رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 33

3
(1)

#ایران_تهران
#پانیذ

موهای مشکی لخت پانیذ با هر بار سر خم کردن روی صورتش می ریخت. علیرام دلش می خواست دست پیش ببره و طره ای از موهای زیادی لخت پانیذ رو لمس کنه. پانیذ سر بلند کرد.

-بریم؟

علیرام بلند شد. باد سرد زمستانی می وزید. علیرام دست در جیب اورکتش کرد.

پانیذ خم شد و تابلویی رو که یکماه براش وقت گذاشته بود برداشت. دلش می خواست لحظه ی دادن تابلو به علیرام، چهره اش را ببیند.

علیرام با دیدن چیزی که تو کاغذ پیچیده شده بود ابرویی بالا داد.

-تنها رفتی بازار؟

نیش پانیذ شل شد و با شیطنت ابرو بالا داد.

-این برای توئه.

-برای من؟!

-اوهوم.

علیرام کنجکاو دست دراز کرد و بسته رو از دست پانیذ گرفت.

-بازش کنم؟

-آره.

علیرام کاغذ دور تابلو رو باز کرد. اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد تصویر دختر و پسری بود که رو به غروب آفتاب روی تپه ای پر از گلهای وحشی نشسته بودند.

از چیزی که توی ذهنش نقش بست لبخندی روی لبهاش نشست.

-تابلوتم مثل خودت پر از حس خوبه.

-چون کار دست خودمه!

علیرام متعجب به سمت پانیذ برگشت.

-اینو؟

-اوهوم. بهش میگن گوبلن.

علیرام دستی روی نخ های برجسته ی تابلو کشید.

-نگفته بودی هنرمندم هستی!

-هنرمندم اما نه برای هر کسی!

از اینکه برای پانیذ هر کسی نبود حسی جدید و ناشناخته توی رگهاش جریان گرفت.

قدمی به سمت پانیذ برداشت. کمی روی صورت پانیذ خم شد. نگاهش توی صورت پانیذ در گردش بود و روی لبهایی که کمی از هم بازمونده بود و وسوسه برانگیز بود ثابت موند.

انگار هزاران حس متفاوت توی وجودش بالا و پایین شدن. کلافه قدمی به عقب برداشت.

-اینو توی اتاقم نصب می کنم تا با هر بار دیدنش یاد تو بیوفتم.

پانیذ با شوق شونه به شونه ی علیرام شد. هر دو در کنار هم از کوچه ی سرد زمستانی عبور کردند.

علیرام بعد از رسوندن پانیذ به خونه به سمت خونه ی خودشون حرکت کرد. با دیدن تابلو لبخندی روی لبهاش نشست.

دلش میخواست هرچه زودتر به خونه برسه و تابلو رو دقیقاً رو به روی تختش به دیوار نصب کنه.

 

ویدیا با ترس به عکس توی دستش خیره بود. میدونست شاهو یه کاری می کنه اما نمی دونست اینقدر سریع دست به کار میشه.

ساشا عصبی طول و عرض اتاق رو راه میرفت. انگار مغز هر دو با دیدن عکسها از فعالیت افتاده بود.

بهراد وارد اتاق شد و با نگرانی رو کرد به ساشا و ویدیایی که هر دو پریشان احوال بودند.

-چی شده؟

#ایران_تهران
#ویدیا

ویدیا با دستهای لرزان عکس رو به سمت بهراد گرفت. بهراد لحظه ای با دیدن عکس مات شد.

عکس تصویر بهزاد و نیلا بود که نیلا در عکس ماههای آخر بارداریشو می گذراند.

بهراد عکس رو چرخوند و نگاهش به نوشته ی پشت اون افتاد.

“این عکس شما رو یاد چی میندازه؟ شاهو”

ویدیا: دیدی گفتم شاهو از همه چی باخبره؟ حالا چکار کنم؟

ساشا به سمت ویدیا اومد و تن لرزانش رو در آغوش کشید.

-هیسس، آروم باش.

ویدیا با صدای لرزان و پر از بغض لب زد:

-چطور آروم باشم؟ اون هنوز کینه ی گذشته رو داره.

بهراد روی مبل نشست.

-باید بفهمیم چقدر از موضوع رو میدونه.

ساشا کمک کرد تا ویدیا روی مبل بشینه.

ساشا: من فکر می کنم شاهو با همین قصد و نیت به ایران اومده. اون از همه ی ماجرا خبر داره.

صدای هق هق ویدیا تو اتاق پیچید. نمی تونست دست روی دست بذاره تا شاهو زندگیش رو خراب کنه. کم برای این زندگی نجنگیده بود.

ویدیا: من میدونم اون چی می خواد.

ساشا و بهراد هر دو سؤالی نگاهش کردن.

-اون اومده تا شرکت رو داشته باشه. اینطور که من فهمیدم تمام این سالها زندگی خوبی رو تو لندن نداشته.

ساشا متفکر نگاهش رو به بهراد دوخت.

علیرام ماشین و داخل حیاط پارک کرد و مستقیم به سمت اتاقش رفت. از جعبه ی ابزار میخ و چکش برداشت و تابلو رو رو به روی تخت، به دیوار نصب کرد.

از دیدن تصویر تابلو لبخندی روی لبهاش نشست. لباس عوض کرد و از اتاق بیرون اومد.

همزمان ساشا به همراه ویدیا و بهراد از اتاق کار بیرون اومدن. ویدیا با دیدن علیرام هول کرد.

بهراد به سمت علیرام رفت.

-فکر کن من تو رو تو خونه ی خودتون ببینم؛ کم پیدایی پسر!

-سلام عمو جان. میدونی، درگیر شرکتم.

ویدیا به سمت علیرام رفت. علیرام آغوش باز کرد و ویدیا از خدا خواسته در آغوشش فرو رفت.

صورت مردانه ی علیرام و بوسید. صدای فریاد بن سان تو سالن پیچید.

-اهل منزل، من اومدم.

با دیدن جمع خانواده ابروئی بالا داد.

-خبریه؟! کی قراره دوماد بشه؟ یا توطئه ای در راهه؟!

ساشا به سمتش رفت و روی شونه ی بن سان زد.

-تو و داداشت که عرضه ندارید خودتون زن بیارید تو این خونه؛ گفتم من و مامانت دست به کار شیم.

بن سان: خدا خیرت بده، اول واسه داداش بزرگه آستین بالا بزن!

علیرام: بابا خودش میدونه من فعلاًکار دارم.

ویدیا: کار همیشه هست. من و پدرت دلمون میخواد دومادی شما دو تا رو ببینیم … نوه هامون رو ببینیم …

بن سان: بریدین و دوختین فقط مونده من و رام بپوشیم؟

علیرام: صد بار گفتم نگو رام!!

خدمتکار با سینی چائی وارد شد. با اومدن پسرها ویدیا کمی آرام گرفت اما هنوز هم ته دلش گواهی خوبی نمی داد.

بهراد بعد از ساعتی بلند شد. باید با شاهو صحبت می کرد.

 

ویدیا: پسرا زود باشید، دیر شد.

هر دو آماده از پله ها پایین اومدن.

بن سان: حالا این مهمونی مناسبتش چیه؟

ویدیا: دورهمی مثل همیشه.

-عه، من فکر کردم نامزدی آهوئه.

ویدیا پشت چشمی برای بن سان اومد.

-قربون قر و فرت برم من.

ساشا پس گردنی به بن سان زد.

-برو زن بگیر قربون زن مردم نرو بچه!

-خیر سرم مادرمه!

-اول زن من بوده.

-الان مادر منه.

-بچه با من کل کل نکن! دیگه ام نبینم قربون صدقه ی زنم بری!

-حسود شدی بابا!

علیرام با خنده سری تکان داد و چهارتائی سوار ماشین شدند. ماشین و تو کوچه پارک کردند.

کم کم بوی عید به مشام می رسید.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. من نمیدونم چه اصراریه یه رمانو چند فصله گذاشت..کاش به همون رمان اسپاکو به اون قشنگی کفایت میکردو پایانه خوبی واسش میذاشت نه مثل فصلای دیگه نچسب..اصلا سبکه نوشتش عوض شد من که نمیخونمش

  2. نویسنده چرا اینقدر رمانو پیچیده کردی ؟
    مگه بن سان وعلیرام بچه های خود ساشا و ویدیا نیستن؟ ویدیا از چی می ترسه اون عکس درمورد چی بوده؟ شاهو ازچی خبر داره ؟
    خیلی گنگِ ولی بااین حال بازم عالیه منکه هر هفته منتظرم تا پارت رمانت بیاد 😍
    فقط یه چیز دیگه اینکه قضیه یاس هم مشخص کن اینکه بچه ی کیه یعنی بچه نیلا و بهزاد همون یاسِ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا