رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 34

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام دلش می خواست پانیذ به ماشین خودش بیاد. اصلاً وجود این دختر آرامش بود.

پانیذ نگاهی به ماشین علیرام انداخت. آهو روی صندلی عقب نشسته بود. علیرام به مانی توضیح داد تا از کدوم سمت بیاد و به سمت ماشین خودش رفت.

قبل رسیدن به ماشین گوشیش رو درآورد و پیامی سند کرد. گوشی پانیذ لرزید و پیام رسیده را باز کرد.

“با اون کلاه قرمزت الان شبیهه توت فرنگی ای شدی که رسیده و لپ هات از سردی هوا گلگون شده”

لبخند پانیذ عمیق تر شد.

“ولی تو که هنوز چوب شوری!”

“بذار برسیم، یه چوب شوری نشونت بدم”

پانیذ لب گزید و از شیشه به علیرامی که ماشین رو روشن کرد نگاهی انداخت.

بالاخره رسیدند و ماشین ها رو پارک کردند و به سمت پیست اسکی رفتند. وارد قهوه خونه ی دنج نزدیک پیست شدند.

بن سان: همه با املت موافقن؟

همگی موافقتشون رو اعلام کردند. وسط تخت چوبی سفره ای پهن کردند و مخلفات چیده شد.

بیرون برف نم نم می بارید. تا چشم کار می کرد همه جا سفیدپوش بود.

صبحانه میان شوخی های بن سان و مانی صرف شدپانیذ زودتر از همه بلند شد و از کافه بیرون اومد.

با دیدن برف ها دست هاش و باز کرد. قرمزی لباسش با سفیدی برف تضاد زیبائی ایجاد کرده بود.

علیرام بعد از پرداخت صورتحساب به دنبال پانیذ از کافه بیرون آمد.

با دیدن پانیذ که وسط برف ها ایستاده بود لحظه ای دلش خواست به سمتش بره و اون جثه ی ریز اما پر از آرامش رو به آغوش بکشه.

این روزها احساساتی که نسبت به پانیذ داشت رو درک نمی کرد. پانیذ به عقب برگشت و با دیدن علیرام که تو فکر بود، از فکری که به سرش زد لبخند خبیثی روی لبهاش جا خوش کرد.

خم شد و گلوله برف بزرگی درست کرد و به سمت علیرام پرتاب کرد. گلوله ی برف به شانه ی علیرام خورد.

-حالا دیگه من و میزنی؟ نمی ترسی بیام و شکل آدم برفی درستت کنم؟

پانیذ با شیطنت ابرویی بالا داد.

-نمی تونی؛ الکی کری نخون!

علیرام به سمتش رفت. وسط راه گلوله ی برفی درست کرد. پانیذ با دیدن علیرام و اون حجم از برف توی دست هاش با خنده به سمت جلو شروع به دویدن کرد.

-چیه؟ خانوم دو دقیقه پیش که خوب نطقش باز شده بود!

پانیذ همینطور که وسط برف ها می دوید صدا بلند کرد.

-کی؟ من؟!! …. چرا حرف میذاری تو دهنم؟ ….

پانیذ درحال دویدن روی برف ها بود. علیرام دست دراز کرد تا پالتوی پانیذ رو بگیره.

همون لحظه پانیذ به عقب برگشت. نتونست تعادلش رو حفظ کنه. قدمی به عقب برداشت اما زیر پاش خالی شد.

دست جلو آورد و اورکت علیرام رو چنگ زد اما هر دو همزمان تعادلشون رو از دست دادن.

دست علیرام دور کمر باریک و ظریف پانیذ حلقه شد و مثل پر کاهی او رو به سمت خودش کشید اما هر دو روی برف ها پرت شدند.

کمر علیرام روی برفهای نرم خورد و پانیذ میان بازوان محکم و تنومند علیرام افتاد. هر دو نفس نفس می زدند.

کلاه از سر پانیذ افتاد و باد موهای مشکی و لختش رو به بازی گرفت. عطر موهاش در مشام علیرام پیچید.

یک دستش هنوز دور کمر پانیذ بود. صورتهاشون فاصله ی کمی از هم داشت. علیرام دست جلو برد و موی ریخته روی صورت پانیذ و پشت گوشش زد.

ناخواسته وسوسه ای باعث شد آرام و نوازش وار پشت لاله ی گوش پانیذ رو دست بکشه.

ظرف آبی انگار تو وجود پانیذ شکست و هراسان از روی علیرام بلند شد.

علیرام نفسش رو سنگین بیرون داد و از روی برف ها بلند شد.

علیرام: حالت خوبه؟

پانیذ کلاهش رو روی سرش گذاشت.

#ایران_تهران
#پانیذ

-تو چیزیت شد؟

-یادت رفته خاله ریزه ای؟

پانیذ اخم کرد.

-نخیرم!

علیرام لبخند به لب فاصله ی بینشون رو پر کرد و با هر دو دست کلاه پانیذ رو کامل توی صورتش کشید و سرش و کمی جلو برد.

-اما همون حرف خودته، زیادی خوش بغلی!

واز کنار پانیذ رد شد. پانیذ کلاهش رو بالا داد و مات و متعجب به علیرامی که داشت به سمت بچه ها می رفت نگاه دوخت.

احساس کرد گونه هاش کمی بیشتر از همیشه تب دارن. بن سان صدا بلند کرد.

-پانیذ بیا می خوایم تله کابین سوار شیم.

پانیذ به سمتشون رفت. سر اینکه اول چی سوار بشن دعوا بود اما علیرام موفق شد و قرار شد اول پیست اسکی بروند که نزدیک تر بود.

همه لباس های مخصوص پوشیدن. آنا و پانیذ نگاهی بهشون انداختند. مانی به سمت آنا اومد.

-چرا نمیاین؟

آنا: ما بلد نیستیم.

مانی دست آنا رو کشید.

-بیا خودم بهت یاد میدم.

آنا به دنبال مانی کشیده شد و همه به سمت پیست رفتند. پانیذ بلاتکلیف مونده بود. علیرام به سمتش اومد.

-بیا بریم اونور خلوته بهت یاد بدم.

چشم های مشکی پانیذ برقی زد. علیرام با سرانگشت روی دماغ پانیذ زد.

-اونطوری مثل خرگوش نگاه نکن؛ همینجا یه لقمه ی چپت می کنما!

پانیذ با خنده به بازوی علیرام کوبید و با هم به سمتی که خلوت تر بود رفتند.

 

پانیذ نگاهش به تیپ جذاب اسکی علیرام افتاد. کلاه، عینک اسکی، لباس ست و چوب اسکی پر ابهتش کرده بود. علیرام به سمت پانیذ اومد.

-اول از همه لباس تو اسکی خیلی مهمه.

-برای همین خودت این لباس های دخترکش رو پوشیدی؟

علیرام یکی از ابروهای پهن و مشکیش رو بالا انداخت.

-یعنی الان همه ی دخترها دارن به من نگاه می کنن؟!

-نچ، فکر نکنم کسی از چوب شور خوشش بیاد!

خودش هم می دانست لاف اومده و علیرام از آن دست مردهایی هست که در نگاه اول مجذوبش میشی.

علیرام چوب ها رو با ضرب روی برف ها فرو کرد.

-خیلی خوبه که یه چوب شورم چون اصلاً حوصله ی دخترها رو ندارم.

-پس تو هم مثل من از عشق و عاشقی خوشت نمیاد؟

لبخند تلخی روی لبهای علیرام جا خوش کرد. یک زمانی عاشق بود …

پانیذ متوجه شد علیرام دوست نداره راجع به این موضوع صحبت کنه.

-خب آقای استاد، از کجا شروع کنیم؟

علیرام همه چی رو با دقت به پانیذ توضیح داد.

علیرام: خب، شروع کن.

کارهایی که علیرام گفته بود رو انجام داد اما با اولین حرکت روی برف ها ولو شد.

علیرام نگران به سمتش رفت. تمام سر و صورتش پر از برف شده بود.

علیرام خم شد و با آرامش برف ها رو از روی صورت پانیذ کنار زد.

عینکش رو بالا داد.

-حالت خوبه؟

-خوبم ولی دلم می خواد یاد بگیرم.

-فعلاً پاشو.

کمک کرد تا پانیذ از روی برف ها بلند شود.

-نگاه کن من چطوری روی برف حرکت می کنم.

پانیذ سری تکان داد. علیرام ماهرانه روی برف ها شروع به حرکت کرد. تا پایین رفت و دوباره برگشت.

پانیذ با شوق دست زد.

-عالی بود.

علیرام نفس زنان کنار پانیذ ایستاد.

-نظرت چیه بریم اسنوموبیل روی برف؟

-پس من کی اسکی یاد بگیرم؟

علیرام با سرانگشت روی بینی پانیذ زد.

-نگران نباش، من خودم بهت یاد میدم.

پانیذ انگشت کوچیکش رو بالا آورد.

-قول؟

علیرام هم انگشت کوچیکش رو دور انگشت پانیذ حلقه کرد.

-علیرام و قولش.

پانیذ: پس بزن قدش.

با هم به سمت اسنوموبیل رفتند. علیرام یکی از اسنوموبیل ها رو گرفت.

-چون خیلی ریزه میزه ای باید محکم منو بگیری تا نیوفتی.

-صد بار گفتم من …

علیرام خندید و روی اسنوموبیل نشست. پانیذ هم پشت علیرام نشست.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا