رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 3

0
(0)

 

#ایران_تهران
#ویدیا

ماشین وارد باغ بزرگ و مجلل آقای نهاوندی شد. خدمتکار سریع در عقب رو باز کرد.
علی رام و بن سان نگاهی به عمارت جلوی روشونانداختن.
-پسرها …
هر دو با صدای پدر از عمارت چشم برداشتن.
-حواستون باشه امشب یک مهمونی ساده نیست. قراره شراکت بزرگی با داریوش انجام بدیم که به نفع هر دو خانواده است.
بن سان: بهتر نبود همون شرکت رو داشته باشیم؟
-تمام کارها به دوش برادرته، نگران نباش!
با ورود به سالن، آقای نهاوندی به همسر و دخترش اشاره ای کرد و با هم برای استقبال از خانواده ی زرین به سمت در اومدن.
بن سان سقلمه ای به علی رام زد و طوری که فقط علی رام بشنوه گفت:
-مبارک باشه داداش!
-چی؟
بن سان با ابرو به دختر خانواده ی نهاوندی اشاره کرد.
-برعکس، فکر می کنم از تو بیشتر خوشش بیاد.
بن سان ابروئی بالا داد.
-نچ، دخترها عاشق پسرهای مغرور و وحشین! توام که سرکردشونی!
با اومدن خانواده ی نهاوندی علی رام نتونست جواب بن سان رو بده.
-به به، چشم ما رو روشن کردی ساشا جان … خیلی خوش اومدی.
هر دو یکدیگر رو به آغوش کشیدن. خانوم نهاوندی و ویدیا گرم در حال صحبت بودن.
داریوش رو کرد به پسرها و گفت:
-ماشاالله به دو آقا پسر؛ آخرین باری که دیده بودمتون هر دو پسر بچه ی کوچیکی بودین. معرفی می کنم، ماریا تنها دخترم و دست راست پدرش تو شرکت.

#ایران_تهران
#اسپاکو

نگاهش و از پشت شیشه به چهره ی معصوم اسپاکو دوخت.
بغض راه گلوش رو بست. چرا تمام اتفاقات باید سر این دختر می اومد؟
دست آشو روی شونه اش نشست.
سر برگردوند.
-امضا زدی؟
آشو چشم بر هم گذاشت.
-آره، الان هر دو رو میبرن اتاق عمل. بودن اون بچه توی شکم اسپاکو برای سلامتی خودش خطر داره.
-الان فقط میخوام اسپاکو و ویهان بهوش بیان
-توکل به خدا، خودش باید کمک کنه.
ویهان رو بیهوش روی برانکارد از ته سالن آوردن. آشو با دیدن ویهان قلبش فشرده شد.
میدونست از اولین باری که اسپاکو رو دیده تا به امروز چقدر عاشقش بوده.
از خدا خواست تا هر دو سالم و سلامت از اتاق عمل بیرون بیان. روی صندلی های انتظار کنار هاویر نشست.
-به نظرت به بقیه زنگ بزنیم؟
آشو کلافه دست در هم تنید.
-اوضاع خونه بهتر از اینجا نیست. مرگ ناگهانی آقا بزرگ، وضعیت الان اسپاکو و ویهان … کاش به این مسافرت نیومده بودیم.
ساعت ها هر دو بی خبر پشت در اتاق عمل نشستن بدون اینکه بدونن اسپاکو و ویهان هر دو با مرگ در جدال هستن.
بالاخره در اتاق عمل باز شد. دکتر خسته بیرون اومد. آشو با دلشوره به سمت دکتر رفت.
-آقای دکتر حال برادرم و خانومش؟
دکتر نگاه خسته اش رو بالا آورد.
-عمل برادرتون موفقیت آمیز بوده. بعد از ریکاوری میبرنش آی سی یو تا بهوش بیان اما متأسفانه در مورد حال خانمش بخاطر خونریزی که دارن هیچ چیزی نمیتونم بگم!

#ایران_تهران
#پانیذ

هر دو خوشحال از در دانشگاه هنر بیرون اومدن.
-میدونی ترم آخر و پاس کنم ، میرم برای تست یه گروه موسیقی
هیواشونه ای بالاداد
-اما من دوست دارم شوهر کنم…
پانیذ همینطورکه درگیر طره ی از موی گیر کرده لای
گوشواری بلندش بود
– ای کلک نکنه عاشق شدی؟
با این حرف پانیذ قلب هیوا تند تپیدن گرفت
و با هول گفت :
-نه باباااا عشق کیلویی چندبود!
پانیذ سرتکان داد
– اوهوم عشق…
من اصلا به عاشقی اعتقاد ندارم، دست وپاتو میبنده همش درحال گریه زاری….
بریم فلافل بخوریم؟!
-بریم
با هم سمت فلافلی کوچیکی که نزدیک دانشگاه بود و اکثر مواقع اونجا میرفتن …
دو تا بندری سفارش دادن
همینطورکه با ولع ساندویچشو گاز میزد
گفت : از خدا می خوام یکی از موزیسین های بن سان زرین بشم…
-اوهوع توگلوت گیرنکنه؟!
ابرو بالا داد:
-نچ ؛ حواسم هست
هیوا نگاهی به چهره ساده وبدون آرایش پانیذ انداخت
-میگم پانیذ تو تا حالا میکاپ کامل کردی ؟
-چی چی کامل؟!!!!
هیوا غش غش خندید
-لعنتی توفقط بلدی این رنگای زرد و قرمزو ست کنی از آرایش هیچی حالیت نیست…
همینطورکه بلندمیشدن:
– چهر ه ام مگه چشه؟ من فقط عاشق یه چیزم اونم فقط سازمه
-بلههه بله
هوا داشت تاریک می شد از هم دل کندند و پانیذ به سمت خونه راه افتاد…

 

#ایران_تهران
#ویدیا

ماریا نگاه خریدارانه ای به بن سان و علی رام انداخت
_ خوشحالم از اینکه از نزدیک می بینمتون ، پدر همیشه از شما تعریف میکنه
بن سان دست جلو برد ،
_ خوشحالم از اشناییتون
ماریا با گرمی دست بن سان و فشرد
علی رام کمی سر خم کرد
_ بنده هم خوشحال شدم از دیدنتون بانو .
ماریا که نمیدونست جواب این متانت و سنگینی رو چی بده ، به لبخندی بسنده کرد
همه به سمت مهمونا حرکت کردن…
نگاه دختران جوان به بن سان و علی رام بود
هر دو مدتی کنار بزرگ تر ها نشستن
آقای نهاوندی و زرین هر دو هیجان کار جدید رو داشتن
نهاوندی _ البته ما فقط نظاره گر هستیم ، گوی و میدون دست جوون هاست تا ببینیم چیکار میکنن
علی رام_ امیدوارم قابل این اعتماد شما و پدر باشیم
نهاوندی با تحسین نگاهی به علی رام انداخت و گفت : حتما هستید پسرم .
بهتره برید پیش جوون ها و از امشب لذت ببرید
زرین _ برید ، برای چی پیش ما پیرمرد ها نشستین ؟
بن سان و علی رام بلند شدن و ازشون فاصله گرفتن
با نزدیک شدن به جوون ها ، دخترا سمت بن سان اومدن و با خوشحالی و هیجان از این که خواننده محبوبشون رو از نزدیک میبینن مشغول بگو بخند شدن
علی رام سمت پنجره بزرگ سالن رفت و سیگاری از جیبش بیرون آورد
همین که خواست فندک رو روشن کنه ، دست ظریف زنونه ای فندک زیر سیگارش گرفت
سر که برگردوند نگاهش با نگاه عسلی ماریا تلاقی کرد ، دختر لبخندی زد و با لوندی سیگاری گوشه لبش گذاشت ، ابروهای علی رام از این همه راحتی کمی تو هم رفت
هیچ وقت سیگار کشیدن یک زن رو دوست نداشت

#ایران_تهران
#ویدیا

ماریا پکی به سیگارش زد،دود سیگار را با مهارت و لوندی خاصی بیرون داد؛از پشت حصار دود سیگار چهره‌ی وسوسه برانگیزی داشت.
علیرام نگاه از چهره‌ی ماریا گرفت.
-همیشه انقدر گوشه گیری؟؟برخلاف برادرت!!!
علیرام همانطور که نگاهش را به باغ دوخته بود لب زد:
هر آدمی خصلت‌های خاص خودش رو داره.
-آره…اما شما دوقلو هستید.
علیرام کامل به سمت ماریا برگشت:
-چون چهره‌هامون شبیه به هم هست قرار نیست اخلاقیاتمون هم شبیه هم باشه!!
ماریا لبخند یک طرفه‌ای به لب آورد
-من عاشق آدم‌هایی با اخلاقیات خاص و مبهمم….
علیرام قدمی به ماریا نزدیک شد
-اما من اصلا از آدم‌هایی که بخوان زندگی آروم و شخصیم رو متزلزل کنن خوشم نمیاد…..البته حمل بر بی احترامی ندونید حرفم رو چون قراره مدت طولانی رو با هم همکاری کنیم گفتم در جریان بعضی از اخلاقیاتم باشید.
بلافاصله بعد از اتمام کلامش روی پاشنه پا چرخید و به سمت بزرگتر‌ها به راه افتاد.
ماریا مبهوت از این اندازه رک بودن علیرام،نگاهش را به قامت بلند و قدم‌های استوار مرد دوخت!!ثانیه‌ای بعد نگاهش را چرخاند و به بن‌سان که هنوز در حال بگو و بخند بود خیره شد.
دو چهره‌ی شبیه بهم اما اخلاقیات کاملا متفاوت!
علیرام روی مبل تک نفره‌ای کنار پدرش جای گرفت.
ویدیا لبخندی به علیرام زد و مشغول صحبت با خانم نهاوندی شد.

#ایران_تهران
#اسپاکو

آشو با قدی خمیده و پاهایی که دیگر توان نگهداری وزنش را نداشت به دیوار سفید سالن بیمارستان تکیه داد.
اما هاویر شوکه بود،دست روی لب‌های خشکش گذاشت و نگاه بغض آلودش را به آشو دوخت
-دکتر چی میگه آشو؟؟؟اسپاکوی من داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه و ما هیچ‌کاری از دستمون برنمیاد؟خدایا خودت به دادش برس!!!!
صدای زنگ تلفن همراه آشو بلند شد.
با دیدن شماره‌ی پدرش انگار ناقوس مرگ به صدا در آمده بود،نمیدانست چه بگوید؟اصلا چگونه بگوید که زنده بودن اسپاکو و ویهان هنوز کاملا مشخص نیست!چگونه صحبت‌های دکتر را به بقیه منتقل کند؟
اما باید جواب میداد.
سعی کرد صدایش را کمی صاف کند،دکمه اتصال تماس را زد و با صدای تحلیل رفته لب زد :
-سلام
-تو کجایی آشو؟چرا گوشی ویهان و اسپاکو خاموشه؟الان شماها باید اینجا باشید.
-بابا….
پدرش با شنیدن صدای لرزان آشو دلش آشوب شد
-چیزی شده آشو؟حالتون خوبه؟
آشو لب گزید و سعی کرد بغضش نشکند
-ویهان
-ویهان چی؟؟جون به لب شدم بچه حرف بزن خب
-ویهان تصادف کرده
صدای پدرش مملو از نگرانی شد
-یا خدا…الان حالشون چطوره؟؟؟؟کجان؟؟
-هنوز هیچی معلوم نیست بابا
گوشی از دست مرد افتاد،اتاق دور سرش چرخید.
هاویر با چهره‌ای آشفته به آشو چشم دوخت،آشو با تاسف سری تکان داد.
هر دو روی صندلی انتظار نشستند.
ثانیه‌ها به کندی میگذشت،برایشان هر دقیقه به اندازه‌ی سال‌ها کش میامد و به سختی میگذشت.
بالاخره در اتاق عمل باز شد.
هر دو هراسان بلند شدند…

#ایران_تهران
#اسپاکو

نگاهشان به چهره خسته دکتر بود، آشوبی ته قلب هر دو به پا بود،دکتر نگاهی به چهره هر دو انداخت
-فعلا خطر رفع شده،اما متاسفانه بچه رو از دست دادن.
هرچند خبر شنیدن مرگ بچه‌ای که هنوز ندیده بودند،اما همه در دل دوستش داشتند سخت بود،اما جان اسپاکو و سلامتیش از هر چیزی برایشان مهمتر بود.
با رفتن دکتر لبخندی پر از بغض روی لبهایشان نشست.
آشو با پدرش تماس گرفت و آن‌ها را از حال اسپاکو و ویهان مطلع کرد.
برای انتقال ویهان و اسپاکو به تهران هنوز زود بود و باید کمی دیگر صبر میکردند تا بهوش بیایند.
هر دو را به ICU منتقل کردند.
هاویر با دیدن صورت پر از زخم اسپاکو و دستگاه‌هایی که به او وصل بود لب گزید تا صدای هق هقش بلند نشود ولی با دیدن شکم تخت اسپاکو و یادآوری اینکه دیگر بچه‌ای نبود نتوانست تحمل کند و با گریه به سمت حیاط بیمارستان پا تند کرد.
آشو از پشت شیشه نگاهی رو به ویهان دوخت و آرام زمزمه کرد : داداش زود بهوش بیا…جای تو که اینجا روی این تخت نیست.
باید برای خاکسپاری به تهران میرفتند.
دکتر اطمینان داده بود که نیازی به همراه نیست و زمان دقیقی برای به هوش آمدنشان مشخص نیست.ممکن است یک یا چند روز در این حال باشند.
آشو و هاویر با اولین پرواز به تهران برگشتند.از فرودگاه مستقیم به بهشت زهرا رفتند.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا