رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 23

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

نارمین بین دوستهاش نشسته بود و صدای موزیک شاد تمام سالن رو برداشته بود. پا روی پا انداختم.

-الان ما تو این تولد دخترونه چیکار می کنیم؟!

بن سان خندید.

-مام اومدیم تا این موجودات خوشگل و نگاه کنیم دیگه!

سری تکون دادم. با صدای جیغ نارمین هر دو به سمت جایی که نارمین میرفت نگاه کردیم. نارمین پانیذ رو تو آغوش کشید.

نگاه علیرام به تیپ ساده ی پانیذ افتاد. موهای فرش دورش ریخته بود و شالش از سرش افتاده بود. به همراه نارمین سمت اتاقی رفتند.

بن سان: این دختر عجیب انرژی مثبته!

-بیشتر شبیه بره است با اون موهاش.

بن سان قهقهه ای زد.

-من نمیدونم تو چرا انقدر از پانیذ بدت میاد؟

-بدم نمیاد، خوشمم نمیاد.

بن سان سری تکون داد.

-دخترعموی جذابت و دریاب برادر!

نگاه علیرام به یاس افتاد. لباس کوتاهی پوشیده بود که اگر خم می شد تمام هیکلش پیدا بود. علیرام نفسش رو با کلافگی بیرون داد.

نارمین به همراه پانیذ از اتاق بیرون اومدن.

-چقدر خوشحال شدم که اومدی.

-بهت قول داده بودم.

-بریم به دوستام معرفیت کنم.

پانیذ به همراه نارمین به سمت دوستهاش حرکت کردند. بعد از احوالپرسی با بقیه سمت مبلی که بن سان و علیرام نشسته بودند رفتند.

یاس با دیدن پانیذ ابروئی بالا داد. نارمین رو کرد به یاس.

-دخترعموم یاس و ایشونم دوست خوبم پانیذ.

یاس با غرور سری تکون داد.

#ایران_تهران
#پانیذ

-دوقلوها رو هم که میشناسی!

لبخند ملیحی روی لبهای قلوه ای پانیذ نشست. دوباره همراه نارمین سمت دوستهای نارمین رفتند.

-مامان خیلی دوست داره ببینتت. تولد تموم شد میاد؛ بس که ازت تعریف کردم.

تولد شلوغی نبود. با صدای موزیک به همراه نارمین وسط رفتند. بن سان بلند شد.

-منم برم برقصم.

و به سمت دخترها رفت.

-تو نمیخوای برقصی؟

علیرام بی تفاوت سری تکان داد.

-نه، شما برو.

یاس بلند شد و با ناز دست دور گردن علیرام حلقه کرد.

-حتی اگر من ازت بخوام؟

علیرام مچ هر دو دست یاس و گرفت و از دور گردنش باز کرد.

-بهتره یه جای دیگه تور پهن کنی چون من اصلاً از این سبک سری ها خوشم نمیاد.

ازش فاصله گرفت و به سمت سلف سرویس گوشه ی سالن رفت تا آب میوه ی خنکی بخوره.

پانیذ از وسط دخترهایی که در حال رقص بودن بیرون اومد. احساس تشنگی می کرد. به سمت سلف سرویس که همه نوع تنقلاتی روی میز چیده شده بود رفت.

لیوان شربت آلبالو رو برداشت و به یکباره سر کشید. علیرام زیر چشمی نگاهی به پانیذ انداخت. پانیذ متوجه نگاه سنگین علیرام شد؛ سر برگردوند.

با علیرام چشم تو چشم شد. لحظه ای توی سکوت هر دو بهم خیره شدند. علیرام با پوزخند نگاه گرفت.

-اگر نگاه کردنت تموم شده برم.

پانیذ متعجب ابروئی بالا انداخت.

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام قدمی به سمتش برداشت. همزمان بوی ادکلن تلخش مشام پانیذ رو پر کرد. علیرام نگاهش رو به چشمهای زیادی مشکی پانیذ دوخت.

پانیذ برای دیدن چهره ی علیرام گردن کشید. زیادی قد بلند بود. دستش دور لیوان نوشیدنیش حلقه شد. فاصله شون کم بود.

علیرام دست دراز کرد و از پشت سر پانیذ لیوانی برداشت. عطر خنک پانیذ همراه با عطر موهاش پیچید تو دماغش.

لحظه ای مکث کر؛. نفس گرفت و قدمی به عقب برداشت. پانیذ تا خواست دهن باز کنه و اعتراض کنه که چرا بهش نزدیک شده، نگاهش به لیوان توی دست علیرام افتاد و سکوت کرد.

-شماها عادت دارید تا برای پسرهای پولدار تور پهن کنید.

پانیذ ابرو در هم کشید و غرید:

-بله؟!

-یعنی باور کنم که برای برادرم تور پهن نکردی؟

پانیذ عصبی تو صورتش براق شد.

-زیادی به خودت مطمئنی آقای چوب شور!

نایستاد تا به ادامه ی حرفهای صد من یه غاز علیرام گوش بده اما علیرام هنوز ایستاده بود و به حرفی که پانیذ زده بود فکر می کرد.

بن سان به سمتش اومد و زد روی شونه اش.

-خوبی؟

علیرام به خودش اومد.

-من شبیهه چوب شورم؟

بن سان نگاهی به قد و بالای علیرام انداخت.

-قدت آره؛ چطور؟

علیرام سری تکون داد.

-هیچی، همینطوری.

-البته اخلاقتم به شوری چوب شوره!

-برو پی کارت.

-پانیذ چی می گفت؟

-ازش خوشم نمیاد.

#ایران_تهران
#پانیذ

به سمت دیگه ی سالن رفت. بن سان متعجب از رفتار علیرام شونه ای بالا داد و به سمت مبلی که پانیذ تنها روش نشسته بود راه افتاد.

با آوردن کیک و دادن کادوها، مهمون های دور و دوستان نارمین رفتند. پانیذ به سمت اتاق رفت تا آماده بشه که نارمین دستشو گرفت.

-کجا؟ مامانم هنوز ندیدتت.

پانیذ لبخندی زد.

-باید برم، دیرم میشه.

نارمین ابرو درهم کشید.

-اصلاً حرفشم نزن! به مامان قول دادم نگهت دارم؛ الان میان.

با صدای زنگ آیفون به سمت آیفون رفت. پانیذ به ناچار ایستاد. بن سان به سمتش اومد.

-بیا بریم پیش ما.

دوست نداشت تا دوباره نگاهش به علیرام بیوفته. باورش نمی شد که یه آدم انقدر خودخواه و مغرور باشه.

بهراد و ساشا به همراه ویدیا و ماهین وارد خونه شدند.

-مامان اینم پانیذ که تعریفش رو می کردم.

ویدیا نگاهش به پانیذ افتاد. به نظر آشنا میومد.

-تو باید دختر عمه ی آنا باشی؟

پانیذ با خوشرویی دست دراز کرد.

-سلام، بله.

ویدیا به گرمی دست پانیذ رو فشرد.

ماهین: نارمین از لحظه ای که دیدتت ازت تعریف می کنه.

بعد از کمی نشستن عازم رفتن شد و هر چقدر بن سان اصرار کرد تا برسونتش، قبول نکرد.

نارمین براش ماشین گرفت. با همه خداحافظی کرد. هوا تاریک شده بود که به خونه رسید.

#ایران_تهران
#ویدیا

ساشا نگاهی به ویدیا انداخت.

-امسال باید جشنواره زمستانه بهتر از هر سالی برگزار بشه.

ویدیا لبخند پر آرامشی زد و بازوی ساشا رو فشرد.

-نگران نباش، علیرام و بن سان حواسشون به همه چی هست.

شاهو با دیدن ویدیا و ساشا پوزخندی زد. از اینکه می دید هر دو چقدر خوشبختن نفرت تو قلبش زبانه می کشید.

باید می فهمید چه موضوعی رو ساشا داره از همه پنهون می کنه. به سمتشون رفت.

-می بینم خوب خلوت کردین!

ویدیا با شنیدن صدای شاهو بازوی ساشا رو فشرد. شاهو نگاهی به عمارت انداخت. سالها بود که دلش می خواست برگرده و عمارت رو تصاحب کنه.

-خوب ازش مراقبت کردین.

ساشا: همه ی اینا از لطف ویدیاست. وجود و عشق ویدیا باعث شد تا این عمارت پابرجا بمونه.

گوشه ی لب شاهو از پوزخندی که زد کج شد.

-خوبه؛ ویدیا خیلی کارها کرده!

ساشا نگاه خیره اش رو به شاهو دوخت.

-بهتره سرت تو کار خودت باشه و از زن و زندگی من فاصله بگیری.

شاهو بی قید شونه ای بالا داد.

-شب مراسم می بینمتون. دخترم قراره هنرنمائی کنه.

پشت به ویدیا و ساشا به سمت خروجی عمارت که پر از درخت های بلند و تنومند قدیمی بود به راه افتاد.

ویدیا: اصلاً احساس خوبی به اومدن شاهو ندارم.

-آروم باش، علیرام و بن سان عاقل هستند.

#ایران_تهران
#پانیذ

پاهامو توی هم جمع کردم و نگاهم و به آنایی که عصبی وسط اتاق دست به کمر ایستاده بود دوختم.

-با اون چشمهای مثل وزغت به من زل نزن!

خندیدم.

-میگی چیکار کنم؟

اومد و کنارم روی تخت نشست.

-ببین، عمه اجازه داده؛ ازت میخوام همراهم بیای.

-دختر خوب، من کجا بیام؟

-بابا فستیوال جشنواره ی زمستانه است. کلی آدم قراره بیان، به ما هم کارت دعوت دادن.

-بابا من بیام بگم چی؟!

-خیلی خری پانیذ، چرا من باید انقدر از دست تو حرص بخورم؟

-حرص نخور، مانی جونتو بخور!

زد توی سرم.

-بالا بری، پایین بیای، باید باهام بیای؛ من حرف حالیم نیست!

-کلاً نمیشه از دست تو در رفت؟

ابرو بالا داد.

-نمیشه! پس از الان آماده باش.

کوسن تخت رو تو آغوشم کشیدم.

-حالا کو تا بیست روز دیگه؟!

-من تو رو میشناسم، از الان باید در گوشت خوند.

-میام، میام. نگران نباش.

-اصلاً نگران نیستم چون شده به زورم با خودم می برمت. راستی، از کار با بن سان راضی ای؟

-آره، خیلی اکیپ خوبین.

-خیلی برات خوشحالم، فقط مونده عاشق بشی.

-عشق کیلو چنده؟ هی باید دنبال طرف بدوئی و ازش عشق گدایی کنی!

-عشق در نمیزنه پانی خانوم.

-در قلب من بسته است آنا خانوم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا