رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 4

0
(0)

#انگلیس_لندن

-یاس بلندشو،تا کی می‌خوایی بخوابی؟مگه نمیخوای بری سرکار؟
یاس در تخت خواب خود غلتی زد و بدون اینکه چشم‌هایش را باز کند گفت
-اووومممم…مامان خوابم میاد بذار بخوابم
-اگر شب‌ها تا دیر وقت بیرون نباشی،صبح میتونی زودتر بیدار بشی!
یاس با یادآوری دیشب و هم آغوشی و معاشقه با مایکل لبخندی روی لب‌هایش جا خوش کرد.امروز بعد از تمام شدن ساعت کاری قرار بود همدیگر را دوباره ببینند.با این فکر سریع بلند شد و به سمت حمام رفت.
مادرش که حرکت ناگهانی دخترش را دید گفت:
-چه عجب بلند شدی!
-مامی اول صبحی غر نزن پلیز.
ملیکا سری از روی تاسف تکان داد.
از اتاق یاس بیرون رفت و شاهو را کنار پنجره دید که رو به خیابان نشسته و بیرون را تماشا میکند.
ملیکا جلو رفت و دست روی شانه‌ی شاهو گذاشت
-به چی فکر میکنی؟
شاهو نگاهش را از بیرون گرفت و به همسرش دوخت
-به اینکه باید خیلی زودتر از این‌ها به ایران برمیگشتم.
ملیکا روی صندلی خالی کنار شاهو نشست
-چرا انقدر اصرار داری برگردی به ایران؟؟
-به نظرت تا کی باید توی این لونه موش زندگی کنیم؟تا کی باید با درآمد چندرغازی که تو و یاس کار میکنید زندگی بگذرونیم؟اموال پدریم اونجاست!نصف اون چیزی که دست اوناست مال منه!!!
-شاهو من حس خوبی به ایران رفتن ندارم.
-نگران نباش…
یاس لباس پوشیده و آرایش کرده از اتاق خارج شد.
-من رفتم
و همانطور که میخواست از در خارج شود گفت:
-شب دیر میام،بای.
شاهو آهی کشید،میدانست در این کشور نمیتواند تاثیری روی یاس بگذارد.
با اینکه میدانست یاس شب‌ها را کجا میگذراند اما کاری نمیتوانست انجام دهد.

#ایران_تهران
#پانیذ

با صدای زنگ گوشی دست از لاک زدن برداشت.
-هوم..
-هوم و کوفت،کجایی تو؟؟
پانیذ دستش را مقابلش گرفت و به ناخن‌هایش نگاه انداخت و در همان حال جواب دوستش را داد:
-خونه
-پس چرا برنمیداری؟
-دارم آماده میشم.
-کجا به سلامتی؟؟
-اولین شب پاییزه دیگه!همه میریم خونه عزیزجون.
-پس پسرخالتم هست!
صدایش را بلند کرد:
-هیوااااا
هیوا با صدایی توام به خنده گفت:
-چیه بابا….کر شدم!
-دستم که بهت میرسه.
-خوش بگذره.
و اجازه نداد پانیذ جوابش را بدهد و گوشی را قطع کرد.
با صدای مادرش سریع کوله‌اش را برداشت.از اتاق بیرون زد.
صدای مادرش را شنید
-زود باشید،دیر شد.
همه سوار ماشین شدند.خانه‌ی مادربزرگش چند کوچه فاصله داشت.
ماشین را در کوچه بن‌بست مادربزرگ پارک کردند.
پانیذ اولین نفری بود که سریع و سرخوش از متشین بیرون پرید.صدای داد مادرش بلند شد:
-پانیذ آرومتر،چته دختر؟
پانیذ بی توجه به صدای مادر دست روی زنگ گذاشت.صدای بچه ها از حیاط به گوش میرسید.
آنا سمت در دوید و صدایش از پشت در هم شنیده شد که گفت:
-آتیش پاره اومد.
همین که آنا در را باز کرد پانیذ پرید و آنا را در آغوش کشید.
آنا:چرا انقدر دیر کردین؟؟
-پیمان خان دیر اومدن!
خاله‌ها و دایی‌ها همه خانه‌ی عزیز جمع بودند.پانیذ با تک تک روبوسی کرد.
جوان‌تر‌ها در حیاط روی تخت نشسته بودند.میلاد با دیدن پانیذ خیره‌اش شد.
عجیب عاشق دخترخاله‌ی دوست داشتنی‌اش بود.بارها از عشقش به پانیذ گفته بود اما پانیذ هیچوقت جدی نگرفته بود.
پسرها بلند شدند تا بساط کباب را به پا کنند.
عزیز دخترها را مجبور کرد تا وسایل سفره را آماده کنند.

#ایران_تهران
#پانیذ

دخترها سفره را کامل چیدند.آمدن پاییز بود و ترشی‌های عزیز.همگی معتقد بودند ترشی‌های عزیز را هیچ‌ کجا نمیشود پیدا کرد.
فتانه دیس برنج زعفرانی را وسط سفره گذاشت.پسرها هم با کباب وارد سالن شدند.همگی دور سفره جمع شدند.شام با بگو بخند صرف شد.
بعد از تمام شدن شام عزیز دستور داد پسرها سفره را جمع کنند و دخترها به آشپزخانه بروند برای شست و شوی ظرف‌ها.بزرگتر‌ها به گوشه‌ای از سالن رفتند و مشغول گفت و گو شدند.
دخترها به آشپزخانه رفتند‌.
پانیذ پای سینک ظرفشویی ایستاد:
-من کف میزنم آنا تو بیا آب بکش.مریم و هستی شما هم آشپزخونه رو جمع و جور کنید.
دخترها قبول کردند و هرکس مشغول به مسئولیتش شد.
آنا همانطور که مشغول ظرف‌ها بود از پانیذ پرسید:
-از این هفته دانشگاهت شروع میشه؟؟
پانیذ سری تکان داد
-آره،امسال بتونم خوب پاس کنم به امید خدا تمومه دیگه.
-بعد تموم شدن درس میخوای چکار کنی؟
همراه با لبخندی جواب داد:
-بابا اجازه داده کار کنم.تصمیم دارم اگر بشه با یه گروه موسیقی شروع به کار کنم.راستی تو چکار کردی؟؟دایی هنوز راضی نشده؟
-نه،بابا پاشو کرده توی یه کفش که این خانواده به درد ما نمیخوره!
-مشکل دایی چیه خب؟
-پولشون!!
با تعجب گفت:چی؟؟؟
-میگه اونا در برابر ما خیلی پول‌دارن،نمی‌خواد بابت این موضوع در آینده برام مشکلی پیش بیاد!
-منطق دایی ایمانم به عزیز رفته ها.
هر دو ریز خندیدند.
-شما دو تا چرا به جای پچ پچ کار نمیکنید؟؟؟
با صدای عزیز هر دو به عقب برگشتند.
-عزیزجون شما چرا آشپزخونه ای؟؟
-اومدم ببینم کار میکنید یا سرتون توی گوشیه؟
پانیذ با خنده گفت:وا عزیزجون…
-والا شما جوونا که کار کردن بلد نیستید!!
با این حرف عزیز هر چهار دختر با هم گفتند:عزیزجوووون….

#ایران_تهران
#اسپاکو

با ورود به مقبره خانوادگی،پدر به سمت آشو آمد.همه مشکی پوش بودند.
-حالشون چطوره؟
آشو رو به پدر گفت:
-هنوز چیزی مشخص نیست،اما دکترشون امیدواری داده.
-به مادرت هنوز چیزی نگفتم.
آشو سری به نشانه‌ی مثبت تکان داد.
از دست دادن مرد بزرگ خانواده که تمام این سال‌ها کنارشان بود،سخت بود.هیچکس باورش نمیشد همه‌چیز به یکباره بهم بریزد.
بالاخره مراسم تدفین تمام شد.
مهمان‌ها برای پذیرایی به مسجد محل راهی شدند.
دل در دل هاویر نبود تا هر چه زودتر برگردد بیمارستان،حتی دیدن اسپاکو از پشت شیشه هم برایش آرامش بخش بود.
تعدادی از فامیل‌های نزدیک‌شان همراهشان راهی خانه شدند.
مادر به سمت هاویر آمد:
-اسپاکو کجاست؟حالش خوبه؟
هاویر نمیدانست جواب مادرش را چه بدهد؟
-هاویر به من نگاه کن!چیزی شده؟هر وقت میخوای چیزی رو پنهون کنی اینطور نگاهت رو میگیری.
هاویر میدانست به مادرش نمیتواند دروغ بگوید.
-اسپاکو…
مکثی کرد.
مادرش حالا که نگران شده بود گفت:
-اسپاکو چی؟جون به لبم کردی دختر.
-اسپاکو و ویهان تصادف کردن مامان!
مادرش با دست به سر خود زد:
-یاخدا…چی داری میگی؟الان کجان؟حالشون چطوره؟
-بیمارستانن….
-کدوم بیمارستان؟
-نشد بیاریمشون تهران.باید حالشون یکم به ثبات میرسید بعد منتقل میکردن بیمارستان تهران.
حال بد همه با شنیدن خبر تصادف ویهان و اسپاکو بدتر شده بود.
غم از دست دادن آقابزرگ یک طرف و نگرانی برای سلامتی اسپاکو و ویهان یک طرف،آشوب به دل میکرد.

#ایران_تهران
#ویدیا

ویدیا نگاهی توی آیینه به چهره‌ای که حالا گرد پیری رویش نشسته بود،انداخت.بعد از آن همه سختی که در زندگی متحمل شده بود،حس میکرد حالا لیاقت این خوشبختی را دارد.
با داشتن بن‌سان و علیرام احساس میکرد چیزی در زندگی‌اش کم ندارد.
ساشا پشت سر ویدیا قرار گرفت.ویدیا با دیدن همسرش در آیینه به سمت ساشا چرخید.فاصله‌ی بین‌شان به اندازه کف دست بود.سرش را بالا آورد و نگاهش به دو گوی سبز رنگ افتاد.کنار چشمانش خط افتاده بود و گرد سپید پیری موهای شقیقه‌اش را پوشانده بود.
دست ساشا بالا آمد و روی گونه‌ی ویدیا نشست.ویدیا سرش را کمی خم کرد و گونه‌اش را بیشتر به دست شوهرش تکیه داد.گرمی دستانش یادآور تمام این سالها بود.هنوز هم گرمی تن این مرد ضربان قلبش را بالا می‌برد.
دست ساشا نرم پایین آمد و زیر لب‌های ویدیا نشست.نگاهش پایین آمد و خیره‌ی لب‌های ویدیا شد.ویدیا لبخندی زد و از زیر دست ساشا بیرون آمد اما مچ دستش اسیر دست ساشا شد.
سر ساشا از پشت روی شانه‌ی ویدیا قرار گرفت.هرم نفس‌های داغش به گردن ویدیا میخورد.دست‌های ساشا جلو آمد و روی شکم ویدیا گره خورد.در همان حال زیر گوش ویدیا زمزمه کرد:
-خوب میدونی نمیتونی از دستم فرار کنی اما بازم چموشی!
ویدیا ریز خندید که باعث شد دل ساشا برای دلبری‌های همسرش ضعف برود.
لاله‌ی گوش ویدیا را نرم بوسید و گفت:
-چقدر خوشبختم که تو وارد زندگیم شدی.
ویدیا در آغوش همسرش چرخید و دستانش را دور گردن ساشا حلقه کرد.
نرم و آرام بوسه‌ای گوشه‌ی لب ساشا زد.

#ایران_تهران
#پانیذ

پانیذ از پنجره نگاهی به افتادن اولین برگ پاییزی کرد.امروز اولین روز ورود به آخرین سالی بود که به دانشکده‌ی هنر میرفت.
لباس پوشیده و آماده از خانه بیرون زد.
اوایل پاییز بود و هنوز هوا آنچنان سرد نبود.
با ورود به دانشگاه هیوا دستی برایش تکان داد.بعد از سلام و احوال‌پرسی با هم وارد کلاس شدند.
تک و توک بچه‌های سال قبل حضور داشتند.
بعد از تمام شدن کلاس‌شان از دانشگاه بیرون آمدند.
هیوا نگاهی به پانیذ انداخت:
-میترا پنجشنبه میتینگ گرفته،میای؟؟
پانیذ شانه‌ای بالا انداخت
-نمیدونم،باید ببینم مامان اجازه میده یا نه؟
-زود برمیگردیم
-حالا کو تا پنجشنبه!
-گفتم تا آماده باشی.
پانیذ سری تکان داد.بعد از خداحافظی از هیوا به سمت خانه به راه افتاد.
خسته وارد خانه شد.
-وای مامان،بیا که دخترت هلاک شد.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد.
-مگه رفتی کوه بکنی که خسته‌ای؟دو تا کتاب خوندی یا نخوندی،هلاک شدی؟؟
پانیذ پشت چشمی برای مادر نازک کرد
-همش یدونه دختر داری شیما جون،فقط یدونه!
-والا تو اندازه صدتا دختری برا من نه یکی!برو دست و صورتت رو بشور بیا.
چشم‌های پانیذ برقی زد:
-ناهار چی داریم؟
-کباب تابه‌ای.
-سفره رو بنداز که اومدم.
-نه عزیزم،شما خودت میای زحمتشو میکشی.
پانیذ سعی کرد خودش را لوس کند
-ماماااان
-یامان،زودباش.
پانیذ غرغر کنان وارد سرویس بهداشتی شد.مادر لبخندی روی لب‌هایش نشست.

#انگلیس_لندن
#یاس

هوا رو به تاریک شدن میرفت که یاس به سمت ماشین مدل بالای مایکل به راه افتاد.
مایکل با دیدن یاس لبخندی زد‌.خم شد و پشت دست یاس را بوسید.نسبت به تمام دخترانی که تا به حال با آنان بود،یاس جذابیت عجیبی داشت.
مایکل در جلو اتومبیلش را باز کرد و یاس روی صندلی جلو نشست.مایکل هم ماشین را دور زد و پشت فرمان قرار گرفت.بیتاب به سمت یاس چرخید.
یاس با ناز و لوندی خودش را عقب کشید.مایکل خم شد و بوسه‌ای زیر چانه‌ی یاس زد و اتومبیل را روشن کرد.
-نمیدونم چطور میشه که وقتی با تو هستم اختیار خودم رو ندارم،دلم میخواد فقط بغلت کنم تا بلکه سیر بشم.وقتی نیستی بیشتر تشنه بودنت میشم!
یاس خوشحال از اینکه توانسته بود مایکل را مجذوب خود کند،لبخند فریبنده‌اش را عمیق‌تر کرد و دستش را آرام به میان پاهای مایکل سر داد.
با این کارِ یاس حس هیجان و شهوت به یکباره به قلب مایکل هجوم آورد.این دختر خوب بلد بود تا دیوانه‌اش کند.با صدای پرهیجان و مرتعشی لب زد:
-کجا بریم؟
یاس لبانش را جلو داد و با لوسی خاصی گفت:
-من دلم خرید میخواد،یه پاساژ گردی حسابی و مفصل.
مایکل که کاملا مسخ یاس و حرکاتش شده بود ماشین را به سمت پاساژ بزرگ و معروفی هدایت کرد.بعد از توقف اتومبیل هر دو پیاده شدند.نگهبان سوئیچ را از مایکل گرفت.
یاس با دیدن بزرگی پاساژ چشم‌هایش برقی زد.قصد داشت امشب تا جایی که میتوانست مایکل را تیغ میزد و لباس‌های پاییز و زمستانش را می‌خرید.
مایکل دستش را دور کمر یاس حلقه کرد و زیر گوش یاس پرسید:
-انتخاب لباس خوابت با من؟؟؟؟
یاس به نشانه موافقت سری تکان داد.

#انگلیس_لندن
#یاس
بعد از کلی خرید نگاه مایکل به فروشگاه بزرگ لباس زیر افتاد.مچ دست یاس را گرفت.با نگاهش به فروشگاه اشاره کرد.
-خریدهای تو تموم شد،حالا نوبت منه که انتخاب کنم.
و چشمک شیطانی به یاس زد.
با هم وارد فروشگاه شدند.هر دو روی مبل‌های سالن بزرگ فروشگاه نشستند.دختری لاغر اندام با قدی بلند به سمتشان آمد.دختر خم شد و ژورنال را روی میز مقابلشان قرار داد.
-خوش اومدید آقای جانسون.
یاس ابرویی بالا داد و رو به مایکل گفت:
-مثل اینکه اینجا زیاد میای!
مایکل قهقه‌ای زد و بی پروا جلوی فروشنده بوسه‌ی عمیقی به لب‌های یاس زد.
-حسود کوچولوی من.آره…اما از این به بعد فقط میخوام با تو بیام عروسک!حالام بهتره هر چه زودتر انتخاب کنیم.
مایکل هر لباس زیبایی میدید بدون توجه به قیمت لباس، آن را میخرید.
بعد از اتمام خرید، با دست‌های پر از پاساژ بیرون آمدند.
بعد از سوار شدن در اتومبیل مایکل رو به یاس گفت:
-امشب رو که خونه‌ی منی؟!!!
یاس با ناز لب برچید:
-امشب خیلی خستم.
-ولی من از عطش لمس اون بدن وسوسه انگیزت تا فردا زنده نمی‌مونم!
یاس با لوندی خاص خود کف دست خود را روی سینه ستبر و پهن مایکل کشید:
-من که قرار نیست فرار کنم.مال خوده خودتم.
مایکل با اینکه راضی نبود اما بی‌میل یاس را به خانه رساند.
یاس پاکت‌های خرید را برداشت و بوسه‌ای برای مایکل فرستاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا