حالا که تا اینجا اومدم یه دوش هم میگیرم »لباس هایش را از تنش جدا کرد وبدنش را به آب سپرد.
ازدوسال پیش که پرویز همسرش را از دست داده بود بخاطر پسرش دست به دکوراسیون خانه نزده بود که رفت آمد برای مهیار اسان تر باشد… اگر قرار بود وسایلی به خانه اضافه یا برداشته شود از قبل به پسرش می گفت….. روزهای اول نابینایش خیلی برایش سخت بود نمی توانست تحمل کند که دنیایش سیاه وتاریک شده…نمی توانست باور کند که دیگر نمی تواند چیزی را ببیند و بد تر ازان مرگ مادرش بود که آزارش می داد وباید دومصیبت راهمزمان تحمل می کرد.اوایل چندین بار دست به خودکشی زده بود که هر دفعه با سر رسیدن پدرش نا کام ماند.او خودش را مقصر مرگ مادرش می دانست شاید اگرآن شب با ان سرعت سرسام اور رانندگی نمی کردالان هم مادرش کنارش بود هم چشمانش را داشت…..بعد از دوش از حمام بیرون امد به سمت کمد لباسیش که سمت راست حمامش قرار داشت رفت دستی روی درکمد کشید…کلید پیداکرد… درش را باز کرد…صدای زنگ تلفن بلند شد…. پوفی کشید واز اتاق بیرون امد به سمت اشپزخانه ارام حرکت کرد مستقیم می رفت که پایش به میز خورد «اخ پام» از درد صورتش را جمع کرد وچشمانش را فشرد… تلفن هم قصد قطع شدن نداشت …کمربند حوله اش را محکم تربست وبا عجله خودش را به اپن رساند دستش به گوشی بی سیم خورد افتاد با لبخند گفت:بهتر از این نمیشه
نشست… دستش را روی زمین می کشید تا گوشی را پیدا کند..بعد از تلاش کوتاهی بالاخره کناردیواراپن پیدایش کرد برداشت جواب داد:الو…
اما متاسفانه چند ثانیه قبل تلفن قطع شده بودو دیر جواب داد..
-هرکی بود خدا کنه مهمی نداشته باشه
بلند شد ….روی اپن دست کشید…تلفن پیدا کرد… گوشی رادر جایش گذاشت هنوز چند قدم نرفته بود که دوباره صدای تلفن بلند شد دستش را دراز کرد وبا احتیاط گوشی را برداشت وجواب داد:بله..
-سلام..
مهیار با لبخند گفت:به سلام خانم …حال و احوال؟
-کمتر زبون بریز
-چشم…شما هم کمتر اینجا زنگ بزن
-نمی تونم چون دوست دارم
-دختر خوب چرا نمی خوای بفهمی من نابینام نمی تونم کسی رو ببینم
-خسته نشدی اینقدر دروغ گفتی؟
زیر لب گفت:کاش دروغ بود
-چیزی گفتی ؟
-اره..گفتم اونی که تو می خوای من نیستم
دختر با لجبازی و شمرده گفت:هستی…چون… من….دوست….دارم
مهیارخندید وگفت: تو که تا حالا منو ندیدی از چی من خوشت اومده؟رو هوا میگی دوست دارم؟
-خب صدات از پشت تلفن خیلی خوشگله ..بم وگرم وگیرا ادم تا ده ساعت باهات حرف بزنه خسته نمیشه ..حتما خودتم عین صدات خوشگلی دیگه
مهیاراز تعریفاتش خوشش امد گفت:ممنون …حالاچند سالته؟
-17…تو چی؟
-27…
با حالت تعجب اوری گفت:راست میگی؟ اختلاف سنیمون که خیلی زیاده
-اره منم همین فکرومیکنم پس بهتر دیگه اینجا زنگ نزنی باشه دختر خوب؟
-نه..من ازت خوشم میاد…
تنها دلخوشی این چند روزش هم صحبتی بادختر ناشناس بود… خودش هم می دانست این دختر هم اگرداستان چشمانش را بداند دیگر نخواهد ماند. دلش می خواست قبل از اینکه ملاقاتی با او داشته باشد چند روزی بیشتر او را معطل کند تا روزهای کسل وارش زود تر تمام شود…امانمی خواست دلش را به بازی بگیرد ان هم فقط بخاطر دل خودش . با صدای غمگین وبمش گفت:اگه من و ببینی وبهت ثابت بشه نابینام بازم میگی دوست دارم؟
دخترمکثی کرد ومهیار امید وارگوش هایش را به صدای دختر که بگوید «بله» سپرد…..بعد از مکث کوتاهی با اطمینان گفت:اگه 1درصد احتمال بدم نابینا باشی،که نیستی…. اره بازم میگم ولی بذار بعد از اینکه دیدمت تصمیم بگیرم ولی من مطمئنم که می بینی حالا کی میای؟
جواب قانع کننده ای نبود اما بازهم مهیار را امید وار کرد و گفت:تو بگو کجا؟…اصلا خونتون کجاست که ادرس وبهت بدم
با صدایی که تهش مشخص بود دروغه گفت:فرمانیه…
مهیار فهمید با لبخند گفت:این راستش بود؟
-اره…واسه چی باید دروغ بگم؟
-هیچی…ببین من با فرمانیه کار ندارم ساعت 11بیا پارک ساعی مسیرت که دور نمیشه؟
دختر با خوشحالی گفت:نه..نه اصلا میام فقط شمارتو بده اونجا رسیدم بهت زنگ بزنم
-خودم که تلفن ندارم شماره دوستم بهت میدم
-چرا؟
-یه بارکه گفتم …
میان حرفش امد:اهان ..اهان فهمیدم چشمات نمی بینه پس تلفن به دردت نمی خوره حالا شماره روبگو
بعد از گفتن شماره خدا حافظی کردند و تلفن قطع کرد… هنوز سر جایش نگذاشته بود که دوباره زنگ خورد با خنده جواب داد :چیزی یادت رفته بود بگی؟
-اره اسمت چیه؟
مهیارخنده اش گرفته بود که بعد از چهار روز امروز یادش امده که اسمش چیست …گفت:مهیار
-قشنگه..
-تو چی؟
-ژینوس…
-توهم قشنگه
-میگم وضع مالیتون چطوریاست؟
مهیار با خودش فکر کرد چقد ر خنده دار است اگر او را بخاطر پول بخواهد
-مهمه؟
-خب نه زیاد …
-پس تو دنبال یه بچه پولداری، برات هم فرقی نمی کنه اون کی باشه درسته؟
-نه..نه..همه چی که پول نیست… ولی باید کمی پول ته جیبت باشه که برام خرج کنی
خندید و گفت:اره یه کلبه درویشی بزرگ داریم که بالا شهر …بابام جراح مغز و اعصاب…
-پس خوش به حال زن بابات ..عجب شوهری گیرش اومده
حالت چهره اش مغموم شد می دانست منظورش با مادر اوست ..با حالت گرفته ای گفت:دیگه حرفی نداری باید قطع کنم
-اِه ناراحت شدی؟
-نه نشدم..پس قرارمون باشه برای فردا ساعت 11
با خوشحالی گفت:باشه تا فردا ساعت 11بدرود
-خدا حافظ…
تلفن قطع کرد وبا دستش روی تلفن کشید بعد از گذاشتن گوشی یک نفس عمیق کشید…به فردا فکر کرد فردایی که اگر ژینوس او را ببیند بازهم خواهد گفت «ازتو خوشم میاد یا دوست دارم؟»با دستش صورتش را مالش داد به سمت اتاقش می رفت که با صدای چرخیدن کلیددر، درایستاد سرش را متمایل به راست کرد اینطور دقت شنیدنش بالا می رفت …در بازشد با صدای جیک بسته شد…صدای پایی که راه میرفت…. به او نزدیک میشد… ایستاد….با کمی ترس گفت:کیه؟
با شنیدن سوتی بلند و سر خوش… نفسی از سرآسودگی کشید و با اخم گفت:وا قعا که فرزین
فرزین بلند خندید وگفت:قربون اقا حموم تشریف داشتید ؟
-بخاطر گندی که جنابعالی زدید بله…
با خنده گفت:آدامس ومیگی؟ اخ شرمنده تو که دیشب فهمیدی حال خودم نبودم یهو دیدم از دهنم یه چیزی افتاد دیگه نگاه نکردم ببینم چیه
مهیار ارام به سمت اتاقش می رفت گفت:مجبوری اینقدر بخوری که نفهمی چیکار می کنی؟ بابای بیچارم که با چه اطمینانی من و میسپاره دست تو…باید تو رو بسپاره دست من
فرزین خندید و با قدم های تند خودش را به مهیار رساند واز پشت محکم بغلش کرد واروم دم گوشش گفت:برو خدا رو شکر کن جای دختر اشتباهی نگرفتمت وگرنه کارت تموم بود
مهیار خندید :برو گمشو منحرف
-خدا مرگم بده شلوار کوتاه زیر نپوشیدی، همه چیتو دارم می بینم
مهیار فهمید با خنده وبی خیالی گفت:هر چی دلت می خواد نگاه کن ..چون پوشیدم
فرزین با خنده ازش جدا شد وگفت:نه خوشم اومد حواست جمع بود
مهیار وارد اتاقش شد وبه سمت کمد رفت فرزین هم داخل شد ورو تخت دراز کشید وگفت:وای ..مهیار کمرم خیلی درد میکنه
-فکر کنم قر دیشب تو کمرت خشک شده
-نه بابا اون که با بیست تا دختر خالیش کردم.. فکر کنم مضرات رقصیدن باشه
مهیاردستی به لباس هایش کشید …یک تیشرت بیرون اورد وگفت:این چه رنگیه؟
فرزین کمی سرش را بلند کرد و با نگاه کردن به تیشرت گفت:یشمی…با رنگ سفید هم به انگلیسی یه چیزایی نوشته
-اینو بپوشم؟
-اره خوبه ..بهت میاد
فرزین بلند شد وتیشرت را گرفت ولبه تخت نشست وگوشیش را دراورد …مهیار یک شلوار بیرون اورد وگفت:این چه رنگیه؟
-این…سفید
از رنگ شلوار خوشش نیامد در جایش گذاشت..یک شلوارجین بیرون اورد:این چی؟
فرزین با حوصله ودل گندگی تمام به سوالاتش جواب می داد:آبی تیره
-این خوبه
مهیارحوله اش را از بدنش جدا کرد فرزین با دیدن آن بدن عضله ای با شیطنت سوتی زد وگفت:جیگرتو می خوام هلو …
مهیار خندید وگفت:کوفت…شد یه بار من جلو تو لباس دربیارم ندید بدید بازی در نیاری؟
فرزین بلند شد واز پشت مهیار را بغل کردوبا حالت شهوتی روی بدنش دست می کشید:نازنازخودمی…چیکار کنم بدنت وکه می بینم هوایی میشم
هلش داد و گفت:برو گمشو اونور یه ذرم خجالت بکش
-نقاشا نتونست خجالت وبکشن من چه جوری بکشم؟
مهیار سری تکان داد وچیزی نگفت فرزین به او کمک کرد لباسش را بپوشد … به سمت میز رفت وگفت:چه ادکلنی میزنی جیگر؟
-همون که شب تولد برام گرفتی
فرزین عطرتلخ را برداشت وبه مچ دستای مهیار وکمی به گردنش زد…سرش را زیر گردن مهیار برد یک نفس عمیق کشید وگفت:به به…عجب بویی میدی هلو
مهیار: تومثل اینکه قصد آدم شدن نداری شفالتو
فرزین خندید وگفت:همون بابامون که آدم بود بسه
با خنده از خانه خارج شدند… فرزین تنها دوست وهمدم تنهایی مهیاراست…از میان تمام دوستانش تنها کسی که تنهایش نگذاشته بود… وقتی مهیار بینایش را از دست داد پدرش از تمام دوستانش که از انگشتای دست وپا هم فرا تر میرفت ملتمسانه از انها خواهش کرد که پسرش را تنها نگذارند….انها هم به امید بینایی مهیار چند صبایی ماندن و چشمی گفتن اما هر چه زمان به جلو حرکت میکرد وامیدی به دوباره دیدن مهیار نبود دوستان او دسته دسته از دورش پراکنده می شدن به سه ماه نکشید که 50 دوست به 15 دوست رسید وبعد از گذشت فقط 5ماه تمام دوستانش از دختر وپسر از کنارش رفتن… اری دیگر مهیاری نبود که بخواهد برایشان خرج کند از جشن وخریدو سفر های خارج گرفته تا خرید ن هدایای گران قیمت به بهانه ازدواجشان این مهیار به درد آنها نمی خورد اینجا بود که توانست رفیق واز نارفیق…مرد واز نامرد دوست واز دشمن تشخیص دهد انها دوست نبودن یک رهگذر در زندگی او بودند….فرزین معنای واقعی دوست بودکه در سخت ترین شرایط روحی مهیارکه همه را از خود دور میکرد وبا فریادهایش نمی خواست کسی راببیند کنارش ماند وتنهایش نگذاشت….. اومثل بقیه نشد که نمک راخوردن ونمک دان را شکستند.
فرزین:چه خبر از مزاحم تلفنیت هنوزم زنگ می زنه؟
-اره..پیش پای تو زنگ زد می خواد منو ببینه
-خب..توچی گفتی؟
-هیچی دیگه برای فردا ساعت 11قرار گذاشتم
فرزین خندید:نمردیم وقرار گذاشتن مهیار وهم دیدیم
-اره بخند…خنده هم داره کور چی گفتن به قرار گذاشتن
فرزین با ناراحتی گفت:ببخش منظورم این نبود…
-مهم نیست فراموشش کن
فرزین با کلافگی گفت:بابا منظورم این بود که قبلا با هیچ دختری قرار مدار نمیذاشتی اما…
-باشه بابا نمی خواد اینقدر به خودت فشار بیاری، فهمیدم چی می خوای بگی به خدا اگه مجبور نبودم این قرار رو هم نمیذاشتم
فرزین وقتی حال گرفته ی دوستش را دید برای عوض کردن جو گفت:میگم بزار من جای توبرم خدارو چی دیدی شاید از من خوشش اومد
مهیار لبخند بی جانی زد وگفت:بعد از 15 تا دوست دختر اینم می خوای؟
-اره..اگه زشت بود میدمش به خودت اگه خوشگل بود واسه من قبول؟
مهیار خندید:در هر صورت واسه خودت
تا رسیدن به مقصد حرف میزدن و فرزین با شوخی هایش می خواست حال دوستش را بهتر کند… ماشین را جلوی در بزرگی نگه داشت وگفت:خب داداش رسیدیم اجازه مرخصی می فرمایید؟
-کجا؟
-خونه دیگه
مهیار با دلخوری گفت:لازم نکرده ناهار و بخور بعد هر جا خواستی برو
-نه قربونت ….تو برو شب میام دنبالت
-مسخره بازی در نیار بیا پایین،به خدا اگه نیومدی دیگه نه من نه تو درضمن بابام شب میاد دنبالم
-به خدا زشته مهیار من هر دفعه میارمت اینجا خودمم باید بیام تو… خودم دیگه خجالت میکشم ..عزیز خانم نمی گه این سر خر چیه هر روز با خودت میاری؟
مهیار با کمی عصبانیت گفت:عزیز هیچ وقت همچین حرفی نزده…هر وقتم نمیای دعوام میکنه میگه پس دوستت کو ؟زشته تا اینجا اومد ونیوردیش تو…حالا میای یا تنهایی برم؟
-چون میترسم دوباره دعوات کنه میام
مهیار باخنده وهم زمان با فرزین ازماشین پیاده شد فرزین به سمت مهیار امد بازویش را گرفت وبه طرف خانه عزیز، مادر پدری مهیار که برای ناهار دعوتش کرده بود حرکت کردند.فرزین زنگ ایفون را فشرد بعد از چند ثانیه صدای مهربان وگرم عزیز از پشت آن شنیده شد:کیه؟
فرزین سر مهیار را به آیفون چسباند مهیار با خنده گفت:منم عزیز
-الهی قربونت برم مادر بیا تو
درزده شد مهیار با خنده گفت: تو یه روز کرم نریزی فرزین نیستی نه؟
-نه..
با هم وارد خانه باغی شدند فرزین بازوهای مهیار را سفت گرفته بود مهیار گفت:فرزین عزیزم، به جان خودم وخودت قصد فرار ندارم …ول کن این بازو رو ماهیچه هاشو له کردی
فرزین صورت مهیار را بوسید و گفت:عزیزم اینقدر خوشگلی می ترسم ازم بقاپوننت
مهیار سریع بازویش را از دست فرزین آزاد کرد وخواست چیزی بگوید که فرزین گفت:مهیار عزیز داره میاد
عزیز زنی با قد متوسط واندام رو فرم با صورت چین وچروک که نشانه گذر زمان بر پوستش بود ودر عین حال نرم با خوشحالی وقدم های تند به طرف مهیار می رفت به محض رسیدن، نوه اش را در اغوش کشید وگفت:الهی قربونت برم…فدای این قد وبالای رشیدت بشم(به چشمام های مهیار که دیگر نمی بیند خیره شد ودوباره گریه اش از سر گرفت وسرش را روی سینه پهن ومردانه نوه اش گذاشت)الهی قربون چشمات بشم
مهیار خم شد وسر مادربزرگش را بوسید وگفت:بازم من اومدم شما گریه وزاری راه بندازید ؟بعد می گید چرا بهم سر نمی زنید…خب گریه نکن دیگه قربونت برم
عزیزسرش را بلند کرد ودستانش را دو طرف صورت مهیار گذاشت قامت بلند ش را خم کرد وچند دفعه صورتش را بوسید وگفت:چه کار کنم مادر وقتی می بینمت اشکم در میاد
این حرف رازد وتازه متوجه حضورفرزین شد که نظاره گر آن دو بود…گفت:سلام عزیز خانم احوال شما؟مارو که فراموش نکردی؟
عزیز با شرمندگی گفت:شرمنده فرزین جان اینقدر از دیدن مهیار خوشحال شدم که شما رو ندیدم..خوبی مادر؟خانواده خوبن؟
-مرسی ممنون…همه خوبن
مهیار خندید وگفت:اینقدرعزیز قربون صدقم رفت که یادم رفت سلام کنم
عزیز:شما سلام نکرده برای من عزیزی
به دنبال این حرف عزیز به جای فرزین دست مهیار را گرفت وسمت خانه برد. عمه اش راحله دست به سینه به چهار چوب در تکیه داده بود وبه مادر وبرادرزاده اش نگاه می کرد… نزدیک تر که شدند فرزین پیش دستی کرد وگفت:سلام راحله خانم
-سلام اقا فرزین گل گلاب چطوری خوبی؟
-ممنون..خوبم
راحله تکیه اش را از در برداشت رو به روی مهیار ایستاد وگفت:به آقای ستاره سهیل چطورن؟قدم رنجه فرمودن
مهیار خندید وگفت:وای عمه تورو خدا شما دیگه گلایه نکن شما که دیگه هفته ای یه بار خونه مایی
راحله با لبخند ورویی گشاده برادرزاده اش را به اغوشش سپرد وصورتش را بوسید ودر گوشش گفت:چه کارم خیلی دوست دارم، زود به زود دلم برات تنگ میشه
مهیار خندید وعزیز خانم گفت:بیاین توبچه ها…
خودش زودتررفت بعد از کمی تعارف که بین راحله وفرزین رد وبدل شد .. راحله دستش را دور شانه مهیار انداخت وبا خود به داخل بردفرزین پشت سر آنها وارد شد.به محض ورود مهمانان مستانه دختر راحله از روی مبل بلند شد وسلام کرد فرزین متواضعانه جواب داد:سلام مستانه خانم خوب هستید؟
-مرسی متشکرم… خوبم
مهیار:سلام دخترعمه جان خوبی؟
مستانه با دیدن مهیار بغض کرد خاطراتش روبه روی چشمانش به صف کشیدن… تابستان است،لب حوض نشسته و هندوانه می خورد یک دفعه با دستی که هلش می دهد در حوض می افتد …بالا می اید و با چشمان گشاد و ترسیده به مهیار که بی خیال می خندد نگاه می کند با عصبانیت جیغ می زند…”دیونه این چه کاری بود کردی نمی گی می میرم، مهیار با خنده می گوید”سنجاب کوچولو از اب می ترسه ؟”مستانه ا زاین لقبی که مهیار به او داده خشمگین از حوض بیرون می اید و با همان لباس خیس دنبالش می دود ..مهیار از خنده نمی تواند بدود مستانه به او میرسد لباسش می کشد…مهیار نمی تواند خودش را کنترل کند وهر دو در حوض افتادن…
پاییزبود…بعد از تلاش یک ساعته تپه ای از برگ درست کرده مهیار از پشت پنجره نظاره گر تلاش یک ساعته ی دختر عمه اش بود با لبخند موزیانه از اتاق بیرون امد و با دو خودش را به ان برگ ها رساند با یک لگد محکم نصف برگ ها از هم پاشید …مستانه از تعجب دهانش را باز کرد…”چی کار می کنی ؟..نکن مهیار”اما مهیار بدون توجه به جیغ و داد های مستانه به کارش ادامه میداد و همه برگ ها پخش کرد..مستانه پیراهنش کشید مهیار او را گرفت ودرون برگ ها انداخت وبا دستش برگ های دیگر را جمع می کرد و روی او می ریخت…
روز های اخر بهمن ماه ،مستانه در کوه مشغول درست کردن ادم برفی است ….سرش را که به زحمت درست کرده روی تنش می گذارد که مهیار با خنده از راه میرسد وسرش را بر میدارد و می گوید”سر ادم برفیتو لازم دارم”مستانه به دنبال مهیار برای به دست اوردن سر ادم برفی میدود.. مهیار پشتش نگاه می کند که به یکی میخورد و می افتد و سر نابود می شود دستش را بالا می اورد و می گوید:جون بابات فقط گریه نکن خودم یه سر خوشگل برات درست می کنم عین سر خودم ..مستانه اخمش را باز میکند وبا صدای بلند میخندد.
صدای راحله مستانه را از خاطرات مچاله شده گذشته بیرون می اورد:مستانه کجایی؟ مهیارحالتو پرسید
با چشمان نم دارش وگلوی پرازبغضش گفت:خوبم مرسی
راحله:بچه ها بشینین تا یه چیزی براتون بیارم بخورید
وبه سمت آشپزخانه حرکت کرد ..فرزین به مهیار کمک کرد که روی یکی از مبل ها بنشیند با اشک هایی که خارج از کنترل مستانه بود از چشمانش سرازیر شد وتند تند مشغول جمع کردن دفترو کتابهای نقاشی سایه شد …فرزین متوجه حالش شد وگفت:می خواید بهتون کمک کنم؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:نه..ممنون
همه ی آنها را در بغل گرفت و برای فرار از زندان خاطراتش به سمت یکی از اتاق ها رفت در راباز کرد وبعد از بسته کردن پشت در نشست وبی صدا گریه کرد خودش هم نمی دانست چرا بعد از دوسال هنوز نتوانسته به شرایط مهیار کنار بیاید …نمی خواست یا نمی توانست؟ خودش هم نمی دانست…راحله با دو فنجان چای برگشت یکی از آن دورا روی میز جلوی مهیار گذشت بعد از تشکری که از مهیار شنید سینی را جلوی فرزین گرفت بعد از برداشتن آن هم تشکر کرد.دوباره به اشپزخانه برگشت…مهیار برای برداشتن فنجان دستش را جلو برد اما نمی دانست فنجان کجاست روی میز دست می کشید… فرزین متوجه شد فنجان خودش را روی میز گذاشت وفنجان مهیاررا برداشت و در دستانش قرار داد.
-ممنون
-خواهش می کنم
-مستانه هنوز نیومده؟
-نه
با بسته شدن صدای در مهیار سرش را بلند کرد فرزین به اتاقی که مستانه از ان بیرون امده بود نگاه کرد مستانه با لبخندی که به زور روی لبانش نشانده بود به سمت انهاآمد.روی یکی از مبل ها نشست.راحله با ظرف میوه برگشت وروی میز گذاشت.
فرزین:دستتون درد نکنه زحمت نکشید
-چه زحمتی..مهیار که ماهی یه بارمیاد اینجا اونم افتخاری، باید از خجالتش در بیایم یا نه
مهیار با اعتراض گفت:عمه
راحله هم خندید وگفت:باشه بابا (به مستانه نگاهی انداخت )خوبی مادر؟
-ها…؟اره اره خوبم
-پس چرا چشمات قرمز شده؟
سرش را پایین انداخت فرزین که چند قطره اشک او را دیده بود چیزی نگفت… مهیار هم از دلنازکی دختر عمه اش خبر داشت و با شنیدن این جمله متوجه شد باز هم گریه کرده آن هم بخاطرهیچ.. با لبخندی گفت:حتما از شوق دیدن من گریه کرده مگه نه؟
مستانه لبخند تلخی زد:اره…اخه دیر به دیر می بینمت
-ادرس خونمون هم که بلد نیستی
مستانه نگاهش کرد….چطور بگوید دیگر نمی خواهد به ان خانه نفرین شده بیاید .همان خانه ی امنی که بعد از قهر و دعواهایی که بابرادرش داشت به آن پناه می برد.نه به خانه به مهیار، خانه بهانه ای بود برای دیدن مهیار…اما بعد از نابینایش با اوغریبه شد…انقدرغریبه که حتی ماهی یک بار هم همدیگر را نمی دیدن و این دوری را خود مستانه می خواست.
راحله با لبخند دستی به شانه مهیار کشید وبه اشپزخانه رفت بعد از چند دقیقه سکوت خفه کننده فرزین گفت:مستانه خانم با درساتون چی کار می کنید ؟
مستانه همان طور که سیب پوست می گرفت گفت: دارم رو پایان نامم کار می کنم
-موفق باشید
-ممنون
مهیار دستش را روی میز گذاشت تا موقعیت میز را پیدا کند فنجانش را روی آن گذاشت وبلند شد فرزین نگاهی به او انداخت و گفت:کجا می ری؟
-می رم پیش عزیز
فرزین بلند شد وگفت:صبر کن می برمت
-نمی خواد بار اولم که نیست که میخوام برم آشپزخونه، راحت باش
مهیارمی خواست آن دو را تنها بگذارد تا راحت تر صحبت کنند فرزین نشست، مهیار راهش را به سمت اشپزخانه کج کرد.از پذیرایی تا آشپزخانه در ذهنش بود سمت راست میز ناهار خوری جلوتر یه دست مبل…. سمت چپ در هال وکنار دیوارها تا اشپزخانه گلدان گذاشته بود پس باید مابین این دو حرکت می کرد آرام وبا احتیاط به جلو میرفت دستش را جلویش حرکت می داد بعد از طی کردن مسیردستش به چهار چوب در خورد.با لبخند گفت:اجازه هست؟
راحله که مشغول اشپزی بود سریع دست ازاشپزی کشید وبه سمت مهیار رفت بازوهایش را گرفت وگفت:اخه قربونت برم برای چی اومدی اینجا؟
راحله صندلی را عقب کشید مهیار نشست وگفت:اگه بخواید میرم
عزیز که مشغول سالاد درست بود گفت:قدم شما رو چشم اما کاش اون دوتا رو تنها نمی ذاشتید
مهیار خندید وگفت:نترس عزیز اگه بخوان کاری کنن صداشون میشنوم…
عزیزبا اعتراض گفت:اِه مهیار
-عمه کم کم باید به فکر شوهر دادن مستانه باشه
راحله:مستانه فعلا باید درسش رو بخونه
راحله یک تکه سینه مرغ لای نان گذاشت وبرگای ریحان و خیارشور اطرافش چید لقمه را پیچاند وکنار مهیار ایستاد وگفت:بیا عمه
دستش را بالا اورد وگفت:چیه عمه؟
لقمه را در دستانش گذاشت:این لقمه رو بخور تا ناهار حاضر بشه
مهیار با خوشحالی برداشت وگفت:دستت درد نکنه صبحونه هیچی نخورده بودم
عزیز:الهی من بمیرم… همش تقصیر اون بابات اگه زودتر بیدارت کنه میتونی چند تا لقمه بخوری، هر چی هم بهش میگم بیاین اینجا زندگی کنید به خرجش نمیره که نمیره
راحله از یخچال یک بطری دوغ برداشت و در حالی که در لیوان خالی می کرد گفت:بزار بیاد خودم حسابش میرسم
مهیار:اخه تقصیر بابام چیه من دیشب ساعت 2از مهمونی برگشتم صبحم دیر بیدار شدم
راحله دوغ را کنار دست مهیار گذاشت وگفت:این دوغم بخورعمه
مهیار کمی دستش به سمت چپ روی میز کشید وآرام به لیوان خورد وبرداشت یه قلپ خورد ..راحله:حالا دیشب مهمونی بودی..روزای گذشته چی؟
-روزای گذشته هم منیره خانم بود…یه چهار روزی رفته مشهد وبرگرده بعدشم ایشاالله گشنه نمی مونم….سایه هنوز خوابه؟
عزیز:اره..دیشب اینقدر جیغ کشید وسرو صدا کرد تا اخرش تو آشپزخونه سر میز شام خوابش برد
مهیار:اینم از خواهربی معرفت ما دوروز رفته نمی گه داداشی هم داریم
سایه همان لحظه با اخم وموهای بهم ریخته ودست به سینه به چهار چوپ در تکیه داده بود وبا صدای خواب آلودی گفت:کی بی معرفته؟
راحله وعزیز با تعجب به سمت در برگشتن مهیار هم سرش را به طرف صدا چرخاند و با لبخند گفت:سلام ابجی خودم…
سایه جلوتر آمد کنار برادرش ایستاد دستش را با حالت عصبی به میز زد وگفت:جواب منو بده کی بی معرفته؟
راحله وعزیز خنده شان گرفته بود ومهیار که سعی میکرد خنده اش را کنترل کند با حالت مظلومی گفت:خب ببخشید..دوروز رفتی پیش عمه حتی یه زنگ هم بهم نزدی نمی گی دلم برات تنگ میشه ؟
سایه به چهره مظلوم برادرش نگاه کرد ودلش به رحم امد با ان دستان کوچکش مهیاررابغل کرد صورتش را بوسید وگفت:منم دلم برات تنگ شده بود یه عالمه..
مهیارموهایش را بوسید وگفت:قربونت برم
سایه به طرف در یخچال رفت وبا ان صدای پراز شیطنت وبچه گانه اش گفت:عمه خانم…عزیزدلم..نفس زندگیم صبحونه چی داریم؟
راحله با خنده در یخچال بست وروبه رویش زانوزد وگفت:فدای این شیرین زبونیت بشم من، تو بزرگ بشی چه آتیش پاره ای میشی… الان وقت صبحونه نیست چون یکی دو ساعت دیگه باید ناهار بخوری
سایه اخمی کرد وگفت:من تا ناهار چیزی ازم نمی مونه (به مهیار نگاه کرد)پس چرا به داداشم صبحونه دادی؟
-اون که صبحونه نیست یه لقمه کوچولو بهش دادم که تا ناهار دل ضعفه نگیره
-خب به منم از این لقمه های کوچولوی خوشمزه بدید که تا ناهار دل ضعفه نگیرم ….اخه یه نگاه به من بنداز به گفته عزیز شدم پوست واستخون اگه چیزی نخورم میشم اسکلتا…
عزیزومهیارخندیدن عزیز گفت:مادرپاشویه لقمه براش بگیر،این تا یک ساعت دیگه اینقدر ورجه وُرجه میکنه که دوباره گشنش میشه
سایه با خوشحالی دست زد وگفت:ایول عزیز خودم
راحله با لبخند سرش راتکان داد…سایه کنارمهیار نشست وخودش را برای یک صبحانه گوشتی امده کرد.
********
امین سرش را مثل آنتن به همه جای نوشت افراز می چرخاند واز ان همه لوازم تحریر به وجد امده بود ولبخندی به پنهای صورت زد مریم از این حالتش خنده ای کرد وگفت:خب داداش گلم چیزی انتخاب کردی؟
امین هنوز محو تماشای مداد رنگیا بود وبدون نگاه کردن به مریم گفت:میشه همه اینار و بخریم؟
مریم با لبخند دستی به موهای امین کشید وگفت: مثل اینکه سوم دبستانیا چرا عین مهد کودکیا ذوق کردی؟
امین با ان صورت گردوسفیدش که گونه هایش قرمز شده بود به مریم چسبید وگفت:حد اقل خوشگلاش وبخریم
مریم گردنش را کج کرد وگفت:باشه
امین با ان وزن زیادش که چاقیش به چشم می خوردودستان تپل وچاقش هر چیزی را که می خواست بر میداشت واصلا به فکر پولش هم نبود یعنی به او مربوط نیست که آن چهار جعبه مداد رنگی یا آن همه دفتری که فقط ازطرح روی جلدش خوشش امده برداشته یا آن هشت پاکن و یک جعبه مداد و…..قیمتش چقدر است؟ با خوشحالی همه چیزهایی که می خواست برداشت وبه خواهرش داد تا حساب کند.مریم با تعجب به همه آنها نگاه کرد وگفت:همه اینها رو میخوای؟
آن سر گرد وصورت سرخ شده اش را با لبخند تکان داد مریم خواست بگوید زیاد است اما وقتی به چهره معصوم وپراز خواهش امین رو به رو شد با لبخند گفت:فکر کنم دستت دیگه جا نداشته وگرنه کل اینجا رو بارمیزدی نه؟
امین فقط خندید…بعد از حساب کردن آن همه دفتر وپاکن ومداد وجعبه های مداد رنگی از مغازه بیرون امدن پلاستیک های خرید دست مریم بود وامین با خوشحالی به آنها نگاه میکرد یک دفعه به مریم نگاه کردوگفت: میخوای یکی از پلاستیکارو بده به من
مریم با لبخند گفت:ممنون اقا… سنگین نیست خودم میارمشون
امین از کلمه اقا که برای او به کار می برد خوشحال شد احساس مرد بودن وبزرگ شدن می کرد.او جلوتر از مریم راه میرفت چون می دانست این مسیر به کجا ختم می شود رو به روی بستنی فروشی ایستاد با گردن کج ولبخند انگشت شصتش رابه مغازه اشاره کرد مریم از این کارش خنده ای کرد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد امین با خوشحالی رفت تو مریم هم پشت سرش رفت.پشت میز دونفره ای نشستند.بعد از دادن سفارش واوردن بستنی ها مشغول خوردن شدن امین تند تند می خورد مریم گفت:ارومتر امین… کسی قرر نیست بستنی تو بخوره
امین دست از خوردن کشید وگفت: خیلی خوشمزه است
مریم با لبخند گونه افتاده ی امین را کشید …بعد از خوردن بستنی به سمت خانه حرکت کردن ….کرایه را حساب کردند واز ماشین پیاده شدند.در کوچه پس کوچه های پایین شهر تهران قدم برمی داشت هیچ وقت از شرایط وموقعیت زندگی اش ناراحت نبود هیچ وقت آه وحسرت بالا سری هایش را نخورد چون می دانست آنها هم مشکلاتی دارند که پشت تجملاتشان پنهان کرده اند،ولی خودشان هر چه داشتن عیان بود.کلید از کیفش بیرون اورد ودر را باز کرد امین با عجله خودش رابه داخل پرت کرد.مریم در را بست امین به خانه نرسیده داد زد:مامان گشنمه
مریم با خرید هابه اشپزخانه رفت ودم در ایستاد امین آستین مادرش را می کشید ومی گفت: مامان….ناهار بده گشنمه
مادرش در حالی که ماکارونی را در بشقاب می کشید گفت:بچه امونمو بریدی صبر کن الان بهت میدم
مریم:پریسا هنوز نیومده؟
-نه…
-بهش زنگ نزدی ؟
ناهید بشقاب به امین داد او هم روی زمین نشست ومشغول خوردن شد…ناهید:نه…زنگ بزنم شب میاد الم شنگه به بپا میکنه و میگه چرا زنگ زدی؟آبرومو پیش دوستام بردی ..مگه من بچم دم به دقیقه زنگ میزنی ؟
مریم با جدیت به حرفای مادرش گوش می داد وچیزی نمی گفت نفس صدا داری کشید وگفت:خودم الان بهش زنگ میزنم
این را گفت وبه سمت تلفن حرکت کرد مادر از اشپزخانه بیرون آمد وگفت:ولش کن مادر هر جهنمی هست بزار باشه
مریم بدون توجه به حرف مادرش گوشی را برداشت وشماره پریسا را گرفت بعد از چهاربوق صدای خواننده خارجی در گوشی پیچید بعد صدای پسری گفت:الو…
مریم چیزی نگفت و ازعصبانیت چشمانش را بست وزیر لب گفت:بازم شروع کرد
-الو بفرمایید….
مریم تلفن را گذاشت و انقدر دستش را روی گوشی تلفن فشار داد که رگهای دستش از زیر پوست سفید وظریفش بالا امد…دیگر ازصحبت کردن باخواهرش خسته بود…خسته از گفتن ها ونشنیدن ها، چقدر بگوید “این ره که می روی به ترکستان است ،با پسرها دوست نشو…اونا اگه تورو می خوان باید بیان خواستگاریت نه اینکه پیشنهاد دوستی بهت بدن اونم به چه بهانه ای…اشنایی بیشتر اونا اگه فکر اشنایی بیشترن نامزدی رو برای این جور موقع ها گذاشتن، خواهر من اونا فقط به فکرخودشونن یه مدت با یه دختر سرگرم بشن بعد ولش کنن برن سراغ یکی دیگه “مریم به سه ماه پیش فکر کرد …همان سه ماهی که پریسا در یک پارتی گرفتن واو قول داد که دیگر سراغ دوست پسربازی نرود اما زیر قولش زد وباز شروع کرد.
صدای مادرش اورا از فکر کردن آزاد کرد:چی گفت؟
-ها؟…هیچی گفت خونه یکی از دوستاش داره درس میخونه اگه درسش تموم بشه یکی دو ساعت دیگه میاد
ناهید پوزخندی زد وگفت:یک ساعت اون یعنی شب…پاشو برو لباست وعوض کن یه چیزی بخور
مریم به نقش ونگارهای فرش خیره شد…نگاهش به فرش بود وفکرش پیش پریسا نفسی کشید وبلند شد برای عوض کردن لباسش به اتاق رفت.
ساعت نزدیک 7 بود که پریسا آمد به امین نگاهی انداخت وگفت:سلام امین کوچولو
امین این کلمه هیچ وقت خوشش نیامده بودوپریسا این را می دانست ولی از عمد اورا اینطور صدا میزد امین با اخم نگاهش کرد ،پریسا از حرص خوردن امین لذت برد لبخندی زد و یک راست به اتاق مشترکش با مریم رفت امین با همان اخم به اشپزخانه رفت روبه روی مریم که با مادرش مشغول سبزی پاک کردن بودایستاد وبا عصبانیت گفت:مگه به پریسا نگفتی دیگه بهم نگه کوچولو؟
مریم:مگه اومد؟
فقط سرش راتکان داد مریم بلند شد ناهید گفت:مامان دعوا نشینا
مریم دستش را شست وگفت:نه مامان
مریم به اتاق رفت تقه ای به در زد و وارد شد…بعد از بسته کردن به آن تکیه داد رو به پریسا که رو تخت نشسته بود وادامس می جوید نگاه کرد پریسا از کوله اش موبایل را بیرون می اورد .
مریم: کجا بودی؟
-پیش دوستام …ها چیه؟باز اومدی پاچه گیری؟
-درست حرف بزن پریسا
-اوووووه…کی میره این همه راه رو مودب شده واسه من…خب چته؟
سرش را در گوشی لمسیش کرد مریم با طعنه گفت:گوشی نو مبارک
پریسا سرش را بلند کرد متوجه طعنه اش شد وبا اخم گفت:قابل نداره
دوباره سرش را به گوشی دوخت مریم فقط نگاهش می کرد چون جواب سوالش را نگرفته بود دوباره پرسید: گفتم کجا بودی؟
پریسا کلافه پوفی کرد وگفت:برو سمعکتوبزار تا دوباره تکرار کنم
-مگه تو قول ندادی دور وبر پسرا نباشی؟
-مگه زیر قولم زدم؟
-نمی دونم خودت بگو…نزدیک ساعت دوازه زنگ زدم یه پسری گوشیتو جواب داد
پریسا که منتظرهمچین غافلگیری نبود با نگرانی به مریم نگاه کرد وبعد از چند ثانیه فکر کردن ودنبال فرار از این شرایط گفت:پسر؟ اها…برادر دوستم بود رفته بودم ابمیوه بگیرم اون جواب داد
-چرا دوستت جواب نداد؟
پریسا کمی عصبی شد وگفت:نگاه، میگم اومدی پاچه گیری ناراحت میشی تو فرض کن اونم با من اومد ه بود
-پریسا این دفعه اگه گرفتنت وزنگ زدن گفتن خواهرت تو پارتی گرفتن یا نمی دونم با یه پسری گرفتنت به بابا التماس نمی کنم بیاد تعهد بده ها
پریسا با بی خیالی شونه ای بالا انداخت وگفت:من کی محتاج تو بودم که این بار دوم باشه
مریم با دلخوری گفت:خیلی بی چشم ورویی
با بغض دررا باز کرد…قبل از رفتن برگشت ورو به پریسا که روی تخت دراز کشیده بود گفت:پریسا این کارت اخر وعاقبت نداره
پریسا خنده سرخوشی کرد وگفت:تو مامان بزرگ بشی هیچ نوه ونتیجه ای دور وبرت نمی مونه از بس نصحیت میکنی
مریم با تاسف سری تکان داد وگفت:این نصیحت نیست حرفای خواهری که داره از سر دلسوزی بهت میگه نه دشمنت خونیت
مریم دیگر نماند وبه اشپزخانه رفت…پریسا شماره دوست پسر جدیدش را گرفت ومشغول حرف زدن شد…..از نظر قیافه پریسای 19ساله خیلی زیبا ترو لوند تراز مریم 23ساله بود چشمان قهوای درشت وکشیده با پوستی سفید وموهای خرمایی بلند وقدی بلند وبینی خوش تراش ولبایی کوچیک که واسکلت صورتی که بین اجزاءصورتش هماهنگی ایجاد کرده بود ..امامریم چشمانی مشکی گرد درشتی داشت وابروهای اسپرت که فاصله ی ان با چشمانش زیاد بود ومیشد دران فاصله یک تابلو نقاشی کشید وبینی کوچک وموهای لخت شلاقی مشکی با قدی نسبتا بلند ولب هایی خوش فرم نه کوچک نه بزرگ …. پریسا بخاطر زیبایش توانسته بود تعداد خواستگاران خود را افزایش دهد وان هم فقط بخاطر ظاهرش اما مریم خانم تر با شخصیت تروبا وقارتر ومتین تر بود و در برخورد با مردها مرزهایی مشخص کرده بود وانقدر سنگین برخورد می کرد که همه حد وحدود خود را در برخورد با مریم می دانستند…و در حرف زدن به حدی جذبه داشت که هر کسی به خودش اجازه نزدیک شدن به آن را نمی داد.
زنگ خانه به صدا درامد امین که مشغول تماشای تلویزیون بود با شنیدن صدای در بلند شد ودر را باز کرد با دیدن پدرش گفت:سلام بابایی
جواد:سلام به روی ماهت
مریم از آشپزخانه بیرون امد وگفت:سلام بابا…
-سلام گل دختر
-برید حموم الان براتون لباس میارم
-دستت درد نکنه..خیر ببینی
جواد به سمت حمام رفت وآن لباس رفتگری را از تنش جدا کرد.
ساعت 9شب سفره شام پهن کردند همه مشغول خوردن وبودند که پریسا با حالت لوس مانندی گفت:بابا…
جواد میدانست این لهن گفتن پریسا بی غرض نیست ولی با این حال گفت:جونم بابا
-بهم پول میدی؟
مریم با ناراحتی وعصبانیت نگاهش کرد پریسا با اخم زیر لب ارام گفت:چیه؟
پدرش با شرمندگی سرش را پایین انداخت وگفت:هنوز بهم پول ندادن بابا هر وقت دادن چشم اول به تو میدم
مریم:پولو میخوای چیکار؟
-به نظر تو پول وبرای چی میخوان ؟
-به غیر از خریدن چیز های غیر ضروری دیگه نمی دونم
-من مانتو ندارم
ناهید:تو که این همه مانتو داری…همین یه هفته پیش یکی دیگه خریدی
پریسا:یه مدل جدید اومده همه دوستام خریدن منم میخوام بخرم
مریم:دوستاتوعوض کن تا مجبورنشی مدل مانتو تو عوض کنی
پریسا با عصبانیت به مریم نگاه کرد ودر مقابلش امین که مریم را خیلی دوست داشت با خشم به پریسا می نگریست فقط اماده یک حرکت از پریسا بود تا یه کتک کاری درست وحسابی راه بیوفتد مریم متوجه نگاه های خصمانه امین شد با لبخند گونه اویزانش را کشید وگفت:فدات شم شامتو بخور
کسی که حالش از همه خراب تر بود جواد بود که شرمنده زن وبچه اش شده … اگر موقع کار کردن در نجاری حواسش جمع بود الان هم چهار انگشتش را داشت هم کارش که صاحب مغازه به بهانه نداشتن انگشت اخراجش نکند…ناهید به شوهرش که با بغض نامحسوسی غذا را پایین می فرستاد نگاه می کرد.کاری از دستش بر نمی امدنمی توانست به شوهرش بگوید برو یک کار پر امد پیدا کن نه می توانست توقعات دخترش را پایین بیاورد…بعد از شام مریم مشغول شستن ظرفها بود که پریسا وارد شد یک راست به سراغ یخچال رفت درش را باز کرد مریم گفت:
-چرا بابا رو اینقدر اذیت می کنی ؟
پریسا پوف بالا بلندی کشید وبعد از بسته کردن در یخچال دست به سینه به ان تکیه داد وگفت:
-چیکار کنم دیگه حرفای دلسوزانه ونصیحت گونتو نشنوم؟چیکار کنم که دست از سرم برداری؟
مریم شیررا بست وگفت: من اهل نصیحت نیستم این برای صدمین بار….دارم راه واز چاه بهت نشون میدم
-اینقدر شعور دارم که وقتی چاهی می بینم توش نیوفتم وراهمو ادامه بدم..پس راه واز چاه بلدم
مریم کمی عصبی شد وبا تن صدای پایینی گفت:اگه بلد بودی تو این بی پولی به بابا نمی گفتی پول بده….تو که میدونی الان بابا دو ماه حقوق نگرفته تو این مدت خرج خونه با منه چرا بابا رو لای منگه میذاری؟
-پولتو تو سر من نزن
این را گفت واز اشپزخانه خارج شد.مریم به ظرفهای کثیف نگاه کرد… با عصبانیت لبه سینگ را به مشت گرفته بودو ضربه محکمی به ان زد…بعد از شستن ظرف ها برای پدر ومادرش چایی برد بدون نشستن به سراغ پریسا رفت روی تخت دراز کشیده بود وبا هنزفری موسیقی کوش می داد کنارش ایستاد پریسا یک نگاه قهر امیزی به او انداخت ورویش را برگرداندمریم گفت:چقدر می خوای؟
جوابی نداد..مریم هنزفری را از گوشش بیرون کشید با غم نگاهش کرد
پریسا:چیه؟
-گفتم چقدر می خوای؟
-هیچی…یعنی پولایی که بخوای با منت بهم بدی رو نمی خوام
دوباره هنزفری در گوشش گذاشت دوباره مریم درش اورد وگفت: من کی این کار وکردم ؟
-نکردی؟دو دقیقه پیش کی میگفت دوماه با پول من خرج این خونه می چرخه؟
چقدرپریسا بی انصاف بود انگار یادش رفته مریم برای او لباس های گرون قیمتی خریده که حتی خودش هم ندیده… مریم با دلخوری ولبخند لبه تخت نشست وگفت:خواهر گلم منظورمن این بود که تو این اوضاع وشرایط بابا رو زیر فشار قرار نده خودش به اندازه کافی مشکل داره تو دیگه….
دیگرادامه نداد “تو دیگه نشو قوز بالا قوز” در عوضش گفت:تو دیگه بزرگ شدی باید بفهمی ما باید به اندازه نیازمون خرج کنیم یعنی همون اندازه دهنمون لقمه بگیریم میدونم که مانتویی که تو میخوای بگیری کمتر از صد تومن نیست…خودت که شاهدی بابا دیالیزیه اگه خدای نکرده به عمل کشیده بشه کی می خواد پول عمل وبده؟ چند تا فامیل درست وحسابی داریم که این جور موقع ها کمکمون کنن؟
وقتی مریم سکوت پریسا رو دید با لبخند دستی به موهایش کشید وگفت:حالا نمیخوای بگی چقدر می خوای؟
پریسا ازاینکه مریم اینگونه نازش را می کشد در دلش جشن برپا کرده بود و بیشترخودش را لوس می کرد ناز کشیدن های مریم رادوست داشت… یعنی بیشترمواقع همین گونه بود پریسا ناز می کرد ومریم خریدارش بود.مریم وقتی سکوت پریسا را دید نفس غمیگین کشید وبلند شد به سمت در رفت دستش به دستگیره نرسیده بود که پریسا گفت:
-300تومن می خوام
مریم با تعجب برگشت وگفت:این همه پولو می خوای چیکار؟
-لازم دارم …میدی یا نه؟
-یعنی با این همه پول فقط می خوای مانتو بخری؟
-مگه چقدره که می گی این همه ؟همش 300تومه
-برای ما فقیرا300تومن خیله
-نخواستم برو
-چند روز دیگه که حقوقمو گرفتم بهت میدم
-کی؟
-چهار پنج روز دیگه
-خیلی دیره
-ببخشید ولی نمی تونم به رئیسم بگم خواهرم میخواد مانتو بخره حقوقمو زود تر بدید
-خیل خوب باشه
دوباره مشغول گوش داد موسیقی آرامی شد..مریم از اتاق خارج شد می دانست خواهرش قرار است با این پول پیش دوستای بالا شهری خود کم نیاورد….تا کی میخواست خانواده اش را از دیگران پنهان کند؟تا کی می خواست پیش دوستانش به پدر رفتگرش بگوید…مهندس…دکتر….تاجر…؟از این همه نقش بازی کردن ها خسته نشده بود؟اما مریم هیچ وقت از گفتن شغل پدرش عبایی نداشت هر چند بعد از آن با نگاه های ترحم امیز دیگران رو به رو می شد اما برایش مهم نبود چون می دانست نمی تواند پدرش را عوض کند و همینی که هست باید قبولش کند.
*********
زنگ خانه عزیز به صدا درآمد مستانه از روی مبل بلند شد گوشی آیفون را برداشت:کیه؟
پرویز:منم دایی باز کن
مستانه در را باز کرد راحله که پیش سایه خوابیده بود از اتاق بیرون امد و گفت:کی بود؟
-دایی پرویز
در را باز کرد پرویز وارد شد مستانه با خوشحالی گفت:سلام دایی
پرویز بوسه ای بر پیشانی آن زد وگفت:سلام به روی ماهت (به مهیار وعزیز که نشسته بودند سلام کرد)سلام بر اهل منزل
عزیز:سلام مادر
مهیار:سلام خسته نباشی
-ممنون
راحله هنوز سلام نکرده بود و با اخم به پرویز نگاه می کرد او هم لبخندی زد وگفت:خواهرهمیشه طلبکار من چطوره؟
راحله به سمت آشپزخانه رفت وگفت:پرویز یه دقه بیا کارت دارم
پرویز تعجب کرد وگفت:خیر انشاالله…
پرویز با همان تعجب وارد اشپزخانه شد را حله دست به سینه به کابینت تکیه داد بود و سرش را پایین انداخته …وقتی متوجه ورود پرویز شد سرش را بلند کرد و دراشپزانه را بست وگفت:بشین باهات حرف دارم
پرویزخسته از حرف های تکراری گفت:راحله جان اگه قرار دوباره سر موضوع زن گرفتن من….
-نه این نیست…چون می دونم تو زن بگیر نیستی
-پس چی؟
-تو بشین تا من شروع کنم
پرویز لبخندی زد کتش را روی میز گذاشت ونشست وگفت:بفرمایید خانم
راحله رو به رویش نشست وبه پرویز نگاه می کرد… نمی دانست باید از کجا شروع کند که اخرش به دعوا ختم نشود پرویز لبخندی زد وگفت:چند سال من وندیدی خواهر کوچولو؟گفتی بیام اینجا بشینم که نگام کنی؟
-اول اینکه 50سالت شده ودیگه به من نگو کوچولو دوما من فقط سه سال از تو کوچیک ترم خان داداش
پرویز خندید وگفت:90سالتم بشه بازم برای من همون خواهر کوچولویی
راحله با اخم نگاهش کرد اما دوستش داشت زیاد…بیشتر از برادر کوچکشان شهرام… پرویز برای راحله یک چیز دیگر بود اگر با شوهرش اختلافی داشت فقط پرویز می دانست ..اگر مشکل مالی داشتند فقط پرویز می دانست…اگر غصه داشت فقط پرویز از حال راحله با خبر بود …
با لبخندی که پرویز به راحله نگاه می کرد شروع به گفتن کردوگفت:یادته وقتی گفتی یه دختر خوب پیدا کردی و می خوای باهاش ازدواج کنی مامان مخالفت کرد ؟و گفت” نه” باید دختر از اقوام باشه تو هم پاتو کردی تو یه کفش که غیر از شادی نمی خوای؟… بعد از سه ماه قهر و دعوا همونی شد که تو می خوای… وقتی شادی شد عروس این خونه با رفتار های خوبش خودش و تو دل همه جا کرد ومامان بهت گفت پشیمون نمیشم که بهت اجازه ازدواج دادم….
بعد از کمی مکث نفس عمیقی کشید وادامه داد: وقتی شادی رو از دست دادی دیدم چطور شکسته شدی، وقتی خبر نابینایی پسرت و بهت دادن کمرت شکست و خمیده شدنت ودیدم وقتی مهیار چند دفعه خود کشی کرد ذره ذره ذوب شدنت ودیدم ..دیدم چطور دست وپا می زدی ومی ترسیدی که اینم از دستت بره من 6ماه پیشتون بودم سایه پیش مامان بود یادته؟(پرویز دستانش را زیر چانه اش حلقه زده بود و با چشمان پر از اشک فقط سرش را تکان داد که یک قطره افتاد روی دستش)یادته که همون موقع ها گفتم برو زن بگیرهم خودت از تنهایی میایی بیرون هم این بچه ها اینقدر اذیت نمیشن؟ گفتی بعد از شادی دنیا رو نمی خوای اگرم تا الان زنده ای فقط بخاطر بچه هاته وگرنه تا الان باید پیش اون دفنت می کردن
پرویز دستانش را از زیر چانه اش برداشت و دست به سینه به صندلی تکیه داد ونفس صدا داری کشید وگفت: با یاد اوری گذشته ها می خوای به کجا برسی؟
راحله باید خودش را اماده هر گونه برخورد پرویزمی کردچون میدانست این کوه صبر و مهربانی عصبانی شود فوران خواهد کرد نفس عمیقی کشید وگفت:ببین پرویز…تو اگه به فکر خودت نیستی به فکر مهیار باش
پرویز موشکافانه نگاهش کردوگفت: منظورت چیه؟
راحله با ارام ترین لحنش گفت:منظورم اینکه مهیار تو اون خونه درن دشت تنهاست…تو که صبح میری بیمارستان بعد از ظهرم مطبی شبم خسته وکوفته بر میگردی می خوابی باز خدا رحمت کنه اموات این فرزین که این بچه رو تنها نذاشته..اگه خدایی نکرده تو اون خونه اتفاقی براش بیوفته میخوای چیکا رکنی؟ها؟
-اولا تو اون خونه تنها نیست سایه ومنیره خانم هستن دوما الان دوسال داره با این شرایط زندگی میکنه خدار وشکر تا الان مشکلی براش پیش نیومده
راحله شاکی نگاهش کرد وگفت:جسمی اره وروحی چی؟..فکر نمی کنی به یه همزبون احتیاج داره؟اون الان 27سالشه به یکی نیاز داره که کنارش باشه من وتو ومامان تا کی پیشش هستیم؟
پرویز با عصبانیت وخستگی صورتش را مالش داد وگفت:راحله خیلی خستم …فردا هم باید برم به مریضام سر بزنم
پرویز بلند شد راحله بالحنی که پر از عصبانیت بود گفت:بچت مهم تر یا مریضات؟
پرویز با لحن خسته وارام گفت:بچم، پاره تنم،عمرم، همه زندگیم، نفسم…
پرویز قدمی برداشت که راحله صدایش کرد:پرویز
اوهم با همان لحن وبلند تر داد زد:پرویز چی؟کدوم دختر حاضر میشه با مهیار ازدواج کنه؟ …اصلا خودت حاضری با یه مرد کور ازدواج کنی؟
عزیزهراسان وبا ترس داخل شد وگفت:چه خبرتونه..چرا اینقدر داد میزنید؟ ارومتر مهیار صداتونو می شنوه
پرویز:اخه ببین داره چی میگه
-مگه من چی گفتم؟اصلا بقیش وگوش کردی که داد زدی؟
عزیز:پرویز جان..راحله یه دختری پیدا کرده که..که شرایطش مثل مهیاره اما اون مادرزادی نابینا بوده
پرویز از روی خستگی لبخند عصبی زد وگفت:عروس کور؟عالیه…ارزوی یه عروس هم به دلم می مونه دستت درد نکنه خواهر ولی دیگه نمی خواد به فکر مهیار باشی
چند قدم به سمت در رفت که راحله داد زد:می خوای بذاری اون بچه تا اخر عمرش تنها باشه ؟اگه چند ساله دیگه افسردگی گرفت وخودکشی کرد مقصر توئی پرویز
عزیز خسته از جنگ ودعوای خواهر وبرادر روی صندلی نشست ودستش را تکیه گاه سرش قرار داد …وانها دعوا می کردن و در مورد ازدواج مهیار صحبت می کردن و غافل از اینکه که او پشت در آشپزخانه به حرف ها ی آنها گوش می دهد.
پرویز:من دلم نمی خواد بچه ام با یه دختر کور ازدواج کنه…یکی باشه که حداقل جلو پاشو ببینه…بتونه مهیار وتا پارک سر کوچه ببره ودو تا تیکه لباس براش بخره …دلم خوشه که عروس اوردم اونوقت کارم میشه دوبرابر هم باید به مهیار برسم هم عروسم
پرویز از زور عصبانیت نفس نفس میزد گفت:به مهیار که چیزی نگفتی؟
راحله به پرویز نگاه کرد وگفت: هنوزنه گفتم اول به خودت بگم
-کار خوبی کردی نمی خوام ازاین موضوع چیزی بفهمه
عزیز:اخه مادر این چه کاریه با این بچه می کنی؟چشمش نمی بینه دل که داره بزار با دختره حرف بزنه خدارو چی دیدی شاید مهرشون به دل هم افتاد لازم نیست که حتما دوتا ادم همدیگه رو ببینن تا عاشق بشن
پرویز به سمت مادرش امد سرش را بوسید وگفت:شما تاج سر منید اما نه
راحله:اخه…
-اخه نداره…مهیار باید تنها زندگی کنه وباید به این تنهایی عادت کنه
راحله چند قطره اشک ریخت وگفت:خیلی ظالمی
پرویزهم همپای خواهرش اشک ریخت وگفت:من ظالم راحله؟من؟منی که شب وروزم شده مهیار… منی که تو بیمارستانم و فکر وذکرم تو خونه پش مهیاره…؟ تو فکر می کنی من با بی خیالی زندگی میکنم؟فکر می کنی راحت شبم وبه روز می رسونم؟ میدونی چرا از اون خونه فرارمی کنم و به مطب وبیمارستان پناه می برم؟ چون گوشه گوشش شادی رو می بینم …چون روزهایی می بینم که مهیار با شیطنتاش خونه رو، رو سرش میذاشت اما الان حوصله خودشم نداره…اخه برم دردم وبه کی بگم ؟
پرویز روی زمین نشست وبه کابینت تکیه داد وبا گریه گفت:خدا چه گناهی کردم که حقم این بود؟
عزیز با گریه کنارش نشست واشکهایش را پاک کرد سر پسرش را روی سینه اش گذاشت وگفت:الهی من بمیرم وتورو اینجوری نبینم …خودتو اذیت نکن مادر
راحله کنار بردارش ایستاد دستش را زیر بازوهای مردانه برادرش کرد وگفت:معذرت میخوام ..پاشو یه ابی به صورتت بزن
به کمک خودش بلندش کرد صورت برادرش را به دست گرفت و بوسه ای زد وگفت:معذرت می خوام
پرویز لبخند مهربانی زد وگفت: عیبی نداره می دونم به فکرمهیاری..اما این راهش نیست
عزیزخوشحال از اینکه بین این خواهر وبرادر کلمه ای به اسم قهر وکینه معنی نشده برعکس پسر کوچکش شهرام که همیشه با همه دعوا داشت و قهر بود با لب خندان از اشپزخانه خارج شد تا ان موقع مهیار روی مبل نشسته بود …پرویز ابی به صورتش زد راحله گفت:میگم پرویز..
-جانم..
-تو کلا مخالف ازدواج مهیاری؟
پرویز شیر اب را بست حوله را از راحله گرفت وگفت:نه خواهرگلم من که بد بچم ونمی خوام به گفته خودت تا کی من وتو هستیم یکی باید باشه بعد ما بهش برسه ومونس وهمدمش باشه
-خب پس چی می گی دیگه؟
-میخوام نابینا نباشه، حداقلش کم بینا باشه…این خواسته زیادیه؟
راحله خندید وگفت:نه …پس یکی دیگه پیدا می کنم
پرویزهمان طور که صورتش را خشک می کرد گفت: من نمیدونم تو آرایشگاه داری یا محل همسر یابی؟
راحله با خنده گفت:دو تاش..باور می کنی تو همین ارایشگام چند تا از مشتریام ازدواج کردن؟
-اره چرا باور نکنم؟ چون چند تاشونم برای من زیر سر داشتی
راحله حوله را از پرویز گرفت وگفت:بشین شام برات بکشم
پرویز نشست و راحله به سمت کابینت رفت پرویز گفت:سایه ونمی بینم کجاست؟
-این زلزله 600ریشتریت می خواستی کجا باشه از بس اذیت کرد ساعت 7شامش وخورد وخوابید
بعد ازشام پرویز از آشپزخانه بیرون امد به مهیار که دمغ روی مبل با زانوهای در اغوش کشیده به میز خیره شده بود نگاه کرد..غم پرویز تازه شد بغض کرد اما نفس عمیقی کشید وکنار مهیار نشست دست دور شانه اش گذاشت وگفت:احوال پسر گلم چطوره؟چرا تنها نشستی پس مامان ومستانه کجان؟
مهیاربا همان غم کمی سرش را بلند کرد وگفت:من زن نمی خوام
لبخند پرویز یخ زد وگفت:صدامون وشنیدی؟
-اونقدربلند بود که همسایه ها هم بشنون ..
دستش را برداشت باکلافگی به مهیار نگاه کرد وگفت:ببین مهیار…
– من جدی گفتم زن نمی خوام…چه بینا چه نابیناچه کم بینا،همون جوری که گفتی باید تنها زندگی کنم وبه این تنهایی باید عادت کنم
پرویز بغض کرد وسر پسرش رابه فشرد وبوسه ای بر موهایش نشاند …
– میشه بریم خونه؟ خوابم میاد
شانه پسرش را نوازش کرد و گفت:اره صبر کن برم سایه رو هم بیارم
بلند شد به سمت اتاق عزیز رفت ومادرش را در حال قران خواندن دید سرش را بلند وکرد وگفت:میخواید برید؟
-اره ..اومدم سایه ر وببرم
-بچه رو کجا میخوای ببری شما برید؟ فردا می گم مسعود یا مستانه بیارنش
-نه مامان میترسم صبح گریه کنه که چرا نبردیمش
-مادر این یه هفته خونه عمه اش بوده صداش در یومده حالا بزار یه روزم اینجا باشه
-باشه..پس خدا حافظ
پرویز از اتاق خارج شد عزیز قرآن را بوسید وگذاشت کنار واز اتاق بیرون آمد مهیار آماده ایستاده بود راحله گفت:کجا میرید؟ خب شب بمونید
پرویز:نه…ممنون فردا بیمارستان کار دارم
راحله:مهیار توچی عمه تو هم نمی مونی؟
مهیار با همان حال گرفته اش گفت:نه اتاق خودم راحت ترم
راحله از حال مهیار تعجب کرد رو به پرویز به معنی “چشه” سرش را تکان داد..
پرویزهم دستی تکان داد که “هیچی” از در هال بیرون امدن مستانه رو به داییش کرد وگفت:دایی میشه یه دقه با مهیار حرف بزنم؟
پرویز که دست مهیار در دستش بود با لبخند گفت:بیا دایی برای خودت این بد اخلاق ومیخوام چیکار
مستانه خندید عزیز وراحله با پرویز جلو تررفتن مهیار گفت:با من چیکار داری مستانه؟
مستانه به دور شدن انها نگاه میکرد گفت:مهیار….
-بله…
-خواستم بگم نگران نباش بالاخره یکی پیدا میشه با تو ازدواج کنه
مهیار لبخند تلخی زد وگفت:ممنون از دلداریت…ولی فکر نکنم کسی حاضر بشه با من ازدواج کنه
مستانه نگاهی به مادر وداییش انداخت مشغول حرف زدن بودن حواسشان به آنها نبود به مهیار که با غم سرش پایین انداخته بود نگاه کرد بعد سریع سر مهیار به دست گرفت وبرلبش بوسه ای محکم زد وسریع وارد خانه شد …مهیار از این کار مستانه چنان شوکه شد که قدرت پلک زدن هم نداشت تمام این 27سال زندگی اش یادش نمی اید همدیگررا بوسیده باشند چه برسد بخواهند لب بگیرن… چرا این کار را کرد؟ اخمی به صورتش امد امیدوار بود فکری که میکند اشتباه باشد…راحله به سمتش آمد بازویش را گرفت :نمیای عمه؟بابات منتظره ها
نفسی کشید وگفت:چرا بریم
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند وحرکت کردند.در راه مهیار سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود وبه نظر خیلی از رهگذرها بیرون را نگاه می کند پشت چراغ قرمزایستاد… ماشینی کنار آنها توقف کرد دختربچه کوچکی از شیشه صندلی عقب ماشین به مهیار نگاه کرد ولبخندی زد.گردنش را با لبخند چپ وراست می کرد به امید لبخندی از طرف مهیار عروسکش را که کنارش بود برداشت وبه شیشه چسباند به مهیار نشان داد…. اما مهیار فقط نگاه می کرد وعکس العملی نشان نمی داد از نظر دخترک این پسر خیلی بی عاطفه وبی احساس است یعنی نشاندن یک لبخند بر لبش اینقدر سخت است؟… دخترک اخمی کرد با خودش فکر کرد ادمی به بد اخلاقی او ندیده با قهر دست به سینه نشست وبا همان اخم به مهیار نیم نگاهی انداخت.چراغ سبزشد همه ماشین ها حرکت کردند دخترک هنوز امیدوار به مهیار چشم دوخته بود مهیار با گذشتن فکری درذهنش لبخندی زد ..دخترک هم دلشاد خندید هر دو ماشین ازهم جدا شدند.
ماشین در حیاط پارک کرد …هر دوپیاده شدند وبه سمت خانه حرکت کردند مهیار هنگام راه رفتن پاهایش را ارام وشمرده روی زمین می کشید پرویز دستش را دور شانه اش گذاشت ووارد خانه شدند.مهیار به سمت اتاقش می رفت
پرویز:نمی خوای با بابات یه استکان چای بخوری؟
مهیار بی حوصله گفت:نه خوابم میاد
-میخوام بات حرف بزنم مهیار
مهیار ایستاد وگفت:اگه در مورد زن گرفتن منه یه بار بهتون جواب دادم
پرویز جلویش ایستاد وگفت:اگه بخاطر حرفایی که زدم ..باور کن بخاطر خودت بود
-بابا خوابم میاد
پرویز فهمید مهیار انقدر ناراحت وبی حوصله است که علاقه ای به ادامه این بحث ندارد ونمی خواد حرفی بزند کنار رفت وگفت:شب بخیر
مهیار به اتاقش رفت وبدون زدن کلید به سمت تختش رفت …مدت زیادیست که دیگر درآن اتاق چراغی روشن نمی شد….اما هنوزنتوانسته به تاریکی اتاقش عادت کند…لباسش را دراورد ارام ارام به سمت تخت رفت با هشت قدم به تخت میرسید،روزهای اول می شمرد و حالا دیگر نه… پایش به لبه تخت خورد دستش را روی ان کشید ملحفه را کنار زد وبه زیرش خزید صدای گریه اش را در بالشت خفه کرد.حق با که بود؟با خودش که زن میخواست اما نه با این شرایط،دلش می خواست زنش را ببیند… لباسی که می پوشد تعریف کند… اگر مرد غریبه گرم صحبت شد اخمی کند…می خواست اول عاشق شود بعد زن بگیرد دوست داشتن حق او بود اما بدون چشم ها زن نمی خواست.
پرویزهم دراتاق با گریه باعکس همسرش حرف میزد.از دلگنگی هایش گفت….گفت کاش بودی تا عروست را انتخاب می کردی،کاش بودی تا با شرایط و بداخلاقی های مهیاربهترکنار می آمدم گفت که چقدر نامرد بود که تنهایش گذاشت و زود تر از او رفت انقدر گفت وگریه کرد تا خوابش برد.
مهیار با حس قلقلک دماغش وسنگینی شکمش از خواب بیدارشد یه نفس عمیق کشید سایه روی شکمش نشسته بود ومی خندید مهیاربا صدای خواب الود وبمش گفت:چیکار میکنی وروجک؟
-مشغول بیدار کردن شمایم
-کی اومدی سونامی ؟
-الان…من یه روز خونه نباشم جنابعالی تا لنگ ظهر خوابیا
مهیار خندید وگفت:نه که جنابعالی سحر خیزید ما شدیم لنگه ظهری
مهیار به جلو خیز برداشت وسایه را در اغوشش گرفت وکنار خودش خواباند…گفت:پیش عمه خوش گذشت؟
-بله خیلی…
-شبا پیش کی می خوابیدی؟
-پیش مستانه..همش میگفت توبوی مهیار ومیدی
لبخندش محو شد ودستش را از دورشانه سایه برداشت وگفت:چرا این حرف وزد؟
-خب من یه شب ترسیدم پیشم خوابید…گفت تو که خونتون به اون بزرگی نمیترسی اینجا میترسی گفتم من شبا پیش داداشم می خوابم بعدش اونم منو بو کرد وگفت بوی مهیار ومیدی بعد دیگه هر شب پیشم می خوابید
انگار که حدس مهیار داشت یه یقین تبدیل میشد اخمی کرد وگفت:پاشو بریم صبحانه بخوریم
سایه با تعجب نگاهش کرد وگفت:ناراحت شدی پیش مستانه خوابیدم؟
لبخندی زد وگفت:نه قربونت برم پاشو بریم…منیره خانم امده؟
-بله..
-تو با کی اومدی؟
-عمو مسعود
مهیار نشست سایه رویش خم شد وگفت:کولی میدی؟
-باشه ولی صبر کن لباسم وبپوشم
سایه پایین امد و لباس برادرش را از رو زمین برداشت و به او داد… پشتش رفت مهیار دستش را زیر پای سایه گذاشت و بلند شد از اتاق خارج شدن با احتیاط راه میرفت منیره خانم که ان دورا دید گفت:سلام اقا مهیار صبح تون بخیر
نزدیک به اشپزخانه سایه پایین امد …مهیار:سلام منیره خانم صبح شما هم بخیر خوبید؟…زیارت قبول
-ممنون اقا بفرمایید بشینید
سایه با اخم به منیره خانم نگاه کرد وگفت:منم که اینجا اصلا ادم نیستم
منیره خندید وصورتش را بوسید وگفت:الهی من قربون زبونت برم..شما تاج سرمنید خوبه؟
سایه با شیطنت گفت:اختیار داریداین حرفا چیه شما سرورمایید
مهیار ومنیره خانم خندیدند هر دونشستند …سایه یک تکیه نان سنگک برداشت وبرای برادرش لقمه ای گرفت ودر دستانش گذاشت وگفت:اینو بخور
او هم لبخندی زد وگفت:ممنون خوشگلم
-خواهش می کنم جیگرم
مهیار گازی به لقمه زد وبا خودش فکر کرد اگر سایه نبود چطور می خواست روز های تکرار شده اش را بگذراند…دست کوچک سایه روی دست مهیار قرار وگفت:حواست کجاست داداشی؟…
مهیار لبخند زد وگفت:هیجا..مگه چیزی گفتی؟
-من نه ..ولی منیره خانم برات شیر کاکائو اورده
مهیار دستش را روی میز به طرف جلو می کشید که سایه لیوان رابرداشت و در دستانش قرار داد بازهم از خواهرش تشکر کرد که همیشه هوایش را داشت ومثل یک مادرمراقبش بود سایه مشغول گرفتن لقمه برای برادرش بود و اوهم با لذت می خورد هر چند منیره خانم چند دفعه گفت” تو بخور خودم برای اقا لقمه می گیرم” اما سایه حرف گوش نمی کرد ..مهیار خودش می توانست لقمه بگیرد یعنی دو سال است یاد گرفته کار هایش را به تنهایی انجام دهد.واینطور کمتر به دیگران احتیاج پیدا میکرد.
صدای زنگ تلفن بلند شد منیره خانم گوشی را برداشت وبه محض گفتن الو تلفن قطع شد…بعد از پنج دقیقه دوباره زنگ خورد باز منیره جواب داد وقطع شد منیره خانم با عصبانیت گفت:ای بر پدر مزاحم……
سایه پرید وسط حرفش و گفت:صلوات …
وغش غش خندید ومهیار هم همراه صلوات فرستادن می خندید منیره خانم با ان اخمش شروع کرد به خندیدن که دوباره صدای زنگ تلفن مانع خندیدنشان شد…
مهیار:منیره خانم گوشی رو بدید خودم جواب میدم
چشمی گفت وگوشی راجلوی مهیار قرار داد ..برداشت بعد از زدن دکمه گفت:بله..
-بله و…خب نمی خواستی بیای می گفتی، چرا منو سر کار گذاشتی؟ یک ساعت دارم زنگ میزنم یه خانمی جواب میده …این کیه؟….. فکر کردی کی هستی ها؟ یکی از اون بچه پولداری احمق که فکر میکنن هر جور که دلشون بخواد دخترای دیگه و به بازی می گیرن وبعد بهشون میخندن؟من از اونا نیستم…منتم نمی کشم… اونقدر خوشگلم که بقیه برام دست و پا می شکنن حالام اگه دوستی داشتی بیا…نیومدی بعد پنج دقیقه میرم
تمام این مدت مهیار با لبخند وصبر به حرفای ژینوس گوش می داد بعد از اتمام حرف هایش گفت:تموم شد؟میتونم صحبت کنم؟
ژینوس با داد وبغض گفت:نه…دیگه..دیگه..خیلی از دستت ناراحتم مهیار خب چرا نیومدی؟
منیره وسایه با چشمان گشاد وحالتی خشک شده به مهیار وصدای جیغ جیغ دختری که از پشت تلفن شنیده میشد نگاه می کردن مهیار بی صدا خندید وگفت:شما که اجازه نمی دید من صحبت کنم… ماشاالله یه ریز مشغول تکون دادن فکی الان ساعت چنده؟
-من چه میدونم ساعت چنده..خونتون مگه ساعت ندارید از من می پرسی؟
مهیار کمی سرش را به راست چرخواند وگفت:منیره خانم ساعت چنده؟
منیره هنوز در همان حالت بود مهیار که انگار متوجه شده بود دوباره پرسید: منیره خانم با شمام ساعت چنده؟
-ها..ساعت؟؟(سرش را چرخاند وبه ساعت دیواری نگاهی انداخت )یه ربع ده اقا
-ممنون…الان که یه ربع به ده هنوز یازده نشده برای دیدن من اینقدر عجله داری؟
-کی گفته ساعت یه ربع به ده؟الان یازده ونیمه…
مهیار خندید وگفت:حتما ساعتت خرابه
ژینوس به ساعتش نگاه کرد … ثانیه گردی که می چرخید عقربه ها هم در جایشان بودند…گفت:نخیر درسته(از یک رهگذر پرسید)اقا ببخشید ساعت چنده؟
مرد نگاهی به دست مچی ژینوس انداخت بعد به ساعت خودش گفت: ده دقیقه به ده
مهیار باشنیدن صدای مرد خندید وگفت:مثل اینکه همه ساعتا دست به یکی کردن قرار من وتو رو بهم بزنن
ژینوس با حرص گفت:خب حالا…میای؟
-نمی دونم بزار به فرزین زنگ بزنم..اگه تونست همرام بیاد باشه
-فرزین کیه؟
-دوستم دیگه
-اها..یادم رفته بود نابینایی ویکی باید عصای دستت باشه
مهیار غمگین شد وگفت:خدا حافظ
-اِه…چی چیو خداحافظ بزار یه کمی با هم حرف بزنیم بعد خدا حافظ
مهیار بی حوصله گفت:بقیه حرفا باشه برای وقتی همدیگرو دیدیم
با این حرف دکمه قطع را زد وگوشی روی میز گذاشت سایه دست به سینه وایساد وگفت:خب تعریف کن داداش گلم دختره کی بود؟
مهیار غمگین خندید وگفت:یکی که فکر میکنه می تونه جا پاش ومحکم کنه
سایه با گیجی گفت:چی؟..میگم دختره کیه؟…گفته باشما ما از این عروسای از دماغ فیل افتاده نمی خوایم
مهیار از ته دلش خندید وگفت:الهی من قربون تو برم …حالا کی خواست عروس بیاره؟
منیره خانم:میگم مادر اگه مزاحم به پدرت بگو
-نه بابا..مگه من دخترم که بابام بگم مزاحمم ودک کنه ؟
-چه می دونم مادر از این دخترایی که پسرا رو از راه به در می کنن زیاده
-چشم حرفتون وگوش می کنم …منیره خانم میشه شماره فرزین وبگیری؟
سایه:می خوای بری سر قرار؟
-اگه خدا قبول کنه
-خدا که قبول میکنه..منتها باید سایه بنده خدا رو هم با خودتون ببرید
مهیارخندید وگفت:باشه…
منیره خانم بعد از گرفتن شماره به مهیار داد بعد از چند بوق فرزین افتخار جواب دادن را داد :جونم مهیار
-سلام..امروز می تونی بیای؟
-علیک سلام…کجا بیام؟
-خب قراری که با دختره گذاشتم دیگه؟
-وای مهیار یادم رفته بود …
– هنوزم که دیر نشده تازه ساعت ده
-نه اخه میدونی چیه؟
-کار داری؟
-خب اره یعنی …یه قرداد که باید امضا کنم
-خب فدای سرت هر وقت تونستی بهم خبر بده
-خودم بهش زنگ میزنم قرار و برای یه روز دیگه میذارم …اگه تا اون موقع دختره کولیت نکرده باشه
مهیارخندید وگفت:نه دختر خوبه …فقط برای عصر قرار بزار
-باشه …بازم شرمنده
-دشمنت شرمنده این حرفا هم دیگه نزن..خدا حافظ
-خدا حافظ
سایه گوشی را برداشت وگفت:چی شد نمی ریم؟
-نه..
منیره:ناهار چی درست کنم؟
سایه:مرغ با زرشک پلو
مهیار:سایه من از زرشک بدم میاد
منیره:اقا برای شما بدون زرشک درست می کنم
-خوبه ممنون..پس سالادم یادتون نره
-چشم
-داداش بریم کیفی که بابا برام خریده بهت نشون بدم
-فندق من چه زود بزرگ شد
منیره:بله سایه خانم بزرگ شدن امسال میرن اول…خانم شدن
سایه با گیجی گفت:مگه قبلا اقا بودم ؟
با حرف سایه دوی ان خندیدن…
******
فصل دوم
مریم از خانه بیرون امد با قدم های خانم وار وموقرکه برمی داشت به سر کوچه نزدیک میشد که با دیدن عماد که یه پایش به دیوار زده بود وبا پای دیگریش روی زمین به حرکت در می اورد وسیگاری که میان انگشتانش با ولع می کشید ایستاد، کمی ترسیده بود اما انقدر که دست و پایش بلرزد، بیشتر از ان اندام ورزیده و درشتش می ترسید که شنیده بود با دستانش گردن چند نفر را شکانده و کسی که پاروی دمبش بگذارد وروی خواسته اش نه بیاورد باید با این دنیا خدا حافظی کند… نفس عمیقی کشید وراهش ادامه داد فقط جلویش نگاه می کرد عماد سرش را بلند کرد که ببیند مریم امده یا نه که با دیدنش لبخندی زد سیگارش را روی زمین انداخت وبا جلوی دمپای انگشتیش خاموشش کرد دستی بر موهایش کشید تا مرتب تر شود مریم به نزدیکی او رسید لبخندی به رویش زد اما مریم نیم نگاهی هم نینداخت وبه راهش ادامه داد چند روزیست این رفتارها برای عماد عادی شده بدون اینکه کم بیاورد با قدم های بلند راه افتاد وگفت:مریم
مریم با اخم غلیضی که نشانه عصبانتیش بود گفت:مریم نه مریم خانم
عماد با ان دندان های لک دارش از دود سیگار لبخند مهربانی زد وگفت:چشم مریم خانم..اصلا شما تاج سرما من غلام سیاه شما هر چی شما بگید من همون و صدات می کنم..مریم خانم جواب من چی شد؟
مریم ایستاد با همان اخم گفت:بنظرت جواب یه ادم معتاد چیه ؟؟ها؟؟؟انتظار نداری که با این پیشنهاد سخاوتمندتون قند تو دلم اب بشه وروزی صد بار خدا رو شکر کنم پسری اومده خواستگاری من که شرمحله است وهمه به مواد فروشی ومشروب خوری وچاقو کشی ودزدی و دعوا وهزار کوفت وزهرمار دیگه می شناسنش ؟… یک بار گفتم نه و هیچ وقت نظرم عوض نمیشه پس بهتره دیگه سرراه من سبز نشید حالا هم اون هیلکه نسبتا خوشگلتون رو ببرید کنار
عماد نگاهی به کوچه انداخت کسی نبود لبخندی زد ویکی یکی انگشتانش را بالا اورد و از انگشت کوچیکش شروع کرد:
یک من معتاد نیستم …دویک بارم غلط دزدی نکردم اینا تهمت و خواهشا چیزی که شنیدی و برچسبشوبه من نزن…سوما چاقو کشی ودعوا باهات پایم چون از خودم دفاع میکنم…وحشی نیستم که هر کی تو کوچه و خیابون دیدم بهش چاقو بزنم چهارما اون هزار کوفت وزهرمار دیگه که گفتی منظورتو نفهمیدم اما اگه منظورت دختر بازیم اره اون می کردم قبلا…میدونی قبلا کیه؟قبل از اینکه عاشق تو بشم(یه قدم امد جلو مریم با ترس یه قدم رفت عقب)قبل از اینکه عاشق دختر مغرور وسرتق محلمون بشم.
خندید ویه قدم دیگه امد جلو ومتقابلا مریم رفت عقب انقدر که به دیوار چسبید ومثل جوجه ای که گربه دیده با ترس نگاهش می کرد عماد رو به رویش ایستاد:یادته پسرای محله چقدر سر به سرت میذاشتن ومن میزدمشون وبا دست وپای شکسته برمیگشتن خونه ؟وقتی بابام می فهمید با کمر بند می زدم؟
-خب که چی؟من که مجبورت نکرده بودم می خواستی نزنیشون
عماد خندید وگفت:خیلی بی احساسی مریم خانم من وقتی 9سالت بود عاشقت شدم …اون موقع من 18سالم بود وقتی دیدم پا نمیدی عشقتو از دلم کندم وانداختم دور توی قلبم دفنت کردم
-اقای محترم بنده دیرم شده برید کنار باید برم….حوصله شنیدن چرت و پرتای تورو هم ندارم
عماد جلوتر امد که نوک دمپاییش به کفش مریم خورد با چشمای عسلیش به چشمای کلاغی مریم چشم دوخت وگفت:یادته کی از این محل رفتم؟
-برام مهم نیست
عماد روی مریم خیمه زد و با لبخند به چشمای ترسیده مریم گفت: یک سال بعد از اینکه عشقتو کشتم رفتم ویه دنیای خرابه رو برای خودم درست کردم (پوزخندی زد)یه دنیای خرابه که فقط دخترای خراب رو راه می دادم…میدونی من چند وقت اومدم؟
-چشم به راهتون نبودم که بخوام سال وماه وهفته رو بشمارم
عماد خندید و گفت:یعنی عاشق این حاضرجوابیتم یه ذره خودتو مشتاق نشون بده که احساس سر خوردگی پیدا نکنم ….من 6ماهِ که اومدم دو ماه اول که تقریبا هر روز می دیدمت ولی نمی شناختمت یه روزوقتی رضا تورو بهم نشون داد وگفت این دختر غد ومیشناسی گفتم نه میدونی چی گفت؟
مریم ازترس قفسه سینش بالا و پایین می رفت که از دید عماد پنهان نماند با لبخند و انگشت اشاره اش عرق سردی که روی پیشانی مریم بود پاک کرد مریم سریع با خم سرش را کج کردو گفت:نکن ..
-گفت مریمِ همون که همیشه بخاطرش از بابات کتک می خوردی اون محلت نمیذاشت… وقتی دیدمت چه با غرور راه میری که کسی جرات نزدیک شدن هم بهت نداشت…اتش عشقت از زیر خروار ها خاکستر سر کشید وتمام وجودم وسوزوند
-من دوست ندارم…این قصه عاشقونتم برو برای یکی دیگه تعریف کن
عمادسرش را نزدیک تر برد که هرم نفسای گرمش صورت مریم را می سوزاند کنارگوشش گفت:تو مال منی اینو آویزون گوشت کن
مریم با احساس برق گرفتی به چشمان بسته عماد که لبش را می بوسید زل زد …سینه عماد را هل میداد ولی توانایی تکان دادن ان بدن سنگین را نداشت با اشکایی که می ریخت لبهای هر دویشان خیس شد و عماد متوجه گریه اش شد…چشم باز کرد چشمای ترسیده مریم مقابلش بود سرش راعقب کشید مریم همان طور که گریه می کرد گفت:خیلی کثافتی..اشغال وحشی
خواست برود که عماد بازوهایش گرفت وگفت:ببخش غلط کردم خب دوست دارم
-دوست داشتنت بخوره تو سرت اگه تکیه تکیمم کنی با تو ازدواج نمی کنم
-اخه مگه من دلم میاد روت دست بلند کنم که بخوام تیکه تیکت کنم؟
مریم دستانش را کشید ولی جدا نشد :ولم کن عشق اشغال تو رو نمی خوام
بازوهای مریم هنوز در دستانش بود عماد به صورتش نگاهی انداخت وگفت: میخوای منو بزنی؟ها..بیا بزن..(کشید طرف خودش و بازوهایش را رها کرد )بیا دیگه قول میدم تکون نخورم
مریم یه مشت محکم به سینه عماد زد وگفت:خیلی پستی
چقدر مشت مریم ضعیف بود که برای عماد حکم نوازش داشت و او دلش میخواست ساعت ها به ایستاد ومریم با مشت هایش اورا نوازش کند عماد با لبخندگفت:همه زورت همین بود جوجه رنگی؟..اگه میخوای دردم بگیره باید محکم بزنی تو شکمم
مریم خنده اش گرفته بود اما مریم بود وغرورش خودش را حفظ کرد وگفت:گوشت فاسد رو باید انداخت اشغال دونی نه اینکه کباب درست کرد
و سریع از انجا دور شد …او نظاره گررفتن عشق نوجوانیش بود مشتی به قلبش زد وزمزمه وار گفت:نمی تونم نابودت کنم مگر اینکه خودمم نابود بشم
خیلی سریع از تاکسی پیاده شد یک راست به سمت شرکت رفت دیر رسیده بود باید خودش را زودتر می رساند…قدم هایش را تندوعجولانه برمی داشت سریع وارد آسانسورشد دکمه 10را زد هنوز بالا نرفته نبود که آسانور به سمت پایین کشیده شد طبقه 2ایستاد…مریم با استرس به در نگاه می کرد با باز شدن در ودیدن رئیس شرکت آقای کامیار فرخی رنگ پریدگی واضطراب هم به آن چهره ماتم زده اضافه شد فرخی با دیدن آن قیافه معصوم شده مریم که همه او را خشک وجدی می دانستند و به او لقب مجسمه ی بی احساس داده بودند نگاهی انداخت ولبخندی زد وارد آسانسورشد دکمه10 را زد مریم سرش را پایین انداخت.