رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 26

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

 

علیرام پشت فرمان نشست. بن سان با بقیه خداحافظی کرد و روی صندلی کنار علیرام قرار گرفت.

هوا داشت تاریک می شد و شدت باران هر لحظه بیشتر می شد. بن سان از شیشه نگاهی به بیرون انداخت.

-خدا کنه زود برسیم.

-نگران نباش.

نگاهش از آینه به پانیذ افتاد. انگار داشت بهوش می اومد.

علیرام: در داشبورد رو باز کن، فکر می کنم شکلات داشته باشم. بده بخوره.

با این حرف علیرام، بن سان به عقب برگشت. پانیذ با درد لای پلک هاش رو باز کرد. هیوا با دیدن چشمهای باز پانیذ زد زیر گریه.

بن سان: الان دیگه گریه ات برای چیه؟!

هیوا: خوشحالم.

پانیذ با ضعف مردمک چشمهاش توی حلقه چرخید. زبانش انگار خشک شده بود و به کامش چسبیده بود اما پاش درد میکرد.

بن سان شکلات رو باز کرد و سمت پانیذ گرفت.

-بخور الان می رسیم بیمارستان.

هیوا شکلات و تو دهن پانیذ گذاشت. بالاخره بعد از مسافتی کنار بیمارستان پارک کردند.

هیوا زیر بغل پانیذ رو گرفت اما به تنهایی نمی تونست ببردش. بن سان به سمت بیمارستان رفت تا اطلاع بده.

علیرام به ناچار دست دور کمر پانیذ حلقه کرد. لحظه ای به تقاوت قدی و زیادی بغلی بودن پانیذ فکر کرد.

کلافه سری تکان داد و وارد بیمارستان شدند.

#ایران_تهران
#علیرام

خیلی زود بستری شد و دکتر آزمایشات رو شروع کرد. هر سه پشت در اتاق ایستاده بودند. دکتر از اتاق بیرون اومد و نگاهی به هر سه انداخت.

-خدا رو شکر حالش خوبه و منتظر جواب آزمایشات هستیم. همین که به فکرتون رسیده قبل آوردن به اینجا زهر و خارج کردین باعث شده تا پیشروی نکنه اما شب رو باید بمونه.

با رفتن دکتر هر سه نفس آسوده ای کشیدن. هیوا گوشیش رو درآورد.

-باید به خاله زنگ بزنم.

علیرام: طوری صحبت نکن که باعث نگرانی زیادشون بشه.

هیوا سری تکون داد و ازشون فاصله گرفت. بن سان و علیرام به سمت اتاقی که پانیذ بستری بود رفتند.

بن سان اول وارد شد و پشت سرش علیرام وارد اتاق شد. سرمی به دستش وصل بود و رنگ به صورتش برگشته بود.

پانیذ با دیدن بن سان و علیرام کمی روی تخت تکان خورد. بن سان به سمتش رفت.

-وول نخور؛ استراحت کن.

پانیذ نگاهش و به علیرام داد.

-ممنونم. من جونم رو مدیون شمام.

علیرام دست در جیب شلوار مردانه اش کرد.

-مهم نیست. از این به بعد حواستون رو بیشتر جمع کنید تا از این اتفاقات نیوفته. اون وقت من نیستم تا کمک کنم!

پانیذ با دهن باز به علیرام چشم دوخته بود. بن سان متعجب ابروئی بالا داد.

#ایران_تهران
#پانیذ

برگشت و نگاهی به علیرام انداخت. پانیذ با زبانش لبهاش رو کمی خیس کرد. این مرد براش عجیب و ناشناخته بود.

-بازم ممنون ازتون.

علیرام سری تکان داد. بعد از خداحافظی به همراه بن سان از اتاق بیرون رفتند. هیوا وارد اتاق شد. دوباره بغض کرد.

-بسه هیوا؛ اشکهات تموم نشد؟

-خاک تو سر بی لیاقتت. از موقعی که اون مار نکبت نیشت زده دارم گریه می کنم. ولی این پسره چه تیکه ایه ها! بغلش چطور بود؟

-کوفت؛ بی ادب.

-دروغ میگم؟ اون لحظه ای که تو بغلش وارد سالن شدی فکر کردم گولت زده و کارت و ساخته!

-هیوااا …

هیوا ریز خندید.

-از شوخی گذشته دکتر گفت اگر زهر رو در نمی آوردیم شرایط خیلی وخیم می شد. واقعاً دستش درد نکنه.

پانیذ توی سکوت سری تکان داد.

-به مامانت گفتم اینجاییم.

میدونست که مامان کلی مؤاخذه اش می کنه. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد. مینا با دیدن پانیذ زد تو صورتش.

-خدا مرگم بده. آخه دختر تو مگه کجا رفتی که مار نیشت زده؟

پانیذ نگاهی به هیوا انداخت اما هیوا با دیدن پیمان لبخند به لب کنار تخت پانیذ ایستاده بود. احمد آقا جلو اومد و پیشونی پانیذ رو بوسید اما مینا همچنان داشت پانیذ رو سرزنش می کرد.

هیوا با آب و تاب از کمک علیرام تعریف می کرد و ازش سوپرمنی ساخته بود. اونقدر تعریف کرد که اخم های پیمان از حسادت تو هم رفت.

#ایران_تهران
#شاهو

توی کافی شاپ رو به روی بهزاد نشسته بود.

-تو مطمئنی؟

بهزاد: مدارک جلوی روته اون وقت میپرسی من مطمئنم؟

شاهو ناباور به پوشه ی روی میز چشم دوخت. کمی به سمت بهزاد و روی میز خم شد.

-یعنی تمام این سالها ساشا سر همه ی ما رو گرم کرده؟

بهزاد شونه ای بالا داد. شاهو پوزخندی زد.

-این بهترین مدرکه! از این طریق می تونم هر دو رو از پا دربیارم. اون وقت ان شرکت و بقیه ی اموال مال ما دو تا میشه. اما تا وقتی که زمانش نرسیده هیچ کس نباید بوئی ببره.

بهزاد: خیالت راحت باشه. چیزی تا برگزاری جشن زمستانه نمونده. میخوای اون شب اعلام کنی؟

-نه، یاس باید اون شب بدرخشه و هر طور شده علیرام عاشقش بشه. اینطوری همه چیز تو دست خودمونه.

-اما علیرام خیلی گوشت تلخه، بن سان بهتره.

-نه. جربزه ای که علیرام داره بن سان نداره. من از یاس مطمئنم، میتونه علیرام و شیفته ی خودش بکنه.

هر دو برادر لبخند پیروزمندانه ای زدند. شاهو از زمانی که خوشبختی ساشا و ویدیا رو دیده بود بیشتر از همیشه بذر کینه تو قلبش پرورش یافته بود.

با هم از کافی شاپ بیرون آمدند.

 

#ایران_تهران
#پانیذ

شیما وارد اتاق شد.

-خدا رو شکر مرخصی.

اما پانیذ هنوز کمی بی حال بود که از نظر دکتر طبیعی بود. شیما همینطور که به پانیذ کمک می کرد تا لباس بپوشه گفت:

-باید یه شب شام خانواده ی زرین رو دعوت کنم و ازشون تشکر کنم. اگر پسرشون نبود الان معلوم نیست چه اتفاقی می افتاد.

-این قضیه اونقدرهام بزرگ نیست که شما بزرگش کردی مامان!

شیما اخمی کرد.

-یکم قدرشناس باش دخترجون. اگر اون پسر با زرنگی خودش قبل از آوردنت به بیمارستان زهر رو از بدنت خارج نمی کرد میدونی چه اتفاقی می افتاد؟

-اونوقت مرده بودم و یه خاندان از دستم راحت بودند.

شیما آروم به بازوی پانیذ زد.

-لال شی که یه حرف درست از دهنت درنمیاد.

-مامان.

-یامان؛ پاشو که بابات منتظره.

با هم سوار ماشین شدند. با رسیدن به خونه بوی اسپند همه جا رو گرفت. همه ی فامیل اومده بودند.

خاله ها قربون صدقه اش می رفتند و پسرها مسخره می کردند. آنا به سمتش اومد و کنارش نشست.

-هممونو نگران کردی. شنیدم علیرام نجاتت داده.

-اوهوم.

-چه پسری!

-ها؟

-ها نداره؛ باید بعنوان تشکر براش کادو بخری.

-آنا تو رو خدا تو یکی دیگه بس کن. از دیروز همه دارن از این سوپرمن حرف می زنن!

#ایران_تهران
#پانیذ

بابا زنگ رو زد. مامان گل رو سمتم گرفت.

-مامان؟!!!

-یامان.

-بابا شما یه چیز بگو … انگار اومدیم خواستگاری! یعنی چی گل و دست من میدی؟

در حیاط باز شد. مامان به جلو هولم داد. عصبی و با اخم گل و توی دستم جابجا کردم. از دست کارهای مامان آخر سر از دیوونه خونه درمیارم.

خونه بی شباهت به باغ نبود. عمارتی بزرگ و سفید مرمرین که وسط باغ فواره ی بزرگی بود و از دهن مجسمه ی شیرش آب توی یه حوض بزرگ می ریخت.

در سالن باز شد. خانم و آقای زرین به استقبالمون اومدن. با لبخند و خجالت گل رو سمت خانم زرین گرفتم. مامان پیش دستی کرد.

-واقعاً نمیدونستیم چی بیاریم تا کمی از لطف پسرم علیرام، که در حق دخترم کرده جبران بشه. اگه ایشون نیود الان معلوم نبود چه اتفاقی برای پانیذ می افتاد.

ویدیا: خیلی خوش اومدین. کاری نکرده اما به نظرم این گلهای خوشگل و به خودش بدین.

با هم وارد سالن شدیم. گل ها هنوز توی دستم بودن. علیرام به همراه بن سان به سمتمون اومدن. بن سان نگاه متعجبی بهم انداخت.

-این گلها برای چیه؟ اومدی خواستگاری؟

گونه هام از خجالت گل انداخت. علیرام خیره نگاهم می کرد.

-نه، مامان گفت برای تشکر گل ببریم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا