رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 22

0
(0)

#ایران_تهران
#پانیذ

نگاهمو به صفحه لپ تاپ دوختم. به نظرم که تیزر جذابی شده بود؛ بخصوص اون گندم زار. دلم می خواست یه شب تا صبح اونجا باشم و نور ماه رو تو گندم زار تماشا کنم.

با پس گردنی که هیوا پشت کله ام زد از هپروت بیرون اومدم. گازی به سیب توی دستش زد و همونطور با دهن پر لب باز کرد.

-دفعه ی بعد باید منم ببری، فهمیدی؟

-این دفعه هم خودت نیومدی؛ گفتی میخوای بری خونه ی مادربزرگت!

سری تکان داد.

-اینجا چقدر قشنگه!

-وای هیوا، اگه از نزدیک ببینی … عالیه!

-ببینم، تیزرتون بوس و بغل نداشت؟

با مشت به بازوش کوبیدم.

-احمق جان، اینجا ایران است. شما صدای ما رو از رادیو اسلامی می شنوید. صحنه ی هالیوود نیست!

لب برچید.

-یعنی باور کنم پشت صحنه …

نذاشتم ادامه بده.

-هیوا، همچین میزنم که نتونی از جات پاشی!

روی صورتم خم شد.

-خدایی پانی، تو اصلاً احساساتم داری؟! اینهمه سال باهات دوست بودم اما تا حالا ندیدم از هیچ مردی تعریف کنی! کم کم دارم نگران آینده ات میشم.

یقه ی شل بلوزم و مرتب کردم.

-به نظرت این مردا چی دارن؟ وقتی عاشقشون شدی ولت می کنن. یادت نیست اون هم کلاسیمون بخاطر یه پسر خودکشی کرد؟

-همه که مثل هم نیستن!

-از نظر من نمیشه به مرد جماعت اعتماد کرد. من باید اول اعتماد کنم بعد عاشق بشم.

هیوا خندید.

#ایران_تهران
#پانیذ

-جک تعریف می کنی؟ عشقم وایساده تا تو اول به طرف اعتماد کنی بعد در میزنه میگه اجازه هست حالا بیام؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم.

-پس تا ابد عشق در نمی زنه.

آروم روی شونه ام زد.

-عاشقی خبر نمی کنه پانی! من برم؛ فردا دانشگاه می بینمت.

تا جلوی در همراهیش کردم. نگاهم به خرمالوهای نارنجی افتاد. یه دونه کندم و بدون اینکه بشورم با لذت از وسط نصف کردم. طعم گسش دهنم رو پر کرد.

-ورپریده مریض میشی!

چشم باز کردم. مامان با نگاهی اخم آلود بهم چشم دوخته بود.

-چیزی نمیشه مامان جون.

مامان سری از روی تأسف تکون داد.

-بیا تو، هوا سرده.

-باشه، شما برو اومدم.

مامان وارد خونه شد. یه پائیز بود و درخت خرمالوی گوشه ی حیاط؛ با حس سرما به سمت خونه پا تند کردم.

همراه هیوا از در دانشکده بیرون اومدیم.

-من میرم استودیو؛ تو همراهم میای؟

-نه باید برم خونه. مامان کمی مریض احواله.

-باشه مراقب خودت باش.

بعد از خداحافظی از هیوا به سمت ایستگاه اتوبوس به راه افتادم. با رسیدن اتوبوس سوار شدم و بعد از نیم ساعت تو ترافیک موندن بالاخره رسیدم. نگار با دیدنم لبخندی زد.

-خوش اومدی.

-سلام نگار جون.

-بیا عشقم، کلیپو ادیت کردم. خودتم یه نگاه بنداز.

#ایران_تهران
#پانیذ

بن سان نگاهی به هممون انداخت.

-فقط مونده کلیپ آخری که بعد از آماده شدن آهنگ باید تو بارون بگیریم. شب یلدا آلبوم ارائه میشه و البته کنسرت هم برگزار میشه. پانیذ، چند تا قطعه بهت میدم باید تمرین کنی.

سری تکان دادم. وسایلمو جمع کردم؛ باید خونه ی عزیز جون می رفتم.

امشب با دخترها قرار بود یکجا باشیم. کوله ام رو برداشتم. بن سان به سمتم اومد.

-پنج شنبه تولد نارمینه؛ اصرار داره که توام بیای. شماره ات رو ازم خواست. گفتم اول به خودت میگم اگر دوست داشتی شماره ات رو بهش میدم ولی میدونم شده برای شماره ات، خودش میاد اینجا تا بگیرتش!

خندیدم.

-اشکال نداره، شماره ام رو بهش بده.

بن سان لبخندی زد. با بچه ها خداحافظی کردم و از استودیو بیرون اومدم. صدای گوشیم بلند شد. شماره ناشناس بود.

-بله؟

صدای شاد نارمین تو گوشم پیچید.

-سلام پانی جونم، چطوری؟

شیطنت های نارمین منو یاد دوران نوجوانی خودم می انداخت.

-ببین پانی جونم، اصلاً نمیخوام که نه بشنوم، پس پنج شنبه منتظرم!

-اما …

-اما و اگر نیار دیگه. من انقدر ازت پیش مامی جونم تعریف کردم که ندیده عاشقت شده. آدرس و برات پیامک می کنم.

با لبخند گوشی رو قطع کردم. باید مامان و راضی می کردم.

#ایران_تهران
#ویدیا

خدمتکار میز شام رو چید.

-خانوم و آقا غذا رو بکشم؟

ویدیا نگاهی به ساعت بزرگ گوشه ی سالن انداخت. ساعت نزدیک ۱۰ شب بود.

-نه، صبر می کنیم تا پسرها بیان.

-چشم خانوم.

با رفتن خدمتکار ساشا نگاهی رو به ویدیا دوخت.

-بارما زنگ زده بود گفت احتمالاً یلدا رو بیان ایران.

لبخند روی لبهای ویدیا نشست. این مرد خیلی حق بر گردنش داشت. ساشا دست ویدیا رو فشرد.

-هیچ وقت نتونستم طی این سالها گذشته رو از ذهنت پاک کنم.

ویدیا سر بر شانه ی ساشا گذاشت.

-گذشته هیچ وقت فراموش نمیشهاما اسمش روشه؛ گذشته! الان فقط تو و علیرام و بن سان برام مهم هستین. با اومدن دوقلوها تو زندگیمون دیگه گذشته سایه ننداخت روی آینده ام وقتی هر روز صبح با صداشون بیدار می شدم. خدا خیلی منو دوست داره که تو و علیرام و بن سان و بهم داده. این روزها فقط وجود شاهو و دخترش نگرانم می کنه.

ساشا بازوی ویدیا رو فشرد.

-من حواسم هست.

بن سان: دو مرغ عاشق که دوباره خلوت کردن!

ویدیا با شنیدن صدای بن سان بلند شد. علیرام پشت سر بن سان وارد سالن شد. ویدیا هر دو پسر رو به آغوش کشید.

ساشا با عشق به هر سه نگاه کرد. اینکه جز خودش و بهراد کسی از گذشته چیزی نمی دونست آرومش می کرد.

#ایران_تهران
#پانیذ

دستمو دور کمر مامان حلقه کردم.

-خوشگله بذار برم.

-یعنی چی پانیذ؟ قرار ما این نبود که هر کاری و هرجایی دلت خواست بری!

لب برچیدم.

-مامان، من جز با هیوا دیگه کجا رفتم؟ الان اینا رو هم تقریباً می شناسیم؛ قول میدم زود برگردم. خواهش می کنم!

مامان کلافه دستهامو از دور کمرش جدا کرد.

-دیر نمی کنی!

ماچ آبداری روی لپ های تقریباً تپلش کاشتم.

-برو اونور تف مالیم کردی …

با شادی وارد اتاقم شدم. باید اول دوش می گرفتم. وارد حموم شدم و بعد از یه دوش چند دقیقه ای بیرون اومدم.

خودم و تا کمر داخل کمد لباس ها انداختم. نمیدونستم چی بپوشم! نگاهم به سرهمی مشکیم افتاد که پاچه های شلوارش تا بالای قوزک پام بود. به نظرم قشنگ بود.

مرطوب کننده ای به صورتم زدم و رژ کم رنگی روی لبهام. لباس ها رو پوشیدم؛ به نظرم قشنگ شده بود.

مانتوی سفید به همراه کفش های اسپورت سفیدم رو هم پوشیدم. کادویی که از قبل گرفته بودم تا اگر نرفتم به بن سان بدم تا بهش بده رو هم داخل کیفم گذاشتم.

با مامان خداحافظی کردم. آدرس و به راننده دادم. نمیدونستم تولدش تو چه سبکیه.

ماشین کنار برج بزرگی ایستاد. از ماشین پیاده شدم و زنگ آیفون رو زدم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا